۳۸۴ - گفتگو با با حیدر سلیمانی شوهر خواهر سپهبد شهید قاسم سلیمانی: حاج قاسم از کودکی تا شهادت ۱۴۰۲/۱۰/۱۰
گفتگو با با حیدر سلیمانی شوهر خواهر سپهبد شهید قاسم سلیمانی:
حاج قاسم از کودکی تا شهادت
۱۴۰۲/۱۰/۱۰
«ن و القلمِ و ما یَسطُرون؛ سوگند به قلم و آنچه مینویسند» (قلم، آیه1) قلم از بیان جملات بر پیکر کاغذ عاجز است. چرا که ترسیم شخصیتی چون شهید حاج قاسم سلیمانی کاری بسیار سخت و صعب است، اما باید نوشت تا گواهی شود برای تاریخ. چرا که شهید خود شاهد است و گواه و چه بهتر که آنچه بر پیکر کاغذ مینشیند نیز شاهد و گواهی باشد از جوانمردیها؛ رشادتها؛ از جان گذشتگیها؛ گوش به امر ولایت داشتنهای یک سردار شهید، یک سردار سرافراز.
سردار بزرگ تو متخلق به کدامین اخلاق بودی؟ چگونه بر قلبها حکم میراندی؟ چگونه در قلبها نشستی؟ که هنوز قلبهای مردم به یاد تو میتپد. چگونه زیستی!؟ که زیستن از وجود تو معنا گرفت. چه شمعی بودی!؟ که همه در غم هجرت میسوزند و اشک ماتم میریزند.ای سردارای دریای بیکران اخلاص و گمنامی! ای که آمدی تا به ما درس غیرت و مردانگی و آزادگی بدهی، چهره نورانی و پر صلابتت را چگونه خاک در درون خویش مدفون کرد؟
با شور و علاقه اینبار به خدمت یکی از رزمندههای لشکر 41 میرسیم؛ حیدر سلیمانی همسر خواهر شهید حاج قاسم سلیمانی و ایشان چه با مباهات از بزرگی و زندگی پیغمبرگونه این بزرگ مرد تاریخ یاد میکرد و با سخنانش ما را به گوشه گوشه زندگی شهید حاج قاسم برد.
از زمان کودکی تا نوجوانی ایشان برایمان گفت که فردی فعال بود وتیپ خاص خودش را داشت. ایشان به جسمش اعتناء میداد و در ورزشهای مختلف حضور مییافت تا توان جسمیاش را برای دورههای پیش رو افزایش دهد. او نقش خانواده و تربیت را در رسیدن شهید حاج قاسم به نقطه اوج کنونی بیتاثیر نمیداند و حساسیت پدر را بر لقمه حلالی که جسم و جان فرزندانش را شکل میداد؛ خود شاهدی بر این ماجرا بود.
آقای سلیمانی از اخلاق پیغمبرگونه شهید حاج قاسم گفت که در هر کاری رضایت خداوند را در نظرداشت آنگاه که برای کمک به دیگران و یا حتی ازدواج اقدام کرده بود، ایشان روح والایش حصار مادیات را درنوردیده بود و هیچ کدام از چیزهای دنیایی ایشان را به خود مشغول نمیساخت. او از علاقهاش به خانواده و فرزندانش گفت از نامههای عاطفی که مینوشت.
از فعالیت انقلابی و از خط قرمزهایش که ولایت و خانواده شهدا بود گفت و آن ارتباطی که بین رهبر و ایشان بود، فراتر از رابطه پدر و فرزندی بود. باز هم ایشان از دلجویی ودغدغهاش برای خانواده شهدا گفت که حتی زمان استراحتشان را به خانواده شهدا اختصاص میداد. از صله ارحام و دید و بازدیدهایی که در ایام عید از خانواده و اقوام وآشنایان داشت. از ارادتش به شهید کاظمی و یوسف الهی، از رشادتهایش درمیدان نبرد گفت، آنگاه که درکانال ماهی گیر کرده بود و یکه و تنها با تیربار در مقابل آنان ایستاد تا خط را شکستند و بچهها آمدند.
ازخصلتهای خاص شهید حاج قاسم گفت، از جدی بودنش در کار وشوخطبع بودنش از اینکه دختران شهدا را چون دختران خودش میدانست و از زمان شهادتش گفت که این فاجعه برایشان بسیار سخت بود و حتی برای خانوادههای شهدایی که ایشان را امید و پناه خود میدانستند؛ حس یتیمی را دو بار با جان و تنشان لمس کردند و این روزهایشان را تنها با گذر از کوچه پسکوچه خاطراتشان میگذرانند. شهید حاج قاسم خصلتهای الهی و انسانی والایی داشت که در قالب کلمات نمیگنجد و گفتن و نوشتن در اینباره را سخت میکند.
یعنی از تو بزرگتری پیدا نشد بیاید
حیدر سلیمانی از رزمندگان لشکر 41 زمان جنگ هستم. من همسر خواهر حاج قاسم سلیمانی هستم همین که ایشان پسر خالهام و همسرم دختر خالهام بودند و به خواستگاری رفتم مرحوم پدرم گفت: «من پیش حاج حسن پدر حاج قاسم رفتم.» ولی آن زمان حاجی نسبت به پدرم خیلی بچهتر بود. و با توجه به اینکه مسافت دور بود و اینکه حاج قاسم جوانتر بود پدرم گفت: «من نمیروم و کمی صبر کنید ایشان بیاید قنات ملک» اما خودم حرکت کردم و کرمان رفتم خدمت حاج قاسم و خواستگاری کردم.
ایشان فرمانده لشکر ثارالله بود آن زمان. سال 1362بود دقیقاً که من با ایشان صحبت کردم. به خدمتشان رفتم، حاج قاسم در منزلشان با مادر خانم خودشان بودند.
آقای سردار ایراننژاد که مسئول پرسنلی لشکر بودند، ایشان هم کنارشان بودند. من به آنجا رفتم و گفتم: «قضیه این است.» اول فکر کرد برای برادر بزرگم به خواستگاری آمدم. گفت: «یعنی از تو بزرگتری پیدا نشد بیاید؟» گفتم: «من برای خودم آمدم، برای کسی نیامدم رسماً آمدم حرف شما را بشنوم که بگویم پدر و مادرم اینها بیایند اگر نه که دیگر همین جا تمامش کنیم.» سردار همینجور با همین زبان خودمانی به مادر خانم خودشان فرمودند: «مادر! بیا اینجا حیدر چی میگوید؟» مادر خان حاجی گفت: «چی میگوید؟» گفت:«اینطور شده است.» گفت: «کار بسیار خوبی هم کرده است. شرع اسلام است میخواهد زن بگیرد، کار بدی که نکرده است.» دیگر هیچی آمدیم، از کرمان به رابر رفتیم و همان روز عقد کردیم. من از زمستان سال 1360 که وارد جنگ شدم، در تیپ ثارالله بودم که بعد لشگر چهل و یک ثارالله شد.
از دوران کودکی تا نوجوانی حاج قاسم
تفاوت سنیمان پنج، شش سالی بیشتر نبود. با همدیگر در یک روستا بودیم. یادم نمیآید؛ نمیتوانم بگویم من بازی کودکانه حاج قاسم یادم میآید؛ نه سنمان پنج یا شش سال بود، اصلاً آنها یک رِنج خاص خودشان بودند و ما یک تیپ خاص خودمان بودیم. ایشان در باشگاه رفاه کارگران میرفت؛ در زورخانه و باشگاه کاراته میرفت؛ در ورزشهای انفرادی بود، در ورزش والیبال و فوتبال هم گاهی اوقات شرکت میکرد. دوران قبل از انقلاب تا کلاس ششم نظام قدیم بود، ولی بعد از انقلاب که وارد جنگ شد تحصیلاتش را تا مقطع دکترا ادامه داد.
حاج قاسم که به این نقطه رسید فقط به واسطه خانواده بود
ایشان در مسائل دینی فوقالعاده بودند، ایشان بدون استثناء بدون اجازه کسی به خانهاش ورود پیدا نمیکرد. سعی میکرد؛ همیشه با خبر باشند یا الله گفته میشد در مسائل اعتقادیاش واقعاً از همان قدیم آدم معتقدی بود.
در روستای ما همه میگویند که حاج قاسم اگر حاج قاسم شد، به واسطه حاج حسن پدر حاجی و فاطمه خانم مادر حاج قاسم بود و به سبب دقت پدر و مادرشان در کسب نان حلال. چون که پدرش بینهایت به حلال و حرام اعتقاد داشت. کشاورز بود. بحث حلال و حرام بحث این نان حلالی که به حاج قاسم داد بالاخره کار خودش را کرد. حتی به دانه دانه گندمش دقت داشت. اینقدر دقت داشت! پدر ایشان زبانزد همه منطقه رابر بود. حاج قاسم به واسطه خانواده به این نقطه رسید.
اخلاقش پیامبرگونه بود
زمانی که حاج قاسم از رابر برای بدهی پدرش هجرت کرد، (یک مبلغ بدهی به یک صندوقی بود که به آن صندوق تعاونی روستایی میگفتند) به کرمان آمد، سردار به کرمان آمد و بعد از یک فراز ونشیبهایی چند جایی رفت برای کار؛ خلاصه بعد از آن به هتل کسری آمد و مشغول به کار شد.
حاج قاسم در طول زندگی به نیازمندان و افرادی که کمبود مالی داشتند رسیدگی و کمک میکرد اما این کمک کردن را طوری انجام میدادندکه هیچ کسی متوجه نشود.
ماحصل ازدواج حاج قاسم با همسرش
در واقع ماحصل ازدواج حاج قاسم شش فرزند، سه پسر و سه دختر بود. یک فرزندش در سن چهارماهگی به رحمت خدا رفت، پسر بود. محمدحسن و اتفاقاً شب آخر هم که در بیمارستان بود، بنده خودم کنارش بودم، همان لحظه کنارش بودم که آن طفل معصوم فوت کرد. خدمتتان عرض کنم حالا در قید حیات (که خدا حفظشان کند) دو تا پسر و سه تا دختر هستند.
پسرانش: آقا محمدحسین و محمدرضا دخترانش هم: خانمها نرجس، فاطمه و زینب.
حاجی بچههایش را خیلی دوست داشت. اما بیشترین نامههای عاطفیاش برای فاطمه نوشته شده بود.
فعالیتهای انقلابی
ما با حاج قاسم یک جا بودیم، من بودم با شهید احمد سلیمانی یکی از شهدای زمان جنگ که خیلی با حاج قاسم دوست بودند، حاج سهراب برادر کوچکش، رضا سلیمانی برادر خودم ما هفت نفری که یک جا بودیم. حاج احمد سلیمانی یکی از اقواممان است که جانشین ستاد لشکر بود که به شهادت رسید. ما بیشتر با حاج احمد بودیم، حتی حاج سهراب برادر کوچک حاج قاسم، تربیت ما و مربی ما حاج احمد بود. حاج قاسم در مسائل فراتر از این موضوعات شرکت میکرد؛ در مسائل مذهبی مثل: کلاس قرآن مثل: چیزهایی که برای انقلاب داشتند حرکت ایجاد میکردند. در این قبیل کارها حاج قاسم میرفت. بعدها دیگر زمان نزدیک به انقلاب شد، حاجی و شهید احمد، پایمان را به مسائل انقلاب باز کرد جلوی مسجد جامع کرمان آمدیم کتاب میفروختیم در کتابها رساله حضرت امام(رحمه الله علیه) و کتابهای دیگری داشتیم، ولی پنهان میکردیم وقتی کسی میخواست میرفتیم سریع میآوردیم به او میدادیم ولی حاج قاسم در سطح بالا در کرمان با افراد شاخصی که بودند کار میکرد.
خط قرمز آخر حاج قاسم ولایت و خانواده شهدا بود
بنده یک مثال برایتان بزنم، من به اتفاق سردار سلیمانی به اضافه علی کارنما از طریق سه زابل و زاهدان (آنجا یک منطقهای در استان سیستان و بلوچستان است) از آنجا، از عملیاتی داشتیم میآمدیم؛ از آنجا هم شروع کرد در مقطع کارشناسی در دانشگاه باهنر کرمان درس میخواند؛ داشت کتابهایش را میخواند و مرور میکرد تا به کرمان رسیدیم من هم راننده بودم در خانه گفت: «من یک دو ساعت میخواهم استراحت کنم هرکه آمد، بگویید بعداً بیاید.» بنده گفتم: «چشم.» هیچی هنوز نخوابیده بود دیدیم یک نفر در زد، دم در رفتم دیدم خانواده شهید طیاری است گفتم: «ببخش حاجی نیستند.» من هم با توجه به این قضیه گفتم: «خدایا! ببخش دروغ هم گفتم که حاج آقا نیستند.» هیچی به داخل آمدم گفت: «کی بود؟» گفتم: «خانواده شهید طیاری.» گفت: «کجا است؟» با حالت تندی برخورد با من گفت: «شما نمیدانی خانواده شهید دم در آمده؟ او را بر میگردانی؟» هیچی دیگر بنده باعجله در میدان رفتم، خانواده شهید را دیدم. گفتم: «عذرخواهی میکنم؛ حاج آقا از آن در آمدند داخل تشریف بیاورید.» خط قرمز آخر حاج قاسم ولایت و خانواده شهدا بود.
عید نوروز که میآمد؛ بدون استثناء اول که بعد از یک دیداری با خانواده خودش و یک دیداری با خانواده شهدا داشت، به تمام خانواده شهدا میرفت و سر میزد معمولاً هم وقتی به دیدار خانواده شهدا میرفت؛ به ما اجازه نمیداد برویم فقط یک پسر کوچکی که نامش محمد امین است و خواهرزاده حاج قاسم همراهش میرفت؛ دیگر به هیچکس اجازه نمیداد همراهش برود، بعدش میآمد شروع میکرد از اقوام و آشنایان دیدار میکرد.
در مسجد مینشست تمام نفرات روستا را یک به یک، تک به تک میدید. میگفت: «ساعت چهار، پنج من میآیم آنجا دوستان همه شما را ببینم بیاید آنجا.» مینشستند صحبت میکردند.
حتماً یک روزی اختصاص میداد برای رفتن به یک کوهی که در بالا قنات ملک بود، به آن میگفتند: «کوه بُنَدر و گِلی هِوَک» با بچههای روستا برای رفتن به آن کوه حدود هفت، هشت کیلومتر شاید هم بیشتر پیادهروی میکردند. گاهی هم حاج قاسم میآمد با بچهها مسابقه میداد؛ مسابقه تیراندازی بعضی موقعها فوتبالی، والیبالی با همدیگر بازی میکردند.
عامل گرایش به جبهه
حاج قاسم زمانی که به اصطلاح انقلاب پیروز شد و پس از آن که جنگ شروع شد، ایشان در بخش آموزش درسپاه خدمت میکرد. من متوجه ورود به سپاه حاجی نشدم، ایشان آموزش نظامی دید و سپس مربی آموزش نظامی شد و از این طریق با حاج علی مهاجری، فرمانده پادگان قدس، نیروها را به اهواز بردند و دوتا گردان تشکیل دادند و در نخستین عملیات طریق القدس، فتح بستان شرکت کردند که در آن عملیات دو، سه نفر از بچههای روستایمان شهید شدند، دیگر بعد از آن عملیات بنده خودم با چند نفر از بچهها به جبهه رفتیم و در جبهه ماندگار شدم.
تا فرمانده تیپ را نبینم نمیآیم
زمانی که نخستین بار به جبهه رفتم، زمستان سال ۱۳۶۰ بود، در ارتفاعات چاه نفت روبهروی امامزاده آن بالا بودند که عملیات فتح المبین انجام شد. رزمندگان گفتند: «فرمانده تیپ میخواهد بیاید بازدید کند.» من برایم خیلی جالب بود که حالا این فرمانده چه کسی است و بلند شدم رفتم حالا نه نظامی نه هیچی تا آن وقت ندیده بودیم، بسیجی به جبهه رفتیم میخواستم ببینم این فرمانده تیپ چه شخصی است؟
من ایستاده بودم که حاج قاسم آمد و حال و احوال و روبوسی کردیم. ایشان رفت. من گفتم: «فرمانده تیپ پس چرا نیامد.» من دنبال فرمانده تیپ بودم که چطور آدمی است. بچهها گفتند: «چرا نمیآیی ناهار بخوری؟» گفتم:«من اینجا نشستم تا فرماند تیپ را نبینم نمیآیم.» گفتند: «بابا! فرمانده تیپ همین است که با او روبوسی کردی!» گفتم:«او که قاسم بود!» گفتند: «همین فرمانده تیپ است.» دیگر فهمیدم که فرمانده تیپ ایشان است.
رشادتهای حاج قاسم در جبهه
حاج قاسم یک شجاعتهایی داشت که اصلاً نمیدانم چطوری گفته شود؛ یعنی واقعاً نمیشود گفت. یک شجاعتها و یک رشادتهایی داشت که واقعاً گفتنی نیست. من یادم است یکسری یک جایی در کربلای پنج در کانال ماهی گیر کردیم، به پیکاش گفت: «تیر بار را بیاورد.» با تیربار خودش ایستاد، خط را باز کرد و بچهها آمدند.
ارادت به شهید کاظمی و یوسف الهی
حاج قاسم از خاطرات جبهه تعریف میکرد، ولی ما معمولاً چون با همدیگر بودیم خیلی من نمینشستم؛ ما که میآمدیم دیگر به اینطرف و آن طرف میرفتم. تعریف میکردند؛ حتی برای دورانی که به سوریه میرفت در حدی که اشکال نداشت تعریف میکرد، ولی خارج از این نه.
ولی خُب خدا رحمت کند شهید احمد کاظمی را با هم همیشه به قنات ملک میآمدند. همین زمانی که همین هواپیمایی که بچههای کرمان شهدای غدیر شهید شدند با همدیگر به اینجا آمدند، حتی در خانه ما آمدند بنده خدا رفتند، یک شب ماندند استراحت کردند.
حسین یوسف الهی یک آدم عارفی بود خیلی هم حاجی به او اعتقاد داشت.
حاج قاسم خصلت خاص خود را داشت
حاج قاسم خصلت خاص خود را داشت در کار جدیاش با هیچکسی تعارف نداشت، ولی در عین حالی که جدی بود اگر یک زمان مثلاً با یک نفر برخورد میکرد خیلی نمیگذاشت طول بکشد نهایتش یکی، دو ساعت از دلش در میآورد. نهایتش یک ساعت بود، سریع از دلش در میآورد. مثلاً با او شوخی میکرد؛ میآمد او را میبوسید خلاصه میگفت: «من این را به این خاطر گفتم، اگر تند شدم، به این خاطر این کار را کردم.» از دلش در میآورد. نمیگذاشت ناراحت باشد.
حاجی اصلاً نسبت به حضرت آقا فراتر از یک پدر و فرزند بود و همیشه به ما هم میگفت: «ما نمونه حضرت آقا دیگر نداریم و تا زنده هستیم از آقا اطاعت کنیم.»
الگوی انتخابی حاج قاسم
وقتی از شهید زنگی آبادی یا شهید مغفوری، میگویم شهدا اینقدر بزرگ بودند که واقعاً گفتنش اصلاً وصف آنها قابل بیان نیست اما حاج قاسم در سخنرانیاش گفت من دقیقاً یادم است. در عملیات کربلای پنج که عملیات بسیار سنگینی بود. گفت: «اگر من شهید شدم، یونس زنگی آبادی فرمانده شما است.» بعد بحث اینکه همه عملیاتها شرکت کرد حاج قاسم درست است بعد از طریقالقدس دیگر در همه عملیات بود دیگر حالا هر عملیاتی که لشکرش مأموریت داشت.
خاطرات فراموشنشدنی از دفاع مقدس
صحنهها که خیلی زیاد بود، ولی یک سری با یکی از فرماندهانمان در کربلای پنج داشتیم میرفتیم، یکدفعه یک خمپاره آمد بنده حتی یک ترکشی هم نخوردم، ولی او هم سرش قطع شد، هم دوتا پایش قطع شد، هم یک دستش قطع شد. این صحنه دلخراشی بود هرگاه فکر آن زمان میکنم همیشه ناراحت میشوم.
یکبار دیگر در عملیات نصر 4 در ارتفاعات ما جایمان بد بود و استتار هم نبودیم هواپیما آمد بمب خوشهای ریخت بچهها در چادر بودند من دیدم که بچهها خیلی سر وصدا دارند جیغ میزنند؛ فهمیدم یک اتفاقی برای حاج قاسم افتاده بدو بدو رفتم، دیدم حاجی ترکش خورده در سر و صورتش و زخمی شد.
سابقه مجروحیت حاج قاسم
حاج قاسم زمانی که در طریق القدس مجروح شده بود در بیمارستان مشهد مقدس بستری بوده که شب یکی ازپرستار همشهریهای خودمان از کرمان بوده، آمده ایشان را فراری دهد، چون که منافقین برنامهریزی کردند که به آنجا بیایند و ایشان را بکشند از طریق همان تیم پزشکی شب آمده بود به او گفته بود: اینطورشده است. به دوستانش زنگ زده بودند، که آنها آمده بودند و او را به کرمان بردند.
زمان شهادت
حاج قاسم، زمانی که به شهادت رسید صبح بود. من نماز خواندم دو تا از بچههایم شب به یک جایی عروسی رفته بودند نیامده بودند دلواپس آنها بودیم به آنان گفتیم: «شب حرکت نکنید.» بعد از اذان بود، من نمازم را خواندم، دیدم تلفن زنگ خورد برادرم بود. گفت: «حیدر! آذر (خواهر حاج قاسم) کجا است؟» گفت: «تلویزیون روشن نکن.» من خیلی ترسیدم. گفتم: «چی شده؟» گفت: «سردار را ترور کردند.» همین که گفت، دیگر من حالیام نشد جیغی زدم خانمم آمد افتاد. هنوزهم که هنوز است تنگی نفس دارد و گاهی اوقات با کپسول اکسیژن نفس میکشد.
خانواده شهدا برای بار دوم یتیم شدند
خانواده شهدا واقعاً اینها را اعتقاد دارم که یعنی برای بار دوم یتیم شدند خانواده شهدا خودشان اعلام کردند بارها و بارها به نزد ما میآمدند و میگفتند: «ما برای بار دوم پدرمان و یا یکبار برادرمان را از دست دادیم.» میگفتند: «ما برای بار دوم ضربه سنگینی خوردیم». آن هم با شهادت سردار سلیمانی.
وقتی که خانواده شهدا گرفتاری داشتند یا در بستر بیماری بودند خودش حاج قاسم شخصاً به ملاقات آنها میرفت یا نمایندهای را میفرستاد تا از حال آنها مطلع شود. این بود رفتار و منش حاج قاسم که او را محبوب دلها کرده بود.