۲۶۳ - گفتگو با دختر شهید پوریا احمدی دومین شهید آشوبهای 1401 : پدر از زبان دختر ۱۴۰۲/۱۰/۲۴
کامران پورعباس
پوریا احمدی جزو بسیجیان سپاه محمد رسولالله(ص) تهران بزرگ و به عنوان دومین شهید آشوبهای پاییز 1401 معروف است.
شهید احمدی در نخستین روزهای اغتشاشات 1401در راه بازگشت از هیئت توسط اغتشاشگران اربااربا شد و بعد از مدتی بستری شدن در بیمارستان، مهر 1401 به شهادت رسید.
شهید پوریا احمدی بسیجی مدافع امنیت ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ در منطقه پیروزی تهران بر اثر اصابت ضربات متعدد چاقوی آشوبگران مجروح شد و ۱۳ مهر سال ۱۴۰۱ بر اثر شدت جراحات وارده به فیض شهادت نائل آمد. شهید پوریا احمدی ۴۴ ساله و دارای دو فرزند دختر بود. هلما احمدی ۱۰ ساله، دختر کوچکتر این شهید امنیت است که با وجود سن کم و خردسالی، صحبتها و خاطرات شیرینی دارد.
عاشقِ امام حسین(ع) و هیئت
شهید پوریا احمدی خیلی اهل هیئت بود و مدام در هیئتهای مختلف شرکت میکرد و شرکتش در هیئت به گونهای بود که به صورت هفتگی و بعضی وقتها یک شب در میان در هیئت حضور پیدا میکرد.
پوریا در درجه اول علاقهاش به امام حسین(ع) بود؛ خودش گاهی در هیئتشان مداحی میکرد و میاندار هیئت بود. از جمله ویژگیهای ممتاز دیگرِ شهید احمدی این بود که بارها اتفاق افتاده بود که از روی محبت دست و پای مادرش را میبوسید.
بال گشودن در دفاع از امنیت دختران و زنانِ آزاده
ماجرای شهادتِ پوریا احمدی چنین بود:
شبهای آخر صفر بود و پوریا دوست داشت از این شبها تا جایی که میتواند استفاده کند. هیئت تمام شد و با دوستش از در بیرون زد. میخواستند به خانه برگردند که فهمیدند اغتشاشگرها در یکی از خیابانهای اطراف آتشسوزی و هیاهو به راه انداختهاند. آنها از انداختن ترس و وحشت در دل هر که در آن محل خانه یا مغازه دارد، لذت میبردند. حتی به رهگذران از همه جا بیخبری که بر حسب بدشانسی گذرشان به آنجا افتاده بود، هم رحم نمیکردند. زنانی که چادر بر سرشان بود و از آنجا میگذشتند از دست مدعیان آزادیهای دروغین و خسارتبار، امنیت نداشتند و مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند.
در مرام یک بسیجی نیست که ترس و ناامنی زنان و دختران وحشتزده را ببیند و بیتفاوت عبور کند و با خیال راحت کنار همسر و فرزند خودش آرام بگیرد.
آقا پوریا با بچههای بسیج به خیابان پیچید و با سینه سپر شده به سمت آتش و شلوغی آن سوی خیابان راه افتاد تا این آتش را خاموش کند. غافل از اینکه آشوبگرها فقط انتهای خیابان را قرق نکردهاند؛ بلکه در مغازهها و دکههای خیابان هم کمین کردهاند. از اطراف آتش فریادِ زن، زندگی، آزادی به گوش میرسید.
طول خیابان را طی کرد و قدم به قدم جلو رفت که اراذل و اوباشی پنهان شده در هر پستو، هر یک با شمشیر، قمه یا چاقویی در دستشان بر سرش ریختند. دیگر نگاه نمیکردند کجای او را میزنند. یکی قمه را بر شکمش فرو کرد و رودههایش را تکه تکه کرد، دیگری سفیدرانش را هدف گرفت و دستش را شلاقوار در هوا تکان داد و دیگری شمشیر را به پشت سر پوریا فرود آورد. هر کس تیزیاش را هر جایی که همهمه و شلوغی جمعیت اجازه میداد، فرو میکرد و دستش را بالا میبرد و باز فرود میآورد. فریادهای زن، زندگی، آزادی در میان نعرههای قمه به دستان و نالههای دردناک پوریا نامفهوم میشد.
وسط این بلوا باران سنگ بود که شروع شد. سنگهای بزرگ با گوشههای تیز و خارا بر سر پوریا و دیگر دوستانش فرود میآمدند. سنگهایی سنگین و ترسناک که فرود هر یک از آنها برای زمینگیر کردن یک مرد تنومند کافی بود.
در آن بلوایی که آشوبگران وسط خیابان برپا کرده بودند، پوریا کم نمیآورد و تلاش میکرد روی پاهایش بایستد. قدمی برداشت و خواست کمر صاف کند که ناگهان پسرکی چاقوی خود را از پشت به قلب او فرو کرد.
دیگر فکر میکردند کار پوریا تمام است. آرام آرام دورش را خلوت کردند و هر یک از آنها به دنبال طعمهای دیگر رفتند. ناگهان فردی با یک ظرف پر از بنزین بالای سر پوریا ظاهر شد و همه جا را تر کرد. بوی بنزین همه جا را گرفت.
بچههای بسیج به سمتش رفتند و آمبولانس خبر کردند و سپس دورش حلقه زدند تا از پوریا محافظت کنند. یکی، دو نفر به سمتش رفتند و زیر بغلهایش را گرفتند. آنهائی که چند دقیقه پیش، وقتی پوریا بر زمین افتاده بود، گمان کرده بودند کارش تمام است، حالا با دیدن چشمان باز پوریا باز به سمتش هجوم آوردند. آمبولانس رسیده بود، اما نمیگذاشتند به پوریا نزدیک شود. در میان همهمه شلوغی جمعیت، ناگهان صدا و نور آتش توجه همه را به خود جلب کرد. آمبولانس را آتش زده بودند. نمیخواستند اجازه دهند پوریا از آن مهلکه جان به در ببرد. نزدیک یک ساعت بود که خون پوریا از رگهایش بر آسفالت خیابان جاری میشد. سرانجام یک پراید وانت را نزدیک پوریا آوردند و طوری که کسی نفهمد، او را در عقب وانت راهی بیمارستان کردند.
در بیمارستان چند دستگاه به پوریا وصل بود. فشار خونش روی ۴ بود. فردای آن روز حالش بهتر شد و دستگاهها را از او جدا کردند. آقا پوریا به هوش آمد، اما خیلی درد داشت. جای سالم در بدنش نمانده بود. نمیتوانست آرام بنشیند، نفسش بالا نمیآمد. از طرفی آشوبگران فهمیده بودند تعدادی از نیروهای امنیتی که خودشان آنها را زخمی کردهاند در بیمارستان فجر بستری هستند و بیمارستان را محاصره و ناامن کرده بودند. پوریا ۱۰ روز طاقت آورد، اما دیگر شرایط بیمارستان فجر برای او مناسب نبود. قرار شد به بیمارستان بقیهالله منتقل شود. شرایط انتقال برای اوضاع نابسامان پوریا اصلاً خوب نبود. ۲ روز بعد یعنی در ۱۲ مهر 1401، پوریا احمدی در اثر آمبولی ریه به شهادت رسید.
چنین بود که پوریا احمدی دومین شهید اغتشاشات 1401 با اسم رمز زن، زندگی، آزادی گردید.
دیدار با رهبر انقلاب
۲۹ شهریور ۱۴۰۲ جمعی از پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس در حسینیه امام خمینی با رهبر فرزانه انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنهای دیدار کردند. برخی حاضران در این برنامه، از جمله بعضی خانوادههای شهدا و... پس از پایان برنامه این فرصت را پیدا کردند که به صورت مستقیم و رو در رو خدمت رهبر معظم انقلاب برسند و از نزدیک با ایشان گفتوگو نمایند. ازجمله این افراد، هلما احمدی، دختر شهید پوریا احمدی بود.
بابام قهرمان بود و جانش را داد تا پیش امام حسین برود
خبرنگار خبرگزاری فارس در 12 مهر 1402 صحبتهای شیرینِ هلما در مورد پدرش را در گزارشی مفصل نقل نموده است. بخشی از صحبتهای هلما احمدی در این گزارش چنین است:
«من چه جور بگویم؛ من بابام را خیلی دوست دارم. یعنی بابام از بچگی هم پدرم بوده، هم مادرم. وقتی که خانه بود اصلاً نمیگذاشت من غصهای در دلم داشته باشم. اصلاً نمیگذاشت من یک روز هم گریه کنم. میگفت دختر گل گلابم چرا گریه میکند. من هم میگفتم بابا حالم خوب نیست. من وقتی حالم بد بود بابام من را میبرد بیرون تا حالم خوب شود و خیلی خیلی من را دوست داشت. حتی مثلاً وقتی حوصلهیمان سر میرفت، میرفت بیرون برایمان بستنی میخرید. مثلاً وقتی دندانم را کشیدم، وقتی توانستم واکسن بزنم، بعد که گفتم بابا من توانستم واکسن بزنم، کیک قشنگی برایم خرید. خیلی دوستش داشتم.
بهترین خاطرهای که از بابا توی ذهنم است، یادم است که من و بابا خانه بودیم که بعدش حوصلهام سر رفته بود. بعدش بابا گفت چکار کنیم حوصلهات سر نرود؟ یک دفعه برایمان بلیت شهربازی گرفت. گفت من بلیت شهربازی خریدهام بیایید برویم شهربازی. بهترین خاطرهام این بود که سوار کشتی صبا شدیم و آنجا با آجیم آن قدر جیغ زدیم و هیجان داشتیم که برخی وسیلههایم گم شد.
بهترین خاطرهام آنجا بود که آخرش رفتیم بهترین رستوران. من و بابا و مامان و آبجی رفتیم. آنجا خیلی حال داد. بابام عاشق پیتزا بود. الان خیلی دلتنگ آن روزها هستم. بابام خیلی من را دوست داشت. بابام من را صدا میکرد عشق زندگیم، نفسم و قلبم و وقتی میگفتم من را ببر پارک میگفت باشه نفسم. خیلی بابا دوست داشتنی بود.
من الان تنها چیزی که برایم ارزش دارد تبلتم است. چون بابام برایم خریده است. بابام توی بچگیمان عاشق این بود برایمان یک چیز بخرد. من یک روز گفتم بابا من تبلت میخواهم. بابام هم یک تبلت بزرگ برایم خرید. الان هرچه بخواهم میتوانم توی تبلت بریزم. بازی و کارتون. خیلی باحال است.»
هلما از زنده بودنِ پدر شهیدش و ارتباط با بابا پوریا بعد از شهادتش میگوید: «من الان که بابام نیست خیلی اوقات خواب بابام را میبینم. که مثلاً برایم چیز میخرد. مثلاً بستنی میخرد. البته روم نمیشود برای کسی تعریفشان کنم. فقط برای خانوادهام تعریف میکنم. در روز مراسم بند کفشم باز شد. هرکاری کردم نتوانستم بند کفشم را ببندم. مامانم هم نبود. سختم بود. بعد بابام را دیدم. واقعاً بابام را دیدم. گفتم بابا کمکم کن. بابا کمکم کن. بعد بابا آمد دستم را گرفت و گفت اینجوری ببند. اونجوری ببند. بعدش توانستم بند کفشم را ببندم. این خواب نبود البته. در واقعیت بود. به نظرم روح بابام کمکم کرد. نمیدانم. چند تا زن بعدش به مامانم گفتند هلما توی مراسم باباش را چند بار صدا زده. من بابام را دیده بودم. بابام کمکم کرد.
من هرچی میخواهم بابام بههم میدهد. البته یک چیز هست که ازش خواستهام اما بههم نداده است و آن هم این که برگردد. اما برنگشته. من البته با اینکه برنگشته اگر کسی بپرسد بابات کی بود، میگویم بابام قهرمان بود، رفت برای کشور عزیزمان، رفت و جانش را داد تا شهید بشود و پیش امام حسین برود. البته من اولش که بابام رفت فکر کردم مرده است. بعدش مامان گفت بابا شهید شده است. من هم فهمیدم بابا رفته است بهشت. رفته جایی که هیچکس آنجا را ندارد. یعنی هرکسی بهشت را ندارد. ولی بابای من با شهدای دیگر بهشت را در دستان خودشان گرفتهاند. به نظرم شهید از مرده بالاتر است. شهدا هر موقع بخواهند میتوانند بروند پیش خانوادهشان و خانواده و دختربچهشان را ببینند. جای بابام الان خیلی خالی است توی خانه.
به همین خاطر اگر کسی که پدرم را شهید کرده ببینم به او میگویم تو خودت بابا نداری؟ پدر همه چیز آدم است. شما نباید پدرهای دیگران را شهید کنید. اگر خودت پدرت را از دست بدهی ناراحت نمیشوی؟ الان پدر من را شهید کردی خوشحالی؟ اگر پدر خودت کشته میشد خوشحال بودی؟ شهید سلیمانی هم مثل شهیدان دیگر برایمان با ارزش بوده. شما همه کس ما را کشتید. البته درست است که بابای من شهید شده و پیشم نیست و دلم برایش تنگ میشود اما باز هم به پدرم افتخار میکنم. اگر بابام الان اینجا بود بهش میگفتم اگر شما شهید شوی من دیگر شما را نمیتوانم ببینم. من دلم برایت تنگ میشود. اما افتخارم هستی بابا.»