به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 21,767
بازدید دیروز: 23,262
بازدید هفته: 59,683
بازدید ماه: 132,598
بازدید کل: 24,832,719
افراد آنلاین: 375
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۲٤ آبان ۱٤۰۳
Thursday , 14 November 2024
الخميس ، ۱۲ جمادى الأول ۱٤٤۶
آبان 1403
جپچسدیش
4321
111098765
18171615141312
25242322212019
3029282726
آخرین اخبار
۲۲ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی - قطع دست دزدان ۱۴۰۲/۱۱/۱۵
مبارزه به روایت سید احمد هوایی - ۲۲
 قطع دست دزدان 
   ۱۴۰۲/۱۱/۱۵
کتاب مبارزه به روایت سیداحمد هوایی [چ1] -فروشگاه اینترنتی کتاب گیسوم
مرتضی میردار
استفاده از کارکنان شهربانی 
در دو‏سه روز اول، کارمان اغلب گرفتن ساواکی‏ها بود. برخی شهربانی‏چی‏ها با پای خود می‏آمدند و خودشان را معرفی می‏کردند. به یک عده که آدم‏های خوبی بودند، گفتیم کارهای این کلانتری را راه بیندازید؛ چون ما تشکیلات کلانتری را بلد نبودیم. دو تا سرگرد و یک سروان و سه‏چهار‏تا گروهبان بودند که خیلی با ما همکاری کردند. بقیه‏شان فقط می‏آمدند و الکی آنجا می‏نشستند. بعد قرار شد کلانتری‏ها خودشان مستقل عمل کنند و ما هم شدیم کمیته‏های مستقر در کلانتری‏ها و بچه‏های خودمان را به کلانتری مرکز و بقیۀ کلانتری‏ها فرستادیم. از این‌جا این کار شروع شد. نه مُهری بود نه تشکیلاتی. یک لیوان کوچک برداشتیم و مهر درست کردیم و زدیم پای برگۀ حکم‏ها و دادیم دست بچه‏ها و رفتند. به جرأت می‏توانم بگویم که تنها تشکیلات انسجام‏یافته و منظم ما بودیم. چون همه را می‏شناختیم و وقتی کسی را می‏فرستادیم که کاری بکند، کار را انجام می‏داد و برمی‏گشت. مثلاً از محلات گزارش کسی را می‏دادند و بچه‏های ما می‏رفتند و او را می‏گرفتند و می‏آوردند. مثلاً در قزوین یک خانی بیداد کرده بود و مردم گزارشش را دادند و ما از این‌جا نیرو به آنجا فرستادیم. خیلی از کلانتری‏ها وقتی نیروهایی می‏فرستادند، دیگر نمی‏آمدند؛ شهید می‏شدند.
ما شب‏ها هم گشت داشتیم و بچه‏ها با ژ 3 گشت می‏زدند. آن موقع هنوز کلاشینکف نیامده بود. هر‏کسی که می‏آمد، خودش سه چهارتا اسلحه می‏آورد. در جریان نهضت که در پادگان‏ها را باز کرده بودند، سلاح‏های زیادی به دست بچه‏ها افتاده بود، مخصوصاً بچه‏هایی که به قول خودمان این‏کاره بودند. یادم هست که مصطفی سید‏آقا بیش از بیست تا اسلحه آورد. هرکدام از بچه‏ها که می‏آمدند، با خودشان اسلحه می‏آوردند و ما نیازی به اسلحه نداشتیم. بیشتر از همه هم ژ 3 و یوزی بود. کلت هم دو‏سه نوع بود؛ پارابلوم، رولور و یک نوع دیگر که دستۀ گردی داشت و اسمش یادم نیست. هر کسی هم که اینها را می‏آورد، دست خودش بود. ما تنها کاری که کردیم این بود که یک اسلحه‏خانه درست کردیم و اینها را در آنجا گذاشتیم و سازماندهی کردیم. چون سربازی رفته بودیم، تا حدودی وارد بودیم و از نظر اسلحه مشکلی نداشتیم.
در منطقۀ کلانتری 9 زیاد دزدی می‏شد. ما روبه‏روی بیمارستان طرفه بودیم و کلانتری یک حیاط بزرگ هم داشت که وسط آن یک کندۀ درخت بود. ما گفتیم اسلام می‏گوید که باید دست دزد را قطع کرد. دو سه‏تا دزد را گرفتیم و یک مقدار خون ریختیم روی کندۀ درخت. از بیمارستان طرفه خون آوردیم و روی کنده ریختیم و خیلی طبیعی بود. من یک تبر هم داشتم که برای دورۀ نوجوانی و زمانی که کشتی‏کج کار می‏کردم، بود. تبر واقعی بود، فقط آب کروم1 داده شده بود و چشم را می‏زد. قرار گذاشتیم فیلمی برای این دزدها بازی کنیم. بچه‏ها قرار گذاشتند که هر وقت دزد گرفتیم، برای اینکه کار اول و آخرش باشد، بگوییم می‏خواهیم دستت را قطع کنیم.
بعد یکی را من ضمانت می‏کردم که دیگر این کار را نمی‏کند و می‏بردیم از او انگشت‏نگاری می‏کردیم و تعهد می‏گرفتیم، یکی را هم سیدآقا آورد و این کار را با او انجام داد. فقط آنها را می‏ترساندیم. برنامه چیده بودیم که چطور این کار را بکنیم. پسری بود که 18- 19 سال داشت. از زرگری دزدی کرده بود و او را گرفتند و به آنجا آوردند. هنوز زندان قصر هم راه نیفتاده بود. گفتم ما که حالا نه زندان داریم، نه چیزی، همین جا حکم می‏دهیم و دستت را قطع می‏کنیم. این پسر از ترس قالب تهی کرد. آن روزها هم رسم شده بود که به‏جای بسم‏الله الرحمن الرحیم، می‏گفتند بسم‏الله القاصم الجبارین. بچه‏ها این آیه را خواندند و گفتم دستش را آب بدهید که بی‏ثواب نباشد. یک کاسۀ آب هم آنجا گذاشته بودیم. دستش را گذاشتند روی کندۀ خون‏آلود. پرسیدم: «چقدر دزدیده؟ چند بند انگشتش باید قطع شود؟» خلاصه حسابی فیلم درمی‏آوردیم تا اینکه سیدآقا می‏آمد و می‏گفت: «سیداحمد، صبر کن. این جوان است؛ گناه دارد. دستش را قطع کنی بدبخت می‏شود.» خلاصه یک‏جور حالت ضامن شدن به خودش می‏گرفت. من هم محکم‏تر می‏گفتم: «آخر دزدی کرده؛ آن هم در جمهوری اسلامی. باید دستش قطع بشود.» خلاصه با من کلنجار می‏رفت و من متهم را می‏فرستادم که از او انگشت‏نگاری کنند و تعهد بگیرند که دیگر این کار را نکند. یک روز هم سیدآقا این کار را می‏کرد و من می‏آمدم ضمانت می‏کردم. این هم کاری بود که ما آن اوایل در کلانتری 9 می‏کردیم. در این منطقه شیشه‏های مشروب را می‏گرفتیم و خالی می‏کردیم. قمارخانه‏هایی که بودند، می‏گرفتیم و می‏بستیم. کافه‏ها را می‏بستیم. پروا2 و خواننده‏های دیگر در کاباره‏های این منطقه می‏خواندند. همه خیال می‏کردند انقلاب که شد، اینها در کافه‏ها و کاباره‏ها را بستند و رفتند، اما این‏طور نبود. در 24 بهمن کافه‏ای به اسم لوکو لوکس در خیابان شاه‏آباد3 سابق رو‌به‌روی باغ سپهسالار، بزن و بکوب و برقص بود. ما بچه‏ها را فرستادیم و رفتند و آنجا را به‏هم ریختند و تیر و تیراندازی به‏پا کردند. شیشه‏های مشروب روی میز بود. هر کافه‏ای سه چهار تا گردن‏کلفت داشت. اینها را گرفتیم زدیم و گفتیم: «فکر نکنید می‏توانید به کارهای‏تان ادامه بدهید. حساب جمهوری اسلامی حساب دیگری است.» منظور اینکه آن شب‏ها در کنار اینکه ساواکی‏ها حمله و تیراندازی می‏کردند و سنگرها را به رگبار می‏بستند، از این طرف درگیری‏ها و کافه‏ها و کاباره‏ها را هم داشتیم که باید آنها را می‏بستیم.
پانوشت‌ها:
1- فرهنگستان: «کروم‏آب‏کاری: پوشش‏دهی قطعۀ فلزی با کروم برای بهبود ظاهر و افزایش مقاومت آن در مقابل سایش و خوردگی.»
2- از خوانندگان دورۀ پهلوی که در دهۀ 1350 به شهرت رسید.
3- خیابان جمهوری اسلامی