۲۲ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی - قطع دست دزدان ۱۴۰۲/۱۱/۱۵
مبارزه به روایت سید احمد هوایی - ۲۲
قطع دست دزدان
۱۴۰۲/۱۱/۱۵
مرتضی میردار
استفاده از کارکنان شهربانی
در دوسه روز اول، کارمان اغلب گرفتن ساواکیها بود. برخی شهربانیچیها با پای خود میآمدند و خودشان را معرفی میکردند. به یک عده که آدمهای خوبی بودند، گفتیم کارهای این کلانتری را راه بیندازید؛ چون ما تشکیلات کلانتری را بلد نبودیم. دو تا سرگرد و یک سروان و سهچهارتا گروهبان بودند که خیلی با ما همکاری کردند. بقیهشان فقط میآمدند و الکی آنجا مینشستند. بعد قرار شد کلانتریها خودشان مستقل عمل کنند و ما هم شدیم کمیتههای مستقر در کلانتریها و بچههای خودمان را به کلانتری مرکز و بقیۀ کلانتریها فرستادیم. از اینجا این کار شروع شد. نه مُهری بود نه تشکیلاتی. یک لیوان کوچک برداشتیم و مهر درست کردیم و زدیم پای برگۀ حکمها و دادیم دست بچهها و رفتند. به جرأت میتوانم بگویم که تنها تشکیلات انسجامیافته و منظم ما بودیم. چون همه را میشناختیم و وقتی کسی را میفرستادیم که کاری بکند، کار را انجام میداد و برمیگشت. مثلاً از محلات گزارش کسی را میدادند و بچههای ما میرفتند و او را میگرفتند و میآوردند. مثلاً در قزوین یک خانی بیداد کرده بود و مردم گزارشش را دادند و ما از اینجا نیرو به آنجا فرستادیم. خیلی از کلانتریها وقتی نیروهایی میفرستادند، دیگر نمیآمدند؛ شهید میشدند.
ما شبها هم گشت داشتیم و بچهها با ژ 3 گشت میزدند. آن موقع هنوز کلاشینکف نیامده بود. هرکسی که میآمد، خودش سه چهارتا اسلحه میآورد. در جریان نهضت که در پادگانها را باز کرده بودند، سلاحهای زیادی به دست بچهها افتاده بود، مخصوصاً بچههایی که به قول خودمان اینکاره بودند. یادم هست که مصطفی سیدآقا بیش از بیست تا اسلحه آورد. هرکدام از بچهها که میآمدند، با خودشان اسلحه میآوردند و ما نیازی به اسلحه نداشتیم. بیشتر از همه هم ژ 3 و یوزی بود. کلت هم دوسه نوع بود؛ پارابلوم، رولور و یک نوع دیگر که دستۀ گردی داشت و اسمش یادم نیست. هر کسی هم که اینها را میآورد، دست خودش بود. ما تنها کاری که کردیم این بود که یک اسلحهخانه درست کردیم و اینها را در آنجا گذاشتیم و سازماندهی کردیم. چون سربازی رفته بودیم، تا حدودی وارد بودیم و از نظر اسلحه مشکلی نداشتیم.
در منطقۀ کلانتری 9 زیاد دزدی میشد. ما روبهروی بیمارستان طرفه بودیم و کلانتری یک حیاط بزرگ هم داشت که وسط آن یک کندۀ درخت بود. ما گفتیم اسلام میگوید که باید دست دزد را قطع کرد. دو سهتا دزد را گرفتیم و یک مقدار خون ریختیم روی کندۀ درخت. از بیمارستان طرفه خون آوردیم و روی کنده ریختیم و خیلی طبیعی بود. من یک تبر هم داشتم که برای دورۀ نوجوانی و زمانی که کشتیکج کار میکردم، بود. تبر واقعی بود، فقط آب کروم1 داده شده بود و چشم را میزد. قرار گذاشتیم فیلمی برای این دزدها بازی کنیم. بچهها قرار گذاشتند که هر وقت دزد گرفتیم، برای اینکه کار اول و آخرش باشد، بگوییم میخواهیم دستت را قطع کنیم.
بعد یکی را من ضمانت میکردم که دیگر این کار را نمیکند و میبردیم از او انگشتنگاری میکردیم و تعهد میگرفتیم، یکی را هم سیدآقا آورد و این کار را با او انجام داد. فقط آنها را میترساندیم. برنامه چیده بودیم که چطور این کار را بکنیم. پسری بود که 18- 19 سال داشت. از زرگری دزدی کرده بود و او را گرفتند و به آنجا آوردند. هنوز زندان قصر هم راه نیفتاده بود. گفتم ما که حالا نه زندان داریم، نه چیزی، همین جا حکم میدهیم و دستت را قطع میکنیم. این پسر از ترس قالب تهی کرد. آن روزها هم رسم شده بود که بهجای بسمالله الرحمن الرحیم، میگفتند بسمالله القاصم الجبارین. بچهها این آیه را خواندند و گفتم دستش را آب بدهید که بیثواب نباشد. یک کاسۀ آب هم آنجا گذاشته بودیم. دستش را گذاشتند روی کندۀ خونآلود. پرسیدم: «چقدر دزدیده؟ چند بند انگشتش باید قطع شود؟» خلاصه حسابی فیلم درمیآوردیم تا اینکه سیدآقا میآمد و میگفت: «سیداحمد، صبر کن. این جوان است؛ گناه دارد. دستش را قطع کنی بدبخت میشود.» خلاصه یکجور حالت ضامن شدن به خودش میگرفت. من هم محکمتر میگفتم: «آخر دزدی کرده؛ آن هم در جمهوری اسلامی. باید دستش قطع بشود.» خلاصه با من کلنجار میرفت و من متهم را میفرستادم که از او انگشتنگاری کنند و تعهد بگیرند که دیگر این کار را نکند. یک روز هم سیدآقا این کار را میکرد و من میآمدم ضمانت میکردم. این هم کاری بود که ما آن اوایل در کلانتری 9 میکردیم. در این منطقه شیشههای مشروب را میگرفتیم و خالی میکردیم. قمارخانههایی که بودند، میگرفتیم و میبستیم. کافهها را میبستیم. پروا2 و خوانندههای دیگر در کابارههای این منطقه میخواندند. همه خیال میکردند انقلاب که شد، اینها در کافهها و کابارهها را بستند و رفتند، اما اینطور نبود. در 24 بهمن کافهای به اسم لوکو لوکس در خیابان شاهآباد3 سابق روبهروی باغ سپهسالار، بزن و بکوب و برقص بود. ما بچهها را فرستادیم و رفتند و آنجا را بههم ریختند و تیر و تیراندازی بهپا کردند. شیشههای مشروب روی میز بود. هر کافهای سه چهار تا گردنکلفت داشت. اینها را گرفتیم زدیم و گفتیم: «فکر نکنید میتوانید به کارهایتان ادامه بدهید. حساب جمهوری اسلامی حساب دیگری است.» منظور اینکه آن شبها در کنار اینکه ساواکیها حمله و تیراندازی میکردند و سنگرها را به رگبار میبستند، از این طرف درگیریها و کافهها و کابارهها را هم داشتیم که باید آنها را میبستیم.
پانوشتها:
1- فرهنگستان: «کرومآبکاری: پوششدهی قطعۀ فلزی با کروم برای بهبود ظاهر و افزایش مقاومت آن در مقابل سایش و خوردگی.»
2- از خوانندگان دورۀ پهلوی که در دهۀ 1350 به شهرت رسید.
3- خیابان جمهوری اسلامی