تشکیل سپاههای جنوب
۱۴۰۲/۱۱/۲۷
مرتضی میردار
حفاظت از افراد و سازمانها
در همین گیرودار، برخی حمله کردند که صداوسیما را بگیرند. مجری پشت دوربین اعلام کرد: «مردم بیایید؛ ریختهاند که صدا و سیما را بگیرند.» ما همۀ بچهها را برداشتیم و رفتیم و از آن شب مسئولیت حفاظت از صدا و سیما هم به گردن ما افتاد و آقای فریدون عبدالعظیم و سه چهار تا از بچهها را آنجا گذاشتم. درگیر این مسائل بودیم که آقای مطهری ترور شد. این ترور، در منطقۀ ما و در کوچهای نزدیک به بیمارستان طرفه اتفاق افتاد. این مسئله سبب شد که یک کار دیگر هم به کارهای ما اضافه شود و آن محافظ گذاشتن برای آقایان بود. دوتا محافظ برای قطبزاده1 گذاشتیم، دوتا برای بنیصدر، یزدی و دیگران. بهطور همزمان، کادر میساختیم و بچههای قبلی دیگر در کلانتری نبودند. تعدادی از افراد جدید آمدند که آنها را برای صدا و سیما گذاشتیم. پشت سر هم برای ما کار تولید میشد. من پنج ماه خانه نرفتم. خداوکیلی یک دو ساعت سر میزدم و میآمدم. خیلی درگیر بودم. اتفاقات دیگری هم پیش آمد. مثلاً نقده شلوغ شد و شصت نفر نیرو از همان ولیآباد فرستادیم پادگان حر، که از آنجا سوار هلیکوپتر شدند و رفتند نقده. در آنجا بین کردها و ترکها جنگ شده بود.
من چون خودم سربازی رفته بودم، هر کسی را که میآمد و گزینش میکردیم، به فراخور تواناییهایش، میدانستم کجا بگذارم. برای همین تا گنبد شلوغ شد، تعدادی نیرو به آنجا فرستادم. یک مسئله هم دستگیری ساواکیها، فراریها و جهودهایی بود که طلاها را خارج میکردند.
یک دنیا کار بود و همهمان با عشق و علاقه کار میکردیم. اکثر بچهها شاید هفتهای سه چهار ساعت میرسیدند که به خانههایشان بروند. همۀ دغدغهمان انقلاب بود. این گذشت و ما تا حدودی کارهای شهری را کمتر کردیم. سپاه نظم و تشکیلات و واحد اطلاعات و تحقیقات پیدا کرده بود که مسئول آن آقای بشارتی بود. من محافظ چند تا از شخصیتها بودم و آنها هم سخنرانی میکردند. آقای بشارتی هم از زندانیهای سابق بود. در داخل سپاه یکجور الفت خانوادگی وجود داشت و ما با زن و بچههایمان به باغ شیان میرفتیم و روزهای جمعه آقایی که نمیخواهم اسمش را ببرم، برایمان تفسیر نهجالبلاغه میگفت. یکی هم بود که تفسیر قرآن میگفت. پنج شش جمعه رفتیم تا ماه رمضان شروع شد. میخواهم بگویم وقت ما اینقدر پر بود. از صبح تا عصر جمعه، هزار تا بیسیم به ما میزدند که اینجا اینطوری شد، آنجا آنطوری شد. این کلاسها را هم از دست نمیدادیم که از معنویت خودمان هم عقب نیفتیم.
ماجراها گذشت و رسیدیم به خرداد 58.
در آن زمان من در اطلاعات و تحقیقات بودم و برای سپاه نیرو گزینش میکردم. آقای بشارتی حکمی به من داد که بروم و سپاههای جنوب کشور را تشکیل بدهم. من و عبدالله مسگر2 و یک برادر دیگر به اسم برادر علی، برای تشکیل سپاههای جنوب راهی شدیم.
هر شهری هم مشغلهای داشت تماشایی. واقعاً از حوصلۀ اینجا خارج است که بگویم چه خبر بود. اولین جایی که رفتیم، شیراز بود. دیدیم در آنجا دو دسته دارند با هم دعوا میکنند. اول انقلاب بین دستۀ دکتر خاتمی3 و یک گروه دیگر دعوا شده بود.
ما گفتیم: «نه قم خوبه نه کاشون، صلوات به هر دوتاشون.» سن من از عبدالله و علی بیشتر بود و برای تحقیق دربارۀ افراد به کوچه و بازار میرفتم. عبدالله چون دانشجو بود، در محیطهای دانشگاهی تحقیق میکرد و شبها هم گزارشهای هر سهتایمان را دستهبندی و تنظیم میکرد که به چه نتایجی رسیدهایم.
شرح وظایف ما این بود که به شیراز برویم و هفت نفر را به عنوان ستاد یا شورای فرماندهی سپاه آن منطقه (یکی برای پشتیبانی، یکی برای عملیات، یکی برای فرماندهی، یکی برای تبلیغات و...) گزینش کنیم. بعد نامه میزدیم به آقای بشارتی و آنها حکم فرماندهی را برای آنها مینوشتند و این هفت نفر در شیراز سپاه تشکیل میدادند.
پانوشتها:
1- صادق قطبزاده (1314-1361) از اعضای نهضت آزادی بود که پس از انقلاب در شورای انقلاب عضویت داشت. او همچنین وزیر امور خارجه و مدیرعامل صداوسیما نیز بود.
او در سال 1361 به جرم طرح کودتا و ترور امام خمینی اعدام شد.
2- خدا شهید عبدالله مسگر را رحمت کند. دانشجو و بچۀ بسیار بااخلاصی بود. در جبهه داشت نماز میخواند. در رکوع نماز بود که ترکش خمپاره به کمرش خورد و به شهادت رسید. خوش به حالش. [راوی]. شهید عبدالله مسگر (1334-1359) متولد تهران است. او کارشناسی ارشد در رشتۀ تکنولوژی رادیولوژی را دارا بود. هنگام وقوع جنگ تحمیلی در جبهه حاضر شد و در 13 مهر 1359 به شهادت رسید.
3- منظور دکتر مسعود خاتمی است.