به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 21,283
بازدید دیروز: 23,262
بازدید هفته: 59,199
بازدید ماه: 132,114
بازدید کل: 24,832,234
افراد آنلاین: 391
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۲٤ آبان ۱٤۰۳
Thursday , 14 November 2024
الخميس ، ۱۲ جمادى الأول ۱٤٤۶
آبان 1403
جپچسدیش
4321
111098765
18171615141312
25242322212019
3029282726
آخرین اخبار
۲۶ - مبارزه به روایت سید احمد هوایی - گروگان‌گیری در یاسوج ۱۴۰۲/۱۲/۰۱
مبارزه به روایت سید احمد هوایی - ۲۶

 گروگان‌گیری در یاسوج 

۱۴۰۲/۱۲/۰۱

مرتضی میردار
ما سپاه شیراز را راه انداختیم که به ما گفتند یاسوج شلوغ است، بروید آنجا. گفتیم بسم‏الله. سرمان درد می‏کرد که بگویند فلان جا خبری هست. این تکۀ یاسوج را روزنامه‏ها هم نوشته بودند. رفتیم آنجا. 
یاسوج مثل یک کاسه است و دور‏تا‏دور آن کوه است. خیلی جای باصفایی است. کوه‏هایش هم طوری هستند که آدم نوک کوه را می‏بیند. 
من دور کوه را که نگاه کردم، آدم‏ها را دیدم که با اسلحه رو به شهر نشسته‏اند، انگار می‏خواهند حملۀ نظامی‌کنند.
آخوندی آنجا بود که خیلی ساواکی بود و علیه بچه‏های انقلاب خیلی گزارش داده بود. در آنجا به او لقب داده بودند و می‏گفتند: آیت‏الله بُرّاه. 
از قضا او در آنجا کمیته‏ای تشکیل داده و عده‏ای از اراذل را هم دور خودش جمع کرده بود و یاسوج را کلاً تحت سیطرۀ خودش قرار داده بود. لرها همه اسلحه دارند و کلاً عاشق اسلحه هستند و انگار فطرتاً این‏جوری هستند. این هم به همه اسلحه داده بود. ما وارد یاسوج شدیم.
به‏محض ورود، من و آقای مسگر و برادر علی را گروگان گرفتند و گفتند فعلاً شما در این اتاق تشریف داشته باشید تا بعداً تکلیف‏تان روشن شود. 
یادم هست که کیهان با خط درشت نوشته بود که نمایندگان امام در یاسوج یا کهگیلویه گروگان گرفته شدند. فکر می‏کنم پیش از ظهر بود که به آنجا رسیدیم. آقای مسگر بچۀ سر و زبان‏دار و تیزی بود. یک ساعتی در آنجا نشستیم و صحبت کردیم که چه‏کار کنیم، چه‏کار نکنیم. بالأخره باید به شکلی به جایی دسترسی پیدا می‏کردیم. 
در میان بچه‏هایی که کمیته را داشتند، یکی‏شان گویا نفوذی و این‏طرفی بود. آمد و آقای مسگر گفت «ما باید قضای حاجت بکنیم. باید برویم بیرون. این کارها یعنی‏چه؟ ما مهمان شما هستیم و برای تشکیل سپاه آمده‏ایم.» طرف گفت «اصلاً این‌جا سپاه معنا ندارد؛ خودش کمیته دارد.» خلاصه به هر ترفندی که بود، آقای مسگر بیرون رفت و انگار اجازه داده بودند و با تهران تماس گرفت. در این اثنا، آن بنده خدا آمد.
 ما تا وقتی که آنجا بودیم، ما را اذیت و آزاری نکردند و ناهار مفصلی هم برای‏مان آوردند و از ما پذیرایی کردند. فقط محترمانه ما را در اتاقی حبس کرده و در را به روی ما بسته بودند و نمی‏گذاشتند داخل شهر گردش بکنیم. آمدن ما هم مثل توپ داخل شهر پیچیده بود و بچه‏هایی که مخالف اینها بودند، همه در تکاپو بودند که یک‏جورهایی حمله کنند و ما را نجات بدهند. 
قدری گذشت و آن آخوند را با سلام و صلوات داخل اتاق ما آوردند. در آن پنج شش ساعتی که آنجا بودیم، می‏رفتیم و می‏آمدیم و با بعضی‏های‏شان صحبت می‏کردیم.
 به ما گفتند که این آخوند خیلی از هلیکوپتر خوشش می‏آید. اگر بتوانید هلیکوپتری تهیه کنید و این را از این‌جا ببرید، کل غائله ختم می‏شود. اینکه نباشد، همۀ کارها درست می‏شود.
یکی از برادرها از تهران آمده بود. ما با برادری که از تهران آمده بود، صحبت کردیم و گفتیم «این را یک‏جوری از این‌جا ببرید، ما بقیۀ مسائل را حل می‏کنیم. تمام این تفنگچی‏هایی هم که در این‌جا هستند به عهدۀ ما. شما فقط این را از این‌جا ببرید. آن بچه‏ها آمدند و یک‏جوری به ما اطلاعات رساندند که اگر این از این‌جا برود، بقیۀ کارها حل می‏شود.» آنجا یک ورزشگاه تختی داشت و هلیکوپتری که ایشان را آورده بود، در آنجا نشسته بود. گفتند، «آقا! بیا ببین چه وضعی برای شهر درست کرده‏ای. دور تا دور شهر مسلح نشسته‏اند.» گفت: «چنین چیزی نیست» گفتند: «بیا سوار هلیکوپتر شو و خودت ببین.» 
خلاصه به هر کلکی بود، او را سوار هلیکوپتر کردند تا به او نشان بدهند که نیروهایش به حالت مسلح روی کوه‏ها نشسته‏اند. ایشان را سوار کردند. ما می‏دانستیم برنامه چیست. 
هنوز هم نیروها بودند. ما را دیگر در اتاق نگه نداشتند. ما آمدیم داخل خیابان. هلیکوپتر دوری زد و جهت شیراز را گرفت. ما فهمیدیم که غائله تمام شد. 
فکر کنم آقای تاج‏گردان آنجا مسئول شده بود. جزو دسته‏ای بود که با ما موافق بودند. خودشان هم برنامه‏ریزی کرده بودند و گفتند کار تمام شد. 
هنوز هم به اینها نگفته بودیم که مطلب چیست. چون در همان مدت چهار پنج ساعتی که آنجا بودیم، آنها را کم‏و‏بیش شناختیم. 
آقا را برداشتند و بردند و وقتی که هلیکوپتر از دور کوه‏ها به‏سمت شیراز رفت، آنها باور نمی‏کردند. گفتیم: «خاطرتان جمع، رفت شیراز.» پرسیدند «حاج آقا چه؟» گفتم: «ایشان هم رفت.» گفتیم شما سریع بروید مسلح بشوید و بیایید. 
با سه شماره، حدود 180 نفر را مسلح کردند. وقتی این بنده خدا را از یاسوج بردند، یک ساعت بعد از آن، دیگر حتی یکی از آن آدم‏ها هم مسلح نبودند. 
چهار پنج تا کمیته بودند که جلو آمدند. به آنها گفتیم که باید سپاه تشکیل و کمیته جمع شود. آنها هم خیلی راحت قبول کردند و الحمدلله به درگیری ختم نشد. 
تعدادی از آنها خودشان فهمیده بودند و اسلحه‏ها را آوردند و تحویل دادند. ما هم فردا برای تحقیقات برای کار شورای سپاه رفتیم. از این‌جا هم برای مرکز نوشتیم که این آقایان برای شورای فرماندهی انتخاب شدند و رفتند حکم گرفتند.