گفتگو با خانم «معصومه طلاوری» :
شاهد عینی روزهای پر تبوتاب جنگ در خارک
۱۴۰۲/۱۲/۰۶
جزیره خارک (بزرگترین صادرکننده نفت در غرب آسیا) هنوز خاطرات هشت سال دفاع مقدس را در سینه دارد.
در سفر به این منطقه، به سراغ یکی از فرهنگیان بازنشسته شهر، خانم «معصومه طلاوری» رفتیم تا خاطرات ارزشمند سالهای جنگ را برایما زنده کنند.
ایشان در دوران کودکی به خاطر شغل پدر(کارمند شرکت نفت) از آبادان به جزیرۀ خارک منتقل شدند و در همانجا ماندند.
خانم طلاوری هجده سال داشتند که به استخدام آموزش و پرورش در آمدند. سال اول را بهعنوان نیروی افتخاری و بدون حقوق برای آموزش و پروش به تدریس مشغول شدند.
سرکار خانم طلاوری از دورانی میگوید که از روی پشتبام هواپیماهای بعثی و حملاتی که انجام میدادند را تماشا میکرد. او نظارهگر ظلم و ستم بعثیها با مردم ایران بود. از اینکه هدف بعث از حملات زیاد هوائی به این منطقه ابتدا از بین بردن تأسیسات نفتی و پالایشگاهها بود و سپس حملات به مناطق مسکونی آغاز شد که البته اکثر این بمبها در دریا میافتادند.
خاطرات این بانو از دوران دفاع مقدس را به طور مستقیم از زبان ایشان نقل میکنیم:
سید محمد مشکوهالممالک
بسته شدن راهها به جزیره خارک
من معصومه طلاوری متولد یک دی ماه ۱۳۳۲ در شهر آبادان، فرزند راه علی، بازنشسته آموزش و پرورش و دارای شش فرزند، سه دختر و سه پسر هستم.
پدرم در شرکت نفت کار میکرد. در سال ۱۳۳۸، زمانی که ششساله و کلاس اول دبستان بودم، از آبادان او را به جزیرۀ خارک انتقال دادند و بعد از آن در خارک ماندگار شدیم. در سال 1350 نزدیک به ۱۸ سالم بود که استخدام آموزش و پرورش شدم، اما چون یک سال سن من کمتر بود، سال اول را بدون حقوق برای آموزش و پرورش کار کردم و سال بعد حقوقم وصل شد. در سال ۱۳۶۰ ازدواج کردم.
بیست و نهم شهریور (شروع جنگ تحمیلی) حدود 26 سالم بود. چون خارک برای مایحتاج مردم و پوشاک و... شرایط خوبی نداشت، برای مسافرت چندروزهای به خانه عمویم در آبادان رفتم که به آنها سر بزنم و همانجا خرید کنم. تصمیم گرفتم سی و یکم شهریور به خارک برگردم که سر کار بروم. در آبادان همه روی پشتبام میخوابیدند. همینطور که آسمان را نگاه میکردیم، هواپیماهای بعثی مشخص بود که عبور میکردند و متوجه میشدیم که هواپیماهای دشمن هستند.
نخستین باری که دشمن حمله کرد، روز 31 شهریورماه بود. میخواستم به خارک برگردم که گفتند: «تمام راهها بسته شده.» هیچ راهی وجود نداشت. پروازها لغو و راه دریایی هم بسته شده بود.
آغاز نبرد هوائی و آتش توپخانه
31 شهریور که ارتش بعث عراق، خارک را زد، وضعیت بد شده بود من آن زمان آبادان بودم. آنجا هم بمباران میشد، به همین دلیل مجبور شدم حدود بیست روز در آبادان بمانم.
آن روزها بنزین خیلی کم بود و مردم مشکل داشتند و هرجایی که بمباران میشد، تعدادی از مردم زخمی میشدند، زخمیها را به بیمارستانها میبردند. برادر خودم که آبادان زندگی میکرد، از کسانی بود که برای کمک به مردم میرفت. چهار جوان دستهای خود را به هم زنجیر میکردند که بتوانند زخمیها را روی دستشان به بیمارستان ببرند. منتظر ماشین و برانکارد نمیماندند. چون مردم زخمی بودند، نمیتوانستند زخمیها را روی شانه بیندازند و یک نفر هم نمیتوانست آنها را جابهجا کند، برای همین با کمک هم آنها را به بیمارستان انتقال میدادند.
آبادان خیلی بمباران میشد. هواپیماهای دشمن بمب میریختند، به وسیله توپخانه هم گلولهباران میکردند، و به این صورت حملاتشان بیشتر میشد. بیشتر از طرف جزیره مینو، که به عراق و بصره نزدیک بود، بمباران میکردند. البته همهجا بمباران میشد و ایران هم در مقابل بیکار ننشسته بود و جواب دشمن را میداد. هواپیماهای ایرانی و توپ وتانک ایرانی برای سرکوب متجاوزان میرفتند.
بازگشایی مدارس جزیرۀ خارک
در بمبارانها هواپیمای ایرانی را نمیدیدیم، ولی هواپیماهای عراقی را بیشتر میتوانستیم ببینیم، چون برای ما قابل مشاهده بود، ولی هواپیماهای ما مثلاً از دزفول پرواز میکردند و در معرض دید آبادانیها نبودند. خانه عموی من در منطقهای به نام کارون یا احمدآباد بود. اما دشمن بیشتر سمت پالایشگاهها را میزدند. بمبی که دشمن میزد، شانسی بود که به چه منطقهای اصابت کند.
در بیست روزی که در آبادان بودم، در خانه میماندیم. سنگری وجود نداشت تا موقعی که آژیر خطر را میزدند، پناه بگیریم. مدتی بعد اعلام کردند که مردم میتوانند به خارک بروند. من پانزدهم آذر ۱۳۵۹ که مدارس خارک باز شد، به خارک برگشتم و بهعنوان مدیر مدرسه شروع به فعالیت کردم. البته در زمان جنگ خانوادهام بیرون از خارک بودند؛ فقط من، برادرم و همسرم در خارک زندگی میکردیم.
من ۲۰ روز در آبادان بودم. زنعموی من اهل یکی از روستاهای شهرضای اصفهان بود. یادم میآید وقتی میخواستیم به آنجا برویم، هیچ وسیلهای نبود. ما سوار ماشین خاوری شدیم که وسایل یک خانواده را انتقال میداد تا به شهرستان ببرد. روی وسایل نشستیم تا به شهرضا برویم. حدود دو ماه با خانواده عمویم بودم و بعد از اصفهان به بوشهر و از بوشهر به خارک آمدم.
عادی شدن جنگ برای مردم
آن زمان ارتش صدام بیشتر تأسیسات و جاهای نفتی را بمباران میکرد. اوایل کمتر شهر و مسیرهای رفتوآمد بمباران میشد، ولی بعداً شروع به بمباران مناطق کردند.
در اوایل جنگ به حدی گرفتار بودیم کسی به این فکر نمیکرد جنگ به زودی تمام شود. تصور ما این بود بیشتر از ۱۰ سال طول بکشد؛ با این حال اصلاً به مرگ هم فکر نمیکردم.
هواپیماهایی که از آسمان رد میشدند تا برای بمباران عکس و فیلم بگیرند را میشمردم. حتی موشکهایی که میخواست بهسمت هواپیماهای بعثی پرتاب شود را نگاه و ردیابی میکردم. اوایل که جنگ شروع شد، میترسیدم، اما به مرور چون عادی شد دیگر ترسی از جنگ در وجود هیچکس نبود.
اجبار به خروج از جزیره
پس از گذشت سه ماه که به جزیره برگشتم، شهر سالم بود و هیچ مشکلی نداشت. هدف دشمن تأسیسات و مخازن نفتی و... بود. بیشتر بمبها در دریا میافتاد.
یازدهم شهریور سال ۱۳۶۴هنگام ثبتنام دانشآموزان، در مدرسه بودم. یکباره صدای آمبولانس، آژیر و ضدهوایی همزمان در این جزیره کوچک بلند شد. وسایل و پوشههای ثبتنام را جمع کردم و با همکارم، که ماشین داشت، به طرف منطقه شرکت نفت آمدیم که ببینیم چه اتفاقی افتاده است. هنگامی که به آنجا رسیدیم از پسری که با دوچرخه در حال حرکت بود پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» جواب داد: «تمام خانههای شرکتی خراب شده است.»
در همسایگی خانهای که ما مینشستیم، خانواده آقای گودرزی که کارمند شرکت نفت و همسرش خانم جلالی در آموزش و پرورش کار میکرد به همراه پسرشان زندگی میکردند. این خانواده تازه از سفر برگشته و به خانه آمده بودند که منزل آنها بمباران شد. پسر و خانم او در بمباران شهید شدند. کنار آنها خانه آقای مژده بود که همسر و دو فرزندش شهید شدند.
بعد از آن به اجبار مردم را از خارک بیرون کردند. همسر من در جزیره ماند و من از سال ۶۴ تا زمانی که قطعنامه صادر شد، به بیرون از جزیره رفتم و بعد از صدور قطعنامه به خارک برگشتم.
جهاد با زبان روزه
مدرسۀ ما کنار اداره آموزش و پرورش بود و سنگری نداشت. وقتی بمباران میشد درختهای بید بزرگی در مدرسه بود که زیر درختها بچهها را جمع میکردیم و میگفتیم صلوات بفرستند و شعار مرگ بر آمریکا سر دهند. تلاش میکردیم با این جملات دانشآموزان سرگرم شوند و بمباران و ضد هوائی که تمام میشد بچهها دوباره به سر کلاسهای درس میرفتند.
یک بهزیستی آنجا بود و خانمهایی بودند که الان همه مسن هستند. این افراد در آنجا جمع میشدند، نان میپختند و بستهبندی غذایی آماده میکردند و برای جبهه میفرستادند.
زمانی که مخازن را میزدند، آتشسوزی میشد و نفت به سمت منطقه سرازیر میشد. زن و مرد همه کمک میکردند و گونی شن و ماسه پر میکردند تا جلوی نفت را بگیرند که به داخل منطقه سرازیر نشود.
در ماه رمضان یک روز که هوا گرم و شرجی بود، بمباران شد. آتشنشانی آتش را خاموش میکرد و ضدهواییها هم کار میکردند. وضعیت برای مردم سخت بود. من هم با زبان روزه برای خاموش کردن آتش رفته بودم. حجتالاسلام صالحی، امام جمعه وقت فتوا داد: «میتوانید به اندازه خیلی کم برای رفع تشنگی آب بخورید.» من هم یک ذره آب به اندازۀ خیس شدن دهان خوردم. (نه تنها من بلکه همه کسانی که آن لحظه در حال کمک کردن بودند.)
مدیریت بحران در شرایط خاص
در آن زمان لنجها مواد غذایی میآوردند. ممکن بود لنجی که مواد غذایی میآورد، بمباران بشود، اما به خواست خدا هیچ لنجی بمباران نشد. آن روزها همه مثل خواهر و برادر و اعضای یک خانواده بودند، دست به دست هم میدادند که مشکلات شهر کمتر بشود.
در این مدت گاهی اتفاقات خاصی هم رقم میخورد. یک روز خانمی موقع زایمانش، وضعیت اضطراری داشت که به علت نبود امکانات باید به بیرون از جزیره اعزام میشد، اما هیچ وسیلهای برای اعزام نبود و جلساتی برگزار میشد که امام جمعه، مسئول جنگ یا هر شخصی دیگر باید برای جلسه بیرون از جزیره میرفتند و زن باردار را همراه آنها میفرستادند. به یاد دارم که یک زن باردار در همان شرایط در ناوچه زایمان کرد.