۲۶۷ - گفتگو با خواهران سردار شهید مرتضی شادلو : مرد میدان و سردار خستگیناپذیر ۱۴۰۲/۱۲/۱۳
و باز هم عشق، عشق بین خواهر و برادر خواهر در آرزوی دیدار برادر بیصبرانه، جاده انتظار را به نظاره نشسته است. دلها باز هم راهی کربلایی دیگر میشود. کربلایی که در آن درس ایثار، مقاومت، ولایتمداری، گذشتن از فرزند، عشق خواهر و برادری و.. در آن تعلیم داده شد.
صفحه فرهنگ و مقاومت این بار به شهرستان گرمسار میرسد؛ شهرستانی که بزرگ مرد تاریخ، سردار جبهه و نبردهای کردستان و شاهین دژ، شهید حاج مرتضی شادلو را پرورش داد تا اسطورهای همیشگی گردد. خواهران شهید با سخنان شیرین خود چه زیبا آن دوران را برایمان توصیف میکنند و ما را به لحظه، لحظهی آن دوران میبرند و اینگونه از شیرینی آن زمانی میگویند که غنچه نو شکفته وجود مرتضی در بوستان پدر و مادرش شکوفا شد و آنجا را معطر به عطر حضورش کرد که تا سالها و بلکه برای همیشه این عطر ماندگار گردید.
برای آشنایی بیشتر با سیره و سبک زندگی سردار شهید مرتضی شادلو پای صحبتهای فرزانه و معصومه شادلو خواهران سردار شهید نشستیم که شما را به خواندن آن دعوت میکنیم.
سید محمد مشکوهالممالک
***
صوت زیبای اذان
بنده فرزانه شادلو خواهر شهید حاج مرتضی شادلو فرمانده پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی استان سمنان، شهرستان گرمسار هستم. برادرم در روستای محمدآباد شهرستان گرمسار 3/1/1338متولد شد. تفاوت سنی شهید با من هشت سال بود.
بنده معصومه شادلو، خواهر سردار شهید حاج مرتضی شادلو هستم. من متولد ۱۳۵۰ شهید ۱۲ سال از من بزرگتر بود. ما هفت خواهر و برادر بودیم. چهار تا برادر، سه تا خواهر که یک برادرم شهید شده است و مرتضی فرزند دوم خانواده بود. پدرمان مرحوم حاجعلی کشاورز بود و مادرمان صدیقه صابری زنی مذهبی و معتقد. مرتضی از همان نوجوانی در کنار تحصیل کار میکرد و برای خودش استاد کاشیکاری شده بود. برادرم صدای زیبایی داشت و اذانهای سه وقت نماز را با صدای زیبا و رسایی میگفت.
دوران کودکی و نوجوانی
بازیهایی که در زمان کودکی با شهید داشتیم بنده یادم نمیآید؛ فقط یادم میآید آن زمان که هنوز تک دختر خانواده بودم و خواهران دیگر به دنیا نیامده بودند، برادرها بچه بودند و در یک باغ کار میکردند. بعد از باغ آلو میآوردند و میفروختند.من هم مدام میگفتم: «برای من این را بخرید، آن را بخرید» این چیزها فقط یادم است دیگر چیزی یادم نیست.
دوستان دوران کودکیاش آقایان حمید زلفی، عیسی صابری، قاسمی و حسینی بودند. خاطرات دوران نوجوانی و شیطنتهایش را چون کوچکتر بودند یاد ندارم. شهید دوران متوسطه را در شهر گرمسار درس خواند، چون ما بچه روستا هستیم. مدرسهای که در آنجا درس خوانده بود، هنرستان فنی و حرفهای امامخمینی(رحمهاللهعلیه) گرمسار، رشتهاش هم برق بود، اما مدرسه راهنماییاش را یادم نمیآید؛ چون در روستاهای دیگر درس خواند.
الگویش پدر و مادر بودند
شهید از دوران کودکی به مسائل دینی و اعتقادی توجه داشت. نمازش را همیشه سر وقت میخواند. روزهاش ترک نمیشد؛ به مردم خیلی کمک میکرد. چون کارهای لولهکشی، برقکشی بلد بود، به همه روستاها میرفت برای مردم مجانی کار انجام میداد. شخصیت شهید طوری بود که بموقع شوخی میکرد؛ به وقت هم جدی میشد.
پدر و مادر از حیث اعتقادی در تربیت شهید و ما کوشا بودند و همین که ما بچهها میدیدیم؛ پدر و مادرمان نماز میخوانند و از امامان معصوم(ع) برایمان صحبت میکنند و به ما دخترها میگفتند: «حجابتان را حفظ کنید.» برای آنها هم همین بود. میگفتند: «بچههای خوبی باشید، با مردم مهربان باشید، نمازتان را بخوانید.» آن دوران الگوی بچهها بیشتر پدر و مادر بودند.
تشکل انقلابی دانشآموزان
برادرم از مهر ۱۳۵۷ در هنرستان و خارج از آن فعالیتهای انقلابی میکرد و با علاقه تمام کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی را مطالعه و در تکثیر و پخش اعلامیههای امامخمینی (رحمهًْاللهعلیه) فعالیت داشت. حتی یکبار هم قبل از انقلاب دستگیر شد که بعد از مدتی او را آزاد کردند.
برادرم در هنرستان توانسته بود یک تشکل مخفی با حضور تعدادی از دانشآموزان مستعد و مؤثر ایجاد کند و همین موضوع باعث درگیری مدیر هنرستان اویسی و بعضی از همکارانش شده بود. آن زمان برادرم توانست با درایت، خود را از آن درگیریها خلاص کند و جلوی هرگونه بهانه را برای اخراج خود و دوستانش را بگیرد. ایشان علاوهبر اینکه هنرستان را تعطیل میکرد؛ دانشآموزان را برای شرکت در راهپیمایی سوق میداد. بعدها به همراه همین اعضای تشکل مخفی در راهپیماییهای تهران حضور فعال داشت.
به عشق امام(ره) در پارکینگ خوابید
در دوران نوجوانی فعالیت داشتند و برای انقلاب خیلی زحمت کشیدند. برادرم قبل از انقلاب یک موتور داشتند که با آن به تهران میآمدند؛ اعلامیههای امام خمینی (رحمهًْاللهعلیه) و کتابها را میگرفتند و به روستایمان میآمدند؛ و زیرزمین چال میکردند؛ بعد به مرور بین مردم پخش میکردند. آن زمان چندین بار پلیس به خانهمان آمد و به پدرم گفت: «داریم به تو اخطار میدهیم؛ به پسرت بگو دست از این کارها بردارد.»
پدرم میگفت: «بچه من کاری نمیکند که! پسرم میرود مدرسه و میآید و سرکار و کاری انجام نمیدهد.» بعد آنها میگفتند: «ما او راد دیدهایم با موتور در روستاها اعلامیه پخش میکند.» با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی آنجا فعالیت میکرد و بعد هم به سپاه رفتند، بعد هم که عضو جهاد شدند. نماز جمعه شرکت میکردند؛ خیلی با روحانیون صحبت میکردند جلسه میگذاشتند که چه کمکی کنند!، چه کارهایی انجام دهند تا جوانها را تشویق کنند. شهید در مسجد فعالیت داشت. با بچهها خیلی صحبت میکرد؛ بچهها را به دین و نماز تشویق میکرد.
اعتقاد شهید به ولایت فراوان بود. میگفت: «پشتیبان ولایتفقیه باشید تا به این مملکت آسیبی نرسد.» امام خمینی(رحمهًْاللهعلیه) را خیلی دوست داشت. زمانی که میخواست حضرت امام بیاید برادرم دو، سه روز جلوتر به تهران رفته بود و در پارکینگها خوابیده بودتا امام(رحمهًْاللهعلیه) میآید.
عقد با لباس بسیجی
برادرم سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد. مادرزنش کُت و شلوار شیکی از ناصرخسرو برایش خریده بود، اما هر چه مادر و پدر عروس گفتند: «لباس دامادی را تنت کن و سر سفره عقد بنشین.» شهید قبول نکرد و با همان لباس بسیجی که تمیز و شیک بود، عقد کرد و به لباس بسیجیاش هم افتخار میکرد. برای ازدواجش هم ایشان زمانی که عقد کرد، بلیط قطار گرفت با خانمش به مشهد رفتند و بعد هم سر خانه، زندگیشان رفتند.
برادرم سال ۱۳۶۲ به حج تمتع مشرف شد. زمانی که برادرم از مکه آمده بود برایش چندین گوسفند برای قربانی آورده بودند؛ اما اجازه نداد. گفت: «یک گوسفند کافی است، بقیه کنار باشد.» بعد بین مستمندان پخش کرد.
به گفته همسرش تمام علاقه شهید حضرتزهرا (سلاماللهعلیها) بود. که با شنیدن نام مبارک آن حضرت حالش عوض میشد. به خاطر همین ارادت بود که اسم دخترش را زهرا گذاشت تا هر بار که او را صدا میزند، نام آن بزرگوار در ذهنش تداعی شود.
خانه برادرم ارومیه بود. بنده آن زمان به خانهشان رفته بودم. کلاً بچههای جهاد استان سمنان از شاهرود، دامغان، گرمسار، همه در آن ساختمانی که در ارومیه گرفته بودند، همه آنجا بودند مردها میرفتند فقط زنها آنجا بودند. من و همسرم به خانهشان رفتیم، به شوهرم گفت: «دایی! من باید برم.» به خانمش گفت: «خانم غذا را زود حاضر کن. من ساعت دو باید بروم، دشمن در جاده کمین میزند.» به همسرم گفت: «اینجا همه خانم هستند، حوصلهات سر میرود بیا برویم. شبی دو ساعت برایت نگهبانی در راه خدا میگذارند.» ایشان را با خودش برد.
به خواست خدا عمه شدید
برادرمان بسیار مهربان بود، خیلی به فریادمان میرسید؛ در مشکلات خیلی به ما کمک میکرد. زمانی که خداوند به او فرزندی عطا کرد، بنده در خانه نشسته بودم یک روز بارانی بود دیدم زنگ خانه به صدا در آمد، برایم گوشت قربانی آورده بود، گفت: «خواهر، شما هم به خواست خداوند تبارک و تعالی عمه شدید.» خبر خوشحالکنندهای برایمان آورد. همیشه در حسرت دیدنش بودیم. چون هیچ وقت او را نمیدیدیم. زمانی که من ازدواج کردم، چهارده سالم بود برای زندگی به تهران رفتم. او همیشه در حال فعالیت بود.قبل از انقلاب علیه طاغوت بعد هم که جنگ شروع شد به کردستان رفت. در تمام مناطق کردستان فعالیت کرد از مریوان تا ارومیه، دیواندره و پاوه، تمام این شهرها خودش به عنوان یک فرمانده بود، اما کار هم میکرد. با لودر راه باز میکرد؛ جاده میساخت.
از گنبد تا کردستان
مرتضی در مسئله مبارزه و جهاد، آدم بسیار خستگیناپذیری بود. او بعد از گرفتن دیپلم فنیاش به عضویت کمیته انقلاب اسلامی و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. با شروع اغتشاش در گنبد و کردستان در سالهای ۵۸ و ۵۹ راهی آن مناطق شد. در پاکسازی شهرهای کامیاران، سنندج، قروه، بیجار و تکاب شرکت فعال داشت.
شهید در سال ۱۳۶۰ پس از آغاز جنگ تحمیلی به عضویت جهاد سازندگی گرمسار درآمد و بسیجیوار به صورت داوطلبانه به مناطق عملیات جنوب عازم شد. آنجا در ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی به عنوان راننده آمبولانس و سپس راننده لودر در واحد مهندسی ستاد پشتیبانی مناطق جنگی جنوب مشغول شد.
پُل وحدت
راجع به پل وحدت هم از پدر و مادرم شنیدم، هم خودم دیدم و هم دوستانش میگفتند. ایشان در ساخت جاده سردشت خیلی فعالیت داشت.مردم برای رفتوآمد دچار مشکل بودند. اگر مریضی داشتند باید از رودخانه رد میشدند تا مریضشان را به بیمارستان برسانند خلاصه برادرم تصمیم میگیرند در آنجا پلی احداث کنند اوایل مردم کردستان از او ناراحت بودند. میگفتند: «این دارد کارشکنی میکند؛ کار نمیکند.» برادرم به لطف خداوند آن پل را به نام پل وحدت زدند که رفتوآمد برای مردم خیلی آسان شد. بعد مردم آمدند و برای او قربانی کردند واز او تشکر کردند. در حال حاضر هم آن پل به نام پل وحدت حاج مرتضی شادلو است.
حضور در شهر سردشت
جواد امامی یکی از همرزمان برادرم میگفت: «من و حاجی به همراه خانواده در یک منزل به مدت شش ماه در سردشت زندگی کردیم. خانهای بسیار کوچک و از لحاظ ایمنی بسیار خطرناک بود، زیرا در آن منطقه بیشتر ساعات شبانهروز درگیری مسلحانه وجود داشت و گلوله خمپاره و تیربار بسیار به اطراف منزلمان اصابت میکرد. به حاجی گفتم:«بهتر است با این وضع خانواده را به تهران یا ارومیه منتقل کنیم!» حاجی در جواب گفت: «بگذار عادت کنند. فردا که بخواهیم برویم و فلسطین را آزاد کنیم، باید خانواده را به لبنان ببریم. آن وقت دیگر خانواده به این وضع عادت کردهاند و مشکلی نداریم.»»
همرزمانش تعریف میکردند: «حاجی با آنکه فرمانده منطقه بود، زمانی که شب رزمندگان برای استراحت در خواب بودند، با وجود خطراتی که در منطقه وجود داشت یک کامیونی از کالای درخواستی رزمندگان را میآورد و به تنهائی بارها را خالی میکرد. وقتی که رزمندگان برای نماز صبح از خواب بیدار میشدند، به او میگفتند چرا ما را بیدار نکردید تا کمکتان کنیم!؟
زلیجان را خدا شکافت!
در پیرانشهر و در منطقه هنگآباد چندین روستا بود که پس از انقلاب جولانگاه ضدانقلاب شده بودند. امکان پاکسازی این روستاها خیلی کم بود. برادران ارتشی نیز پس از چندین نوبت عملیات نتوانسته بودند به نتیجهای برسند تا اینکه با هماهنگی جهاد، فرماندهی محور به برادرم حاج مرتضی سپرده شد. او با استقرار چندین دستگاه لودر و بولدوزر، توانست طی مدت کوتاهی با احداث جاده، عقبه نیروهای ارتشی را تأمین کند. ظرف چند روز، منطقه از لوث وجود ضدانقلاب طی عملیاتی با نام فتح و با رمز «یا زهرا (سلامالله علیها)» پاکسازی شد.
برادرم و تیم همراهش توانستند با احداث جادهای، تنگه زلیجان را که هم برای رزمندگان و هم برای دشمن حیاتی بود، باز کنند. فردای آن روز بعد از بازشدن تنگه، بچههای تبلیغات جهاد در محل تنگه، تابلویی را با مضمون «زلیجان را خدا شکافت» نصب کردند. با کمک همین جاده ۲۰ کیلومتری و بازشدن زلیجان بود که نیروهای نظامی و عملیاتی توانستند با استفاده از غفلت دشمن توپخانه بعثیها را تصرف کنند.
شکست حصر سوسنگرد
مرتضی در عملیات آزادسازی سوسنگرد، طریقالمقدس، الیبیتالمقدس، فتحالمبین، والفجر ۲، والفجر ۴ و خیبر حضور مستقیم و فعالی داشت. آنطور که دوستانش میگویند، بسیار شجاع و نترس بود. برای همین به خاطر شهامت و ایثارگری که داشت در عملیات برونمرزی مسلمبنعقیل مسئولیت یکی از محورهای عملیات به او سپرده شد. در مقطعی که مسئولیت فرماندهی پشتیبانی جنگ جهاد استان سمنان در مناطق عملیاتی کردستان به او واگذار شد، در مدت زمان کوتاهی توانست پل ۱۴۰رودخانه سیمینه رود و جاده ۴۰ کیلومتری شاهین دژ بوکان را به پایان برساند. همینطور به عنوان مسئول گروه مهندسی پشتیبانی جنگ جهاد در احداث بزرگراه ۱۴ کیلومتری سیدالشهدا (علیهالسلام) شرکت کرد. همان جا شیمیایی شد، ولی جبهه را ترک نکرد و بعد از مداوا دوباره به جبهه برگشت.
غذایم همیشه دنبالم است
شهید به شهدا ارادت خاصی داشت. میگفت: «هر کادویی که میخواهید بخرید، اول برای بچههای شهدا بگیرید.» به خانوادههایشان سَر میزد؛ روستای ما سه شهید داشت، هربار که به روستا میآمد به سه خانواده شهدا سر میزد، ولی خب خیلی کم میآمد.
بنده تازه ازدواج کرده بودم، به خانه خواهر شوهرم محله افسریه تهران آمده بودم، سر ظهر دیدم یکی در میزند؛ وقتی در را باز کردیم دیدیم برادرم است. گفت: «فقط آمدم خواهرم رو ببینم و برم.» سفره پهن بود، اصرارش کردیم. گفتیم: «بیا یک لقمه غذا بخور بعد برو.» گفت: «نه وقت کم میآورم.» دست در جیبش کرد، یک تیکه نان خشک درآورد. گفت: «من غذایم همیشه با خودم است.» غذایش نان خشک بود.
آخرین دیدار
آخرین باری که برادرم به مرخصی آمده بود که به طرف سردشت برود، پدرم مدام اطراف ماشینش میچرخید؛ گفت:«پدر! انگار خبرهاییه تو کلاً داری اطراف ماشین من میچرخی؟» پدرم گفت: «نه پدر جان! برو به سلامت برمیگردی ».
دو سال فعالیت انقلابی داشت، شش سال هم در جنگ بود. سال 1363 شهید شده است. در حدود هشت سال فعالیت داشته است. شجاعتش زبانزد بچههای جبهه و جنگ بود. توصیه خاصی نداشت. اول عضو سپاه شد، بعد به جهاد رفت، بعد هم فعالیتش را ادامه داد. هنگام رفتن به جبهه پدر و مادر را یکطوری راضی میکرد، ولی آنها هم کلاً در حسرت دیدن او بودند. مادرم به او میگفت: «مگر کسی دیگر نیست و مدام میروی جبهه؟» یعنی هشت سال دور از خانواده بود و حتی نامهای هم نمیداد، ولی زنگ هم نمیزد. شاید پنج ماه در میان شش ماه در میان میآمد یک روز میماند. اصلاً مرخصی نمیآمد؛ چون ما به او فامیل پدر و مادرم میگفتند: «مثلاً یک روز بیا اینجا بمان.» میگفت: «آنجا به من نیاز دارند من نمیتوانم بیام اینجا بمانم.» یعنی همه ما در حسرت دیدن او بودیم. اگر یک روز میخواست به گرمسار بیاید. دوستان برادرم جلوتر میآمدند. میگفتند: «حاج مرتضی میخواهد امروز بیاید.»
میدان مین و شهادت
برادرم دو روز قبل از شهادتش در روز ۲۱ بهمن سال ۶۳ با حضرت آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی)که آن زمان حضرت آقا رئیسجمهور بودند، برای جلسهای به سمنان رفت و یک روز بعد از جلسه برگشت و ۲۲بهمن خود را به سردشت رساند با اینکه هوا خیلی خراب بود برف و کولاک در کردستان بود، ولی رفت فکر و ذکرش بچههای رزمندگان بود، میگفت: «اگر ما راه و سنگر درست نکنیم، جان رزمندگان در خطر است.» 23بهمن با یکی از رانندگان بلدوزر برای باز کردن جاده میرود به راننده میگوید: «شما بیا پایین من رانندگی کنم.» هر چه راننده اصرار میکند میگوید: «من رانندگی میکنم.» آنقدر برف آمده بود و ماشینها از روی برف رد شده بودند که جاده صاف شده بود ضد انقلاب در زیر برف در جاده مین گذاشته بود تیغه بلدوزر به مین گیر میکند و آن مین لعنتی منفجر میشود و به سرو صورتش و بدنش میخورد و از روی بلدوزر به بغل راننده میافتد و میگوید: «آخیش راحت شدم.» و شهید میشود. یک روز بعد خبر شهادت برادرم را به ما دادند و مورخ 23/۱۱/۱۳۶۳به شهادت رسید.
خبر شهادت
برای خبر شهادت برادرم ما آن زمان در تهران زندگی میکردیم؛ بعد من دیدم برادر شوهرم دم در آمده است، بعد مدام میآید و میرود؛ بعد به شوهرم گفتم: «نمیدانم چرا برادرت میآید در کوچه میرود چی شده است؟» بعد او به شوهرم گفته بود بعد به خانه آمد. گفت: «یکی از فامیلهایتان در جبهه شهید شده است.» بعد در کل خانواده ما فقط برادرم در جبهه بود و من آنجا متوجه شهادتش شدم. بعد از شهادت برادرم، خانمش و فرزندش یک شب جلوتر آمدند، ولی به آنان نگفته بودند. گفته بودند: «حاج مرتضی گفته: «خانم با بچههایم ببرید، من خودم از پشت سر میآیم»
حسرت دیدن برادرم را دارم
بعد از شهادت به خواب خیلی آمدند، ولی مادرم خدا بیامرز همیشه میگفت: «حاج مرتضی به من گفته: «مادر سوره قدر را زیاد برای من بخوان.»»
بعد از شهادت پدر و مادرم خیلی سختی کشیدند. پدرم خیلی در اتاق میرفت؛ در اتاق را میبست و مدام میگفت: «ای دنیا! جوان بیست و پنج ساله من را از من گرفتی.» مدام در خانه گریه میکرد این طوری ناراحت بود، ولی از آن طرف هم میگفت: «خدایا! این هدیه من را قبول کن.» بعد مادر من که بنده خدا خیلی بیتابی میکرد مادرم ناراحتی قلبی گرفت ریهاش مشکل پیدا کرد فشار خون گرفت. با مرور خاطرات شهید خیلی ناراحت خیلی دلمان برایش تنگ است. خیلی تنگ سخن با شهید اگر برادرم همین حالا در مقابلم بنشیند، بغلش میکنم؛ دوستش دارم. حسرت دیدن برادرم را دارم. همینطور در حسرت هستیم.
در آرزوی شهادت
برادرم در کارهایش از کسی الگو نمیگرفت. نه خودش خیلی فکرش باز بود. بعد هم کردستان که بود مداوم با امام جمعه با فرماندهها جلسه میگذاشت؛ بعد دوستان برادر شهیدم میگفتند: «اصلاً ما یک شب نبود که حاج مرتضی را ببینیم.» کلاً در جلسه بوده است. بعد از شهادت دوستان برادرم خاطراتی تعریف میکنند که ما حتی به گوشمان نخورده است. ما پای آرمانهای انقلاب هستیم و تا آخر میایستیم؛ چون واقعاً ما شهید دادیم. اسلام با خون شهدا آبیاری شد. عزیزمان به فیض شهادت رسیده است، راضی هستیم بله امانتی بود که خداوند خودش داده، خودش هم دیگر گرفته است.
با توجه به شرایط فعلی و به این شرایطی که در حال حاضر است، شهدا برای رضای خدا رفتند، آنها برای رضای خدا کار کردند، آنها با خدا معامله کردند. مگر میشود؟ آنها آنجا را واقعاً دوست داشتند. شهادت را دوست داشت. همیشه به مادرم میگفت: «مادر! دعا کن که من اسیر نشوم، ولی دوست دارم شهید بشوم.» چون رادیو عراق اعلام کرد که ما میلیونها خرج کردیم که این حاج مرتضی را زنده به ما تحویل بدهند. چون خیلی فعالیت داشت. ما با ولایت زندگی میکنیم تا زندهایم پایبندیم. رهبر ما است رهبر جامعه. وارث شهدا است. تا زندهایم ایستادهایم. وظیفه ما برای حفظ آرمانهای اسلام و جهان اسلامی باید دیگر حمایتشان کنیم. همهجوره باید حمایتشان کنیم. خصوصاً حالا از نظر مالی، دارو، خلاصه یک کمکی باید به آنان کرد.
پیامرسان شهدا باشیم
با توجه به شرایط فعلی جامعه بایدکاری کنیم که شهدا برای نسلهای آینده الگو باشند. ما باید پیام رسان شهدا دیگر باشیم نسلهای آینده را آدم باید با آنان صحبت کند، آگاهشان کند. کوتاهیهایی که از طرف مردم عادی صورت گرفته باعث شده نتوانیم از شهدا شخصیت قهرمان بسازیم و پدر و مادرها در خانه با بچهها صحبت کنند این شهید و شهادت را با خود خانواده برای بچه شفافسازی کنند. در کتابهای درسیشان بنویسند. خلاصه با آن روشهایی که خود بزرگترهای ما بلدند، باید پیاده کنند تا این بچهها آگاه بشوند.
حضور معنوی شهید
هنوز هم با شهید در ارتباط هستم، به سر مزارش میروم؛ با او صحبت میکنم. خواب شهید را زیاد میبینم. همین که همیشه مثلاً میگوید: «غصه چیزی را نخور. من کمکت میکنم.» یکی از دوستان شهید به سر مزار آمده بود، به من گفت: «میخواهم یک مطلبی به شما بگویم.» شاید چند ماهه پیش بود، بعد گفتم: «چی میخواهی بگویی؟» یعنی دوست صمیمی برادر شهیدم بود و وقتی که برادرم شهید شد، کلاً فریاد میزد. میگفت: «حلال مشکلاتم از دستم رفت.» خیلی صمیمی بود. گفت: «میخواهم یک چیزی به تو بگویم.» بعد یک مکثی کرد. گفت: «نمیگویم به تو.» گفتم: «نه؛ حالا که گفتی باید بگویی من دیگر رهایت نمیکنم؛ باید بگویی.» گفت: «حاج مرتضی خیلی حواسش به تو است.» دیگر ادامه نداد. گفت: «فقط همین اندازه به تو بگویم.» شهدا حضور دارند و حضور شهید را در کنار خود حس میکنم.
خیلیها از برادرشهیدم حاجت گرفتند. خیلیها به ما میگویند: «ما مثلاً از حاج مرتضی خواستیم ما را حاجت روا کرده، حاجت ما را داده است.»
دوستان برادرم میگفتند فیلمش هم که نشان دادند، قشنگ همین جور در برفها کردستان که گام بر میداشت برف بالای زانوهایش بود، ولی به دنبال کارهایش میرفت. نمیگفت امروز برف آمده من نمیروم. خیلی پرتلاش بود. برادرم چون دیر به دیر به شهرمان میآمد؛ همیشه ما دلتنگش بودیم. بعد یکروز پدرم تصمیم گرفت کردستان برود ایشان را ببیند.
از اینجا بلند شد به صائین دژ رفت. آن زمان صائین دژ جای خیلی خطرناکی بود. بعد پدرم شش روز آنجا در صائین دژ بود، بعد دوستانش به برادرم زنگ میزنند؛ به برادرم میگویند: «پدرت آمده دیدن تو. شش روز است» حاج آقا میری زنگ میزند. میگوید: «پدرت شش روز اینجا است، بیا میخواهد تورا ببیند.» میگوید: «به پدرم بگو من اینجا کار خیلی زیاد دارم، او برود طرف گرمسار.» پدرم میگوید: «پدر جان! من شش روز اینجا منتظر شدم که تو را ببینم حالا من بلند شوم بروم طرف گرمسار؟!» بعد فردایش میآید؛ فرداش میآید یک چند ساعتی در کنار پدرم میماند و بعد به پدرم میگوید: «من اینجا کار زیاد دارم نمیتوانم بمانم اینجا.» بعد پدرم را میفرستد؛ با ماشین سوار میشود. خودش به طرف منطقه سردشت میرود و فردایش پدر من به گرمسار میآید.
عکس یادگاری آقا
از برادرم یک فرزند به نام زهرا که متولد ۳۰ آذر ۱۳۶۳ است به یادگار مانده است. فرزند شهید ۵۳ روزه بود که پدرش در ۲۳ بهمن ۱۳۶۳ به شهادت رسید. حضرت آقا سال ۱۳۶۴ که رئیسجمهور بودند با خانواده شهدا دیداری انجام دادند و در همین دیدار با تنها فرزند برادرم عکس گرفتند.
وصیتنامه شهید
برادرم وصیتنامه زیبایی دارد. حرفی که آن زمان شهید زده است، مربوط به کسانی میشود که به این نظام بیتفاوت هستند. او در وصیتنامهاش مینویسد: «آن عدهاى از مردم که در حالت بىتفاوتى به سر مىبرند، کمى بیندیشند. فکر کنند تا دیر نشده برگردند به دامان اسلام که اسلام دین رحمت است. از اینکه گوشه و کنار مىنشینند و پشت انقلاب حرف مىزنند، مگر این انقلاب چه کرده است؟ همین بس که انقلاب ما را از اوج ذلت به کمال عزت رسانده و سربلند زندگىکردن را به ما آموخته است. باید بدانند انقلاب متعلق به امام زمان است و با این حرفها از بین نمىرود. بترسید از قیامت که روز سختى است و دیگر بازگشتى نیست و دیگر پشیمانى سودى ندارد.
امیدوارم که جنگ بین اسلام و کفر به نفع اسلام به پایان برسد و حکومت جهانى مهدى(عج) هرچه زودتر سایهاش بر کره زمین گسترده گردد و جهان پر از عدل و داد شود. به امید پیروزى اسلام و نابودى کفار و منافقین.»
پیکر برادرم در گلزار روستای محمدآباد گرمسار به خاک سپرده شد. مردم این روستا همواره به این شهید توجه خاصی دارند. پنجشنبه بعد از ظهر به سر مزارش میروم؛ با برادرم صحبت میکنم. چون بین پدر و مادرم دفن است و درست در وسط آنها قرار دارد.