به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 6,330
بازدید دیروز: 9,675
بازدید هفته: 48,083
بازدید ماه: 48,083
بازدید کل: 25,035,212
افراد آنلاین: 337
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۰۵ دی ۱٤۰۳
Wednesday , 25 December 2024
الأربعاء ، ۲۳ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۲۶۹ - گفتگو با خواهر شهیدان محمد و علی ‌لطفی از زبان خواهران این دو شهید: پرواز مطهر دو برادر عاشق ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
 گفتگو با خواهر شهیدان محمد و علی ‌لطفی از زبان خواهران این دو شهید: 
پرواز مطهر دو برادر عاشق 
  ۱۴۰۲/۱۲/۲۶
پرواز مطهر دو برادر عاشق
دوران دفاع مقدس مرز ترس، شجاعت و قوت ایمانِ پیر و جوان فقط با یک انتخاب مشخص می‌شد؛ انتخاب رفتن یا ماندن. در همان روزها بود که عده‌ای از وجود خویش گذشتند، تا بگویند که در این زندگانی چند روزه دنیا چیزی که آدمی را ارزشمند می‌سازد و وجودش را تبدیل به طلای ناب می‌کند، همین جهاداکبری‌است که به قربانی کردن خود منجر می‌شود. جهادی که اگر در میدان نبردش پیروز شوی، دیگر بالاترین‌ها نصیب توست و همه غبطه رسیدن به گوشه‌ای از مقام تو را می‌خورند. مگر می‌شود شوق شهادت داشت و شهید نبود؟ مگر می‌شود دلت برای چیدن میوه شهادت از درخت عبودیت پر بکشد و دستت را بالا ببری، اما دستت خالی برگردد؟ نمی‌شود که شهیدانه زندگی کنی و پایانت مرگی غیر از شهادت باشد. 
وقتی مادری از بدو ولادت فرزندانش هرگز دلش راضی نشده که بدون وضو و طهارت دل، به آن‌ها شیر دهد، پایان چنین فرزندانی قطعاً مرگی ساده و بی‌هلهله ملائکه نخواهد بود. شهدا انسان‌هایی از جنس دیگران بودند، اما متفاوت می‌زیستند و متفاوت می‌رفتند، چون عزیز خداوند بودند. خانواده لطفی، دو تقدیمی به محضر خداوند داشته که هر دو همچون حضرت اسماعیل با اشتیاق در مسلخ عشق حاضر شده‌اند، تا برای خداوند سر بدهند و خداوند چه زیبا برایشان آغوش گشود، آن‌هایی که برای گمنام ماندن، بدون نام‌نویسی و بی‌خداحافظی می‌رفتند و لحظه عروجشان نیز در حال وضو گرفتن و مطهر شدن فرا می‌رسید.
صفحه فرهنگ مقاومت این بار سراغ خانم‌ها فاطمه و زهرا لطفی، خواهرانی از جنس صبر و استقامت رفته است؛ آن‌ها با دل‌تنگی که امروز از برادران شهیدشان دارند برایمان سخن می‌گویند تا یادمان نرود آرامش و آسایش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم...
سیدمحمد مشکوه‌ًْالممالک
 
نامش را در جایی ثبت نکرده ‌بود
شهید محمدلطفی متولد سال ۱۳۳۱ و شهید علی‌لطفی متولد ۱۳۳۴ در روستای استرک از توابع کاشان هستند. محمد فرزند ارشد خانواده و علی کوچک‌تر از او بود. خانواده ما هفت فرزند داشت؛ پنج برادر و دو خواهر که با شهادت محمد و علی، اکنون سه برادر داریم.
محمدمان وقتی به جبهه می‌رفت، سه فرزند کوچک داشت. من خودم که آن‌ زمان حدود سیزده، چهارده سال داشتم، شب‌ها پیش خانمش می‌رفتم و به‌خاطر بچه‌ها و خانمش که می‌ترسید، آن‌جا می‌ماندم. محمد وقتی به جبهه می‌رفت، اصلاً اسمش را جایی ثبت نکرده‌ بود و حتی در بسیج هم ننوشته‌ بود. چون دوست نداشت کسی بفهمد. شب می‌رفت و شب می‌آمد و کسی باخبر نمی‌شد. در جبهه زخمی می‌شد و او را به بیمارستان می‌بردند و بستری می‌کردند و ترکش‌های بدنش را خارج می‌کردند. خیلی اذیت می‌شد. وقتی من در خانه آن‌ها بودم، شب بی‌سر‌وصدا می‌آمد، ما صبح که بلند می‌شدیم، می‌دیدیم داداش آمده و گرفته خوابیده و دوباره بعد از یک هفته، دو هفته، یک‌ماه به بیمارستان می‌رفت و ترکش‌ها را عمل می‌کردند. خیلی زجر می‌کشید. دوا و دارو می‌دادند و دوباره به جبهه می‌رفت. سال ۶۰ یعنی از اواخر ۵۹ که به جبهه رفت، چهارسال، تا سال ۶۴ که شهید شد، در جبهه بود. ولی علی‌آقا وقتی رفت، هجده روز بیشتر در جبهه نبود و خبر شهادتش را برایمان آوردند.
خواهر بزرگ شهیدان لطفی
بنده سال ۴۷ به دنیا آمدم و محمد سال ۳۱، فاصله سنی زیادی داشتیم. علی ما بی‌خداحافظی رفت جبهه! اصلاً او را ندیدیم که با او خداحافظی کنیم، وقتی آمدیم گفتند که: «علی‌آقا رفت جبهه.» ما هم چشم‌به‌راهش بودیم و دل تو دلمان نبود. خانه‌ای برای مادرم خریده‌بود، آن‌ها را فرستاد به خانه خودشان و ما هم رفتیم و کم‌کم وسیله می‌بردیم تا موقعی که خبر شهادتش را آوردند. داشتم به آن‌جا می‌رفتم، دیدم صدای زاری و شیون مادرم می‌آید. گفتم: «چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «نمی‌دانم خانه داداشت آتش گرفته.» وقتی آمدم دیگر گفتند: «علی‌آقا شهید شده.» بعد شروع کردیم به شیون و زاری، هر کاری کردیم، پیکرش را به ما نشان ندادند. بعدها از یکی از دوستانش که همسنگرش بود، پرسیدم: «شما علی‌آقا لطفی را می‌شناختید؟» گفت: «آره، شما؟» گفتم: «من از همشهری‌های شهید هستم.» گفت: «علی داخل سنگر رفته‌بود تا پنج دقیقه دیگر بیاید، که خمپاره زدند. خمپاره بر سر شهید فرود آمد...» که دیگر همسرم رسید و به او اشاره کرد که دیگر چیزی نگوید و او ادامه نداد. 
مادر بی‌وضو به آن‌ها شیر نداد
مادرم باخدا بود. همیشه با وضو به فرزندانش شیر می‌داد. مادر می‌گوید: «اصلاً یاد ندارم که بدون وضو به بچه‌هایم شیر داده ‌باشم. صبح بچه‌ها می‌خوابیدند و من آن‌ها را می‌گذاشتم و می‌رفتم روی تخت قالی می‌نشستم. وقتی بلند می‌شدند، پدر بچه‌ها می‌گفت: «اول به بچه شیر بده، گناه دارد، از صبح خوابیده‌‌اند.» می‌گفتم: «نه من اول باید برم وضو بگیرم و نماز بخوانم و سپس به بچه شیر بدهم.» می‌گوید: «خوب به یاد دارم که به علی اصلاً بدون وضو شیر ندادم. خیلی هم بچه‌های ساکت و خوبی بودند و اصلا ‌گریه نمی‌کردند.» بعد هم که بزرگ شدند، اصلاً خوبی‌شان قابل وصف نبود. نمازشان را در خانه نمی‌خواندند. آن زمان مسجد ما اصلاً نماز جماعت نداشت، ولی این‌ها نمازشان را در مسجد می‌خواندند. 
یک دایی هم داشتیم که به نماز اهمیت نمی‌داد. وقتی علی‌آقا صبح برای نماز به مسجد می‌رفت و برمی‌گشت دایی را بیدار می‌کرد تا نمازش را بخواند. دایی هم وقتی می‌بیند که علی‌آقا دائم که از مسجد برمی‌گردد او را برای نماز بیدار می‌کند، وقتی می‌خواست بخوابد، یک پارچ آب روی پشت‌بام می‌ریخته تا وقتی علی‌آقا برمی‌گردد ببیند که آن‌جا خیس است و فکر کند دایی وضو گرفته و نمازش را خوانده ‌است. دایی بعد از شهادت علی‌آقا این خاطره را برای‌مان تعریف می‌کرد که این‌طور سر او کلاه می‌گذاشتم و او فکر می‌کرد که من نماز خوانده‌ام و دیگر صدایم نمی‌کرد. 
هر دو برادر شهیدم عضو بسیج بودند و پایگاه می‌رفتند. در جهاد هم کار می‌کردند. مدرسه شهید هدهدی یا همان نیک‌فرجام سابق را که می‌ساختند، به آنها در ساخت کمک زیادی می‌کردند. فعالیت‌های انقلابی هم داشتند. برادرم علی‌آقا برای جبهه نان می‌پخت و حتی وسایلی برای جبهه‌ها جمع‌آوری می‌کرد و به آنجا ارسال می‌کرد. 
محمدمان قبل از انقلاب،کتابی از حضرت امام (ره)، که فکر می‌کنم رساله امام بود را داشت، که خبرش را به آدم‌های شاه می‌دهند و آن‌ها هم می‌ریزند داخل خانه‌ و دنبال آن می‌گردند، تا ببینند کسی رساله امام را دارد یا خیر! مادرم وقتی حضور آن‌ها را می‌فهمد، فوراً کتاب را به یکی از همسایه‌ها می‌دهد، آن‌ها هم کتاب را جایی در خانه زیر آجرها پنهان می‌کنند تا وقتی کسی می‌آید رساله را پیدا نکند. 
اول خرید خانه برای مادر، بعد ازدواج
علی‌مان بیست سالش بود که شهید شد. وقتی به او می‌گفتیم: «ازدواج کن.» می‌گفت: «من تا خانه‌ای برای مادرم نخرم، ازدواج نمی‌کنم.» مادرم اتاق ساده‌ای داشت. و آن‌قدر پیگیری کرد، تا این‌که رفته‌ بود و بهترین خانه را انتخاب کرده بود. خانه یکی از همشهری‌هایمان در استرک بود و این خانه را قولنامه کرده‌ بود. همان شبی که صبحش می‌خواست به جبهه برود، همه کارها را انجام داده‌ بود. برادرم حسن‌آقا هم سرباز بود و آن روز از سربازی آمده ‌بود. علی‌آقا به او گفته ‌بود: «ببین من دارم به جبهه می‌روم، تو صبح اسباب و اثاثیه را بردار و به خانه جدید ببر.» صبح که ما بیدار شدیم، من دختربچه بودم، آمدم و دیدم که علی‌آقا در اتاق را بسته، من فوری شیطنتم گل کرد و به مادر گفتم: «مادر، مادر، علی‌آقا داخل اتاق دارد یک کاری می‌کند، در اتاق را به روی خودش بسته.» وقتی مادرم آمد، دیدیم که اصلاً علی‌آقایی داخل اتاق نیست. مادرم فوراً چادر سر کرد و دوید و من هم به دنبال مادر می‌دویدم. بیرون که آمدیم دیدیم اصلاً در کوچه هم نیست. دو سه نفر از زنان همسایه، ما را دیدند، گفتند علی‌آقا را می‌خواهید؟ و یکی می‌گفت: «علی‌آقا آنجا بود.» و دیگری می‌گفت: «فلان‌جا بود.» و ما تا شهرک مطهری که رسیدیم، گفتند: «علی‌آقا داخل ماشین نشست و رفت.» ظهر که شد دیدیم آقای رضاجهانی‌فرد که آن زمان یکی از فعالان انقلابی و مسجد بودند از استرک، آمد. علی‌آقا وسایلی را خریده و به ایشان داده‌ بود تا برای مادر بیاورد و بگوید: «علی‌آقا گفت: «خداحافظ من رفتم جبهه.»» همان روز ما اسباب و اثاثیه را به خانه جدید بردیم و چیدیم و چشم‌به‌راه بودیم تا علی‌آقا از جبهه برگردد و بعد ازدواج کند. البته ما هنوز چیز زیادی نبرده‌بودیم و پدرم می‌گفت: «من نباید به آن خانه بیایم.» و یک پتو و تشک نگهداشته بود و در همان خانه قدیمی می‌خوابید. تا هجده روز طول کشید و خبر شهادت علی را برای‌مان آوردند.علی‌آقا اصلاً آن خانه را ندید و ختم و عزای هر دو برادرمان در خانه جدید بود و دیگر مادرم زیاد نتوانست تحمل کند. چند سالی در آن خانه زندگی کرد و آن‌جا را فروختند و رفتند. 
علی آقا سال ۶۰ به جبهه رفت و همان نخستین بار هم شهید شد. ولی محمد از آن سال دیگر همیشه تا سال 64 جبهه بود، و در سال 64 به شهادت رسید.
اصلاً هر دو برادر نگذاشتند که ما چیزی از رفتن‌شان بفهمیم. وصیت‌نامه هم اگر داشتند، آن روز لباس‌ها و وسایلش را بردند، چون همه گفتند که حال مادر و خواهرهایش بد است، خانم‌ها آن روز کیف و لباس و همه‌چیز را بردند و گفتند اصلاً نباید در خانه باشد و بعد هم ما نرفتیم که ببینیم آن‌‌ها را اصلاً کجا بردند و چه شد؟! 
کار علی‌آقا به نامه دادن نرسید
شهید علی‌آقا که به جبهه رفت، چشم‌به‌راه نامه‌ و خبری از او بودیم، اما اصلاً زمان چندانی تا شهادتش نگذشت که نامه بدهد. به ما گفته‌بود: «می‌روم و برمی‌گردم و ازدواج می‌کنم.» خیلی آرزو داشتیم که دامادش کنیم. اما رفت و بیست و دو، سه روز بیشتر طول نکشید که شهید شد‌.
همان‌طور که گفتم؛ کار علی‌آقا اصلاً به مرخصی نکشید و محمد هم وقتی می‌آمد، اصلاً می‌گفت: «من جبهه نبودم.» و طوری با ما رفتار می‌کرد که هیچ‌کس حق نداشت به او بگوید کجا بودی؟ فقط زنش می‌دانست که نبوده و ما هم که می‌دانستیم داداش رفته، می‌رفتیم و پیش زن‌داداشم می‌ماندیم، چون آن بنده خدا تنهائی در خانه می‌ترسید.
مراقب باش کسی برایت ننویسد؛ بنی‌صدر
اعتقاد عجیبی به ولایت داشتند و در مورد رای‌گیری‌ها خیلی سفارش می‌کردند. به خاطر دارم که من کوچک بودم، دوره بنی‌صدر بود و مادرم می‌خواست برای رای‌دادن برود، به مادرم می‌گفت: «مادر مراقب باش و حواست باشد که کسی اسم بنی‌صدر را برایت ننویسد.» بعدها که اتفاقاتی افتاد و بنی‌صدر ماهیتش مشخص شد، فهمیدیم که این‌ها چقدر آگاه بودند. به امام خمینی(ره) هم خیلی علاقه داشتند. می‌گفتند: «ما باید به‌خاطر ولایت و همچنین رهبری به جبهه برویم.» همان‌طور که گفتم؛ از قبل هم رساله امام راحل را داشتند و عکس‌های ایشان را یواشکی می‌آوردند و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند. پدرم هرچه می‌گفت: «به راهپیمایی‌ها نروید، مردم با آدم طور دیگری رفتار می‌کنند.» ولی آن‌ها کار خودشان را می‌کردند. راهپیمایی‌ها را می‌رفتند و راهشان را پیدا کرده بودند. 
ویژگی‌های شخصیتی شهیدان
هر دو شهید شخصیتی خیلی جدی داشتند و به ادامه تحصیل هم علاقه‌مند بودند. شاید اگر جبهه نمی‌رفتند، درسشان را ادامه می‌دادند، چون سخت علاقه داشتند و دوازده کلاس خوانده ‌بودند. 
محمدمان هشت، نه سال بود که ازدواج کرده‌بود و سه فرزند هم داشت. یادم هست که وقتی برای داداشم به خواستگاری رفته ‌بودند، مادرم به او می‌گوید: «خاطرت جمع است و دوستش داری؟» می‌گوید: «بله» و دیگر آن روزها هم ازدواج و جشن و عقد و این‌ها همه‌چیز یکی بود. مادرم سه تا اتاق داشت، که دو تا از اتاق‌ها را به داداشم می‌دهد. دو اتاق تو در تو، که آشپزخانه هم داخل آن بوده و دار قالی هم همان‌جا می‌زنند و زندگیشان هم همان‌جا بوده. در همین اتاق‌های تو در تو، سه تا بچه آوردند. اداره هم می‌رفت. بعضی وقت‌ها من صبح که بیدار می‌شدم، می‌دیدم داداشم بلند می‌شود و قشنگ روی تخت قالی می‌رود و رجی که خانمش نقشه کرده، پر می‌کند و فوت می‌دهد و سر کارش می‌رود. دوباره که بعدازظهر از سر کار می‌آمد، غروب روی تخت قالی می‌رفت و خیلی کمک‌کار خانم خود بود. یعنی برای همین قالی‌بافی و کارهای دیگر خیلی کمک حال خانواده بود. یک فرزند پسر هم داشت که اسمش مجید بود و حالا حدود ۴۰ سال دارد. دخترهای شهید هم ازدواج کردند و فرزند هم دارند.
شهید محمد حدوداً سال‌ ۵۵ یا ۵۶ ازدواج کرد. که بنده آن زمان خیلی کوچک بودم. 
بعد از علی‌آقا چه بر ما گذشت!
بعد از شهادت علی‌آقا، محمدمان که از جبهه می‌آمد، خیلی به مادر و پدرم وابسته شده ‌بود و خیلی برایش سخت بود. وقتی علی‌آقا شهید شد، پدرمان را که اصلاً نمی‌گذاشت سر کار برود. می‌گفت: «آقا دیگر نباید سر کار برود. دیگر نمی‌تواند.» اداره که می‌رفت، وقتی برمی‌گشت و ناهارش را می‌خورد، به خانه مادرم می‌آمد. آن‌جا تا اذان مغرب هی راه می‌رفت تا اذان می‌شد. پنج‌شنبه که از سر قبر شهید علی می‌آمدیم، محمد اصلاً نمی‌گذاشت ما به خانه‌مان برگردیم. 
طاقتش را نداشت که مادرم به خانه برود و مادرم را به‌زور به خانه خودش می‌برد، که مادرم در خانه تنهائی به‌گریه کردن ننشیند. تا بود خیلی هوای مادر را داشت. خودش هم سال ۶۴ شهید شد. چهار سال هوای مادرم را داشت که بعد هم او را گذاشت و رفت. مادر و پدرم اصلاً به‌خاطر محمد که سه تا بچه داشت، واقعاً پیر شدند. ما اصلاً یک لحظه هم چشم‌های پدر را خشک نمی‌دیدیم. زیارت عاشورا می‌خواند و همین‌طور‌گریه می‌کرد. از گوشه چشمانش اشک می‌آمد. تا این‌که خودش هم سال ۷۴ به سوریه رفت و آن‌جا سکته کرد و از دنیا رفت و جنازه‌اش را آوردند. اصلاً همین‌جا وقتی داشت می‌رفت، با همه خداحافظی کرده و گفته ‌بود: «من می‌روم، ولی دیگر برنمی‌گردم.» 
آن‌هایی که همراهش بودند، می‌گفتند دو ساعت روبه‌روی قبر حضرت زینب‌گریه می‌کرد. حالش بد می‌شود و او را به دکتر می‌برند. دکتر می‌گوید: «سکته کرده و شانزده ساعت دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند.» دیگر دایی‌ها فوراً او را سوار ماشین می‌کنند و می‌گویند پدر شهید است، طوری بشود که تا فوت نکرده، سر مرز برسیم. ماشین‌ها راه می‌افتند و سر مرز می‌آیند. وقتی به این‌طرف مرز می‌آیند، از دنیا می‌رود. ولی دایی در ماشین به مادرم نمی‌گوید و مادرم تا کاشان دست پدر در دستش بوده و هوای او را داشته. مدام هم در ماشین به پدر می‌گفت: «آب بخور.» اما حریفش نمی‌شد. سر مرز که می‌رسند، از دنیا می‌رود. 
شوهر خواهرم همیشه می‌گوید: «علی که شهید شد، من از این رو به آن رو شدم.» حالا خودش می‌داند که چه اتفاقی افتاده و ما نمی‌دانیم که چکار کرده؟! ولی همیشه می‌گوید: «شهادت علی‌آقا مرا از این رو به آن رو کرد.» 
در حال وضو گرفتن شهید شد
علی‌آقا در آبادان به شهادت رسید. البته عملیات نبود. در حالی‌که داشت وضو می‌گرفت تا سر نماز برود، در سنگرش خمپاره خورده ‌بود. خمپاره به وسط سرش اصابت کرده ‌بود. انگار پیکرش خیلی آسیب دیده بود. وقتی خبر شهادت برادرم را آوردند، ما خواهر بودیم و دوست داشتیم که پیکرش را ببینیم اما اجازه ندادند. حتی به مادرم نیز اجازه ندادند.
خبر شهادت علی‌آقا
بنده در خانه یکی از دوستان بودم. خاله‌ای داشتم که به منزل خانم‌ها می‌رفت و آن‌جا قالی می‌بافت. من هم رفتم که ببینم خاله‌ام چکار می‌کند! کمی از قالی‌اش را بافته ‌بود، من هم کمکش کردم. زن‌بابای مادرم، که به او خانم‌باجی می‌گفتیم، آش پخته و مادرم را دعوت کرده‌ بود. مادرم خانه آن‌ها بود و ما از این‌جا آمدیم تا برای خوردن آش به خانه خانم‌باجی برویم، که دیدم در کوچه همه انگار طور دیگری به من نگاه می‌کنند. یک دوستی به اسم خانم فاطمه ایران‌نو داشتم، که آمد روبه‌روی من ایستاد و نگاه می‌کرد. گفتم: «چی شده؟» و به خانه خانم‌باجی رفتم. دیدم مادرم آن‌جا نشسته و حال و هوا طور دیگری‌ است. آن روزها هم ما کلاً وقتی کسی را می‌دیدیم، می‌ترسیدیم. چون بچه‌های‌مان در جبهه بودند، این یکی می‌آمد، آن‌یکی می‌رفت. کلاً آدم لباس‌سبز و پاسدار که می‌دیدیم، در دلمان می‌گفتیم که این خبر شهادت بچه‌ها را آورده‌است. خیلی در هول و ولا بودیم. یک‌دفعه دیدم که به مادرم می‌گویند: «حاج خانم بیا برویم خانه‌تان.» گفتیم: «چی شده؟» که شنیدیم یک‌نفر می‌گفت: «علی‌لطفی کیه؟ علی‌لطفی شهید شده.» دیگر ما به خانه رفتیم. خانه‌ای که ما هجده روز بود که به آن‌جا رفته بودیم. پیکر برادرم را هم که نشان ما ندادند.
اجازه ازدواج دختر شهید
خاطره از محمدمان هم دارم؛ موقع شهادتش بچه‌هایش هر سه کوچک بودند. بعدها که دخترش لیلا بزرگ شد و برایش خواستگار می‌آمد، به همه آن‌ها می‌گفت: «نه» و ازدواج نمی‌کرد. یک‌ شب که خواب رفتم، به شهید گفتم: «محمد! لیلا ازدواج کرده.» گفت: «بدون اذن من اصلاً نمی‌تواند ازدواج کند.» گفتم: «این ازدواج کرد، گفت: «نه اصلاً لیلا بدون اذن من ازدواج نمی‌کند.» بعدها نمی‌دانم که زنگ زدم یا چطور گفتم که: «لیلا خواب دیدم که پدرت گفته بدون اجازه من نمی‌توانی شوهر کنی. پس باید سر قبرش بروی و از او اجازه بگیری و ازدواج کنی.» نمی‌دانم که چکار کردند، ولی الحمدلله ازدواج کرد و شوهرش خیلی خوب است، سید هم هست. 
باید صداقت داشته‌ باشیم
از این‌که عزیزان ما به فیض شهادت رسیده‌اند، راضی هستم و با توجه به شرایط فعلی هم می‌گویم که در معرفی کردن شهدا به نسل امروز باید صداقت داشته ‌باشیم. آن‌هایی که دستشان پر است، باید صداقت داشته ‌باشند و تا می‌توانند، احترام بگذارند. دیگر از خواهر شهید گذشته، بچه‌های خواهر و برادر شهید، نوه‌های شهدا را باید دریابند.
به نظر من نوه‌های شهدا هم خیلی باید احترام ببینند و هوای آن‌ها را داشته ‌باشند تا بتوانند، راه این‌ها را ادامه بدهند. وقتی این‌ها رفتند، اگر هوای بچه‌های آن‌ها را داشته‌باشند و مواظب‌شان باشند، فکر می‌کنم که به‌خاطر همین توجه و احترامی که به‌واسطه شهدا می‌بینند، راه شهدا را ادامه بدهند.
زخم زبان یا دلسوزی
بچه‌ها که راه خودشان را رفتند و احتیاجی به کسی نداشتند، ما هم همین‌طور. ولی بعضی مواقع‌ چیزهایی گفته می‌شد که واقعیت ندارد. مثلاً به خود ما گفتند: «ما که اصلاً طاقت مرگ فرزندمان را نداریم، اما این‌ها طاقتش را دارند.» اما اصلاً هم این‌طوری نیست. هر موقع از خواب بیدار می‌شویم، خواهرم می‌گوید: «من خسته شدم از بس مادرم‌گریه می‌کند. یعنی چشمانش را باز می‌کند، می‌گوید محمد، علی. چشمانش را می‌بندد، می‌گوید: محمد، علی.» به خانه او می‌رویم که خوشی باشد، خنده باشد، همه باشند، اما مادرم فقط حرف آن‌ها را می‌زند. البته ما خودمان هم کلاً جای آن‌ها را خالی می‌بینیم. اما واقعاً خدا برای ما سنگ تمام گذاشته ‌است. یعنی خدا با این رهبری که داریم، دیگر هیچ چیزی برای ما کم نگذاشته، البته اگر متوجه باشیم و چشم بصیرت داشته ‌باشیم. ما پای ولایت ایستاده‌ایم. 
علی‌آقا نمازم را اصلاح کرد
همه کارهای من با شهدا انجام شده است. شهدا خودشان دست‌مان را می‌گیرند. فامیل‌ها هم از کمک‌های شهدا می‌گویند. دست همه فامیل‌ را هم گرفته‌اند. یک خاله داشتم که می‌گفت: «من قشنگ نمازم را می‌خواندم، ولی بعضی جاهایی که اشتباه داشتم، علی‌آقا به خوابم آمد و همان قسمت‌ها را برایم توضیح داد که کجای آن را اشتباه می‌خوانم.» حالا که به رحمت خدا رفته، ولی می‌گفت: «قشنگ آن‌جایی که یادم داد، دیگر کلاً یاد گرفتم.» 
ارتباط معنوی با شهدا
با عکس برادران شهیدم صحبت می‌کنم و هر شب درخواست می‌کنم. از آن‌ها خواهش می‌کنم و خیلی چیزها را از آن‌ها می‌خواهم. 
من کلاً غریبم و لیاقت زیارت مزار شهیدهای‌مان را ندارم. اگر هم توفیق شد، دوست ندارم پنج‌شنبه بروم، دوست دارم مثلاً شنبه، یا یک‌شنبه بروم. دوست دارم زمانی بروم که کسی نباشد. وقتی می‌آیم، به خواهرم می‌گویم به مزار برویم، ولی پنج‌شنبه دوست ندارم بروم، چون این‌ها را نمی‌بینم و فقط با دوست و آشنا سلام علیک می‌کنیم، برای همین خیلی هم علاقه ندارم پنج‌شنبه بروم.
 شهدا مراقب خانواده خود هستند
در همه کارهای‌مان از شهدا کمک می‌گیریم. این‌ها که جای خود، هر روز دو رکعت نماز برای یک شهید می‌خوانم و شهید آن روز در خانه من است و با آن‌ها زندگی می‌کنیم. همین امروز هم شهید قاسمی را دعوت کردم. همیشه یک شهیدی را به خانه دعوت می‌کنم و می‌گویم: «این شهید هم با ما است.» می‌خواهم مراقب بچه‌هایم باشند، به راه راست بروند و هدایت شوند. مواظب زندگی‌مان باشند. از مردم هم درخواست می‌کنم که هر روز با دو رکعت نماز، یک شهید را به خانه خود دعوت کنند.

Image result for ‫گل لاله‬‎