۲۷۱ - گفتگو با پدر ، مادر و همسر شهید مدافع حرم حسین بواس : شهـیـدی که روز و ساعت شهادتش را میدانســت! ۱۴۰۳/۰۱/۱۸
گفتگو با پدر ، مادر و همسر شهید مدافع حرم حسین بواس :
شهـیـدی که روز و ساعت شهادتش را میدانســت!
۱۴۰۳/۰۱/۱۸
مهدی امیدی
هشتمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم حسین بواس فرا رسیده است. این شهید که زندگی پر فراز و تحولات شگفتی را در زندگیاش گذراند، ۲۱ فروردین سال ۱۳۹۵ در خان طومان، جام شهادت را نوشید.
به روایت پدر
روایتی به قلم پدر این شهید درباره زندگی او منتشر شده که به این شرح است:
«شهید حسین بواس فرزند ابوالقاسم در بیست و نهم دیماه هزار و سیصد و شصت، در روستای ملاط از توابع شهرستان لنگرود در استان گیلان دیده به جهان گشود.با مهاجرت پدرش به شهرستان لنگرود در این شهر،بعد از گذراندن دوره آمادگی،سرانجام وارد دبستان شد.هنوز دو- سه سالی از دوران تحصیل ابتدائیاش نگذشته بود که همراه خانوادهاش به استان مازندران هجرت و در شهرستان چالوس اقامت نمودند.شخصیت اولیه شهید،با مراقبت اولیاء و مجالست با هم سن و سالان بر چین شده از خانوادههای مقید و مذهبی جان گرفت و بعدها با هدایت پدر و مادر با حضور در مساجد و مراسمهای مذهبی،روحی تازه در او دمیده شد.
هر چه بزرگتر میشد رشد معنویت او در میان هم سن و سالانش جلوهگری مینمود به طوری که بعضا از او شنیده میشد که ای کاش در پیروزی انقلاب حضور میداشتم،بعد از اخذ دیپلم با اشتهای وصف ناپذیری وارد خدمت سربازی شد. پس از پایان خدمت سربازیاش، در شهرداری مرکزی تهران در واحد موتوری مشغول به کار شد که این بار پدر و مادرش، جهت حفظ شخصیت معنویاش از چالوس به تهران هجرت نمودند.بعد از گذشت مدت دو سال و تشکیل خانواده،پدر و مادرش مجددا به چالوس برگشتند وی پس از گذشت پنج سال سابقه کاری به درخواست خود، محل کار را ترک و به چالوس برگشت.با وارد شدن به جمع ورزشکاران رزمی که آن نیز تحت مراقبت پدرش انجام میگرفت توانمندی خود را در میان دیگر ورزشکاران بخصوص در فن راپل نشان داد.با پپشنهاد دو سه تا از پاسداران جذب تیپ 3 چالوس و بعدها جهت خدمت در لشکر 25 کربلا راهی ساری شد.
اولین سرمشق کاریاش در کرمانشاه مرز ایران و عراق در منطقه شیخ صالح بود؛ که در آنجا شهید رضا قربانی میانرودی در کنار او به وسیله اشرار به شهادت رسید و حسین اولین نمونه شهادت را بعینه دید و به مافوق خود اطلاع و جسد مطهره شهید را به پایگاه انتقال دادند. بعد از آن ماموریت، برای نوبت دوم با همرزمانش راهی پیرانشهر سنندج شدند و مدتی هم در آنجا در لب مرز مشغول مرزداری بود. این بار که برگشت از پدرش خواست که به او محاوره (زبان)عربی را آموزش دهد وقتی پدرش علت را از او پرسید در جواب گفت شاید به لبنان بروم ولی رفتن به لبنان را فراموش و برای اولین بار همراه دیگر رزمندگان مدافع حرم،راهی سوریه شد وقتی که برگشت خودش تعریف میکرد که منطقه خان طومان را از دست تکفیریها باز پس گرفتهایم در فروردین 1395 صحبت از اعزام مجدد میکرد این بار در چهاردهم فروردین از فرودگاه تلفنی با اعضای خانواده خداحافظی و در بیست و یکم فروردین بنا به قول همرزمانش در بعدازظهر همان روز با گلوله جهنمی تکفیریها در منطقه خانطومان سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد. از جمله مطالبی که در وصیت نامهاش خودنمایی میکند این جمله است: خدا میداند که چقدر این ذکر « اللهم اجعلنا من الذابین عن حرم سیده زینب(س)» را گفتیم تا خدا این توفیق را به ما بدهد تا جزو مدافعین حرم مطهر حضرت شدیم.»
به روایت مادر
شهید بواس، در نوجوانی و در سفرهای راهیان نور با فرهنگ جهاد و شهادت آشنا شد. مادر شهید در مصاحبهای گفته است: زمانی که حسین نوجوان بود برای اولین بار سال ۷۸ همراه با خانواده به منطقه عملیاتی جنوب کشور رفت.حسین همیشه یک چفیه دور کمرش میبست، در اردوی راهیان نور یک روز ناهار زائران نان و حلوا شکری بود و شام هم کنسرو لوبیا، به حسین گفتم با این هوای گرم، غذا مناسب زائران نیست. در جوابم گفت «هرکسی پول داره بفرما هتل».
مادر شهید بواس در ادامه به خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدش پرداخت و اضافه کرد: پسرم با حجب و حیا بود، در مسئله نگاه به نامحرم بسیار مراقب بود و رعایت میکرد. احترام به پدر و مادر و مهربانی از ویژگیهای رفتاری مهم پسرم بود.
این مادر از آخرین دیدار پسرش گفت و ادامه داد: حسین دو بار به سوریه اعزام شد و دفعه دومی که میخواست به سوریه برود خوابی دیده بود که خوابش را به شهید مدافع حرم حامد کوچکی زاده اهل گیلان گفت، حتی تاریخ و روز شهادتش را هم میدانست و حسین در تاریخ ۲۱ فروردین سال ۹۵ به شهادت رسید.
به روایت همسر
متنی به نقل از همسر شهید حسین بواس درباره ماجرای ازدواج با وی و همچنین زندگی مشترک و اتفاقات منجر به شهادت این مدافع حرم منتشر شده که به این شرح است:
۲۲ سالم بود که اغلب با دوستم به نماز جمعه میرفتیم و معمولا صف آخر مینشستیم. مادر حسین آقا هم صف اول مینشست و، چون در ستاد اقامه نماز فعال بود، هر هفته حضور داشت. البته من نمیشناختمش. آن روز نمیدانم قسمت بود یا اتفاق، با دوستم خلاف هفته قبل نشستیم صف سوم، حاج خانم گاهی بر میگشت و مرا میدید. بعد دوستم را صدا کرد و در مورد من پرسید، تلفن خانه را هم همانجا از او گرفته بود.
دوستم وقتی آمد پیش من پرسید قصد ازدواج داری یا نه؟ میخواست خبر بدهد که آنها تماس بگیرند. مادر شوهرم شرایط پسرش را به دوستم گفته بود تا به من منتقل کند، بعد اگر شرایط را پذیرفتم اطلاع بدهم. مادر حسین آقا گفته بود پسر من ۲۴ ساله است و دیپلم دارد و در شهرداری تهران واحد موتوری مشغول کار است. چون من لیسانس فیزیک داشتم گفته بود تا ببیند تحصیلات برایم مهم هست یا نه. من گفتم تحصیلات برایم اهمیت دارد، اما اول چیزهای دیگری مثل اخلاق و ایمان اولویت دارد. در اطرافیانم دیده بودم مردهایی که تحصیلات هم دارند، اما خیلی موضوعات برایش اهمیت نداشت. خلاصه قرار شد تشریف بیاورند.
خیلی از دخترها مدلشان این طور است که دوست دارند خواستگار زیاد داشته باشند، اما من برعکس اصلا دوست نداشتم. اینکه بخواهم با مردی کلام به کلام شوم و بعد جواب منفی دهم برایم سخت بود. یادم هست در دوران دانشجویی با یکی از شهدای دانشگاه خودمان در چالوس، شهید پیلهور خیلی ارتباط برقرار کرده بودم و زیاد به او متوسل میشدم. یکبار موضوعی برایم پیش آمد و بلافاصله رفتم سر مزار شهید و از او خواستم کمکم کند. گفتم من دوست ندارم خواستگار زیاد برایم بیاید، دوست دارم تنها خواستگارم همان کسی باشد که در قسمتم قرار است با او ازدواج کنم. از خدا هم خواسته بودم کسی را بفرستد در خانه ما که خودش نشانی بدهد همان کسی است که قرار است با هم ازدواج کنیم.
این مدتی گذشت تا موضوع شهید بواس پیش آمد. من دختر سختگیری بودم و باورتان نمیشود از جلسه اول خواستگاری تا نامزدی یک هفته طول کشید. جالب است که وقتی رفتیم منزلشان متوجه شدم در کوچهای که به نام شهید پیله ور است زندگی میکنند.
جلسه اول خواستگاری حسین آقا نیامد، اما جلسه دوم که آمد زمان خیلی کوتاهی صحبت کردیم، آنقدر کوتاه که من اصلا شناختی از او پیدا نکردم و درخواست کردم یکبار دیگر صحبت کنیم. بعد از صحبت در جلسه دوم من که اینقدر سختگیر بودم یک هفته بعد جواب مثبتم را دادم. همه تعجب کرده بودند. واقعا خواست خدا بود. برادرم هم رفت تحقیق.
پدر و مادرش هر دو فرهنگی بودند و در سطح شهر آدمهای شناخته شدهای بودند. اما حیا و صداقتی که در حسین آقا دیدم واقعا برایم جالب بود.
اتفاقا یکی از اعیاد بزرگ در پیش بود. مادرش گفت اگر جواب شما مثبت است ما برای همین عید تدارک ببینیم. من با تعجب به شهید بواس گفتم، اما من هنوز شناختی از شما پیدا نکردم! او به جای اینکه سعی کند من زود جواب دهم گفت شما به این حرفها اهمیت نده بدون اینکه تحت فشار باشی خوب فکر کن، صحبت یک عمر زندگی است. بسیار صداقت داشت. لباسهای خیلی سادهای پوشیده بود و سعی نداشت با ظاهر مثلا در جواب من اثر بگذارد.
حسین روابط محرم و نامحرم را به شدت رعایت میکرد. یادم هست وقتی رفتیم برای دادن آزمایش خون، چون محرم نبودیم به شدت مواظبت میکرد مبادا تنش به بدن من بخورد. فکر میکرد ممکن است آزمایش مثبت نشود و علاقه به وجود بیاید و بعدا نتوانیم ازدواج کنیم. اولین جایی هم که بعد از آزمایش رفتیم گلزار شهدا بود.
تا زمانی هم که محرم نبودیم برای کارهای پیش از ازدواج که مجبور شدیم بیرون برویم از مسیرهایی میرفتیم که کمتر کسی ما را ببیند. بعدها میگفت من پسر بودم و برایم در جامعه کمتر مشکل به وجود میآمد، اما اگر ازدواج ما جور نمیشد برای شما که دختر بودی سختتر بود ما را با هم ببینند.
یکی از صحبتهایی که در خواستگاری برای حسین آقا مهم بود بحث بچه دار شدن بود. خیلی تاکید داشت به انس با قرآن و میگفت درست است که پدر هم خیلی مهم است، اما مادر در تربیت بچه نقش مؤثر تری دارد، زیرا زمان بیشتری کنار هم هستند.
بعد عروسی آمدیم تهران و در میدان خراسان ساکن شدیم. چون دختر مستقلی بودم دوری از خانواده خیلی اذیتم نکرد. دو سال اول را به خاطر شرایط کاری حسین آقا در تهران زندگی کردیم، اما، چون شهید بواس برایش سخت بود و تحمل فضای تهران را نداشت تصمیم گرفتیم برگردیم همان چالوس.
حسین بسیار شوخ طبع بود و شوخیهایش مدل خاص خودش بود. به دوستانش که میرسید واویلا بود. گاهی تلفنی با آنها صحبت میکرد، من میترسیدم دوستانش ناراحت شوند. رابطهاش با مادرم هم خیلی خوب بود. مادرم آنقدر او را دوست داشت که اگر همان شوخیها را کسی دیگر انجام میداد ناراحت میشد، اما حسین آنقدر در دلها خودش را جا میکرد که همه شیفتهاش میشدند. خیلی سر به سر مادرم میگذاشت. واقعا همدیگر را دوست داشتند.
با من که اوایل شوخی میکرد بههم بر میخورد. در دل خودش چیزی نمیماند، اما من میرفتم یک گوشه مینشستم. یک دقیقه هم نمیشد میآمد میگفت: منت کشی و تمام تلاشش را میکرد تا از دلم در بیاید. میگفت هر کاری میخواهی بکن، اما کسی حق قهر کردن در این خانه را ندارد. تنها چیزی که خیلی عصبانیاش میکرد پوشش نامناسب خانمها بود و رعایت نکردن حق الناس. یک خوبیای که حسین آقا داشت این بود که در خانه هر خواستهای از من داشت راحت و با لحن خوب به منتقل میکرد اهل کنایه زدن نبود. مثلا اگر لباسی را دوست داشت بپوشم خودش برایم میخرید میآورد. من هم موقع خرید سعی میکردم حتما در جزئیترینها چیزها نظرش را بپرسم.
حتی اوایل ازدواجمان تمام خواستههایی که از من داشت در یک کاغذ نوشت و بههم داد. این در ارتباط خوب ما خیلی تاثیر داشت. ما اهل صحبت کردن با هم بودیم، در مورد مسائل مختلف. من واقعا از این بابت ممنونش هستم، چون میبینم خیلی از زوجها مشکلات این چنینی با هم دارند.
سال ۹۱ بود که شهید بواس وارد سپاه شد. برای رفتن به سپاه خیلی تلاش کرد. وقتی لباس پاسداری را پوشید زیاد به مأموریت میرفت. اما زمانی که شنید اوضاع سوریه چه خبر است دیگر پای ماندن نداشت. پاییز سال ۹۴ هم برای اولین بار رفت سوریه. مدتی قبل از اینکه به سوریه برود از اوضاع آنجا زیاد در خانه صحبت میکرد، اینکه داعشیها با زنان سوری چه میکنند! میگفت دعا کن مرا هم ببرند برای دفاع از حرم حضرت زینب (س). چون نیروی رسمی سپاه نشده بود میگفت دعا کن خللی برای اعزامم ایجاد نشود.
شهید بواس اولین بار که رفت سوریه برایم نگرانکننده بود. خودش با جزئیات از وحشیگریهای داعش میگفت. اینکه سر میبرند، با ناموس مردم چه میکنند و... نمیخواهم بگویم آدم قویای هستم، اما با همه نگرانیام ترس از رفتنش نداشتم.
کرمانشاه با شهید رضا قربانی رفته بود مأموریت. یک وهابی با ماشین میآید از روی آنها رد شود، حسین آقا خودش را کنار جاده پرت میکند، اما شهید قربانی جلوی چشم همسرم به شهادت میرسد. برای همین وقتی همسر یکی از همکاران حسین آقا ابراز ناراحتی میکرد از رفتن شوهرش گفتم ببین اگر قسمت آنها شهادت باشد دست من و تو نیست هر جا باشند شهید میشوند چه ایران چه سوریه. هر چه خدا بخواهد و واقعا اعتقاد داشتم. میگفتم اگر قرار بر اتفاقی باشد من و امثال من نمیتوانیم کاری کنیم.
شهید مرادخانی از دوستان نزدیک شوهرم بود که کنار حسین آقا به شهادت رسید. شهید بواس تعریف میکرد: کبلایی (شهید مرادخانی را با نام کبلایی صدا میزد) جلوی ما حرکت میکرد که تک تیرانداز او را زد. صدایش زدم کبلایی، اما جواب نداد. به دوستم گفتم: کبلایی شهید شد. رفتیم بالاسرش بلندش کردم گذاشتم روی دوشم و پیکرش را آوردم عقب. یکی از اقوام نزدیک شهید مرادخانی هم در سوریه بود که حسین میگفت دیدم آمد دم آمبولانس و گریه میکرد. فکر کردم متوجه شده، پرسیدم چه شده؟ گفت: شهید صحرایی و شیخ الاسلامی از دوستانمان شهید شدند. با خودم گفتم: این برای آنها اینقدرگریه میکند اگر شهادت کبلایی را بفهمد چه میکند؟ خلاصه شهید مرادخانی را با آمبولانس فرستادم عقب.
از حسین آقا پرسیدم شما که با هم اینقدر صمیمی بودید وقتی شهید شدن او را دیدی چه کردی؟ گفت: فرصت کاری نداشتم فقط فکر کردم باید سریع پیکرش را برگردانم عقب دست داعشیها نیفتاد. اوضاعی بدی است، آنقدر خطرناک است که در لحظه شهادت رفیقت نمیتوانی احساسی برخورد کنی، فقط باید پیکرش را برگردانی.
وقتی باردار بودم چند اسم پسر انتخاب کرده بودیم و هنوز به نتیجه نرسیده بودیم. اما زمان بارداری مشکلی برایم پیش آمد که متوسل شدم به امام رضا(ع) و با اینکه نام محمد جواد جزو اسمهای انتخابی نبود، اما نذر کردم مشکل برطرف شود نام فرزند امام رضا(ع) را بگذارم روی پسرمان. این شد که نامش شد محمد جواد. پسرم از کودکی پدرش را پیوسته در ماموریت دیده بود، اما به شدت وابسته بود. ولی خدا را شکر ماموریت زیاد باعث شد این وابستگی متعادل شود.
حسین آقا شب آخر رفت محمد جواد را بخواباند. قرارمان این بود یک شب من محمد جواد را بخوابانم یک شب حسین آقا. موقع خواب پسرمان، عادت داشت زیارت عاشورا برایش بخواند یا مداحی کند و... آن شب وقتی داشت محمد جواد را میخواباند تلفنش زنگ خورد، متوجه شدم خیلی خوشحال است. با اشاره پرسیدم داری میروی؟ گفت: بله. ساکش هم همیشه آماده بود. به محمد جواد هم گفت پسرم بخواب بابا قرار است برود ماموریت. پسرم خواست بیدار بماند تا رفتن حسین آقا، اما او گفت نه من دیروقت میروم. بچه که خوابید آمد و یکی دو ساعت با هم نشستیم.
گفت طاهره لطفا وسایلم را بگذار داخل چمدان، کوله اذیتم میکند. میخواهم یک چیزی بردارم همه چیز بههم میریزد. گفتم: باشه این دفعه وسایلت را میگذارم داخل چمدان دامادی.
۱۴ فروردین ۹۵ برای بار دوم قرار بود اعزام شود سوریه. نوروز آن سال از روز اول مثل سالهای قبل نبود. سالهای قبل روزهای اول میرفتیم منزل مادر من و مادر حسین آقا. اما آن سال، چون محل کارش ساری بود و باید شیفت میماند نتوانستیم اول سال برویم. خیلی مهمان دوست داشت وقتی رفتیم چالوس به خواهر بردارهایم اصرار کرد ناهار بیایند منزل ما. چون باردار بودم همه کارها را خودش کرد. چند روز قبل از رفتنش هم بیمقدمه آهی کشید و گفت: طاهره جان من در این دنیا کاری برایت نکردم، ولی قول میدهم شهید شدم دم در بهشت منتظرت میمانم تا با هم برویم بهشت. هنوز صدای آهی که کشید در گوشم هست. بعد هم جریان خوابش را تعریف کرد. گفت چند شب پیش بدون اینکه شهید کوچک زاده را بشناسم خوابش را دیدم. او در عالم خواب به من گفت: به زودی به شهادت میرسی، روزی که با شهادت یکی از بزرگان ایران مصادف است. میگفت از بعد از آن ارادت خاصی به شهید کوچک زاده پیدا کردم.
چون ماموریتهایش زیاد بود بدرقه کردنش برایم عادی شده بود. اما دفعه آخر حساس شده بودم،گریه کردم، دست کشید روی چشمانم و گفت: طاهره این کار را با من نکن. گفتم آخه اگر تو بروی من تنهائی چکار کنم؟ گفت: محمد جواد هست. گفتم: او جای خودش، اما من خودت را میخواهم. گفت: خدا حواسش به شما هست. ازش خواهش کردم وقتی رفتی سوریه برو حرم حضرت زینب (س) و بگو همسر و فرزندانم را فقط به خودت میسپارم نه کسی دیگر. گفت: باشه قول میدم. خداحافظی کردیم و رفت.
قرارمان بر این بود در سوریه اگر بتواند هر روز تماس بگیرد مگر وقتی در عملیات باشد. به قولش هم عمل کرد. راه زیادی را پیاده میآمد تا تماس بگیرد و وقتی تماس نمیگرفت مطمئن میشدم در عملیات است. یک هفته بعد از اینکه رفت به شهادت رسید.
خانه ما قائمشهر بود. یک روز دیدم یکی از دوستانم از چالوس زنگ زد گفت: طاهره خانه ای؟ گفتم: آره. گفت: میخواهیم بیاییم به تو سر بزنیم. گفتم: باشه نهار میگذارم بیایید. گفت: نه ساری کار داشتیم گفتیم به تو سر بزنیم. آمده بودند به من خبر بدهند. وقتی خبر شهادت حسین را شنیدم مبهوت شدم با اینکه میدانستم بزرگترین خواستهاش شهادت است. نمیدانستم باید چه کنم؟ داد بزنم؟گریه کنم؟ همان وقت اذان گفتند، دوستم گفت: بیا نهار بخور گفتم: نه حسین آقا عاشق نماز اول وقت بود. چون حامله بودم نگران بود. نماز که خواندم خیلی آرام شدم. حاضر شدیم و رفتیم چالوس. شش ماهه باردار بودم و میدانست بچه پسر است، اما نامش را انتخاب نکرده بودیم. وقتی دنیا آمد اطرافیان گفتند نام پدرش را بگذار گفتم نه من طاقت ندارم حسین صدایش کنم میگذارم محمد حسین. با همه هم طی کردم کسی حسین صدایش نزند.
هیچ کسی تا در این شرایط قرار نگیرد اصلا نمیتواند حال ما را درک کند. شهید مراد خانی که شهید شد با یکی از دوستانم رفتیم منزلشان. خانمش تا ما را دید گفت: قدر شوهرتان را بدانید. آن لحظه درک نکردم، اما الان که حسین شهید شد تازه میفهمم. من مادرم و میگویم هیچ کسی جای همسر آدم را نمیگیرد حتی بچه. آن هم در شرایطی که تازه چند ماه بعد از شهادت همسرت فرزندش را به دنیا بیاوری. فرزندی که نیامده پدرش رفته است.
محمد حسین الان ۴ ساله است و کاملا متوجه است پدر یعنی چه؟ خیلی سؤال میکند. شبها موقع خواب میگفت مامان چرا بابایی پیش ما نمیآید ما را دوست ندارد؟ میگفتم: نه او ما را خیلی دوست دارد. مدتی که دید جواب درستی از من نمیگیرد سؤالش را عوض کرد، میپرسید مامان ما نمیرویم پیش بابایی؟ همیشه نبودن پدرش برایش علامت سؤال بزرگی بود.
بعد از شهادت سردار خیلی بیشتر اذیت شد. وقتی تصویر حاج قاسم از تلويزیون پخش میشود میبینم این بچه گوشهای کز میکند و بغض میکند. میگفتم: چه شده؟ میگفت: دلم برای سردار تنگ شده آخه من که بابایی را ندیدم، سردار را هم فقط یکبار دیدم. شهادت حاج قاسم برایش سنگین بود.
محمد جواد هم وقتی میدید بیشتر به محمد حسین توجه میکنیم برای اینکه لج او را در بیاورد میگفت: من که بابایی را دیدم، تو ندیدی.
محمد جواد تو دار است. نبود پدرش را میریخت درون خودش و پرخاشگر شده بود. هم پدرش را از دست داده بود هم نوزاد جدید متولد شده بود و همکلاس اول بود. خیلی اذیت شدم، اما کمی بهتر شده. میپرسید چرا پدر فلان دوستم شهید نشده؟ چرا فقط بابای من شهید شده؟
خبر دادند قرار است با سردار دیدار خصوصی داشته باشیم. چون بچههای من کوچک بودند و اکثر مراسمها را نمیرفتم مطمئن شدم سردار میآید بعد رفتم. برای بچهها گفته بودم سردار یک پاسداری است که فرمانده باباست و با آدم بدها مبارزه میکند عکس او را نشانشان داده بودم که آدم مهمی هست.
بچهها تا او را دیدند میگفتند مامان سردار. موقع اذان مغرب همه صف بستند. من سر نماز بودم محمد حسین از پیشم رفت بعد متوجه شدم رفته گلی که داشته داده به سردار. سردار هم که آمدند سر میز ما محمدحسین با همه دنبال او میرفت. سردار لباس شخصی بود و همه برایشان سؤال بود که چطور وقتی سردار لباس نظامی نپوشیده بچه تشخیص داده؟ من میگویم این ذات پاک حاج قاسم بود که بچهها را جذب خودش میکرد؛ و اینکه پدرشان آنها را هدایت میکرد، چون اعتقاد دارم شهدا زنده هستند.
سردار که سر میز ما آمد احوالپرسی کردند و صحبتهای خصوصی مان را به ایشان منتقل کردیم حاج قاسم، محمد حسین را بغل کرد و گفت: بالاخره ما دو تا دوست بههم رسیدیم. مشکلاتمان را پرسید. سردار لطف کرد و روی عکس حسین آقا جملهای نوشت. دست محمد حسین با چاقو برید و بچه خودش را به حاج قاسم رساند تا انگشتش را نشان دهد. سرداری با آن ابهت خودش را پایین آورد تا با بچه همدردی کند.
زمان دیدار با آقا خانوادههایی بودند که یا تک پسر خانواده شهید شده بود یا چند شهید بودند. من خیلی خوشحال بودم، چون محمد حسین کوچک بود و دو ماه و نیم بود، دوست داشتم آقا در گوشش اذان و اقامه بگوید. محمد جواد با لباس نظامی آمد. از چالوس گفت: میخواهم به آقا احترام نظامی بگذارم. اتفاقا نقاشی هم کشیده بود. آقا صدایش کرد و او نقاشیها را داد. از آقا اجازه گرفتم و گفتم اگر اجازه بدهید محمد جواد میخواهد احترام نظامی بگذارد. آقا خطاب به محمد جواد گفت: بله بفرمایید سردار.
خانواده شهدا به ترتیب اسم و به نوبت جلو میرفتند و با آقا دیدار میکردند. وقتی نوبت ما شد آقا دید که دارم میروم سمتشان گفتند با بچه سخته بلند نشوید، گفتم: نه میخواهم اذان و اقامه بگویید برای محمد حسین. آقا گفتند اگر اینطور است بیایید. آقا را که دیده بودم همه خواستهها یادم رفته بود و دیدارشان نهایت خواستهام بود. از ایشان خواستم برای عاقبت بخیری بچهها دعا کند تا راه پدرشان را ادامه دهند. یک قرآن هم مزین به خط خودشان هدیه دادند.