۲۷۵ - گفتگو با خانواده شهید سلیمان افراسیابی: پهلوانی که قهرمان شد ۱۴۰۳/۰۲/۲۲
گفتگو با خانواده شهید سلیمان افراسیابی:
پهلوانی که قهرمان شد
۱۴۰۳/۰۲/۲۲
عشق خواهر و برادری، در قالب کلمات نمیگنجد. اینگونه است که برادر، همراهی خواهر را میطلبد تا پشتیبانش باشد، با او ثانیهها را به شماره بنشیند و نظارهگر پیشرفت برادر باشد. غم هجران برادر، برای خواهری که او را بیقرار و دلتنگ کرده و با بغضی که گلویش را میفشرد و اشکهایی که جاری میسازد؛ خواهر را درآرزوی دیدار دوباره برادر حسرت به دل نگه میدارد. این غم و بغض و اشک فراق، در قلب خانواده ریشه دوانده و آنان را بیقرار از هجرت عزیزشان نموده و اینگونه است که از حضرت زینب(سلام الله علیها) درس صبر و شکیبایی میآموزند.
صفحه فرهنگ مقاومت کیهان این بار سراغ خانواده شهید سرافراز سلیمان افراسیابی رفت و در مورد سیره و روش این شهید، با آنان به گفتوگو نشست. ماحصل این گفتوگو را میخوانید.
سیدمحمد مشکوهالممالک
بنده اکرم افراسیابی خواهر شهید سلیمان افراسیابی از تهران هستم. برادرم 25 خرداد سال 1362به فیض شهادت نائل شدند.
از کودکیاش متدیّن اما خیلی شوخ طبع و پسر خوبی بود. از همان ابتدا در هیئتها شرکت میکرد؛ نمازهای خود را سر وقت میخواند و خیلی هیئتی بود. چون خود خانوادهمان از همان ابتدا حتی قبل از انقلاب، یک خانواده خیلی مذهبی بودند، دائم در طول سال چند بار در خانهمان هیئت برگزار میشد؛ برادر شهیدم هم دائم محرم در اکثر تکیهها شرکت داشتند.
یک روز گفت: «مادر! من چرا باید بروم در عزای امام حسین(علیهالسلام) تماشاچی باشم، یا بنشینم و کاری نکنم؟ دوست دارم چنین مراسم باشکوهی را خودم اجرا کنم.» مادرم گفتند: «اشکالی ندارد، ما با شما همراهی میکنیم.» بعد رفتند هرآنچه برای تکیه و هیئت نیاز است را تهیه کردند. تا شهادتشان این مراسم را برگزار میکرد. بعد که ایشان شهید شدند تا چند سال مادرم مراسم را ادامه دادند. سال به سال باشکوهتر میشد. از دویست، سیصد نفر شروع شد و تا زمانی که مادرم بخواهد از دنیا برود به حدود دو، سه هزار نفر در شب تاسوعا و عاشورا رسید. بعد از شهادت برادرم، کسانی میگفتند که حاج خانم، شما بعد از شهادت سلیمان دیگر تواناییات کم شده و این مراسم را جمعش کنید! اما مادرم میگفت: «تا زندهام، مراسمی که پسر شهیدم پایهریزی کرد را تعطیل نمیکنم.» هنوز که هنوز است، آن مراسم برگزار میشود.
برادرم چون ورزشکار هم بود (ورزش زورخانهای میکرد) عَلَمها را به تنهائی بلند میکرد؛ چلچراغ درست کرده بودند آن را به تنهائی میکشید؛ در این زمینه فعال بودند.
دستگیری از بیبضاعتها
یکی از ویژگیهای شهید افراسیابی این بود که از بیبضاعتها خیلی دستگیری میکرد. مهربانیاش در فامیل زبانزد بود. بعد از شهادت برادرم، عدهای از همسایگان آمدند به مادرم میگفتند: «پسر شما میآمده؛ از ما دستگیری میکرده؛ برای ما مثلاً چیزی میخریده میآورده کمک میکرده.» که حتی مادرم گفت: «من اصلاً اینها را خبر ندارم.» اینها را دوستان برادرم تعریف میکردند.
تربیت ما از فرهنگ خانواده بود
خانواده ما خیلی مذهبی بودند. مادرم دائم برای خانمها مراسم میگرفتند؛ پدرم هم که در طول سال هیئت دار بودند. خود پدر و مادرم هم خیلی دستگیر مردم بودند و به دیگران کمک میکردند.
الحمدلله پدرم هم سه باب مغازه خوار و بار فروشی و شیرینی فروشی و غیره داشتند و در تربیت بچه با مادرم همراهی میکردند. یکی از مغازهها را دست دوتا برادرانم دادند که آنجا کار کنند. شغل صافکاری را برادر شهیدم انتخاب کردند که با برادرم کار میکردند.
آقا سلیمان خاص بود
آن زمان که ماشینهای کپسول گاز جلوی درب خانه میآمد، برادرم به خانمهای سن و سالدار خیلی کمک میکرد؛ خیلی مهربان بود و از لحاظ اخلاقی همه دوستش داشتند مهربانیاش این بودکه خیلی کمک حال دیگران بود و به همه کمک میکرد. آقا سلیمان اصلاً یک شخصیت خاصی بود.
توصیه شهید به مادر
برادرم در سال ۱۳۶۲ به جبهه رفت و دقیقاً بیست و یک ساله بودکه شهید شد. دو مرتبه رفت و برگشت که سومین مرتبه به شهادت رسید.
برادرم آقا سلیمان به مادرم گفت: «مادر! اگر یک وقتی من برنگشتم، ناراحتی نکن بالآخره سربازیه! حتی اگر یک وقت سرم را هم بریدند، یاد حضرت زینب(سلام الله علیها) و امام حسین (علیهالسلام) باش. اصلاً هیچ ناراحت نباش.» وقتی که او را آوردند، مادرم بالای سرش رفت. گفت: «با چفیه خفهاش کردند بعد خنجر به قلبش زدند.» با خنجر او را کشتند. خنجر را به قلب برادرم زدند. عکسهای شهادت برادرم موجود است.
ما جوانتان را شفا دادیم
سه ماه قبل از شهادت سلیمان، برادر بزرگم حاج داوود ازدواج کرده بود. 19 سال داشت و تازه داماد بود و میخواست به جبهه برود. به مادر گفت: «مادر، در حال حاضر جبهه به ما نیاز دارد که ما در خط مقدم جبهه باشیم...» به هر حال رفت و دو، سه ماهی که گذشت، در عملیات بیت المقدس آزادسازی خرمشهر به شدت از ناحیه سر مجروح شد. او را به بیمارستانی در اصفهان بردند و حدود سه، چهار ماه بستری بود. اما اشتباها به پدر و مادرم گفتند که او شهید شده! اما پدر و مادرم گفتند که: «ما باید بدانیم که بچهمان واقعاً شهید شده و خبرش خیلی صحت دارد؟ بعد از پرسوجو اینها فهمیدند که نه؛ الحمدلله زنده است! پدرم میگفت: «وقتی که ما رفتیم بیمارستان این بچه را دیدیم، اگر خدا شفا نمیداد و اگر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) شفاعت نمیکرد زنده نمیماند.» چون در طول دو ماه، پنج بار سر داوود عمل شد. پزشک ایشان پروفسور سمیعی بود که بار پنجمی که میخواستند عملش کنند، به پدر و مادرم گفتند که: «شما متوسل بشوید و برایش دعا کنید، امکان دارد زنده نماند.»
مادرم گفت: «خواب موسی بن جعفر(علیهالسلام) را دیدند.» خانمش هم خوابِ فاطمه زهرا(سلامالله علیها) را دید گفتند که: «نه؛ ما جوانتان را شفا دادیم.» که عمل پنجمش موفقیتآمیز شد.
برادرم آقا داوود یک سال قبل از آقا سلیمان مجروح شد. الآن حدود چهل سال است در سرش شنت دارد و چند وقت یکبار، حالش خیلی بد میشود و بیمارستان بستری میشوند یا داروهای خیلی قوی استفاده میکنند؛ با این شرایط در این چند سال کنار آمده است.
آنجا عنایت امام زمان(ارواحنا فداه) بود
بعد برادر سومم علیرضا هم که زمانی که میخواست ازدواج کند، همین شرایط جنگ بود که با خانواده خانمش در میان گذاشت. گفت: «اگر جنگ تمام نشود، من هم به جبهه میروم تا از مملکتم دفاع کنم.» که ایشان هم بعد از عقدکنانش به جبهه رفت و شیمیایی شد. این برادرم هم 36 سال است دارو و اسپری استفاده میکند. برادر دیگرم آقا رسول، میخواست به جبهه برود اما مادرم رضایت نمیداد. چون هم دو برادرم جانباز شده بودند و هم یکی به شهادت رسیده بود. اما بعدا فهمیدیم که به جبهه رفت و او نیز از ناحیه صورت مجروح شد.
رسول میگفت: «آنجا عنایت آقا امام زمان(عج) را دیدیم و به ما کمک کردند، وگرنه آنجا باید همه ما اصلاً یا اسارت میرفتیم؛ یا اینکه دفن میشدیم...» برادر کوچکترم سعید هم راهی جبهه شد. یعنی ما یک سال عید همزمان پدرم و سه برادرانم همه باهم جبهه بودند و سر سفره تحویل سال نشستیم، خیلی مضطرب بودیم که هیچ مردی در خانهمان نیست! اما شکر خدا به سلامت آمدند. حالا دو برادرم شیمیایی شدند، یک برادرم خیلی سخت جانباز شد و یکی از برادرانم خدا را شکر به همراه پدرم سالم از جبهه برگشتند. آقا سلیمان سرباز بودند، دیگر فرزندان پدرم همگی بسیجی بودند. و پدرم هم در حال حاضر حدود چهل و پنج سال است که خادم مسجد حضرت علیاکبر(علیهالسلام) است.
شبیه امام حسین(علیهالسلام) شهید شد
آخرین بار که سلیمان به جبهه رفت، یک اطلاعیه برای یک مأموریت سقز، سنندج، بانه، سردشت زدند، دیگر ایشان هم افتخاری رفت. یعنی اجبار نبود چون سرباز بودند افتخاری در آن مأموریت شرکت کرد متأسفانه برنگشت.
مادرم در تشییع جنازه و مراسم برادرم میگفت: «بچه من، مثل امام حسین(علیهالسلام) شهید شد. بچه من، همه ریشهایش خونی شده بود، خونآلود بود.» چون عکسهایی توسط کومله که برادرم را به شهادت رساندند گرفته شده بود و یکی از آن را درست به خانه پدریام فرستاده بودند.
من شهید میشوم!
در ادامه، صحبتهای داماد خانواده شهید را میخوانیم: بنده علی اکبری عیسی ملکی داماد خانواده افراسیابی هستم. آقا سلیمان برادر خانم بنده است. آن دوران سلیمان میفرمودند: «داوود شهید نمیشود، اما من شهید میشوم.»
پهلوانی که قهرمان شد!
خواهر شهید هم درباره او ادامه داد: آقا سلیمان به همه شهدا ارادت خیلی زیادی داشتند. اسم پسر عمویم را خیلی در خانه میگفت. شهید احمد افراسیابی پسر عمویش بود. پسر مؤمن و با خدایی بود! نسبت به سنش درآن زمان دائم سرش در حساب و کتاب قرآن بود. دائم در مطالعه بود. دائم سخنرانی شهید مرتضی مطهری و شهید دکتر بهشتی را گوش میکردند.
یادم میآید شهید سلیمان افراسیابی زمان انقلاب، با برادرشان در تسخیر پادگان جی، نقش داشتند. حتی میرفتند مجروحها را اینطرف و آنطرف میکردند.
امام خمینی(ره) را خیلی دوست داشتند، میگفتند: «این رهبر، انتخاب شده خدا است انقلابی که کرده، با خواست خدا بوده.»
شهید سلیمان در کار جدی و کنار آن خیلی شوخ طبع بودند. خوش برخورد، خوشتیپ، ورزشکار و پهلوان بود.
خواب شهید
به خواب همسایههایمان خیلی میآمد. همسایهها به در خانه میآمدند و به مادرم میگفتند: «ما خواب سلیمان را دیدیم.» مادرم خودش چند بار خوابش را دیده بود. به مادرم میگفت: «مادر! برایم گریه نکن، بیقراری نکن، ما جایمان خیلی خوبه.»
روزهای دلتنگی در فراق شهید
مُسَلَم است که همه ما واقعاً باید دلتنگ او باشیم. واقعاً جای خالی برادرم حس میشد؛ برای همه ما سخت بود، اما هنوز که هنوزه بعد از چند سال نبود برادرم دشوار است. در حال حاضر هم به بهشت زهرا قطعه 28 میرویم و با سنگ مزار برادرم صحبت میکنیم. حالا بیش از چهل سال است که شهید شده، عین چهل سال در روز تاسوعا آنجا از طرف همین هیئتی که خودش پایهگذاری کرد سر خاکش مراسم برگزار میشود. بنده دو سال پیش خواب ایشان را دیدم بعد به او گفتم که: «سلیمان کجایی؟» گفت: «پیش شما هستم!» من به او گفتم: «بیا برویم خانه.» گفت: «ما جا داریم.»...
توسل به شهید
یکی از دوستان خواهرم عکسش را در پروفایل او دیده بود. گفته بود: «این عکس شهید برای کیه؟» گفته بود: «برادرم است.» گفته بود: «من یک حاجت خیلی سختی داشتم، چند سال بود مشکل داشتم بعد این عکس را که دیدم، توسل کردم به این شهید، حاجتم را گرفتم.» به خود خواهرم تعریف کرده بودند.
سهشنبهها به دیدار مادرم میآیم
از شهادتش راضی هستیم! چرا راضی نباشیم؟ قطعاً ایشان دیگر شفاعت خواه ما میشود. ما اینجا دیگرخاطرمان جمع است. اما دلتنگش هستیم. مادرم، خیلی ناراحتی میکرد. به خواب یکی از همسایهها آمده بود و گفته بود: «به مادرم بگویید: نگران نباشد من هر سهشنبه میآیم به مادرم سر میزنم.»
از این ارثیه دفاع میکنیم
ما اجازه نمیدهیم خون شهدا به راحتی پایمال شود. تا پای جانمان پشت انقلابمان و مقام معظم رهبری هستیم، از این چادری که از حضرت زهرا(سلامالله علیها) به ارث بردیم تا پای خونمان دفاع میکنیم؛ هیچ دریغ هم نداریم.
پیشنهادی برای الگو سازی شهدا
حقیقت این است که در بحث شهدا یک مدت از نظر رسانه تعطیل شده بود. یعنی اصلاً یادی از شهدا نمیشد؛ در حال حاضر یک، دو سالی است که یک خورده باز دارند پشت خانواده شهدا را میگیرند؛ یک یادی از شهدا میکنند، یک همایشی یا یک یادوارهای میگذارند.
زندگی تمام شهدا میتواند گره از کار خیلی از خانوادهها باز کند. شهدا الگویی برای مردم کشورمان هستند. این مهم باید در رسانهها بیشتر انعکاس داشته باشد و به آن پرداخته شود.
سخنی با برادر شهیدم
میگوییم: «برادر، خیلی دلمان برایت تنگ شده، خوش به سعادتت، شهادت مبارک انشاءالله یاد ما باش و شفاعت خواهی ما را پیش حضرت زهرا(سلامالله علیها) و امام حسین(علیهالسلام) کن. پیش همان امام حسینی که خیلی دوستش داشتی برایش عَلَم بلند میکردی پیش همان امام حسینی که به عشقش رفتی به شهادت رسیدی.» فقط میگوییم: «برایمان دعا کن، یاد ما باش، شفاعت خواهی ما را داشته باش.»
خاطره از شهید
حاج ابوالفضل معروف به حاج اصغر افراسیابی پدر شهید برایمان از پسرش میگوید:
آن زمان یک همسایه به نام شهید مرتضی ترابی داشتیم که با سلیمان پسرم هم سال بودند، که گفتند: «ما میخواهیم جبهه برویم.» شهید مرتضی ترابی با پسر ما آقا سلیمان راهی جبهه شدند. قبل از رفتن گفتم: «بابا، حالا که زوده که میخواهید بروید.» گفت: «نه؛ ما میخواهیم برویم، دیگر همه رفتند ما میخواهیم برویم.»
به کردستان، سقز رفتند و نزدیک دو ماه نیامدند، بعد از دو ماه به مرخصی آمدند و چند روزی بودند. تقریباً یک هفته بودند، بعد از یک هفته، دو مرتبه گفتند: «ما میخواهیم برویم، دیگر مرخصی ما تمام شد.» و راهی شدند و رفتند. گفتم: «زوده میخواهید بروید.» گفتند: «نه؛ میخواهیم برویم و برسیم به کارمان و زودتر برویم. رفقا رفتند و ما هم برویم.»
بعد خودم هم به جبهه رفتم. به سقز اعزام شدم. آنجا نگهبانی میدادم.
بعد از دو ماه دیدیم که یکی، دوتا از بچهها مجروح شدند و بازگشتند. گفتم: «پس بچههای ما کو؟» تقریباً نزدیک چهار ماه و نیم، پنج ماه شد گفتند: «سلیمان مریض شده و در بیمارستان است.» در واقع در سردخانه بود. گفتند: «بچه شما درگیر جنگ تن به تن بود... حالا خدا میداند کی بیایند، کی نیایند.» پسر ما هم که ورزشکار بوده، خیلی مقاومت کرده بود، زورشان نمیرسید؛ سرنیزه را در گلویش زده بودند.»
مردانگی از سر و رویش میبارید
دیگر داماد خانواده هم درباره شهید گفت:
سید مجتبی جنانی، داماد خانواده افراسیابی هستم. بنده با ایشان از لحاظ سِنی فاصله داشتیم، اما همیشه به خاطر سادات بودنمان به ما احترام میگذاشت. جوان رشید و بلند قامتی بود و مردانگی از سر و رویش میبارید و همیشه ما را به کارهای خیر تشویق میکرد.