۲۷۶ - گفتگو با خواهر شهید براتعلی سیاهکالی مرادی: شهیدی که راه شهادت را برای جوانان فامیل باز کرد ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
گفتگو با خواهر شهید براتعلی سیاهکالی مرادی:
شهیدی که راه شهادت را برای جوانان فامیل باز کرد
۱۴۰۳/۰۳/۰۵
وقتی مادر به تصمیمت اعتراض میکند، دلت باید بلرزد که مبادا نارضایتی او مقدمه دلشکستگیاش باشد. اما وقتی دلت قرص باشد که خدای همین مادر تو را برای خود برگزیده و دلِ نازک مادر را حتی برای رفتن و پرکشیدنت نیز نرم میکند، سرنوشت همان طوری میشود که تو میخواهی، چون همانی را خواستهای که خدایت خواستهاست. خدایی که در پی بهانه است تا زیباترین فصل کتاب زندگیات را برایت ورق بزند. آری! آن هنگامی که در بحبوحه خون و خمپاره و آتش، امام امت ندای «هل من ناصر» سر داد، فصل زیبای شهادت با پرواز عاشقانه و مشتاقانه شهدا زیباتر شد و آنها چه راحت دنیا و مافیها را به سُخره گرفتند و بیتاب و بیدرنگ با پای سر دویدند و به اوج رسیدند. شهدا داوطلبان بیادعایی بودند که هرچه از آنها بگوییم و بشنویم و هرچه در لابهلای کتاب عمرشان جستوجو کنیم، برای بیشتر خواندن و بیشتر فهمیدن تشنهتر میشویم، چرا که عطش اشتیاق آنها عطشی سرایتگر است، کاش سبک شهیدانه زیستنشان نیز حلاوت چنین تجربهای را به کام جانمان میریخت. اما پیروی راه شهدا همتی خالصانه میخواهد و سرایتی کورکورانه ندارد. مانند زندگی پربار شهید بزرگوار براتعلی سیاهکالی مرادی که بعد از خود نیز شور شهادت را در دل جوانان فامیل زنده کرد و یکی پس از دیگری قدم در راهِ رفته او نهادند و به رستگاری رسیدند.
سید محمد مشکوه الممالک
بهخاطر انقلابمان
رخساره سیاهکالی مرادی، خواهر شهید براتعلی سیاهکالی و متولد 1343 هستم. برادرم در سال 1341 در روستای الموت به دنیا آمد و دو سال از من بزرگتر بود. در واقع چهار برادر و سه خواهر بودیم. خانوادهام در روستای الموت، سنبلآباد قزوین، زندگی میکردند. آن زمان همه، خصوصاً پدرم، خیلی به درس برادرم اهمیت میدادند و او را برای ادامه تحصیل به قزوین فرستادهبودند. پدرم آنجا خانهای هم برایش خریده بود، تا مشکلی پیش نیاید. بعد از چند سال تحصیل، تا راهنمایی که رسید، پدرم گفت: «خودم نیز بروم که پسرم آنجا تنهاست.» سپس ما هم از الموت کوچ کردیم و به قزوین آمدیم که کمکحالش باشیم. در دوره دبیرستان بود،که انقلاب شد و برادرم فعالیت انقلابی میکرد و در راهپیماییها شرکت داشت. اما پدرم از فعالیتهای او کمی ناراحت بود و میگفت: «دنبال این کارها نرو، من زندگیام را به باد دادم تا تو درس بخوانی.» ولی برادرم میگفت: «نه آقاجان! این وظیفه ماست و ما باید بهخاطر انقلابمان برویم.» فردی انقلابی و عاشق حضرت امام خمینی رحمهالله بود. انقلاب هم که پیروز شد، بعد از آن جزو نخستین نفرات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قزوین بود.
عشق به وطن
اعتقاد شهید به حضرت امامخمینی خیلی عمیق بود و ایشان را خیلی دوست داشت. طوریکه از رفتار و وجناتش معلوم بود، مجذوب ایشان بود که به عشقشان آنهمه فعالیت میکرد و زحمت میکشید. کمیته انقلاب اسلامی که تشکیل شد، به کمیته رفت و بعد هم راهی جبهه شد و جانش را فدا کرد. به این مسیر اعتقاد و علاقه داشت که رفت. برادرم به کشور و خاک وطنش عشق میورزید. شهدا خانواده خود را بیش از حد دوست دارند مادران و پدرانشان را دوست داشتند، ولی در نهایت آن راه را انتخاب کردند و رفتند. میگفتند: «چون وظیفه است، تکلیف است.»
به پای انقلاب
برادرم در الموت که بود، تا پنجم ابتدائی را در مدرسه شهید چمران قزوین تحصیل کرد. دوستان دوران کودکیاش رضا سیاهکالی مرادی، پسردایی و محمود سیاهکالی مرادی پسرخاله ما است. برادرم با آنها، همدوره و دوست صمیمی بودند، که همگی به شهادت رسیدند. در دوره پیش از انقلاب و زمان کودکیاش مأمورین گارد شاهنشاهی او را گرفتند و خیلی کتک زدهبودند. برادرم به ما و خانواده نمیگفت که او را زدهاند. بعدها آشنایان میآمدند و به پدرم خبر میدادند و مثلاً میگفتند: «ما دیدیم پسر شما را مأمورهای شاه ملعون گرفتند و با چوب میزدند.»
شخصیت شهید
بسیار شوخطبع و مهربان بود. با بزرگترها هم شوخی میکرد، اما همیشه با ادب و احترام. برادرم براتعلی درس و یادگیری علم را دوست داشت، اما قسمتش شهادت بود. اگر میماند، حتماً درسش را ادامه میداد و بالاتر میرفت و صدرصد رتبه کاریاش هم به سرهنگ تمامی رسیدهبود.
به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. همه فامیل را خیلی دوست داشت و به آنها زیاد سر میزد و دیدار میکرد. ما همیشه در قزوین زندگی میکردیم. گاراژی به اسم گاراژ حسینی بود، که ماشینهای اَلموت آنجا میآمدند و مسافر پیاده میکردند. برادرم به آنجا سرمیزد و بعد میآمد و جلوی در خانه صدا میزد: «مادر خبر خوش دارم، دایی آمده.» یا مثلاً فلانی آمده. مسافرهای فامیل و آشنا را به خانه ما میآورد. حتی خیلی دوست داشت که فامیل و یا هرکسی را که میآمد، برای ناهار و شام به خانه میآورد و با هرچه که در خانه داشتیم، پذیرایی میکردیم و اینطور نبود که حتماً بگوید که شام بگذارید و ناهار بگذارید که فلانی آمده. از آوردن میهمان خیلی ذوق میکرد و خوشحال میشد. اخلاق بسیار خوبی داشت. کمکحال فامیل بود و آنها را دوست داشت.
ورود به سپاه پاسداران
وقتی در کشورمان انقلاب شد و سپس کمیته انقلاب تشکیل شد، با ایجاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برادرم جزء نخستین نفراتی بود که به سپاه قزوین پیوست. فعالیت زیادی داشت و هیچوقت در خانه نبود. همیشه پیگیرکارهای انقلابی بود. مثلاً اعلامیه میفرستادند و در مدرسه پخش میکردند و یا با دوستانشان جلسه تشکیل داده و باهم کارهای بزرگی انجام میدادند.
دستور حضرت امام باید اطاعت شود
همان سال اول جنگ همراه نخستین گروه اعزامی به جبهه رفت. همان 60 روز نخست، که من هم در تهران بودم، پیش من آمد که برود. از مادرم و بقیه خداحافظی کرده بود و مادرم کمی از رفتنش ناراضی بود. مادرم به او گفتهبود: «نه؛ نباید بری. ما همه زندگیمان را در آنجا رها کردیم که تو درس بخوانی و به جبهه بروی؟!» به مادر پاسخ دادهبود: «این وظیفه ما است، چون حضرت امام(ره) دستور داده.» در تهران پیش من آمدهبود تا به پادگان برود. پادگان امام حسین علیهمالسلام در سه راه افسریه تهران بود. من گفتم: «من آبگوشت گذاشتم، شب پیش آبجی بمان، شام بخور و بعد برو.» دختر اولم آن زمان یکساله بود. او را بغل گرفت و بیرون رفت. وقتی برگشت دیدم که برایش یک عالمه خوراکی خریده. برای خودش هم یک زیرپیراهنی و یک جفت خوراب خریدهبود. سفره را پهن کردم، شام را که خورد، خداحافظی کرد و رفت. همان بار آخر بود و دیگر او را ندیدم. خداحافظی کرد و رفت.
بعد از 9 ماه پیکرش را آوردند
مادرم به رفتنش راضی نبود. بعداً که با من صحبت میکردند، من تهران بودم. مادرم میگفت: «وقتی راه افتاد برود، به او گفتم پسر من راضی نیستم که بروی. شیرم را حلالت نمیکنم. من راضی نیستم.» و بعد از رفتنش نیز زنگ زدند، یا طور دیگری به او خبردادند که مادرت مریض شده و حالش خوب نیست، برگرد. او هم آمد و مادرم را دید و متوجه شد که مریض نشده و فقط میخواستند او را برگردانند. بعد از دیدار مادرم دوباره به جبهه برگشت. پدر و مادرم راضی نبودند، ولی نه در حدی که زیاد سخت بگیرند. از وقتی که رفت، 60 روز در جبهه بود که به شهادت رسید. شش دوست بودند که هر شش نفرشان یکجا شهید شدهبودند. همان اوائل جنگ، نزدیک آبادان بودند که تیر به قلب برادرم خوردهبود. بعد از 9 ماه که از شهادتش گذشته بود، پیکرش را آوردند. جالب این است که بعد از 9 ماه، پیکرش سالم بود.
داغ شهادت فرزند
روز نوزدهم 1360 وقتی خبر شهادت برادرم را برای پدرم آوردهبودند، شب چله بود. پدرم هندوانهای از سرکوچه خریدهبود تا به خانه برود. بعد که جلوی در میآید، یک نفر از او میپرسد: «شما پدر براتعلی سیاهکالی مرادی هستید؟» هیچکس هم آنجا نبوده. مادرم میگوید: «من داخل خانه بودم، بعد دیدم که یکدفعه در باز شد و پدر مانند یک توپ به زمین خورد و با آن هندوانهای که دستش بود افتاد. هیچکس هم نبود که بپرسم چی شده؟ و چرا اینطور بر زمین افتاد؟!» تعریف میکرد که: «دیدم چشمان پدرت از جا درآمده، طوری که فکر کردم دور از جانش از دنیا رفتهاست.» به برادر کوچکم گفتهبود که برود و همسایهها را صدا کند و بگوید: «پدرم مرده.» آن لحظه مادرم نمیدانسته که چه اتفاقی افتاده و چه خبری به او دادهاند که اینطور شده! همسایه که آمدهبود، حالش کمکم جا آمدهبود. خیلی برای پدرم سخت بود، داغ عزیز سخت است. خصوصاً که نوجوانی ناکام باشد. چون پدرم خیلی دوست داشت که پسرش تحصیلاتش را ادامه دهد و به جایی برسد. طوریکه حتی وقتی همه خانواده در روستا بودیم، برای برادرم در قزوین خانه خریدهبود، تا در آرامش درسش را بخواند و به جایی برسد. پدرم خیلی به براتعلی علاقه داشت. واقعاً داغ نوجوان سخت است. خصوصاً که جلوی چشمانت پرپر شود.
وصیت به خواهر
در وصیتنامهاش نوشتهبود: «به آقاجان و مادر سر بزنید، پیش آنها بروید.» این وصیتنامه را هم به من داد. گفت: «آبجی! این را نگهدار چون بعد از این یک اتفاقی برایم خواهد افتاد، آنموقع وصیتنامه را به مادرم بدهید.» و دیگر چیزی نگفت.
چلچراغ شهدا
کلاً 60 روز در جبهه بود. در این مدت هیچ نامهای از طرف او برایمان نیامد. آن زمان تلفن هم نداشتیم که بخواهد زنگ بزند، ولی همان وصیتنامهاش راکه نوشتهبود، داشتیم. حالا من نمیدانم شاید برای مادرم نامه دادهباشد. بعد از شهادتش میگفتند: «پیکر ندارند و معلوم نیست شاید اسیر شدهباشند.» آن اوایل نمیدانستند که چه اتفاقی برایشان افتاده؛ اسیر شدهاند و یا مفقودالاثر هستند؟!
یک شب خودم خواب دیدم که برادرم برمیگردد، شاید باشد، شاید اسیر شدهباشد! دیدم که یک جایی است. یک بیابانی است، که چند نفر اینطور خوابیدهاند. از این چلچراغهای قدیمی که وقتی کسی شهید میشد، میآوردند و سر کوچهها میگذاشتند. دیدم که دور آن منطقه از آن چلچراغها گذاشتهاند و یک دست از آنجا بیرون آمدهاست. من دست برادرم را شناختم و دیدم که برادر من در آن گودال است. من گفتم: «داداش من شهید شده.» زمانی که برادرم را پیدا کردند، در یک گودالی افتادهبوده و دستش بیرون بوده. همانجا برادرم با شش نفر از همرزمانش شهید شدهبودند. برای برگشتنش خیلی منتظر بودیم که پس از نه ماه پیکر مطهرش را برایمان آوردند.
بعد از برادرم تفنگش بر زمین نماند
شهید رضا سیاهکالی مرادی، پسر داییام، بعد از شهادت برادرم به پدرش گفت: «بابا! من میخواهم بروم و راه پسرعمه را ادامه بدهم.» و با مخالفت خانوادهاش مواجه شد. وقتی دید که اجازه نمیدهند، اعتصاب غذا کرد و حتی در خانه خود را حبس کرده و در را به روی خود قفل کرد و سه روز بیرون نیامد. از نظر سن و سال هم کوچکتر از برادرم بود. تا اینکه بالاخره رفت. بعد از آن دیدند که دیگرچارهای نیست و اجازه دادند. نگفتند که برایت زن میگیریم، اجازه دادند. بنده خدا در شلمچه بود که شهید شد. من پیکر او را دیدم. شیمیایی زدهبودند و سوختهبود. بلافاصله او هم بعد از برادرم رفت و تفنگ او را برداشت، یعنی واقعاً نگذاشت که اسلحه این شهید زمین بماند. بعد از او هم پسرخالهام به شهادت رسید. او هم سرباز بود. تیر خورده بود و تا او را به اصفهان آوردند، شهید شد. بعد هم که برادران خودش واقعاً راهش را ادامه دادند. کلاً در این انقلاب فعال بودند، همه آنها راه برادرشان را ادامه دادند.
بالاخره توانستم برایش قرآن بخوانم
بعد از شهادتش خیلی خوابش را میدیدم. یعنی هر اتفاقی که میخواست برای ما بیفتد، یا پیشامدی رخ دهد، خواب برادرم را میدیدم. من سواد خواندن و نوشتن نداشتم، یکبار دیدم که سر مزار برادرم رفتهام. روی مزارش باز بود. برادرم در آن نشستهبود و داشت قرآن میخواند. پرسیدم: «چکار میکنی برادر؟» گفت: «هیچکس نیست که برایم قرآن بخواند، من دارم برای خودم قرآن میخوانم.» و من از خواب بیدار شدم. فرزند بزرگ خانه، برادر شهیدم بود و من بعد از او به دنیا آمده و ازدواج هم کرده بودم. اما سواد نداشتم. به تهران رفتهبودم. بعد از آن خواب دیگر میگفتم: «هر طور شده باید قرآن یاد بگیرم و برای برادرم قرآن بخوانم.» وقتی رفتم گفتند: «خانم! شما سواد ندارید؟» گفتم: «نه.» گفتند: «خُب اینطوری که نمیتوانی حروف را بشناسی!» در کلاس نهضت سوادآموزی نامنویسی کردم و کلاسهای اول و دوم نهضت را گذراندم. سپس به درس قرآن رفتم و قرآن یاد گرفتم. بعد از آن دوباره کلاسهای نهضت را تا پنجم ادامه دادم، تا بالاخره توانستم برای برادر شهیدم قرآن بخوانم.
جایگزینی برای تسلای دل مادر
یکبار مادرم میگفت: «شب خواب دیدم که شهید دست دو بچه؛ یک پسر و یک دختر را گرفته و آوردهاست. میگوید اینها را بگیر مادر و دیگر برای من ناراحتی نکن. دیگر اینقدر برای منگریه نکن! اینها برای توست.» بعد از آن بود که خدا بعد از گذشت پانزده، شانزده سال به او یک پسر و یک دختر داد. یعنی آن بچههایی که شهید در خواب به مادرم دادهبود، به واقعیت تبدیل شد. الآن آن برادرم روحانی است و خواهرم نیز همینجا آمدهاست.
مادر هنوز هم دلتنگ است
مادرم خیلی دلتنگی میکند. هنوز هم دلتنگ است. دیگر دستانش خیلی میلرزد. پسرش که شهید شد، بعد از او برادرزادهاش و بعد هم خواهرزادهاش به شهادت رسیدند و بعد شهدای دیگری هم تقدیم اسلام کرد؛ خواهرزاده دیگرش، پسردایی و پسرخالهاش نیز شهید شدند. یعنی مادرم داغ شش، هفت شهید را دیدهاست و بهخاطر همین دیگر ناراحتیهایی دارد.
راه شهدا باید ادامه پیدا کند
تا به امروز پایبند آرمانهای انقلاب بودهایم و انشاءالله هستیم. آن راهی را که شهدا انتخاب کرده و رفتند، پیروی میکنند. امروز که بعضی بیحجابیها را میبینیم، واقعاً ناراحت میشویم و میگوییم شهدای ما خون دادند و اینها اینطوری رفتار میکنند!» شهدا راهشان را انتخاب کردند و راهی که میخواستند رفتند و حالا جماعتی با کارهایشان مدیون شهدا میشوند. ولی خانواده خودمان پیرو راه شهیدمان هستند. همین شهید حمید سیاهکالی مرادی، از مدافعین حرم، که چند سال پیش رفت و شهید شد، راهش را ادامه بدهیم و پیرو راهشان باشیم. خلاصه با همین رفتوآمدهایمان و با همین برنامههایی که الآن میگذارند، راهشان را ادامه بدهیم و نگذاریم خونشان پایمال شود. همه ما ناراحت هستیم، ولی باید از هر راهی که میتوانیم، کمک کنیم. به فلسطین هم چه از نظر مالی باشد و چه جانی، باید کمک کنیم.
سخنی با شهید
اگر یکبار دیگر شهید را ببینم، میگویم: «خوشا به سعادتت! خوب راهی را انتخاب کردی. این دنیا هیچ ارزشی ندارد. تو مسیر خوبی را برگزیدی.»
پسرم خواب حضرت آقا را دیده بود
حضور شهدا را در زندگیمان احساس میکنیم و در همین زندگی روزمره با آنها زندگی میکنیم. در حال حاضر ببینید بچههای ما، همین پسرم که البته بچه نیست و خودش همسر و فرزند دارد، همین چند وقت پیش خواب حضرت آقا را دیدهبود، که آرایشگاه دارد و آقا به مغازهاش آمده و نشسته و ریشهایش را کوتاه میکند. از من میپرسید: «مادر! من مقام معظم رهبری را در خواب دیدم، معنایش چیست؟» گفتم: «انشاءالله که برایت خیر باشد!» بعد از مدتی دوباره مشکلی داشت که شکر خدا حل شد. ما هنوز هم رهبرمان را دوست داریم. ایشان را خیلی دوست داریم.
هر روز با شهیدانمان زندگی میکنیم
اگر یکروز صبح بلند شوم و به برادر شهیدم سلام نکنم، ناراحت میشوم. وجودش را حس میکنم و به او سلام میکنم. مدتی پیش عکسش را دادم تا قابش را بزرگ کنند و سه روزی عکسش در خانه نبود و من انگار چیزی را گم کرده و یا از دست دادهبودم. در خانه مادرم یک پیشبخاری قدیمی است که عکس همه شهیدانمان را آنجا گذاشتهاند. همسرم وقتی وارد آن خانه میشود، به آنجا میرود و برای همه شهدا فاتحهای میخواند و زیارتشان میکند. تا کنون خیلیها از برادر شهیدم حاجت گرفته و برای مادرم تعریف کردهاند. ما شبهای جمعه با مادرم سر مزار برادرم میرویم. مادر زیاد نمیتواند خودش تنهائی برود.
شهدا قهرمان نسل جدید
باید به فرزندانمان یاد بدهیم و به آنها در مورد شهدا حرف بزنیم. بچههایمان را راهنمایی کنیم و نگذاریم که راه شهدا و کارهای شهدا یادشان برود. شهدا خون دادند، جان دادند. حالا الحمدلله خانواده ما و جوانانمان در راه شهدا نیز هستند.
باید بیشتر به فکر جوانان باشیم
باید جوانان را آگاهشان کنیم. باید با برگزاری برخی کلاسها، یا با بسیج یا همین راهیان نور و اینطور جاها با حضور خواهران یا برادران شهدا این آگاهی صورت بگیرد. مسئولان هم باید بیشتر به فکر جوانان باشند.
وصیت نامه شهید
در وصیتنامه شهید براتعلی سیاهکالی مرادی آمده است:
با یاد خدا به جبهه میروم نه برای انتقام بلکه برای احیای دینم و برای تداوم بخشیدن به انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و خدا را یاری میطلبم که به قدرت ایمانم و به تواناییم بیفزاید و در این راه هدایتم کنم و به سوی او حرکت کنم که این راه راه امام و راه امام هم راه خدا است.
من جنگ میکنم برای نزدیک شدن به خدا و هدفم خدا و مکتبم اسلام و مرادم روح الله است. هر تیری که رها کنم بر قلب دشمن به یاد خدا است نه از روی خشم و این راه را من با آگاهی برگزیدم و حس میکنم که این آخرین سفر باشد و امیدوارم که این ماموریت را به خوبی انجام دهم که خداوند از من راضی گردد. و در زندگی هیچگونه آرزویی ندارم جز آرزوی شهادت، شهادتی که بتواند مستضعفین را بر روی زمین حاکم کند همانطوریکه خداوند وعده داده است. و در تشییع جنازه من ذکر خدا را داشته و با شعارهای نه شرقی و نه غربی جمهوری اسلامی و از خداوند میخواهم که مرا بپذیرد و از مردم میخواهم که مثل مردم کوفه نباشند که دست از حضرت مسلم کشیدن و امام را یاری کنند، با وحدت خود گول منافقان را نخورند چون آنان با تفرقه بین ما میخواهند حکومت کنند یعنی تفرقه بینداز و حکومت کن. و از خداوند متعال میخواهم که همقطارانم را بر کفر پیروز گرداند، چون این جنگ جنگ اسلام بر کفر است، جنگ مستضعفین با مستکبرین جنگ بین ایران و عراق نیست بلکه جنگ با امپریالیزم شرق و غرب. و از پدر و مادر عزیزم میخواهم مرا ببخشند برایم خیلی زحمت کشیدن ولی نتوانستم برای شما کاری کنم معذرت میخواهم.از شماها و جدهام میخواهم که برای من گریه نکنید که باعث خوشحالی دشمن است و از شماها میخواهم که برای تربیت برادرانم کوشا باشید به آنها بگویید که راه من راه امام است ادامه دهند و سلام مرا به دامادمان خواهرم و خواهرزادهام برسانید و همچنین سلام مرا به همسایگان و فامیلها برسانید و به آنها بگویید که حلالم کنند. و امیدوارم که هیچ وقت به من ناکام نگویند چون من به آرزویم رسیده ام. و ما وارث ابراهیم(ع) هستیم، ما وارث حسین(ع) هستیم، ابراهیمی که فرزند خودش را با دست خودش میخواست قربانی کند و امام حسین(ع) که اکبر خودش را از دست داده و ما وارث این الگوها هستیم و هیچ ترسی نداریم و افتخار میکنیم.