۲۷۹ - گفتگو با خانواده شهید عبدالله تقوایی یزدلی: در آرزوی پرواز ۱۴۰۳/۰۴/۱۰
گفتگو با خانواده شهید عبدالله تقوایی یزدلی:
در آرزوی پرواز
۱۴۰۳/۰۴/۱۰
شهدا، دانش آموختگان مکتبی بودند که استاد آن امام حسین(علیهالسلام) بود که درس آزادگی و انسانیت را به آنان داد تا آنها نیز به دیگران تعلیم دهند. شهدا همچون سپیده صبح بر فراز آسمان دنیا طلوع نمودند تا روشنایی بخش جهان و جهانیان باشند و در پرتو تلآلو نورشان، امید و روشنایی را در قلبها جاری سازند و از چشمه میناب الهی، سیراب شوند و همنوا با ملائک، در بزم عارفانه خویش، خدای خود را به تقدیس نشینند و در مقام قرب الهی وارد شوند که «ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیةً مَّرْضِیةً ؛ به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به (نعمتهای ابدی) او و او راضی از توست.» (سوره فجر، 28)
صفحه فرهنگ مقاومت کیهان، این بار در شهرری، سراغ خانواده شهید عبدالله تقوایی یزدلی رفته است تا برایمان از فرزند عزیزشان بگویند. این پدر و مادر، چه با صلابت و با افتخار از پسر شهیدشان گفتند. در ادامه شما را به خواندن این مصاحبه دعوت میکنیم.
سید محمد مشکوه الممالک
آن کبوتر یک نشانه بود
فاطمه زیارتی، مادر شهید عبدالله تقوایی هستم. اصالتمان، به یکی از روستاهای کاشان به نام یزدل برمیگردد. عبدالله متولد 1345 بود. سال 1361 هفده سال داشت که پاسدار شد و مرداد سال 1362 در عملیات والفجر 2 شهید شد.
اسم همسرم، حاج حسام تقوایی است. شش فرزند پسر داریم. پسرشهیدم آقا عبدالله، نخستین فرزندم بود. بعدا به کاشان نقل مکان کردیم و بعد از آن هم چون همسرم در شرکت واحد شاغل شد، به تهران آمدیم. فرزند آخریمان هم در خواب سکته قلبی کرد و به رحمت خدا رفت.
منزلمان در کاشان، اتاقهای خیلی بزرگی داشت بود که یک کبوتر از شیشه به داخل آمد، کنار بچه من بود و هرچه آن بچه میخورد؛ این کبوتر هم میخورد و گویی با هم انس گرفته بودند! یک روز به رفتنمان بود که آن کبوتر از همان شیشه پنجره رفت. اینها یک علامت بود که ما متوجه نمیشدیم. پسرم عبدالله آنجا به بیماری سرخک مبتلا شد که آن زمان بیماری سختی بود؛همه دکترها او را جواب کردند، اما پسرم به زندگی برگشت.
در روستایمان زیارتگاهی داریم که آرامگاه بیبی زینب است؛ گفته میشود بیبی زینب، خواهر امام رضا(علیهالسلام) بوده. پدر و جد من خادم آنجا بودند و به همین دلیل هم نامخانوادگیمان «زیارتی» است. یک شب عبدالله خیلی تب داشت، ناراحت بود و دکتر هم جواب کرده بود، من خیلی دست به دامن بیبی زینب شدم و گفتم: «بچه من را شفا بده، همینطور که کنارش نشسته بودم، زیاد طول نکشید که خوابم برد؛ از خواب پریدم دیدم که بچه دیگر تب ندارد، خوبِ خوب شده بود.
عبدالله چهار سال بیشتر نداشت اما انگار مرد خانهام شده بود. مثل یک مرد واقعی، در کارها کمکم بود و خرید میرفت.
نحوه تربیت شهید
خودم اینطوری بودم که اگر بچههایم از مدرسه یک پاککن به خانه میآوردند، میگفتم: «یا این را باید تحویل بدهید، یا من هم فردا به مدرسه میآیم.» میگفتند: «از دوستم است.» میگفتم: «باشد. باید تحویل بدهید. من چیزی از کسی نمیخواهم که در منزلم باشد.» بچه این را میفهمد و میداند که باید چه کار کند. سِنی نداشت که برای فراگیری قرآن نزد حاجآقا موسوی به مسجد جوادالائمه (علیهالسلام) میرفت. دهساله که شد، در آنجا کمکحال آقای موسوی شد و از قم که روحانیها میآمدند؛ او هم کنار اینها در مسجد قرآن یاد میداد. من چند تا بچه داشتم، قالی هم میبافتم. گاهی میدیدم عبدالله دو، سه ساعت نیست، وقتی هم که برمیگردد، خسته است!
یکروز تعقیبش کردم، دیدم در مزرعه سبزی کاری، مشغول کار است! به او گفتم: «پدرت به سر کار میرود که شما لازم نباشد کار کنید!» گفت: «میخواهم دستم در جیب خودم باشد، بدانم پول به کی بدهم.» برای هر ساعت کار در زمین سبزیکاری، دو ریال به او میدادند همان را هم به نیازمندان میداد. آن زمان یازده ساله بود.
پسر دومیام هم آقا اسدالله تقوایی جانباز شیمایی است که ابتدا برای او جانباز 70 درصد زده بودند، اما بعدها برای ایشان 60درصد جانبازی اعلام کردند، او هم خیلی خوب بوده است. او در همین خانه، زندگی میکند.
عبدالله، اول نظری بود که به جبهه رفت و برگشت. در آن زمان درسش خوب و رشتهاش هم ریاضی بود، اما این رشته را دوست نداشت که معلمانش به اجبار گفته بودند: «این پسر ریاضیاش خیلی خوب است برود رشته ریاضی.» مدام میگفت: «من این رشته را دوست ندارم.» انقلاب شده بود، آقا عبدالله با معلمانش برای انقلاب خیلی بحث میکرد. در مدرسه نظری که بود، یکروز از من خواستند که به آنجا بروم. گفتند: «این بچه چرا بحث میکند؟ این نباید با معلمانش اینجور و این چیزها را بگوید!» اولش فکر کردند که من خواهرش هستم. گفتم: «من مادرش هستم، شما حرفتان را بزنید.» گفت: «آقا عبدالله، این چیزهایی که نباید در مدرسه بگوید، میگوید.» گفتم: «انقلاب شده، باید حرف انقلابی بزند.» آنها مقداری مخالف انقلاب بودند. دیگر بعدش از مدرسه به جبهه رفت. از جبهه برگشت و دوباره به جبهه رفت و دوبار آمد و رفت زمانی که در بسیج بود. بعد گفت: «من به سپاه میروم.» که سه ماه در پادگان امام حسین(علیهالسلام) دورههایش را سخت گذرانده بود و خیلی اذیت شد و شش ماه اینجا پاسداریاش بود و بعد از آنجا به جبهه رفت.
اهتمام جدی به مسائل اعتقادی
از 10 سالگی نماز و روزهاش قطع نشد. به هیئت و مسجد جواد الائمه(علیهالسلام) میرفت. خیلی هم او را تحویل میگرفتند. بعد اینجا پایگاه بود، سرپرست پایگاه شده بود. از شهرداری چادر گرفته بود، سر چهار راه چادرزده بود و کتاب میفروخت و درآمد این را برای جبههها میداد. یک چادر، دو کاپشن و یک والور از این چراغهای قدیمی داده بودند.
اول این که پدرش آقا عبدالله را با خودش به مسجد و هیئت میبرد و بعد اینکه خودش هم میرفت. من و حاج آقا جوری با همدیگر زندگی میکردیم که یک حرف بد هیچوقت در خانهمان نبود.
کمکم آنجا ماندگار شد
پدر شهید ادامه میدهد و میگوید: آقا عبدالله به جبهه میرفت و میآمد. بعد بار اول که میخواست به جبهه برود، آمد و گفت: «ما میخواهیم به جبهه برویم.» گفتم: «هر طوری صلاح حضرت امام(رحمه الله علیه) است. ببینید چه میگویند.» گفت: «ما اجازه گرفتیم که برویم.» آن موقع هم پادگانش، پادگان امام حسین(علیهالسلام) و نیروی بسیجی بود. این دیگر یواش، یواش به آنجا رفت و ماندگار شد. بعد به داخل سپاه رفت. آنجا که رفت، به عوارضی حسنآباد فشافویه مأموریت داشتند و سه ماه آنجا بود. بعد از آنجا که آمد، دوباره به جبهه رفت.
از آتش جهنم نمیترسی؟
مادر شهید میگوید: توصیه کرد. به من گفت: «من وصیتنامه نخواهم داشت.» گفتم: «چرا وصیتنامه نخواهی داشت؟»گفت: «میترسم از شهدای جبهه یاد گرفته باشم. همه چیزم را خودت وصیت کن.» گفتم: «من همیشه زنده نخواهم بود که وصیتنامه تو را انجام دهم!» گفت: «تو بگو. من اینهایی که میگویم؛ شما بگو بعداً بنویسند.» در وصیتنامهاش نوشته بود: «امام(رحمه الله علیه) را تنها نگذارید.» به حجاب خیلی تأکید کرده بود. تا زمانی که زنده بود در مورد حجاب به من گفته بود: «مدیون هستی امر به معروف نکنی، اینهایی که به درگاه خانه میآیند؛ و فقط روسری بر سرشان است، در کوچه میآیند جارو میکنند؛ به آنها بگو: " نیایند. چرا اینجور میکنند؟"» برای این چیزها با آن سن کم خود خیلی حرص میخورد. پسرم یک موتور پلاستیکی داشت، یک نفر از همسایهها این را برداشته بود و به داخل خانه برده بود. اینبچه گریه میکرد و من هم داخل حیاط لباس میشستم. بلند شدم، چادرم به پشت سرم بستم مقنعهام سرم بود. وقتی کمی دستانم بالا بود، از آن سر کوچه من را دید، به داخل خانه آمد و گفت: «از آتش جهنم نمیترسی؟ من حالا میروم برای برادرم موتور را میخرم میآیم. تو چرا این طور از خانه بیرون آمدی؟ به این شکل نباید از خانه بیرون بیایی!» به من که مادرش بودم، واقعاً امر به معروف کرد. به همه امر به معروف میکرد. گفته بود: «در تشییع جنازهام ضد انقلاب نباشد. انقلابیها باشند. کلاً در صحبتهایش درباره دین گفته بود.»
ارتباط با خانواده در جبهه
پسر شهیدم نامه مینوشت و به همه سلام میرساند. احوالپرسی میکرد که بچهها و همسایهها خوب هستند؟ آنجا چه خبر است؟ نامه میداد و حتی از بنیاد شهید آمدند و نامهاش را گرفتند و بردند.
آن زمان ما تلفن نداشتیم و به خانه حاج آقا موسوی که تلفن داشتند، زنگ میزد. بعد پسر حاج آقا موسوی برای ما خبر میآورد و میگفت: «آقا عبد الله زنگ زد حالش خوب است.»
فعالیتهای زمان مرخصی
آقا عبدالله، به خانوادههای شهدا و مجروحان سَر میزد. دفعه اول که از جبهه به مرخصی آمد، سالم نبود و یک ترکش به ناحیه پایش خورده بود. دفعه دوم که آمد، درعملیات رمضان به پایش تیر خورده بود. مچ پایش را زن برادرم بسته بود. چون وقتی که به خانه آمده بود، ما خانه نبودیم پسر برادرم شهید شده بود، به کاشان رفته بودیم. بعد ایشان هم به کاشان آمد. یکدفعه دیدیم نمیتواند راه برود، اصلاً هیچوقت اجازه نداد که این پای مجروحش را ببینم و همان روز که آمده بود، چون درست نمیتوانست راه برود و درست بلند شود، ما متوجه شدیم که مجروح شده است. برادرم او را میبرد پایش را پانسمان میکرد و میآورد.
پدر شهید صحبتهای مادر شهید را ادامه میدهد: هنگامی که پسرم آقا عبدالله میخواست به جبهه برود. میگفتیم: «هر چه صلاح خدا باشد، همان است.»
ارادت خاصی به شهدا داشت
مادر شهید میگوید: آقا عبدالله به شهید حسن حقی ارادت خاص داشت. اتفاقاً ما خبر نداشتیم که اینها در پایگاهشان شیرینی خوردهاند. در پایگاه بودند که خواهر حسن حقی را برای ازدواج با آقا عبدالله شیرینیخوران کرده بودند. ما اطلاع نداشتیم. بعد حسن حقی که شهید شد، من در کوچه رفته بودم به دیواری تکیه داده بودم. اصلاً از خود بیخود شده بودم، دیدم جنازه را از در خانه به داخل میبرند. من کنار دیوار ایستاده بودم که حسن کنار من آمد! گفت: «فاطمه خانم!» گفتم: «بله» گفت: «ما عبدالله را برای خواهرم اکرم شیرینی خوردیم.» میدانست که من مخالف هستم. گفت: «نه، نگویی!» وقتی که آقا عبدالله آمد، من دیدم که نشست. هنوز چهلمین روز حسن نشده بود. بعد آمد و به من گفت: «من میخواهم ازدواج کنم.» گفت: «مادر! میدانی من چه چیزی میخواهم با تو صحبت کنم؟» عرق از سر و رویش جاری شده بود، خجالت میکشید که بگوید.
گفتم: «آره مادر! کم و زیاد میدانم.» گفت: «چه کسی به تو گفته است؟» نمیتوانستم تا زمانی که زنده بود، بگویم این شهید کنار من آمد و این حرف را زد، به من خبر داد. واقعاً شهید در تابوت بود مردم برای تشییع جنازهاش آمده بودند که به کنار من آمد و این حرف را به من گفت!
یکدفعه همسایهمان گفت: «کجایی؟ فاطمه خانم کجایی؟» گفتم: «هیچی»
او هم همان روز در آنجا پاسدار بود و آمد. آن روز هم روزه بود. چون جلوتر که ماه رمضان در جبهه بود، شانزده روز از روزههایش را نگرفته بود. میگفت: «این روزههایم را میگیرم که به ماه رمضان متصل کنم.» وقتی که آمد، حالش بد شد و روزهاش را باز کرد. آن روزی که متوجه شد حسن شهید شده، خیلی ناراحت شده بود.
گفتم: «من میدانم که خواهر شهید و همسایهمان است، نزدیک خانهمان است.» گفت: «مادر! تو اینها را از کجا میدانی؟ هیچ کس نمیداند تو از کجا میدانی؟» گفتم: «میدانم این چیزها را یک نفر گفته.» ولی نگفتم خود حسن، آن روز این حرفها را گفته است. بعد پدر شوهرم آمد با پدر شهید به خواستگاری رفتیم. چون پدر شهید حقی به همدان رفته بود و نبود، اما مادرش بود شیرینی خوردند و اطلاع دادند. گفت: «آقا عبدالله، داماد خودم است. ما چند وقت است چشم به راه بودیم که شما بیایید.» بعد روزی که آقا عبدالله به جبهه رفت، شبش علی آقا پدر عروس از همدان آمد و باز با حاج آقا دو نفری دوباره به خواستگاری رفتیم. گفت: «آقا عبدالله جبهه است، اما دختر برای خودتان است حالا میخواهید ببرید یا نبرید.» آقا عبدالله این قدر اطمینان داشت! قرار بود که سی روز بعد از ماه رمضان، میگفت: «کنار امام خمینی(رحمه الله علیه) در جماران میخواهم زنم را عقد میکنم.» بعد از همان سی روزی که گفته بود، در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. این دختر خیلی ناراحتی میکرد.پدر شهید میگوید: تا چهل روز این دختر به خانه ما میآمد و میرفت و خیلیگریه و زاری میکرد.
میزان اعتقاد شهید به ولایت
مادر شهید میگوید: اعتقاد پسر شهیدم به ولایت فقیه زیاد بود. میگفت: «هرچه رهبر میگوید؛ درست میگوید. هر چیزی که رهبر میگوید؛ گوش دهید. رهبر هیچ حرفش کم و زیاد نیست.» به حضرت امام خمینی (رحمهالله علیه) خیلی اعتقاد داشت.
نظر شهید به ادامه تحصیل
زمانی که از خانه بیرون رفت، من خیلی دوست داشتم که درس بخواند مانع او نشدم و گفتم: «در مقابل کارت در سپاه، درس خود را هم بخوان.» گفت: «مادر! من یا دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) میروم؛ یا میخواهم به کلاسهایی در بسیج میگذارند بروم.» منظورش از دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) همان شهادت بود.
با وجود دلبستگی اما رفت
خیلی سخت بود. طوری بزرگ شده بود که حتی زمانی که پاسدار بود، من در اتاق میخوابیدم؛ بالشت را کنار ما میگذاشت و میآمد کنار ما میخوابید. خیلی به ما وابسته بود. میگفتم: «مادر! تو رفتی پاسدار شدی، بزرگ شدی!» میگفت: «من تا بوی شما را استشمام نکنم خوابم نمیبرد.» اما نمیدانم چرا از من جدا شد.
خبر شهادت فرزندم
پاسدار به در خانه آمد. دیدم دخترعموی ایشان همراهش آمده است. به درگاه خانه رفتم. دیدم پاسدار در درگاه خانه روی موتور نشسته گفتم: «آقا! شما چه کار دارید؟» خودم خواب دیده بودم که شهید شده است. هشت روز جلوتر از شهادتش، همان روزی که شهید شده بود، شبش به خوابم آمد. خواب دیدم، من در یک بیابانی بودم، خیلی چاله و پشته بود. همین بچهام که یکسال و نیمش بود، بغلم بود.گفت: «مادر! سوختم.» گفتم: «مادرت بسوزد. تو چرا سوختی؟مادر» گفت: «دیگر غصه نخور، بیا پوتینهایم را باز کن. آبهایش را خالی کن، دوباره پایم کن.» وقتی پایین رفتم و دیدم این بچه زمین میخورد. به او گفتم: «مادر! دست برادرت را بگیر.» گفت: «از من نخواه که دست برادرم را بگیرم.» اما وقتی شبی که این بچه ایست قلبی کرد، پدرش در خواب دیده بود که عبدالله صدایش کرد و گفت: «بابا! ناراحت نباش، من دست احمد را گرفتم.» این دست از این رو به آن رو رسید. بالآخره اینکه میگویند: شهدا زنده هستند، دروغ نیست. باید به شهدا خیلی عقیده پیدا کرد.
دو تا از برادرزادههایم شهید شدهاند.حاج قاسم سلیمانی میگوید: «این شهدا، شهید هستند که شهید میشوند.» واقعاً شهید هستند که شهید میشوند. بوی شهادت از اینها میآمد وما درکش را نداشتیم.
پدرشهید صحبتهای همسر خود را ادامه میدهد و میگوید: پاسدار و بسیج دم در خانه منتظر من بودند.
من را با خود به معراج شهدا بردند. شهید را به ما نشان دادند و برگشتیم. ما از همان جا به خانه فردی بود که به او نبات خاله میگفتند. اینها تلفن داشتند، به او زنگ زدم و گفتم: «شما آماده هستید؟ ما یک ساعت دیگر جنازه را میآوریم.» یادم است که آن روز به من میگفتند: «چرا از کاشان میروی؟» من گفتم: «باید به سرکار بروم، به کارم برسم.» میگفتند: «امروزهم مرخصی بگیر.» میگفتم: «من مرخصیام را گرفتم، حالا من باید بروم.» به ما الهام شده بود که من زودتر از خانه بیرون آمدم. مادر شهید میگوید: من هشت شب جلوترش خواب دیده بودم. هر مصیبتی میخواندند انگار برای من میخواندند. بچهها به من میگفتند: «تو چرا امشب ناراحتی میکنی؟» سالگرد پسر برادرم بود. میگفتم: «من نمیدانم. شما که دور هم هستید، من رفتم بروم خانه خواهر شوهرم، من نمیتوانم اینجا بایستم.»
آخرین دیدار با آقا عبدالله
وسط اتاق ساک خودش را زیر سرش گذاشت. گفت: «من یک ساعت میخوابم؛ یک ساعت دیگر من را صدا بزنید. من باید بروم، به قطار برسم.» گفتم: «عکست را نگرفتی! عکسهایی داده بودی بیندازند» گفت: «به برادر بگو برود بگیرد.» برادر سومیاش را فرستادم عکس را رفت گرفت. عکس گرفته بود، اول آرمش پیدا نبود. گفت: «من با آرم سپاه میخواستم.» دوباره رفته بود یک عکس دیگری با آرم سپاه گرفته بود. من گفتم: «نگرفتی.» پسرشهیدم سرکوچه بود، داشت میرفت. صدایش زدم گفتم: «آقا عبدالله، عکسها را که ندیدی! برادرت آورد تو خواب بودی!» گفت: «مادر! این را نگه دار تا خبر شهادتم بیاید.» همین هم شد. نگه داشتم، خبر شهادتش آمد. آنها خودشان میدانستند.
حلال مشکلات
نوهام بیمار بود، کلیهاش خیلی ناراحت بود. عروسم زنگ میزد؛گریه میکرد. میگفتند:
«بیمارستان است این بچه معلوم نیست کلیهاش چطور شده است؟ چه جوری است؟ چون پدرش هم شیمیایی است، اینها میترسیدند. هنوز دو بچهاش گاهی بیماری دارند. گفتم: «نه، ان شاءالله چیزی نیست مادر!» به پای قاب عکس آقا عبدالله رفتم. خیلیگریه کردم. گفتم: «مادر، آن برادرت چقدر بیمارستان بوده! حالا دوباره بچهاش چه جور میشود؟ کلیهاش چی میشود؟»گریه میکردم. فردایش دیدم که همسایهمان آمد و گفت: «امشب آقا عبدالله را خواب دیدم.» گفتم: «چه جوری» گفت: «از سر کوچه با لباس پاسداری آمد. آقا اسدالله جعبه شیرینی دستشان بود، در خانه، مردم بر میداشتند. عبد الله آمد، یک باز و بند در جعبه شیرینی گذاشت و رفت.» بعد فردایش جواب آزمایش بچه آمد. گفت: «بچه سالم است.» به همه میگفتند و باز به عروسم میگفتند: «تو چه پارتیای داشتی که ببین بچه خوب شد.»
خواهرم بچهاش خیلی بیمار شده بود. میگفت: «خواب دیدم، در بهشت زهرا یک پارتی داری شما یک شب برو پهلوی او بمان، بچهات خوب میشود.» چون شب اجازه نمیدادند در بهشت زهرا باشد، به صحن امام(رحمه الله علیه) رفت. بچهاش خوب شد آمد.
قهرمان و الگوی انتخابی شهید
آقا عبدالله، خودش همه کارهایش الگو بود. یک طوری رفتار میکرد که آدم فکر میکرد این پسر رفته درس حوزوی خوانده است. یک چیزهایی مثل نماز شب به من یاد میداد؛ و خودش به شهدا خیلی عقیده داشت. به مرخصی میآمد؛ به دیدار خانواده شهدا میرفت.
میگفت: «خجالت میکشم از مادران شهدا.» ازشهدای مسجد خیلی یاد میکرد. همه کارهایش را اینها در پایگاه انجام میدادند.
پسرشهیدم آقا عبدالله در عملیات رمضان بود که مجروح و جانباز شد. و در عملیات والفجر 2 بود که 3/5/ 1362 به شهادت رسید.
هنوزهم امر به معروف میکنم
من هنوز هم امر به معروف میکنم. به هرکس میرسم؛ امر به معروف میکنم. بچهها میگویند: «یک وقت آدم های لاابالی کتکت میزنند.» میگویم: «بزنند. من در راه دینم کتک بخورم، اشکال ندارد.» اما تا حالا کسی چیزی به من نگفته است.
به همه امر به معروف میکنم؛ کسی هم چیزی نگفته است. به کنارشان میروم و با زبان نرم میگویم: «دخترم عزیزم! اینجور که خوب نیست هم برای شما و هم برای آینده و آن دنیایت خطر دارد. چرا اینجوری از خانه بیرون میآیی؟» میگویند: «چشم.» و اگر هم عمل نکنند، به من چشم میگویند.
روزهای دلتنگی و سخنی با شهید
به پسرم آقا عبدالله میگویم: «خوش به سعادتت که در این راه قدم گذاشتی. من را جا گذاشتی و رفتی.» مأموریت خیلی سختی را به گردن ما گذاشت و رفت. با قاب عکس آقا عبدالله صحبت میکنیم. به بهشت زهرا میرویم. در قطعه 28، ردیف 101 بهشت زهرا دفن است. هر زمان که ماشین در اختیارمان باشد، هر ساعتی و روز جمعه یا پنجشنبه و یا وسط هفته باشد، به سر مزارش میرویم.
وظیفه برای حفظ آرمان اسلام
ابتدا باید صبور باشیم و بیهدف کاری را انجام ندهیم. با هدف به جلو برویم. همه مسلمین برای غزه از جا برخیزند. این که یا با عراق و یا با سوریه میجنگند؛ این به خاطر ایران است.
آقا عبدالله همیشه با من است
شهدا در کنار ما حضور دارند. من خودم هر کسی که به من میگفت: «مادر شهید.» ناراحت بودم که معلوم نیست در آن دنیا که دیگر بچهام من را بشناسد، من را قبول کند. من راهش را رفتم یا نه، من نمیدانم. شب خواب رفته بودم. خواب دیدم شهید میگوید: «من متوجه میشوم.» احساس میکنم که در کنار من است. خواب دیدم که آمد لباس پاسداری تنش بود، دو نفر بودند از دور گفت: «مادر!» دستانش را باز کرد و مرا در بغل گرفت. با خودم در خواب گفتم: عبدالله پسرم! من را شناخت. در همین حال بودم که از خواب پریدم. گفتم: «پس آقا عبدالله همه جا با من است. من هر چه بگویم به خواب من میآید؛ به من الهام میشود.»
با سن کم عاقل بود
اخلاق پسرم خیلی خوب بود. با آن سِن کمی که داشت وقتی که فهمید من بچه پنجم را دارم، همه کارهایم را انجام میداد و احتیاجی نبود که کسی به او چیزی بگوید. دیگر اجازه نمیداد که من کار کنم و همه کارهای من را انجام میداد. خیلی عاقل بود از همان کم سن سالیاش، هم عاقل بود و درک هر چیزی را داشت.