به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 21,023
بازدید دیروز: 23,262
بازدید هفته: 58,939
بازدید ماه: 131,854
بازدید کل: 24,831,974
افراد آنلاین: 376
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۲٤ آبان ۱٤۰۳
Thursday , 14 November 2024
الخميس ، ۱۲ جمادى الأول ۱٤٤۶
آبان 1403
جپچسدیش
4321
111098765
18171615141312
25242322212019
3029282726
آخرین اخبار
۴۹ - خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری: بازدید امام رضا(ع) از زائر مخلص و متّقی ۱۴۰۳/۰۵/۱۷
خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری‌شهری:
بازدید امام رضا(ع) از زائر مخلص و متّقی
 ۱۴۰۳/۰۵/۱۷
 
آیین نکوداشت آیت‌الله محمد محمدی ری‌شهری در قم برگزار می شود - خبرگزاری حوزه
 
حجت‌الاسلام و المسلمین جناب آقای محسن قرائتی در سخنرانی روز یکشنبه مورخ 20/10/1383 که در جمع زائران حرم نبوی در بعثۀ رهبر معظم انقلاب ایراد کرد، به نقل خاطره‌ای از شهید حاج شیخ حسن بهشتی‌نژاد، امام جمعه موقت اصفهان پرداخت و چنین گفت: 
 اوایل انقلاب و در روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان، منافقین در خانه حاج حسن بهشتی‌نژاد امام جمعه موقت اصفهان را زدند و ایشان و یک بچه دو سه ساله را در یک لحظه کشتند. من حدود هفده سال همشاگردی حاج آقا حسن بودم و از اوّل طلبگی‌مان با هم بودیم. پدر ایشان به نام حاج آقا مصطفی بهشتی، پدر شوهر همشیرۀ دکتر بهشتی، از اولیای خدا و از جمله علمای اصفهان محسوب می‌شد.
حاج آقا حسن نقل می‌کرد که پدرشان همراه یک گروه برای زیارت بارگاه امام حسین(ع) عازم کربلا می‌شود. در لب مرز رئیس گمرک می‌گوید که می‌خواهم خانمت را ببینم تا او را با عکسش تطبیق دهم. این حرف به حاج آقا مصطفی بهشتی برمی‌خورد و می‌گوید: 
یک خانم بیاید و این تطبیق را بدهد. 
اما مسئول گمرک می‌گوید: نه! خودم می‌خواهم این کار را بکنم.
این مسئله باعث ناراحتی شدید این عالم متقی می‌شود و می‌گوید: من اجازه نخواهم داد شما خانم مرا ببینی.  او هم می‌گوید: من هم نمی‌گذارم کربلا بروی.
بقیۀ افراد، خانمشان را نشان گمرکچی دادند و ایشان هم به مدت سه روز صبر می‌کند و سرانجام لب مرز «السلام علیک یا ابا عبدالله» می‌گوید و به منزل آیت‌الله اشرفی اصفهانی در کرمانشاه برمی‌گردد. ایشان از او می‌پرسد که چرا نرفتی و او پاسخ می‌دهد که لب مرز به چنین مسئله‌ای برخوردیم و دیدیم که این زیارت همراه با گناه است، لذا از خیر زیارت گذشتیم.
او بعداً عازم اصفهان می‌شود و آنجا هم از او سؤال می‌کنند و او قصه را تعریف می‌کند.
آقازادۀ او (شهید حاج حسن بهشتی) می‌گوید: آقایانی که رفتند کربلا، دسته‌جمعی برگشتند و به منزل پدرمان آمدند. من نمی‌دانم کربلا چه صحنه‌ای بوده، خصوصیاتش را برای ما نگفتند که چه بوده است، اما همه‌شان آمدند منزل پدرم و گفتند که ما به کربلا مشرف شدیم و حاضریم ثواب کربلایمان را به شما بدهیم و شما ثواب کربلای نرفته‌تان را به ما بدهید.
این آدم باتقوا (حاج آقا مصطفی بهشتی) بعداً موفق به سفر مشهد می‌شود و برمی‌گردد و مدتی زندگی می‌کند و سپس بیمار می‌شود و از دنیا می‌رود.
شهید حاج حسن آقا بهشتی، امام جمعه موقت اصفهان به من (قرائتی) می‌گفت: لحظه‌ای که پدرم جان می‌داد من بر بالین او تنها بودم. نفس آخر را که کشید به ساعت نگاه کردم و روی یک کاغذ نوشتم مثلاً دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه بعد از نیمه شب و آن را در جیبم گذاشتم و فامیل‌ها را از خواب بیدار نکردم. مقداری‌گریه کردم و قرآن خواندم و پارچه‌ای را روی او کشیدم. فردا فامیل جمع شدند و چون از محبوبین اصفهان بود، مراسم تشییع جنازه و دفن و کفن و ختم را با شکوه برگزار کردیم.
حاج حسن آقا بهشتی به من گفت: بعد از مدت‌ها یک جوانی به من رسید و گفت که پدر شما یک چنین شبی و چنین ساعتی و چنین دقیقه‌ای جان داده است. من بلافاصله مچ او را گرفتم و گفتم که شما کی هستی و این ساعت و دقیقه را از کجا می‌گویی؟
آن جوان در برابر اصرار و پافشاری من گفت: واقعش من در عالم خواب ‌رفتم زیارت امام رضا‌(ع) وقتی که داشتم وارد حرم می‌شدم، امام رضا(ع) از ضریح بیرون آمد و رفت. من گفتم آقا کجا دارید می‌روید؟ ما زوار شما هستیم. حضرت فرمود: «هر فرد بااخلاص و باتقوایی که زائر ما باشد، در دقیقه آخر حیات، ما به بازدید او می‌رویم. حاج آقا مصطفی بهشتی از علمای اصفهان است و الآن دقیقه آخر عمر اوست. می‌روم اصفهان و برمی‌گردم». این جوان اضافه کرد: من هم نمی‌دانستم که حاج آقا مصطفی بهشتی کیست. بعد از خواب پریدم و چراغ را روشن کردم و سخنانی که از امام رضا(ع) شنیده بودم روی کاغذ نوشتم و ساعت را هم ثبت کردم، مثلاً دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه بعد از نیمه شب. حاج حسن آقا بهشتی گفت که من هم نوشته‌ام را درآوردم و دیدم که مو نمی‌زند!
*کتاب: خاطره‌های آموزنده، نوشته آیت‌الله محمدی ری شهری، انتشارات دار الحديث قم.