۲۸۴ - گفتگو با همسر جانباز شهید ایوب حاجیخانی : روضه صبر ایوب ۱۴۰۳/۰۵/۳۰
گفتگو با همسر جانباز شهید ایوب حاجیخانی :
روضه صبر ایوب
۱۴۰۳/۰۵/۳۰
جانبازان همانانی هستند که با خدای خویش معامله کردند و در وعدهگاه عشق سجده ایثار به جا آوردند و در این راه جان و سلامتی خویش را فدا کردند. آنان همان جوانانی هستند که زخمها و نشان جانبازیشان بر تارک انقلاب میدرخشد و نمودی بر رشادتها و دلاورمردیهای آنها در دفاع مقدس و سند ناجوانمردی رژیم بعث صدام و اربابان آمریکایی و اروپاییاش است.
دقایقی مهمان خانم امیری همسر جانباز سرافراز شهید حاج ایوب حاجی خانی بودیم و با ایشان به گفت وگو نشستیم تا برایمان از روزهایپرستاریاش بگوید؛ از آن روزهایی که درد و سختی همسرش را میدید، و بغض و اشکش را از همسرش پنهان میکرد.
همسر شهید با اشک و غم به یاد میآورد که روزهای سختی را پشت سر گذاشتهاند، آنگاه که دکتر تشخیص داده بود که سر و صدا و تراشکاری شرایطش را وخیمتر خواهد کرد و آنان مجبور بودند به روستایی در دماوند بروند، روستایی که کمترین امکانات رفاهی را هم نداشت و در آن روزها که سردردهای شدید همسر جانبازش امان او را تا هفتاد و دو ساعت میبرید و همسر مجبور بود که فرزندانش را به کنار قناتی ببرد، در آنجا بنشیند و گاه به خانه برگردد، اوضاع را بررسی کند که اگر همسرش شرایط مساعدی دارد، دوباره به خانه برگردند، وگرنه ساعتها غریب باید آنجا میماندند.
در آن روزهای سخت نبودن امکانات آب و گاز و برق و وسایل مورد نیاز و دوری از خانواده، آنان را مجبور میکرد که با مینی بوسها و اتوبوسهای شرکتی از آن سوی روستا به آن سوی تهران اندک اندک بیایند و هنگامی که کارهایشان انجام گرفت، دوباره با همین مشقت به روستایشان بازگردند.
جانباز شهید در آن روزهای جانبازی با وجود درد و خستگی و سختی تأمین معاش، اما باز هم قلبش برای نیازمندان میتیپد و هر گاه فردی را میدید؛ از آنچه که در اختیار داشت میبخشید. همسر جانباز شهید با اشک و آه وگریه ادامه میدهد و از مخاطبان این متن التماس و خواهش میکند که اطاعت از رهبری را سر لوحه کارها قرار دهند، در رعایت حجاب کوشا باشند و اجازه پایمال شدن خون شهدا را ندهیم.
جانباز مرحوم رهرو راه ولایت بود و همیشه میگفت: «باید پیگیری سخنرانیهایش را من بکنم ببینم چی میگویند؛ گوش کنم آن راه را بروم. از راهشان سعی کنیم منحرف نشویم.»
سید محمد مشکوهًْ الممالک
بنده همسر جانباز شهید حاج ایوب حاجیخانی هستم. خوشحالم که 30 سالپرستار ایشان بودم. خیلی خوشحالم، چون شاید پیش حضرت زینب(سلام الله علیها) رو سفید باشم. حاج ایوب در جبهه تک تیرانداز بود؛ هم شیمیایی و هم موجی شد و هم گلوله خورده بود. با این حال بعد از جنگ تحمیلی و بازگشت از جبهه نرفت برای خودش پرونده جانبازی و این چیزها درست کند. ما خیلی سختی کشیدیم، تا دخترم بیست ساله شد، رفت برای پدرش پرونده درست کرد.
وقتی هم میخواستیم برایش پرونده جانبازی تشکیل دهیم، میگفت: «من راضی نیستم.» کارش تراشکاری بود، اما دکترها گفتند اگر تهران بمانیم و اگر همسرم به کار تراشکاری ادامه دهد صد درصد وضع جسمی و روانیاش بدتر خواهد شد. تأکیدشان بر این بود که کارش طوری باشد که کوچکترین سر و صدایی نداشته باشد و محل سکونت هم جای خوش آب و هوائی باشد. به همین دلیل هم به روستای بیدک (نزدیک دماوند) نقل مکان کردیم. آنجا نه آب، نه برق و نه گاز داشتیم. لب قنات میرفتم لباس را روی سنگ میشستم یا از قنات آب را بر میداشتم و لباس را در تَشت میشستم. کار همسرم هم این شد که از آنجا ماست و سرشیر و... میبرد تهران میفروخت؛ از این راه خرجمان در میآمد. بعدا دیگر توان همین کار را هم نداشت و من سر کار نگهداری از بیماران میرفتم.
کرامت امام خمینی(ره)
بعد از ارتحال امام خمینی(ره) در مراسم تشییع پیکر امام شرکت کردیم. حدود 8 ساعت پیاده طی کردیم و خودمان را با مشقت زیاد به تدفین رساندیم. در طول راه بارها اعلام میشد که کار تدفین انجام شده و ما متوقف میشدیم اما دوباره اعلام میشد که تدفین هنوز انجام نشده و ما باز به حرکت در میآمدیم تا خودمان را بموقع برسانیم و رساندیم. بعد از مراسم به خانهمان در دماوند برگشتیم و بعد باز برای مراسم سوم و هفتم و چهلم به بهشت زهرا(س) رفتیم.تا اینکه...
آن موقعها همسرم وقتی موج به سرش میزد سردردهای خیلی شدیدی میگرفت؛ نه کسی را میزد، نه فحش میداد، نه چیزی را میشکست؛ فقط به حالت سجده میافتاد و التماس میکرد سکوت کنیم!
به دخترم که کلاس اول بود میگفت: «پدر جان! دفتر و کتابت را پیش من ورق نزن. وقتی ورق میزنی، فکر میکنم پوکه در سر من میکوبد. فکر میکنم نارنجکی ترکیده، فکر میکنم بمبی افتاده ترکیده ترکشهایش پخش شده!» قنات، نبش خانهمان بود. وقتی سردرد میگرفت؛ بچههایمان را جمع میکردم میرفتیم لب قنات مینشستیم؛ یک ساعت، دو ساعت، گاهی پنج ساعت، حتی گاهی صبح تا شب میرفتیم، لب قنات مینشستیم؛ مدام میآمدم سر میزدم ببینم همسرم حالش بهتر شده یا نه و دارو به او میدادم! هر چند که دارو دیگر تأثیری نداشت! حتی مرفین هم دردش را آرام نمیکرد. در چنین شرایطی آب و غذا نمیتوانست بخورد اما نمازش را اول وقت میخواند، نمیگذاشت صدای اذان تمام شود؛ اصلاً نمیگذاشت نمازش یک لحظه دیر بشود و سر وقت نماز میخواند.
میآمدم نگاه میکردم اگر حالش بهتر شده بچهها را به خانه برمیگرداندم؛ وگرنه ما بیرون میماندیم تا حالش بهتر بشود.
خلاصه، اولین سالگرد ارتحال امام خمینی(رحمه الله علیه) برای شرکت در مراسم به بهشت زهرا رفتیم، شوهرم برای امام نامهای نوشته بود: «آقا جان! نه پول دارم که به دکتر بروم، نه پارتی دارم، نه هیچی... تو رهبر من بودی، به من گفتی که برو جبهه، برو از مملکتت، از دینت، از ناموست دفاع کن. من هم به جبهه رفتم... دیگر طاقت این سردرد را ندارم.» بعد از مراسم، به خانه خودمان در دماوند برگشتیم.
خدا را شکر حاج ایوب بعد از آن نامه، دیگر سردرد نگرفت. انگار امام خمینی(رحمه الله علیه) کرامت کرده و همسرم شفا گرفت و از سردرد نجات پیدا کرد.
هیچوقت برای خودش پول نگه نداشت
دیگر توان کار کردن نداشت و پول اندکی داشت اما گاهی همان را هم به دیگران کمک میکرد. مثلا میگفت پیرزنی را دیدم که میگفت نان شب ندارد یا خانواده شهیدی بود که بچههایش کفششان پاره شده بود و... پول را کمک کردم. خودش هیچوقت نه لباس برای خودش میخرید، نه اهل شکمش بود که برود خوراکی بخرد و بخورد، اما تا میتوانست دست دیگران را میگرفت. هیچوقت برای خودش پول نگه نمیداشت.
خیلی سختی کشیدیم. تورا خدا! هر کس صدای من را میشنود؛ اطاعت از رهبری را سرلوحه کارهایش قرار بدهد. اولین چیز اطاعت از رهبری باشد. تو را خدا! من دارم اشک میریزم؛ حجابهایتان را حفظ کنید. برای متر به متر این کشور شهید دادیم، خونشان را پایمال نکنید. التماستان میکنم؛ چقدر جانباز دادیم، جانبازهایی داریم که 30 سال است هنوز آب به لبشان نخورده چون اگر آب بخورند، روی تاولهایشان میریزد و تاولها بزرگ میشوند. شما را به خدا! مواظب مملکتی که برایش اینگونه از جان گذشتند باشید.
نحوه آشنایی و ازدواج
همسرم یکم مهر سال ۱۳۳۴ متولد شد و ششم فروردین ۱۳۹۵ آسمانی شد. پیکرش در تهران، بهشت زهرا
قطعه 25، ردیف14، شماره ۲۳ به خاک سپرده شد. تا ششم ابتدائی درس خوانده بود.
ماجرای آشناییمان اینگونه بود که ما هممحلهای بودیم؛ سه قواره زمین با هم فاصله داشتیم، اما همدیگر را نمیشناختیم. خواهرش در مسجد بنده را دیده بود. همشهریهای ما (اهالی نادرآباد آشتیان) خلجی صحبت میکنند. خواهر شهید دیده بود ما این طوری صحبت میکنیم؛ بعدا از بقالی محله پرسیده بودند خانوادهای که این طوری صحبت میکنند کجا زندگی میکنند، ما از دخترشان خوشمان آمده، میشود آدرس بدهید خواستگاری کنیم؟ بقال محل هم از اقوام دور پدرم بود و موضوع را به پدر و مادرم اطلاع داد و خواستگاری و ازدواج صورت گرفت.
حاصل این ازدواج هم 9 فرزند بود که 6 نفر آنها باقی ماندند و بقیه به رحمت خدا رفتند.
رفتار با خانواده و فرزندان و پدر و مادر
خیلی صبور بود. با اینکه هم موجی بود و هم شیمیایی، اما اصلاً ناراحتی نمیکرد.
همیشه خودش را خاک پای پدر و مادرش میدانست و میرفت دست و پاهایشان را میبوسید. میگفت: «تو را خدا! مادر، پدر از من راضی باشید التماستان میکنم؛ از من راضی باشید.» آنها هم میگفتند: «آخر تو کاری نکردی که ما از تو ناراضی باشیم. تو بهترین بچه ما هستی.»
ارادت به شهدا و ارتباط با خانواده شهدا
به شهدا ارادت داشت و با خانواده شهدا در ارتباط بود. گاهی از طرف مسجد یا بسیج و گاهی خودش شخصا به دیدار خانواده شهدا میرفت. میدانست که آنها ضعیف هستند، برایشان آذوقه تهیه میکرد. آن موقع هم که به دماوند رفتیم، وقتی ماست و سرشیر و خامه و گوشت به تهران میبرد اول رایگان به بعضی از خانواده شهدای نیازمند میرساند. میگفت: «آنها هستند که دعا میکنند و به زندگی ما برکت میدهند.»
اعتقادش به ولایت و نظرش درباره امام خمینی(رحمه الله علیه) و آیتالله خامنهای(مدظله العالی) را تا پای جان دادن ادامه داد. رهرو هر دو نفر بود.
ورود به جبهه
ما سال 1357 ازدواج کردیم و اولین بار سال 1361 به جبهه رفت. چهار سال با جانبازیاش به جبهه میرفت؛ بسیجی داوطلب هم بود. پنج بار و هر بار سه ماه و 20 روز به جبهه رفت. چون تراشکار بود، 18 هزار تومان حقوقش بود اما ماهیانه هشت هزار و چهارصد تومان میگرفت. میگفت: «بیشتر نمیخواهم.» یک دفعه به او خیلی اصرار کردند که حقوقت را کامل بگیر! او هم پذیرفت اما وقتی این حقوق را گرفت، اضافهاش را همان جا به صندوق صدقات انداخت. میگفت: «من بسیجی هستم و از این پولها نمیبرم بچههایم بخورند. بیتالمال است. باید بدهیم به کسی که ندارد..»
هنگام رفتن به جبهه توصیه کرد: «سعی کن دخترها حجابشان را حفظ کنند، در راه دین باشند، بیحجاب نشوند، نمازهایشان را اول وقت بخوانند.»
به مرخصی میآمد؛ به فامیلها سر میزد؛ بیشتر کار میکرد که برای ما خرجی بگذارد. تراشکار بود، قبلش خیاطی میکرد؛ کشبافی، تریکو بافی، لولهکشی، چراغسازی و... هم کرده بود.
سختیهای بعد از شهادت و علت شهادت
بیشتر از سختیهایی که در دوران جانبازی کشیدم، بعد از شهادتش تنهائی آزارم میداد. بعد از شهادت حاج ایوب کسی نیست با او درد دل و روزم را شب کنم، ولی بیشتر از اینها خوشحالم که از آن دردها راحت شد. یک دفعه برای بدرقهاش رفتیم راه آهن، بچه سومم مثل مرغ سر کَنده بالا پایین میپرید، میگفت: «بابا! نرو.بابا! نرو.» ولی با این وجود باز هم راضی هستم از اینکه سختیها را تحمل کردم. تا پای جان پای این انقلاب هستیم و معتقدم اگر همسرم به جبهه نمیرفت و جانباز نمیشدند؛ ما این امنیت را نداشتیم.
حس حضور و گرهگشایی
تا چند سال بعد از شهادتش او را در خانه میدیدم. مثلاً میدیدم ایستاده دارد وضو میگیرد یا نشسته است. میگفتم: دارویت را بیاورم؟ سرت درد نمیکند؟ او هم حرف میزد. بعضی وقتها هم میگفت: «مگر یادت نیست من راحت شدم! دیگر از این داروها نمیخواهم و دیگر استفاده نمیکنم.»
از او حاجت هم گرفتهاند. به عنوان نمونه یک نفر هست که شوهر او هم موجی بود و سر قبرش رفته بود و خطاب به همسرم گفته بود: «ما هم همشهری هستیم، بالآخره با هم رفتیم جبهه، از خدا بخواه من سرم خوب شود، دیگر موج اذیتم نکند...»
خواب
ما خیلی نذری میدادیم؛ نه برای اینکه نذر چیزی کنیم، دوست داشتیم که اگر در توانمان است برای ائمه(علیهمالسلام) نذری بدهیم. یکبار خواب دیدم که ته چین درست کردیم و به هر کسی که میداد میگفت: «ظرفش هم برای خودت.» من همان جا به او گفتم که: «ایوب! تو با ظرفش نذری را میدهی؟ بگو ظرفش را برگردانند لازممان میشود.» میگفت: «نه؛ بگذار ببرند، عیب ندارد یادگاری برایشان میماند.» بعد بیدار شدم و رفتم ماجرای خواب را به حاج آقای مسجدمان گفتم. گفت که: «خدا آنقدر آنجا برکت به او داده که آنهایی که در خواب دیدی، برایشان دعا کرده و برای آنها هم خیر و برکت و روزی میدهد.» هر بار در خواب میبینمش مشغول نذری دادن و کمک به دیگران است. همان کارهایی که موقع زنده بودنش انجام میداد.
توصیه به فرزندان
مهمترین توصیهاش به فرزندانمان پیروی از رهبری بود؛ میگفتند: «امام خمینی(رحمه الله علیه)، نایب امام زمان(ارواحناه الفداه) بود. در حال حاضر هم آیتالله خامنهای(مدظله العالی) نایب امام زمان است. باید همیشه سخنرانیهایشان را گوش کنیم، دستوراتشان را گوش کنیم، هر امری میدهند اطاعت کنیم.» به حجاب خیلی اهمیت میداد. همه دخترهای من از سه سالگی روسری و چادر داشتند.
با وجود وابستگی به خانواده میگفت: «دینم واجبتر است. اول دینمان را حفظ کنیم، بعد خانواده و اطرافیان.»