به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 20,598
بازدید دیروز: 23,262
بازدید هفته: 58,515
بازدید ماه: 131,430
بازدید کل: 24,831,552
افراد آنلاین: 375
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۲٤ آبان ۱٤۰۳
Thursday , 14 November 2024
الخميس ، ۱۲ جمادى الأول ۱٤٤۶
آبان 1403
جپچسدیش
4321
111098765
18171615141312
25242322212019
3029282726
آخرین اخبار
۲۸۶ - گفتگو با خانواده شهید خلبان پرواز خدمت؛ محسن دریانوش از نگاه دیگران : پرواز با بال‌هایی از جنس شهادت ۱۴۰۳/۰۶/۲۴
گفتگو با خانواده شهید خلبان پرواز خدمت؛ محسن دریانوش از نگاه دیگران :
پرواز با بال‌هایی از جنس شهادت  
۱۴۰۳/۰۶/۲۴

‫پیکر سرهنگ خلبان شهید محسن دریانوش در نجف‌آباد تشییع شد - ایبنا‬‎

می‌گویند: «شهید محسن دریانوش زیاد خوب بود، به اندازه‌ای که رفتنش حتی همسایه‌ها را نیز داغدار کرد، چون برایشان برادری می‌کرد و با شهادت او، آن‌ها در واقع برادرشان را از دست دادند. او شهید بود و شهیدانه می‌زیست که بعد از شهادتش در داخل و خارج کشور، دل‌هایی را مجذوب خود کرد که هرگز او را ندیده‌ بودند. همۀ شهدا زندگی زیبای این‌چنینی دارند و بعد از رفتنشان تازه می‌فهمیم که ردای شهادت چقدر برازندۀ آن‌ها بوده‌است و خداوند آن‌ها را برای خود برگزید تا بگوید پرواز از آشیانه‌ای زمینی به سمت مقصدی الهی، باید هم با بال‌هایی از جنس شهادت انجام شود تا راهی که در زندگی طی می‌کنند، پایان شیرینی چون رسیدن به خدا را داشته ‌باشد و شهادت برایشان همان صراط مستقیمی است که در نمازهایشان از او درخواست کرده‌اند و به والاترین هدف خویش، یعنی خداوند رسیده‌اند.
اطرافیان و همسایگان این شهید والامقام دربارۀ زندگی این شهید می‌گویند؛
سید محمد مشکوهًْ الممالک
 
قصۀ فامیل شدن با شهید دریانوش
علی‌اصغر شکراللهی، دایی همسر شهید محسن دریانوش، سرهنگ بازنشستۀ ارتش جمهوری اسلامی ایران، با جایگاه سرتیپی هستم. من چهار خواهر دارم و همۀ خواهرهایم از من بزرگ‌تر هستند. زمان جنگ تحمیلی مسیر نظامی بودن را انتخاب کرده و وارد این حوزه شدم. 
سال ۶۴ در واقع تقریباً شش، هفت ماه بود که خدا مریم خانم (همسر شهید دریانوش)را به خواهرم داده ‌بود. پدرش ملوان بود و در شرکت بین‌المللی تاید‌واتر کار می‌کرد که در واقع یک شرکت تجاری بنادر بود که نفت را از ایران به اماکن و محل‌هایی جابه‌جا می‌کرد که خرید و فروش عمده انجام می‌دادند. کارشان در واقع در جزایر و خلیج‌فارس بود. زمان جنگ بود. در سال ۶3 قسمت این بود که کشتی او را زدند و پدر مریم خانم به شهادت رسید؛ زمانی که مریم خانم تقریباً شش، هفت ماهه بود. از آن‌جایی که او تنها فرزند خواهرم هم بود، در حقیقت بنده به نوعی حس پدری نسبت‌به او داشتم. البته همۀ خواهرزاده‌هایم را دوست دارم، ولی چون شرایط او بسیار خاص بود، من با این‌که آن‌ زمان جوان بودم، ولی با همۀ وجود یک احساس وظیفۀ ذاتی و اخلاقی نسبت‌ به او داشتم. حتماً هر کس دیگری هم جای من بود، این حس را داشت. حال شما مجسم بفرمایید که خواهری یک فرزند شش هفت ماهه، تنها، همسرش شهید شده و بنده هم آن زمان در مناطق جنگی و دور از خانواده بودم، اما در هر صورت حس خاصی نسبت‌به آن‌ها داشتم. بنابراین گام به گام که خواهرزاده‌ام بزرگ می‌شد، حساسیت ما هم به همان نسبت در مورد او افزایش پیدا می‌کرد. تا این‌که بحث ازدواجش پیش آمد و مورد خواستگاری را مطرح کردند و من هم تحقیقاتی را از طریق اقوام انجام دادم. در واقع ما یک نسبت دور فامیلی با خانوادۀ شهید دریانوش داشتیم و تحقیقات خانوادگی انجام دادیم. از طرفی هم بحث شغل او پیش آمد که خب باز در آن حوزه هم با توجه به این‌که اطلاعاتی داشتم و از طریق محل خدمتش بررسی‌هایی انجام شد و در مورد اخلاقیات و موقعیت شغلی و غیره پرس‌وجو کردیم و نهایتاً به این نتیجه رسیدیم که او از باب مسائل اخلاقی و کمالات و شغل و بقیۀ موارد مشکلی ندارد و به خانوادۀ خواهرم اعلام کردم و گفتم که «دیگر انتخاب خود شما مانده.» در هر صورت خواست خدا و تقدیر الهی این وصلت را به این صورت رقم زد. مدت کوتاهی در شیراز بودند و در حال حاضر هشت سال است که به تهران آمده‌اند. 
فردی لایق، برای جایگاهی حساس
شایستگی‌ها، لیاقت، توانمندی، تخصص، اخلاقیات و اعتقادات او قابل توجه بود. در مورد همۀ افرادی که در مجموعۀ نیروی هوائی هستند و برای چنین مأموریت و جایگاهی در نظر گرفته می‌شوند، در هر صورت بررسی‌های بسیار جامع و کاملی انجام می‌شود، چون شغل و موقعیت و جایگاه حساسی به آن‌ها سپرده می‌شود. دیگر تقدیر الهی بود که این کار انجام گرفت و از آن‌جا ایشان انتخاب شده و به تهران منتقل شد. با آمدن آن‌ها من و خانواده‌ام نیز که سال‌های سال در تهران بودیم و در واقع فامیل نزدیکی نداشتیم، بسیار خوشحال بودیم که شهید بزرگوار، که خدا رحمتش کند، به تهران منتقل شدند و ما با هم رفت‌وآمد داشتیم و کنار هم بودیم که تقدیر الهی به این صورت رقم خورد.  
اخلاقی منحصر به فرد
حسن‌ خلق، امانت‌داری، هوشیاری ازجمله کمالاتی بود که این شهید بزرگوار داشت. به زبان ساده و عامیانه بگویم که آن‌قدر خاکی و خودمانی بود که بسیاری از افراد فامیل درجۀ یک و نزدیک ما بعد از شهادت او متوجه شدند که او خلبان مقامات و ریاست‌جمهوری و یا حتی مدتی قبل‌تر، رهبر انقلاب است. لذا این مسئله کاملاً نشان می‌دهد که این فرد چه خصوصیاتی داشته، که حتی فامیل درجه یک هم از جایگاه و موقعیت شغلی این شخص آگاهی نداشتند و فقط می‌دانستند که او خلبان نیروی هوائی است. خیلی از افراد هستند که زمانی که موقعیتی کسب می‌کنند، در واقع نمود پیدا می‌کند، ولی او چنین خصلتی را نداشت و بسیار متواضع، بااخلاق، باکمالات و باوقار بود و خواست خدا بود که با همین کیفیت هم به درجۀ رفیع شهادت رسید. 
شهید دیروز، شهید امروز
هیچ‌کس نمی‌تواند منکر این فاصله و اختلاف زمانی شود، ولی حقیقتاً پدر مریم خانم هم بین فامیل واقعاً یک انسان خاص بود. یعنی اکنون که شما اشاره می‌کنید، این‌ها در ذهنم می‌آید که انسان بسیار متواضعی بود و در بین فامیل جایگاه بسیار خاصی داشت. تقریباً خانوادۀ شلوغی بودند، ولی خدابیامرز، فریدون رضایی بسیار متواضع، خوش‌برخورد، خوش‌اخلاق و خاکی بود و درست همین حالت‌های او در آقا محسن هم وجود داشت. در اولین برخوردی که با کسی داشت، اگر یک فرد سومی آن‌جا شاهد این برخورد بود، احساس می‌کرد که سال‌های سال است که این‌ها همدیگر را می‌شناسند. دقیقاً چنین ویژگی و حالتی هم در شهید رضایی بود. البته همان‌طور که متوجه هستید، که بعضی اوقات نمی‌توان یک موردی را به زبان آورد و حس خاصی است که قابل بیان کردن نیست. پدر مریم خانم نیز واقعاً همین‌گونه بود و این از شباهت‌های اخلاقی بود که شما اشاره کردید. کسی که لباس مقدس نظامی را بر تن می‌کند، آگاهانه این مسیر را انتخاب می‌کند. گزینش خلبانی بسیار سخت است و یک فرد با آن معلوماتش می‌تواند سراغ مشاغل بسیار دیگری برود و آن را انتخاب کند. شهیداز همان ابتدا به پرواز، خلبانی، بالگرد و هواپیما علاقه داشت، که اگر اشتباه نکنم، پدرش به‌خاطر همین علاقۀ او اولین هلی‌کوپتر یا هواپیما را برایش تهیه می‌کند و با همین دیدگاه برایش می‌سازد.
ردای شهادت برازندۀ او بود
کسی که شغل شریف و پرخطر نظامی را انتخاب می‌کند، خصوصاً در نسل‌های جوان‌تر، در هر صورت آگاهانه این انتخاب را انجام می‌دهد. این یک واقعیت است که ایثار، گذشت و خضوع در تمام شهدا فراگیر است. شاید این تفاوت سنی را هیچ‌کس نمی‌تواند منکر شود، ولی به‌واسطه آن طینت و نفس و ذاتی که داشتند، وقتی می‌روند، آدم تازه متوجه می‌شود که شهادت چقدر برازندۀ آنها بوده‌است. 
شهید بود که شهید شد
شهر نجف‌آباد، که یک شهر مذهبی است و شهید حججی را در خود دارد و متناسب با آمار جمعیتی خودش بالاترین آمار شهید را از زمان دفاع مقدس تاکنون هدیه کرده‌است. پدر شهید دریانوش هم مردی پاک و بی‌آلایش و مادرش نیز باخدا بود و در واقع زنی خداترس بود. کسی که آن ارتباط باطنی را با خالق یکتا داشته‌باشد، مطمئناً به دنبال رزق و روزی حلال می‌رود و با زحمت، کسب درآمد می‌کند و فرزندانش از همان روزی ارتزاق می‌کنند. خروجی این نوع زندگی صددرصد ایده‌آل خواهدبود. 
من و همسر شهید در صحبت‌ها هم اشاره کردیم و بنده بعد از شهادت از شهید محسن دریانوش گله می‌کردم و در جمع به همه می‌گفتم که او یک عیب اساسی داشت و آن این بود که «بیش از حد خوب بود؛ بیش از حد دوست‌داشتنی بود؛ بیش از حد مورد رضایت همه بود؛ بیش از حد در دل همکاران و خانواده‌ها جا داشت.» این‌ها در این مراسمات نمود پیدا کرد. وقتی انسان شایسته باشد، مؤمن و متدین و خداترس باشد، به خانواده‌ و مملکتش خدمت کرده‌باشد، خروجی آن‌همه خوبی همین است و یک پاداش باید بگیرد. این گذشت و ایثار، این محاسن باید یک پاداش داشته‌باشد. این پاداش می‌شود شهادت و این پاداش شهادت می‌شود آن حضور مردم. ببینید این دل است که این مردم را می‌آورد. دل مردم از این اتفاق خون شد.
تشییع در پهنۀ دل‌های مردم
 بعد از شهید حججی چنین حضور و مراسم تشییعی برای شهدای این شهر کلاً بی‌سابقه بود. در تشییع پیکر شهید دریانوش قشرهای مختلف مردم شرکت کردند.برای این مراسم از استان‌های دیگر، مثلا از کهگیلویه و بویراحمد هم آمده‌بودند. از آبادان، شیراز، یاسوج و شهرهای دیگر و حتی کشورهایی مثل هند و مالزی هم آمده‌بودند. البته اینها به‌ندرت با ما برخورد می‌کردند و ما متوجه می‌شدیم و این‌گونه نبود که خود را تک‌تک معرفی کنند. شناختی از شهید نداشتند و فقط در فضای مجازی آشنا شده‌بودند و در واقع این مهر شهید بود که در دلشان نشسته‌بود. خیلی‌ها همین‌طور بودند و آن‌جا هم به ما التماس می‌کردند که عکس شهید را تهیه کنید تا ما با خودمان ببریم. از هند برای زیارت مزار شهید به نجف‌آباد آمده‌بودند و این نشان از علاقۀ آن‌ها بود.  آن‌ها از طریق فضای مجازی آشنا شده‌بودند و این یک حس درونی بوده و همان‌طور که عرض کردم من تصورم این است که شهید چون بیش از حد محبت داشت و مرام و مسلکش مردمی بود، بعد از شهادتش تا این حد محبوب و شناخته‌شده بود. این کاری دلی بوده و مهرش در دل آن‌ها نشسته‌بود که مثلاً کسانی که از هند آمده‌بودند می‌گفتند ما آن‌جا هم برای این شهدا و برای شهید شما عزاداری کردیم. 
خدمت به همه
اگر پیش می‌آمد که یک سرباز به ناهار نمی‌رسید، او ناهار خودش را به آن سرباز می‌داد. همین هم باعث شد که بعد از شهادت، سربازها برایش بی‌قراری می‌کردند. هر جا کاری از دستش بر می‌آمد، به دیگران کمک می‌کرد.
خواهر من که مادر خانم شهید دریانوش بود، ولی شهید با اصرار، همه‌جوره به ایشان رسیدگی و خدمت می‌کرد و برایش درست مثل فرزند بود. یعنی بنده می‌گویم که فرزند همچنین کارهایی را برای ایشان نمی‌کند. امکان نداشت که کلمۀ «جان» از کلام ایشان بیفتد. یعنی هر چه می‌گفت، «جان» پشت آن بود. شاید بچۀ خواهرهای من مرا دایی خالی صدا می‌زنند، ولی یادم نمی‌آید که او یک ‌بار هم کلمۀ «جان» را پشت لفظ دایی نگفته باشد. 
نظامی‌ها وقتی به مرخصی می‌روند در واقع می‌خواهند مقداری آرامش داشته‌باشند و مقداری آب و هوا عوض کنند، اما او وقتی به خانۀ پدرش می‌رفت، آن‌جا حتماً دنبال بازسازی خانۀ مادر همسرش، یا خانۀ پدر خودش بود و یا در باغ ایشان مشغول می‌شد. خدا رحمتش کند انگار ذاتاً به دنیا آمده ‌بود که خدمت کند و با این جایگاه و با این موقعیت بیل بزند و آجر بچیند. 
کسی از ترفیع درجۀ او خبر نداشت
حتی خانوادۀ درجه یک ما، یعنی پسرخواهرهای من، هم بر سر خود می‌زدند و خیلی ناراحت بودند. می‌گفتند: «ایشان این‌قدر متواضع بود که ما چیزی در این مورد نفهمیدیم که مثلاً او خلبان ریاست‌جمهوری است.» 
از هواپیمای کودکی تا خلبانی ریاست جمهوری 
در واقع پذیرش در رشتۀ خلبانی باید بعد از أخذ دیپلم، از طریق کنکور سراسری رشتۀ ریاضی انجام شود و نیروهای مسلح پذیرش کنند. با توجه به صحبتی که شد و آن علاقه‌ای که شهید از کودکی به خلبانی داشت، به این سمت‌وسو رفت. پدرش هم که چون جوشکار بود، هواپیمایی با ورق آهنی برایش ساخته‌بود. سخت‌ترین مسیری که در نظام وجود دارد، مسیر شغل خلبانی است. یعنی حتماً باید در دبیرستان فارغ‌التحصیل رشتۀ ریاضی آن هم با معدل بالا باشد. باید تست سلامت جسمانی و تمام تخصص‌ها را بدهد. از موی سر تا نوک پا باید تست بدهد؛ داخلی، ارتوپد، مغز و اعصاب، قلب و عروق، همه را باید بدون استثنا انجام دهد و بسیار سخت است. تست‌های هوش متفاوتی هم می‌گیرند که بایستی فرد از هوش و ذکاوت فوق‌العاده بالایی برخوردار باشد. به هر حال این‌ها مراحل کار است و کسی که می‌خواهد خلبان بشود باید همۀ این مراحل را طی کند و سلامت جسمی، سلامت فکری و سلامت ذهنی‌اش تأیید شود و در واقع سخت‌ترین مسیر است. دانشجویان بسیار زیادی به این رشته ابراز علاقه می‌کنند و وقتی وارد می‌شوند، مرحله به مرحله مرتب حذف و در واقع الک می‌شوند و از هر 100 نفر داوطلب، چیزی حدود هشت، نه نفر پذیرفته می‌شوند. 
تعداد مأموریت با ریاست جمهوری 
همان‌طور که اشاره شد اصلاً به هیچ‌عنوان از مأموریت‌هایش حرفی نمی‌زد و فقط اگر خانواده سؤال می‌کردند، صرفاً می‌گفت که مأموریت می‌روم. شهید از همان اول همین‌گونه بود و ویژگی‌های خوبش را داشت و این‌طور نبود که بگویم بعداً این ویژگی‌ها را پیدا کرد. به هر حال زن‌دایی و دایی‌ام یا مادرم و همسایه‌مان هستند و می‌دانند که ایشان از همان ابتدا همین‌طور بود. من احساس می‌کنم که هرچه جلوتر می‌رفت، بیشتر می‌شد. چیزهایی در انسان‌ها هست که ذاتی‌است و ذات طرف اصلاً تغییرناپذیر است. یک خصائلی هست که منحصر به فرد است. یعنی فقط آن فرد این ویژگی‌ها را دارد، تکمیل می‌شود، ولی این که آدم بخواهد ظاهرسازی کند، اصلاً محال است. 
خانوادگی به او علاقه‌مند شده‌ایم
خدا او را رحمت کند، من به‌ خاطر ندارم که او را یک ‌بار دیده‌باشم که ناراحت باشد و نخندد. بسیار خوش‌رو و خوش‌مرام و خوش‌برخورد بود. من حدود بیست روز پیش بود که در مرکز شهر در طرح ترافیک کار داشتم. تاکسی اینترنتی گرفتم و سوار شدم. نمی‌دانم از چه چیزی صحبت شد که بحث شهدا و همین شهدای این حادثه پیش آمد. راننده شروع کرد به صحبت کردن و به شهید دریانوش رسید. گفت: «بله آقا نمی‌دانم یک حس خاصی در مورد ایشان داریم. خانوادگی اصلاً حس عجیبی به این شهید داریم. 
پسرم عکس او را تهیه کرده و در اتاق‌خوابش زده‌ و می‌گوید: «حتماً من باید مثل شهید دریانوش خلبان بشوم.»» آن‌قدر گفت و گفت و من هم از نسبتمان با این شهید چیزی نگفتم. شما می‌گویید: «چطور مراسمش این‌قدر شلوغ بود؟!» همان‌طور که گفتم این یک حس درونی بود. شما نگاه کنید در تهران فردی به‌عنوان راننده تاکسی که شهید را اصلاً از نزدیک ندیده و عکسش را از تلویزیون دیده بوده، یک ارتباطی درونی با شهید برقرار کرده و خانوادگی ارتباط گرفته‌اند. نهایتاً وقتی به مقصد رسیدیم و خواستم پیاده شوم، گفتم که دوست عزیز! این شهید دریانوش که شما این ‌همه صحبتش را کردید و خانوادگی به او علاقه‌مند شده‌اید و پسرتان می‌خواهد راه او را طی کند، فامیل ما هست. گفت: «آقا! تو را به خدا بگو چه چیزی وجود دارد که ما این‌طور شده‌ایم؟!» گفتم: «در هر صورت همۀ چیزهایی که شما می‌گویید خیلی هم خوب است و چیزی که خودتان برداشت کرده‌اید عین واقعیت است و اجازه بدهید که دیگر من توضیح اضافه راجع به ایشان ندهم.» 
حق پسری به گردنم دارد
مادر خانم شهیددریانوش هم از داماد شهیدش برایمان گفت: گفتنی‌ها در مورد داماد عزیزم خیلی زیاد است. او خیلی تک بود. به گردن من بیشتر حق پسری دارد. هر طرف که رو می‌کرد مرا «مامان» و«مامان جان» خطاب می‌کرد و مدام دنبال کارهای من بود. دنبال این بود که در زندگی چه کم دارم که برایم تأمین کند. هر موقع که می‌خواستند پیشم بیایند همه‌چیز تهیه می‌کرد و برایم می‌آورد، تا در خانه داشته ‌باشم. خیلی خوب بود. هرچه در مورد او بگویم کم است. وقتی من دو زانویم را عمل کرده‌بودم، آن‌ها در شیراز بودند و پا به پای من چقدر زحمت کشید! در پاهای من دستگاه پروتز گذاشتند. وقتی یکی را عمل کرده‌بودم، می‌گفت: «آن یکی را هم عمل کنیم، یک وقت می‌بینی که ما جای دیگری منتقل می‌شویم، از یک دکتر استفاده کرده‌ باشیم.» خیلی مهربان، مؤمن و باخدا بود. از مهربانی‌اش هرچه بگویم کم گفته‌ام. خوبی‌های خیلی زیادی داشت. بیشتر از این چه می‌توانم بگویم. دخترم فرزند شهید بود و دامادم به من گفت: «مامان! من از دختر شما خیلی خوب نگهداری می‌کنم، هیچ ناراحتی و نگرانی در مورد او نداشته ‌باشید.» من خاطرم جمع بود. از همان اول که به خواستگاری‌اش آمده‌ بود، خوبی او را دیدم. دیگر گفتم: «جای پدر و مادر را برای دخترم 
پر می‌کند» و واقعاً هم پر کرد. همین مأموریت هم که می‌خواست برود، اگر من این‌جا بودم که هیچ، ولی اگر نبودم، زنگ می‌زد و خداحافظی می‌کرد. برایم سوغاتی می‌آورد. چند بار هم مرا به مشهد برد. هر جا هم که می‌رفتند، مرا می‌بردند. رفتن او برای من خیلی سخت شده ‌است. در این سن تحمل این داغ خیلی سخت است. خدا سلامتی به همه بدهد. 
مردمداری‌اش مثال زدنی بود
خانم همسایه خانواده شهید دریانوش هم از این شهید برایمان می‌گوید: 
من برادر خودم را سالی یک بار می‌بینم، ولی شهید دریانوش به معنای واقعی برادرمان بود؛ چه برای خودم، چه برای بچه‌ها و چه برای همسرم، وقتی کاری پیش می‌آمد بدون این‌که بخواهد فخر بفروشد، با جان و دل محبت می‌کرد. حتی اگر کوچک‌ترین کاری برای همسرم، یا برای بچه‌ها و خودم پیش می‌آمد با سر انجام می‌داد. حتی وقتی خرید می‌رفت، طوری بود که برای ما نیز خرید می‌کرد و از شیر گرفته تا سبزی، خودش تا طبقۀ سوم برایمان می‌آورد. بدون این‌که کوچک‌ترین ناراحتی داشته ‌باشد. هر بار که او را می‌دیدیم خوش‌اخلاق‌تر و صمیمی‌تر از دفعات قبل بود. واقعاً شهید دریانوش یک برادر واقعی برای ما بود. خدا روحش را شاد کند. 
برایمان برادری می‌کرد و واقعاً هم همین‌طور بود؛ به‌عنوان مثال ما می‌خواستیم کولرگازی نصب کنیم. خودش در گرما بود، اما وقتی نصاب آمده‌ بود که برای ما کولر نصب کند، همسرم در خانه نبود. شهید تا لحظۀ آخر ایستاد تا به او کمک کند و کولر را نصب کنند. تا حدود ساعت هفت عصر وقتش را گرفت، ولی تا آخر کار آن‌جا ایستاد، چون همسرم در خانه نبود. او مثل برادر بود. خیلی مردمی و مردمدار بود.

Image result for ‫گل لاله‬‎