۴۱۳ - گزارشی از سفر به کرمان در پنجمین سالگرد حاج قاسم: سفر به دیار سربازانی که اسطوره شدند ۱۴۰۳/۱۰/۱۵
گزارشی از سفر به کرمان در پنجمین سالگرد حاج قاسم:
سفر به دیار سربازانی که اسطوره شدند
۱۴۰۳/۱۰/۱۱
بخش نخست
سیدمحمد مشکوهالممالک
در این روزها، دنیا و بهویژه کشورهای منطقه، هر روز درگیر بحرانها و درگیریهای پیچیدهای است که قلب هر انسان آزادهای را به درد میآورد. از غزه و لبنان گرفته تا فلسطین و سوریه، هر کجای این خاک، زخمهای عمیقی بر جای مانده است. در غزه، خون شهدای مقاومت جاری است و در لبنان، سنگرهای مقاومت هنوز پابرجا است. اما آنچه در ذهنم مرور میشود، بیشتر از همه، وضعیت سوریه است. کشوری که زمانی به عنوان قلب مقاومت شناخته میشد، حالا با سالها جنگ و ویرانی، یادآور دلاوریهایی است که در میدانهای نبرد به یادگار گذاشته شد.
ایثار و فداکاری شهدای مدافع حرم
سوریه، جایی که شهدای زیادی از جبهه مقاومت از ایران، لبنان و عراق برای دفاع از حرم اهل بیت نبی و نیز جلوگیری از قدرت یافتن داعش و سپس طمع ورزیدنشان به خاک ایران جان خود را فدای آرمانهای آزادی و عدالت کردند. یاد آن روزها که حاج قاسم سلیمانی در کنار سید حسن نصرالله و دیگر فرماندهان، در میدانهای نبرد علیه دشمنان بشریت ایستاده بود، همچنان در ذهنها زنده است. چگونه این دو سردار بزرگ، در کنار هم، دلاوریهای بیپایانی را در جبهههای مختلف به نمایش گذاشتند، از دفاع از حرم گرفته تا مقاومت در برابر تهدیدات بزرگتر.
در میان این افکار و احساسات پر از غم، چیزی در دلم تکان خورد. یاد حاج قاسم سلیمانی بهعنوان سرباز ولایت، یاد آن مردی که در سختترین روزها کنار ملتهای مظلوم ایستاد، به ذهنم آمد. در ذهنم تصویری زنده از سرداری نقش بست که برای آرمانهای بزرگش فدا شد. حاج قاسم، که در میان گردابهای خونین، با حضورش چراغی روشن برای همه مسلمانان و آزادیخواهان جهان بود. او که بعد از شهادتش هم، یاد و نامش در دلها همچنان زنده است.
در جستوجوی آرامش
در روز سهشنبه، ۴ دیماه ۱۴۰۳، به همراه همکاران عزیزم، آقای فرنوش بلوچی حسینی و احمد رحیمی، برای این سفر معنوی به کرمان میروم. این سفر، سفری است برای یادآوری شهیدانی که با خون خود چراغ راه شدند و برای یافتن آرامشی که در این روزهای پرفشار، بیش از همیشه به آن نیاز داریم. مزار حاج قاسم سلیمانی در کرمان، جایی که روح و یاد او همواره در آنجا زنده است، مقصد نهائی ما خواهد بود. جایی که با حضور در آن، میخواهیم به دلهایمان آرامش بخشیم و به یاد همه شهدای مقاومت، از جمله حاج قاسم، دلی دوباره پیدا کنیم.
این سفر، نه تنها یک سفر فیزیکی به کرمان، بلکه یک سفر معنوی و روحانی است. سفری برای جستوجو در دلام، برای پاسخ به سؤالاتی که در دل دارم و برای رسیدن به آرامشی که تنها در کنار یاد حاج قاسم سلیمانی و در مزار او میتوانم بیابم. در این سفرنامه، شما را نیز همراه خود خواهم برد تا در کنار هم، از این لحظات معنوی بهرهمند شویم.
کرمان؛ قلب کویر ایران
کرمان، این شهر تاریخی و فرهنگی، در جنوبشرقی ایران و در فاصله حدوداً ۱۱۰۰ کیلومتری از تهران قرار دارد. شهری که به دلیل موقعیت جغرافیاییاش در دل کویر، هوائی خشک و گرم دارد، اما در عین حال با تاریخ و فرهنگ غنیاش، در دل هر مسافر خاطراتی به یادگار میگذارد. با وجود فضای کویری، کرمان طبیعت خاص خود را دارد؛ از باغها و قناتهای تاریخی گرفته تا مناطق کوهستانی که در فصول سرد سال، هوای مطبوع و دلپذیری دارند.
کرمان همچنین به عنوان یکی از مهمترین مراکز تولید قالی و صنایع دستی در ایران شناخته میشود و این ویژگیها به همراه مهماننوازی مردمانش، این شهر را به مکانی ویژه برای بازدید و تجربهای معنوی بدل کرده است.
روز نخست سفر
به کرمان رسیدیم. هوا کمی سرد است و درختان کنار خیابانها برگهای خشکشان را در آغوش گرفتهاند. آسمان شب، با ستارههایی که به روشنی درخشان و مشخص بودند، نویدبخش سفر معنویای بود که پیش رو داشتیم. احساس میکردم این ستارگان، گویی در این لحظه به نظارهام ایستادهاند، همچنان که من هم در دل این شب آرام، در جستوجوی آرامش و نور معنوی حرکت میکنم.
فرودگاه کرمان شلوغ و پر از تردد بود، اما در همان بدو ورود به این شهر، با خودم گفتم: درست نیست وارد کرمان شوی و برای کار و مصاحبههایی که قرار است با خانوادههای معظم شهدا داشته باشی، از حاج قاسم سلیمانی اذن نگیری. بنابراین، به اتفاق همکارانم، تصمیم گرفتیم بلافاصله از فرودگاه به سوی مزار حاج قاسم سلیمانی برویم.
آقای شهروز شهرکی، یکی از دوستان کرمانی به همراه آقای علی شجاعی، به استقبالمان آمده بودند. پس از احوالپرسی کوتاه، بیدرنگ به سمت مزار حاج قاسم حرکت کردیم. وقتی به مزار رسیدیم، ساعت ده شب بود. اما برخلاف انتظارم، هنوز هم جمعیتی در حیاط آرامگاه حضور داشتند. همه چیز در سکوت شب و زیر نور ملایم لامپها، به نظر خاص و معنوی میآمد. کودکانی با چشمان پرسشگر، نوجوانانی با نگاههای پر از آرزو، جوانانی با دلهایی که در پی پیدا کردن امید بودند و سالخوردگانی که گویی در جستوجوی آرامش و تسکین آمده بودند، همه اینجا بودند. انگار هر کسی چیزی در دل داشت که نمیتوانست به کلمات تبدیل کند و آمده بود تا در این مکان، کمی از دردهای درونیاش را تسکین دهد.
قدمهای آرام کنار مزار حاج قاسم
بعد از فاتحهای که بر مزار حاج قاسم خواندم و اذن گرفتن از روح او، آرام آرام قدم زدم. در گلزار شهدای این مکان، یکی از چیزهایی که بیشتر از همه چشمم را به خود جلب کرد، سنگ مزار شهدای حادثه تروریستی سال گذشته بود که در گوشهای از محوطه قرار داشت. به جز سنگ مزارها، تصاویری از این شهدا نیز بر دیوار نصب شده بود. یکی از این تصاویر، عکسی از یک خردسال بود که با کاپشن صورتی معروف شد. کودکی که در این عکس نماد معصومیت و مظلومیت بود. عکس این کودک که در سر مزار خود نصب شده بود، قلبم را فشرد.
در کنار این عکس، بنری دیگر به یاد شهیده ریحانه سلطانینژاد و دیگری به یاد شهیده رقیه، دختر کوچک غزه که در همان لباس صورتی معروف شده بود، نصب شده بود.
نگاه کردم و به این فکر کردم که این دو کودک، با وجود اینکه یکی در ایران و دیگری در غزه جان باختهاند، در حقیقت هیچ تفاوتی ندارند. چون قاتلان هر دو، یکی هستند. آنها با یک ظلم و ناعدالتی مشترک روبهرو شدند و به دست دشمنان بشریت، جان دادند.
بازگشت به حقیقت
من نیز در کنار همه آنها، در سکوت و با دلی پر از پرسش، به آرامگاه نگاه میکنم. در این لحظات، هیچچیز جز احساس آرامش و سکوت، در اطرافم نمیبینم. هیچصدای حواشی، هیچگونه هیاهویی به گوش نمیرسد. تنها صدای وزش باد و گاهی صدای آرام قرآن که از بلندگوهای حیاط به گوش میرسد، فضا را پر کرده است. اما آنچه که بیشتر از هر چیزی در این لحظات به چشم میآید، حضور حاج قاسم در میان این جمع است. حضوری که در دل هر یک از این افراد، همچنان زنده است.نگاهم به آرامگاه میافتد و اینجا، در این لحظه، همه سؤالاتم بیجواب میمانند. حاج قاسم، با آن روحیهاش، با آن عزت نفس و با آن همت بلند، چه چیزی در دل این مردم کاشته بود که حالا، همه از کوچک و بزرگ، در اینجا به نوعی آمدهاند؟ آیا چیزی بیشتر از آرامش و دلگرمی میتوان یافت؟ احساس میکنم اینجا دیگر هیچچیز به اندازه سکوت و احترام به یاد حاج قاسم معنی ندارد.
بعد از آن لحظات معنوی و پر از سکوت، به همراه همکارانم به محل اسکان برگشتیم تا کمی استراحت کنیم. در حالی که شب از نیمه گذشته بود، پس از صرف شام، خود را برای روز بعد آماده کردیم. فردا، روزی پر از کارهای و مصاحبههای مهم بود. همه ما به این سفر معنوی آمده بودیم تا در کنار خانوادههای معظم شهدا، از یاد و خاطره حاج قاسم سلیمانی و دیگر شهدای مقاومت که جان خود را فدای آرمانهای بلند آزادی و عدالت کردند، یاد کنیم و یاد آنها را در دلهایمان زنده نگه داریم.
روز دوم سفر؛ دیدار با خانوادههای شهدای حادثه تروریستی
صبح روز دوم در کرمان، با نگاهی پر از امید و در عین حال سنگینی در دل، به مهمانسرای بنیاد شهید کرمان رفتیم. هوای کرمان همچنان سرد و دلانگیز بود و نسیم ملایمی که از دشتهای اطراف میوزید، فضای خاصی به این روز معنوی داده بود. در مهمانسرا، فضائی ساده و صمیمی برای نشستها و گفتوگوهایمان آماده شده بود.
پیش از شروع گفتوگوها، خانوادههای معظم شهدای حادثه تروریستی سال گذشته یکی یکی به محل نشست میآمدند. چهرههایی که از غم فقدان عزیزانشان به شدت آشفته بود، اما در عین حال نشانههای عزت و استقامت در نگاهشان موج میزد. این خانوادهها، در کنار حاج قاسم سلیمانی، عزیزانشان را در راه آرمانهای بزرگ بشری فدای وطن و مقاومت کردند.
خانوادهای با هشت شهید
نخستین گفتوگویی که داشتم، با آقای حسین سلطانینژاد، پدر شهیده مریم سلطانینژاد بود. او با چهرهای آرام و گاهی پر از درد، در حالی که دستانش به آرامی روی هم قرار گرفته بود، درباره دخترش گفت: مریم فقط ۹ سال داشت، تازه به سن تکلیف رسیده بود که به شهادت رسید.
او هنوز به تمام معنای کلمات فداکاری و ایثار پی نبرده بود، اما همه ما میدانستیم که این بچه در دل خود یک اراده محکم و غیرقابل وصف داشت. مریم همیشه به دیگران کمک میکرد و از همان کودکی آرمانهای بزرگی در دل داشت.
آقای سلطانینژاد ادامه داد: عجیب است که مریم، در همان سن کم، حتی در مدرسه درباره آرزوی بزرگش میگفت. در میان همکلاسیهایش مینشست و از این که روزی شهید شود، حرف میزد. او میگفت دوست دارد در راه خدا و وطن فدای آرمانهایش شود. شاید در نظر خیلیها این حرفها تنها بازی کودکانه بود، اما برای ما و اطرافیانمان واضح بود که مریم در دل خود به چیزی بزرگتر از سن و سالش ایمان داشت.
آقای سلطانینژاد با صدای گرفته افزود: این تنها مریم نبود که جان خود را فدای آرمانهای انقلاب کرد. همسرم، نغمه گلزاری، دخترم مریم، دو خواهرم، سمیه و فاطمه، و همچنین دو برادرزادهام فاطمه زهرا، مهدی، محمد امین و ریحانه، همگی در این راه به شهادت رسیدند. در حقیقت، خانواده ما ۸ شهید تقدیم کرده است.
او همچنین به جانبازی پسرش امیرعلی، برادر شهیده مریم، اشاره کرد و گفت: امیرعلی هم یکی از جانبازان همان حادثه است. او با شجاعت و ایثار خود همچنان در کنار ماست، و یاد و راه تمام عزیزان شهیدش را در دل حفظ میکند.
او با صدای پر از بغض ادامه داد: ما هیچگاه از این فداکاریها پشیمان نیستیم. هر یک از ما برای ایران و برای آرمانهای بزرگ انقلاب جانمان را فدا میکنیم و این راه همچنان ادامه خواهد داشت.
صحبتهای آقای حسین سلطانینژاد، به وضوح نشان میداد که این خانواده با تمام سختیها، همچنان به راهی که عزیزانشان در آن گام گذاشتهاند، افتخار میکنند و هیچگاه احساس پشیمانی از فداکاریهایشان نداشتهاند. آنان همچنان در مسیر مقاومت و ایستادگی بر اصول و ارزشهای انقلاب اسلامی گام بر میدارند.
چهرهای محبوب و مقاوم در دل مردم کرمان
سپس سراغ برادر و همسر مداح شهید عادل رضایی رفتم. شهید عادل رضایی یکی از چهرههای محبوب و شناخته شده در کرمان بود که در سالهای اخیر در دل مردم این شهر جایگاه ویژهای پیدا کرده بود. شهادت او در حادثه تروریستی گذشته نه تنها خلأ بزرگی برای خانوادهاش، بلکه برای مردم کرمان بهویژه دوستدارانش به جا گذاشت. برادر شهید عادل رضایی با چهرهای پر از افتخار، اما در عین حال با دلی پر از غم، از برادر شهیدش گفت: عادل همیشه در کنار مردم بود. او تنها یک مداح نبود، بلکه روحیهای فداکار و دلی بزرگ داشت. عادل در این راه زندگی کرد و برای همین در دل مردم جا باز کرده بود. او برای خودش هدفی بزرگ داشت: هدایت و جلب رضایت خداوند. مردم کرمان از او نه تنها بهعنوان یک مداح بلکه بهعنوان یک انسان فداکار یاد میکنند.
او ادامه داد: شهادت عادل، برای همه ما یک افتخار بود. از او همیشه یاد میکنیم، اما جای خالی او هنوز در دلمان حس میشود. او برای اهداف بزرگتر از خودش جان داد و ما هم به این راه افتخار میکنیم.
پس از صحبت با برادر شهید عادل رضایی، فرصت صحبت با همسر شهید نیز مهیا شد. او با چهرهای صبور و پر از ایمان، یاد همسر شهیدش را در دل پرورش میداد. همسر شهید عادل رضایی با اشکهایی که در چشمهایش حلقه زده بود، گفت: عادل همیشه به ما میگفت که در این مسیر فقط و فقط برای رضای خداوند قدم برداشته است.
او در ادامه افزود: من به عنوان همسر او، همیشه از این که همسرم چنین انسانی بود، به خودم میبالم. در روزهای سخت، او همیشه برای من و بچههایم قوت قلب بود. حالا که او را از دست دادهایم، یادش همیشه در دلمان زنده است. شهادت عادل، نه تنها یک مصیبت برای خانوادهاش است، بلکه برای تمام مردم کرمان و کسانی که او را میشناختند، یک فقدان بزرگ است.
صحبتهای برادر و همسر شهید عادل رضایی، نشان از ارادت و فداکاری این شهید بزرگوار داشت. آنها همچنان با تمام سختیها به راهی که همسر و برادرشان انتخاب کرده بود، افتخار میکنند. این خانواده به وضوح از تقدیم جان خود برای وطن و آرمانهای انقلاب هیچگاه پشیمان نبودهاند و همچنان راه مقاومت را با قوت ادامه میدهند.
داستانهای تلخ و در عین حال قهرمانانه
آقای آزادوار، مدیر فرهنگی بنیاد شهید کرمان، در این فرآیند نقش اساسی و مهمی ایفا کردند. ایشان با همکاری و پیگیریهای مستمر، همه شرایط لازم را بهطور منظم و هماهنگ برای ما فراهم کردند تا بتوانیم مصاحبههایی با خانوادههایی که در حادثه تروریستی سال گذشته عزیزان خود را از دست دادهاند، ترتیب دهیم. نه تنها در تأمین امکانات و شرایط برای انجام این مصاحبهها، بلکه در برقراری ارتباطات و رفع موانع، آقای آزادوار وقت و انرژی بسیاری صرف کردند. توجه دقیق و همدلی ایشان باعث شد که این فرصت فراهم آید و من با اطمینان خاطر، بتوانم داستانهای تلخ و در عین حال قهرمانانه این خانوادهها را بازگو کنم.
پس از انجام گفتوگوها که در مهمانسرا بنیاد شهید برگزار شد، به منزلی رفتم که مردی در آنجا زندگی میکرد که در همان حادثه تروریستی همسرش و دو فرزندش را از دست داده بود. فضای خانه پر از سکوتی سنگین بود که تنها از یادگاریهای عزیزان از دست رفته حکایت میکرد. هر گوشه از خانه داستانی از درد و فقدان را بازگو میکرد، اما در عین حال، نشان از قوت قلب و استقامت مردی داشت که با وجود تمام این سختیها، همچنان ایستاده بود.
روایت یک پدر شهید
در ادامه گفتوگو با آقای مصیب سلطانینژاد، او از ویژگیهای خاص فرزندانش فاطمه زهرا و مهدی صحبت کرد. چشمانش پر از عشق و افتخار همراه با اشک بود زمانی که به یاد آنها میافتاد.
دخترم فاطمه زهرا خیلی زرنگ و درسخوان بود. در ورزش والیبال هم استعداد فوقالعادهای داشت و حتی برای تیم باشگاه انتخاب شده بود. اما همیشه به دوستانش کمک میکرد. یک بار یکی از همکلاسیهای دخترم که انتخاب نشده بود، ناراحت بود. دخترم فاطمه زهرا به مربی خود گفت: «اگر امکانش است، دوستم را هم انتخاب کنید.» این خصوصیت انسانی و مهربانانه او همیشه در ذهن من خواهد ماند. او به یاد داشت که فاطمه زهرا در یک اقدام انسانی دیگر هم شرکت کرده بود: از طرف مدرسه گفته بودند که هر دانشآموزی که دوست دارد، یک بطری آب معدنی
بزرگ برای بچههای فلسطینی بیاورد. فاطمه زهرا با دل و جان از من خواست که یک بکس آب معدنی بگیرم و گفت: آخه اونا گناه دارند، باید کمکشان کنیم. این احساس مسئولیت و دلسوزی از همان دوران کودکی در او به وضوح دیده میشد.
مهدی؛ پسر بازیگوش با دل بزرگ
آقای سلطانینژاد در ادامه درباره پسرش، مهدی، صحبت کرد: مهدی خیلی بازیگوش بود، همیشه شاد و پر انرژی. یادم میآید وقتی کلاس اول بود، با یکی از همکلاسیهایش دعوا کرده بود. بعد از دعوا، رفت و همکلاسیاش را بوسید و گفت: دیگه ناراحت نباش، از دل من درآوردی. این رویکرد به آرامش و دوستی از ویژگیهای خاص مهدی بود.
او ادامه داد: مهدی همیشه تکالیفش را با دقت و خوشخط مینوشت. یک بار معلمش از خوشخطی او شگفتزده شده بود و زیر دفترش نوشت: والدین محترم لطفاً بگذارید، مهدی جان خودش تکالیفش را بنویسد. همیشه احترام به دیگران و خودداری از خشونت، در رفتار مهدی وجود داشت.
آقای سلطانینژاد ادامه داد: این ویژگیها و رفتارهای کوچک اما بزرگ در فاطمه زهرا و مهدی، همیشه برای من یک درس بود. یاد میگیرم که محبتهای کوچک در زندگی خیلی بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت دارند. در آن لحظه، فاطمه زهرا فقط به یک دوچرخه نیاز نداشت، بلکه به محبت و توجه نیاز داشت و این چیزهایی است که هیچگاه فراموش نمیشود. او با یادآوری یکی از روزهای خاص زندگیاش ادامه داد: یادمه یه روز رفتم فاطمه زهرا را از باشگاه بیارم خونه. تو راه یه تصادف نسبتا شدیدی کردیم. جوری بود که ماشین از روی جدولهای وسط خیابان به لاین مخالف هدایت شد. از شدت ترس دست منو گرفته بود و میترسید که برای من اتفاقی بیفته. وقتی ماشین ایستاد و متوجه شدیم که آسیب جدی به ما نرسیده، فاطمه زهرا با کمال آرامش گفت: خدایا شکرت که طوریمون نشد. این واکنش او در شرایطی که بسیاری از افراد به شدت دستپاچه میشوند، برایم شگفتانگیز بود. قدرت روحی و آرامش او در آن لحظه، درس بزرگی برای من بود.
آخرین تماس تلفنی قبل از شهادت
آقای سلطانینژاد با بغض گفت: مهدی هم بچهای بود که همیشه محبت و دلسوزی داشت. یادم میآید یک روز، قبل از شهادتش، با گوشی خانم معلمش زنگ زد به مادرش. این فیلم هنوز در اینترنت موجود است. مهدی به مادرش گفت: الو مامان روزت مبارک. مادرش در جواب گفت: ممنون عزیزم. این تماس کوتاه و دلنشین، یادآور همان محبتها و دلسوزیهایی است که همیشه در رفتار مهدی بود.
چشمان آقای سلطانینژاد پر از اشک شد و ادامه داد: مهدی در کنار خواهرش، فاطمه زهرا، شهید شد. آنها من را تنها گذاشتند، اما همیشه با خودم میگویم که این فداکاریها و شهادتها برای اهداف بزرگتری بود. اینها برای من درسهای زندگی هستند، درسهای ایثار، محبت و فداکاری.
آقای سلطانینژاد در حالی که به یاد عزیزانش افتاده بود، با صدایی آرام و مطمئن ادامه داد: اگرچه آنها دیگر در کنار من نیستند، اما همیشه حس میکنم که همسرم و فرزندانم کنارم هستند. احساس میکنم وجود آنها، در هر لحظه از زندگیام، همچنان در کنار من حضور دارد. این احساس باعث میشود که با تمام سختیها و فراقها، همچنان محکم باشم و بدانم که این فداکاریها و ایثارها برای اهدافی بزرگتر بوده است. آنها همیشه با من هستند، در دل و روح من، و من به این حضور همیشگی و ادامهدار در زندگیام افتخار میکنم. با اتمام این دیدارها و گفتوگوهای پر از احساس، قلبم پر از دلیری و افتخار بود. هر یک از این خانوادهها با فداکاریها و ایثارهایشان یادآوری میکردند که حقیقتاً هیچ چیزی نمیتواند ارادهی انسانی و پایبندی به آرمانها را شکسته کند. روز دوم سفر، روزی بود پر از درسهای زندگی، از شجاعت و صبر تا عشق و وفاداری به ارزشهای بزرگ.
و به این ترتیب، روز دوم سفر به پایان رسید؛ روزی که یادگارهایش در ذهن و قلبم باقی خواهد ماند.
روز سوم سفر
صبح روز سوم سفر، به همراه همکارانم آقای فرنوش حسینی بلوچی و احمد رحیمی که مرا در این سفر معنوی همراهی میکردند، از خواب بیدار شدیم. آن روز هم هوای کرمان خنک و دلانگیز بود و احساس میکردیم که این روز نیز مانند روزهای گذشته، پر از خاطرات و لحظات ویژه خواهد بود. دوباره به مهمانسرای بنیاد شهید کرمان رفتیم؛ جایی که این سفر معنوی و ارتباطات عمیقتری با خانوادههای شهدای عزیز ادامه مییافت.
پس از صرف صبحانه، آقای محیابادی، که زحمت زیادی در میزبانی از خانوادههای محترم شهدای حادثه تروریستی و مراسم سالگرد حاج قاسم سلیمانی داشتند، از ما پذیرایی کردند. در کنار همکاران و خانوادههای شهدا، صبحانهای ساده و دلپذیر داشتیم و این شروع روزی دیگر بود. چهرهها، نگاهها و احساسات همه گویای عزم و ارادهای محکم بود که در این سفر پر از افتخار با هم به اشتراک گذاشته میشد.
پس از صبحانه، خانوادههای محترم شهدای حادثه تروریستی سال گذشته، که در کنار مزار
حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند، برای شرکت در مصاحبهها و روایتگری از عزیزان شهید خود به مهمانسرا آمدند. از ساعت ۸:۳۰ صبح، گفت وگوها آغاز شد و هر خانواده با یادآوری لحظات دردناک و در عین حال پرافتخار از دست دادن عزیزانشان در این حادثه تروریستی، داستانهایی پر از غم و افتخار را برایمان تعریف میکرد.
عزیمت به منزل شهیدان ایرانمنش
با حاج آقای بلوچی، راننده بسیار محترم و مهربان و دلسوز بنیاد شهید کرمان، به منزل شهید رضا ایرانمنش یکی از شهدای حادثه تروریستی سال گذشته و پسر شهیدش، محمد مهدی، رفتیم. خانهای که در آن عطر شهدا پیچیده بود. در همان لحظه، بوی عطر و رایحه شهدای دیروز همچنان در فضا احساس میشد، گویی خانه همچنان پذیرای آنان است. این مکان، آکنده از خاطراتی بود که در هر گوشهاش، نشانی از زندگی یک شهید و خانوادهای وفادار به آرمانهای انقلاب اسلامی به چشم میخورد.
آقا رضا سه فرزند داشتند؛ دو دختر و پسری که به مقام شهادت رسید. او شغل آزاد داشت و بسیار اهل ورزش بود؛ در تیم والیبال اختیارآباد کرمان بازی میکرد. در طول ۲۳ سال زندگی مشترک، همیشه به خود میگفتم چرا من متوجه نشدم که او چگونه انسانی بود؟ او اصلاً زمینی نبود، او لایق شهادت بود. بسیار مودب بود و همیشه با احترام با خانواده و دوستانش برخورد میکرد. مقید به نماز اول وقت بود و هرگز نماز او از اذان تا اللهاکبر شروع نمیشد. ارتباط بسیار خوبی با بچهها داشت و همیشه دست محبتش بر سر آنان بود. در امور خانه نیز کمکحال من بود.
قسمت دوم از سفرنامه کرمان در آستانه شهادت سردار دلها:
حسینیه «بیتالزهرا» یادگاری از حاج قاسـم
۱۴۰۳/۱۰/۱۵
سیدمحمد مشکاتالممالک
دختر شهید رضا ایرانمنش از شهدای حادثه تروریستی در سالگرد شهادت سردار قاسم سلیمانی در مورد پدر شهیدش میگوید: «پدرم ولایی بود و عشق زیادی به شهدا، به ویژه شهدای مدافع حرم داشت. او ارادت خاصی به شهید غلامرضا لنگریزاده داشت و کتابهایی که در مورد زندگینامه شهدا بود، میخواند و به ما و دوستانش میگفت. به حاج قاسم سلیمانی هم ارادت داشت و آخرین کتابی که مطالعه کرد، «سرباز وطن» حاج قاسم بود. آنقدر از این کتاب تعریف میکرد که همه مشتاق خواندنش شدند.»
و همسر شهید نیز در ادامه خاطرهای بعد از شهادت آقا رضا به نقل از یکی از دوستان همسرش بیان کرد: «قبل از شهادت، همیشه وقتی مشکلی داشتم، نزد آقا رضا میرفتم و مشاوره میگرفتم. او همیشه به من کمک میکرد. پس از شهادتش، یک روز مشکلی پیش آمد که نمیدانستم چه کنم. شب شهید را در خواب دیدم و او مرا راهنمایی کرد. شهدا زنده هستند و در کنار ما هستند و از کارهای ما آگاهند.»
شهید محمدمهدی ایرانمنش پسر خانواده ۱۲ساله بود که به مقام شهادت رسید.
شهید محمدمهدی ایرانمنش، فرزند شهید رضا ایرانمنش، در سال ۱۳۹۱ در کرمان به دنیا آمد. او در سن ۱۱ سالگی، در تاریخ ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳، به عنوان آخرین شهید حادثه تروریستی ۱۳ دی ماه ۱۴۰۲، به مقام رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر ایشان در گلزار شهدای اختیارآباد به خاک سپرده شد.
روایت مادر شهید محمد مهدی
محمد مهدی ایرانمنش، آخرین شهید حادثه تروریستی ۱۳ دی ماه با وجود سن کم خود، در رشتههای ورزشی والیبال، نینجا و شنا موفقیتهای زیادی کسب کرده بود. وی همچنین از شاگردان ممتاز در کلاسهای زبان و قرآن بود. علاوهبر این، او یکی از بسیجیان فعال پایگاه قائم(ع) اختیارآباد بود و در برپایی مراسمات مذهبی به طور فعال مشارکت میکرد.
مادر شهید محمد مهدی از لحظات پر از احساس خود در کنار فرزند جانبازش میگوید:
«من ۱۰۹ روز کنار پسرم محمد مهدی بودم و در این مدت، هر روز در کنار او مینشستم. یک روز که حالش بد شد و پزشکان گفتند وضعش خوب نیست، من سوره یس خواندم و گفتم: محمد مهدی، امروز تو را به خدا سپردم. بلافاصله بعد از این دعا، ضربان قلبش تنظیم شد. او میدانست که من چقدر او را دوست داشتم، اما خداوند بهترین تقدیر را برای او رقم زد.»
پس از شهادت محمد مهدی
در روز معلم، همکلاسیهای محمد مهدی به مدرسه آمده بودند و یکی از همکلاسیهایش با یک شاخه گل به سراغ صندلی او رفت. وقتی گل را روی صندلی گذاشت، ناگهان محمد مهدی را دید که با لبخند دستش را دراز کرده و گل را از او گرفت. این خاطره باعث شد تا همکلاسی او از شدت هیجانگریه کند و از هوش برود.
پیغام از دنیای دیگر
چند روز قبل از شهادت محمد مهدی، مادرش سفره حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) را در خانه انداخته بود. صبح روز بعد، در بیمارستان از محمد مهدی پرسید که آیا کسی آمده است؟ او با سر جواب داد که «یک دختر بچه آمده است». وقتی مادر از او پرسید که آیا حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) آمده؟ او با لبخند جواب داد «بله».
مادر شهید میگوید: «بعد از شهادت محمد مهدی، دو خانم به گلزار شهدا آمدند و گفتند که شب شهید شما را در خواب دیدهاند و پیغامی از او آوردهاند. آنها به کرمان آمده بودند تا شهیدم را زیارت کنند.»
نگاهی به اتاق محمد مهدی
قبل از خداحافظی، به عکسهای محمد مهدی ایرانمنش نگاه میکردم. به قد و بالای این پسر زیبارو، که همچنان در ذهنم حضور داشت. به اتاقش رفتم؛ اتاقی ساده اما پر از خاطرات یک نوجوان ورزشکار. کیسه بکسش به دیوار آویزان بود و پوستر تیم فوتبال استقلال هم به دیوار نصب شده بود.
آری، این پسر استقلالی بود که از مادرش یک مفاتیح هدیه گرفتم، مفاتیحی که رنگش آبی بود. این هدیه، خاطرهای از محبت مادر و ارادت محمد مهدی به اهل بیت (علیهمالسلام) برایم بود.
سفر به حسینیه بیتالزهرا
بعد از لحظاتی پر از تأمل، منزل شهید را ترک و به سمت حسینیه بیتالزهرا حرکت کردم. در میان راه، با خودم فکر میکردم که چقدر شهدای سال گذشته بزرگ و عزیز بودند. واقعا درست است که میگویند خدا گلچین میکند، از بین آدمها، خوبها را برمیدارد. شهدای سال گذشته، همه به نوعی گلچین شده بودند؛ کسانی که در مسیر حق و حقیقت جان خود را فدای آرمانهای بلند کردند.
به حسینیه بیتالزهرا رسیدم. نماز ظهر و عصر بود. وضو گرفتم و به صف نماز جماعت پیوستم. در دل حسینیه، جایی که فضا پر از عطر محبت اهل بیت (علیهمالسلام) بود، برای لحظاتی همهچیز به فراموشی سپرده شد. در کنار دیگر نمازگزاران، حضور در صف جماعت برایم معنای جدیدی پیدا کرده بود.
خاطرات شهدای عزیز مثل محمد مهدی ایرانمنش، که با جوانی کم و دل بزرگ خود در مسیر انقلاب قرار گرفت، در دل من زنده بود. به یاد آوردم که چه دردناک است که چنین نوجوانانی از کنار ما میروند، اما در عین حال افتخار بزرگی است که چنین فرزندانی را در دل تاریخ داریم.
بیتالزهرا، مکانی که معنویت در هر گوشه آن موج میزند، با وجود شهدای گمنام و خاطرات ناب شهید حاج قاسم سلیمانی به یکی از نمادهای ارادت به اهل بیت و فرهنگ ایثار تبدیل شده است. این مکان ساده اما روحافزا، جایی بود که حاج قاسم در خلوت خود کنار قبر شهید گمنام، زیارت عاشورا میخواند و به دیگران سفارش میکرد که هنگام خلوت او، کسی به زیرزمین نیاید.
زائرانی که به کرمان میآیند، معمولاً پس از زیارت گلزار شهدا و مزار حاج قاسم، به بیتالزهرا قدم میگذارند. حال و هوای خاص این مکان با تضرع و اشک زائران و صدای نجواهای عاشقانهشان آمیخته است.
حساسیت به حلال و حرام
یکی از ویژگیهای برجسته حاج قاسم در ساخت بیتالزهرا، حساسیت او به حلال و حرام بودن اموال و مصالح بود. او با دقت خاصی، کمکهایی را که از نظر شرعی شبههدار بودند، با احترام رد میکرد. به گفته نزدیکان او، حتی یک ریال از بیتالمال در ساخت این مکان هزینه نشد و تمام هزینهها به همت خیرین و مردم تأمین شد. فضای بیتالزهرا با یادگارهایی که نشاندهنده ارتباط معنوی حاج قاسم با اهل بیت است، مزین شده است.
فرشی کرمرنگ که ۴۶ سال در کنار ضریح امام حسین(ع) قرار داشت، اکنون در این مکان نگهداری میشود و عطر حرم حسینی را به این فضا آورده است.
فرش قرمزی که از حرم حضرت زینب(س)
در سال ۱۳۹۱ به حاج قاسم اهدا شد، در کنار دیگر یادگارها، روایتگر ارادت او به خاندان اهل بیت است.
دو تابوت شیشهای مشبک که حامل پیکر مطهر حاج قاسم و یار وفادارش حاج حسین پورجعفری بودند، اکنون در بیتالزهرا قرار دارند. این تابوتها که از بازسازی حرم حضرت رقیه (س) به یادگار ماندهاند، معنویت خاصی به فضا بخشیدهاند.
حاج قاسم به مادران شهدا احترام ویژهای قائل بود. یکی از درخواستهای او این بود که عکس همه شهدای کرمان، حتی به اندازه کوچک، در بیتالزهرا نصب شود.
او میگفت: «وقتی مادر شهیدی به این مکان بیاید و عکس فرزندش را نبیند، ناراحت میشوم.» اکنون دیوارهای بیتالزهرا مزین به تصاویر شهدای کرمان است که نگاه هر زائری را به خود جلب میکند.
پذیرای زائران از سراسر جهان
بیتالزهرا تنها به ایرانیان اختصاص ندارد. زائرانی از کشورهای مختلف همچون لبنان، عراق، نیجریه، آمریکا آلمان و... برای دیدن این مکان میآیند. هر یک از آنها با دلی شکسته و نیتی خالص، جای خالی حاج قاسم را احساس میکنند و با اشکهایی سرشار از دلتنگی، خاطره این سردار دلها را زنده نگه میدارند.
بیتالزهرا، تجلیگاه عشق، ایمان و ایثار است؛ مکانی که روح شهدا در آن جاری است و حضور حاج قاسم در هر گوشه آن حس میشود. اینجا، سرزمینی کوچک اما پر از معنویت است که دل هر زائری را تسخیر میکند.
امام جماعت بیتالزهرا، حجت السلام سید حسن اسدی، با سخنانی پرشور و الهامبخش، برای زائران بیتالزهرا از ویژگیها و خاطرات حاج قاسم سلیمانی میگفت.
پس از سخنرانی، به سراغ ایشان رفتم، پس از سلام و احوالپرسی خودم را معرفی کردم. یادآور شدم که دو سال پیش گفتوگویی با ایشان داشتهام.
حاجآقا اسدی از حاج قاسم بهعنوان سرباز ولایت یاد میکرد و خاطراتی شنیدنی از این سردار دلها برای مردم میگفت. کوچک و بزرگ پای صحبتهای او مینشستند و با شخصیت و ویژگیهای حاج قاسم بیشتر آشنا میشدند.
در ادامه، حاجآقا اسدی پس از یادآوری خاطرات آن گفتوگو، مرا به آقای حسین عربنژاد معرفی کرد. او که ابتدا سوپرمارکت سر کوچه بیتالزهرا را اداره میکرد، اکنون مسئول مغازه محصولات فرهنگی کنار بیتالزهرا است. حاجآقا پیشنهاد کرد که با او نیز درباره حاج قاسم و فعالیتهایش
گفتوگو کنم.
پس از ورود به مغازه، به طبقه فوقانی هدایت شدم. مدتی انتظار کشیدم، اما مشغله زیاد مدیر مغازه، آقای حسین عربنژاد، قابل مشاهده بود. در این بین، متوجه شدم که ساعت دو بعدازظهر وقت مصاحبه با پدر ریحانه سلطانینژاد (دختر کوچکی که به کاپشن صورتی معروف شده بود) دارم و باید به خانه آنها بروم. برای صرفهجویی در زمان، تصمیم گرفتم گفتوگوی خود با آقای عربنژاد را در مسیر و داخل ماشین انجام دهم. او در طول مسیر با شور و اشتیاق از حاج قاسم برایم صحبت کرد.
آقای عربنژاد بهویژه بر روحیه مردمداری حاج قاسم
تأکید داشت و از ارتباط صمیمانه ایشان با مردم گفت. او خاطراتی از برخوردهای گرم و بیریای حاج قاسم با مردم روایت کرد که هرکسی را تحت تأثیر قرار میداد. این گفتوگو فرصتی ارزشمند بود تا با جنبههای دیگری از شخصیت این سردار دلها آشنا شوم.
همچنان میهمان دیار سردار رشید اسلام هستیم. دیاری که در هر گوشهاش نشانی از شهدا دارد. کرمان زادگاه شهدای بزرگی است و حال با وجود مزار اسطوره مقاومت و جهاد، حاج قاسم رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است. زندگی در بین مردمی که جوانانشان را در راه اسلام و قرآن فدا کردهاند بسیار زیبا و دلنشین است، مردمی مهربان و فداکار که گرمای وجودشان، سرمای زمستان را از یادمان برده. پس باید از این مردم و این سرزمین نوشت تا یادگاری باشد برای دوستداران شهدا...
دیدار با پدر ریحانه، دختری با کاپشن صورتی
پس از نیم ساعت گفتوگو با آقای عربنژاد، به منزل خانوادهای رسیدیم که نامشان با حادثهای تلخ گره خورده است؛ خانواده ریحانه سلطانینژاد، دختری که به «کاپشن صورتی» معروف شد.
با آقای عربنژاد خداحافظی کردم و وارد خانهای شدم که تنهائی و غم در آن موج میزد.
پدر ریحانه، مردی صبور و دلشکسته، مرا به گرمی پذیرفت. او در آن حادثه تروریستی تلخ، همسر مهربانش و دو فرزند عزیزش، ریحانه ۱۸ ماهه و محمدامین ۱۱ ساله، را از دست داده بود. در طول گفتوگو، با بغضی که گاه در صدایش موج میزد، از ویژگیهای همسرش گفت؛ زنی که مهربانی و عشقش به خانواده زبانزد بود.
سپس صحبت به فرزندان معصومش رسید. با چشمانی خیس از خاطرات آنها یاد کرد. از بازیهای کودکانه ریحانه در خانه گفت و از محمدامین، پسری که با شیطنتها و لبخندهایش فضای خانه را گرم میکرد.
از تنهائیهای خود نیز گفت. اینکه روزگاری صدای خندههای کودکانش در خانه میپیچید و همسرش با عشق، زندگیشان را میساخت. اما اکنون، این خانه مملو از سکوتی سرد و یادآور خاطراتی دردناک شده است.
این گفتوگو پر از حرفهای ناگفتهای بود که عمق رنج و تنهائی یک پدر را نشان میداد. ادامه این مصاحبه مفصل، در بخشهای بعدی منتشر خواهد شد.
ملاقات با خانواده سرگرد شهید محمد پورشیخعلی
پس از دیدار با پدر ریحانه، به مهمانسرای بنیاد شهید بازگشتیم؛ جایی که خانوادههای شهدا گرد هم آمده بودند، به سراغ خانواده سرگرد شهید محمد پورشیخعلی یکی از شهدای نیروی انتظامی رفتم.
خانم آیدا رجبزاده همسر شهید، به همراه تکفرزند خردسالش، فاطمه، و پدر و مادر خودش و همچنین پدر و مادر شهید حضور داشتند.
این جمع صمیمی اما غمزده، در خلال صحبتها از شهید محمد پورشیخعلی گفتند؛ از مهربانیها و فداکاریهای او و اینکه چگونه عشق و حضورش زندگی را برایشان روشن کرده بود. اما اکنون، با نبود او، سایهای از غم بر زندگیشان افتاده است. همسر شهید، زنی جوان اما شکسته و خسته، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «محمد همیشه میگفت هر جا باشی، من هم کنار تو هستم. حالا که نیست، گویی حضورش را در کنارمان حس میکنم. من و فاطمه هر شب با عکسش میخوابیم. فاطمه که عاشق بابایش بود، حالا تنها دلخوشیاش همین عکس است. عکسی که در آغوش میگیرد، میبوسد و با آن حرف میزند. اما این نبودنش... این دلتنگی هیچوقت تمام نمیشود.»
او با بغضی که گاه میشکست، ادامه داد: «خدا را شکر که به شهادت رسید. میدانستم لیاقت شهادت را دارد. اما رفتنش خیلی زود بود. گذر زمان هم آرامم نمیکند؛ هرچه میگذرد، دلم بیقرارتر و بیتابتر میشود.»
امید به دیدار با مقام معظم رهبری
پدر و مادر بزرگ فاطمه نیز از نگرانیهایشان برای حال آیدا خانم و تأثیر این فضای غمبار بر نوه کوچکشان گفتند. مادر شهید با صدایی آرام و بغضدار اظهار کرد: « آیدا دیگر آن آدم سابق نیست. این داغ بزرگ قلبش را شکسته و چشمهایش همیشه پر از اشک است. ما نگرانیم که این حال و هوا روی فاطمه هم اثر بگذارد. او هنوز کوچک است و این غم برایش سنگین است.»
پدر بزرگ فاطمه، که نگرانی در چهرهاش موج میزد، گفت: «اگر مقام معظم رهبری را ملاقات کنند، شاید معظمله چیزی بگویند که آیدا آرام بگیرد. ایشان همیشه در دلهای شکسته خانواده شهدا نفوذ کردهاند. یک جمله از رهبر انقلاب، همانطور که دل یک ملت را آرام میکند، میتواند دل آیدا را هم تسکین دهد. این دیدار میتواند گرهای از دلش باز کند، شاید به زندگیاش امید تازهای بدهد.»
این خانواده، هرچند خود پر از درد و داغ بودند، به نقش معنوی و تاثیرگذار مقام معظم رهبری ایمان داشتند. آنها امیدوار بودند که کلامی از ایشان، همچون مرهمی بر دلهای زخمخوردهشان بنشیند و آرامش را به این خانه غم زده بازگرداند.
دعای پدر در حرم امام حسین علیهالسلام
آخرین مصاحبه ما با پدر و مادر شهیده المیرا، دختر ۱۶ سالهای که به سال گذشته جان خود را فدای آرمانهای بزرگ کرد، یکی از لحظات عاطفی و بینظیر بود. پدر و مادر او، هر دو با ایمان راسخ، داستانی از یک عهد معنوی و یک روزگار پر از عشق و فداکاری برای ما روایت کردند.
پدر شهیده، مردی که در بازسازی عتبات عالیات و در نزدیکی حرم حضرت امام حسین علیهالسلام مشغول به کار است، از روزهای خدمت در آن مکان مقدس و احساس خاصی که در آنجا داشت، سخن گفت. او به یاد میآورد که در سرداب امام حسین علیهالسلام بوی بهشت را استشمام کرده و در دل همان مکان، دعای بزرگی برای دخترش، المیرا، کرده بود. پدر و دختر هر دو به هم قول داده بودند که برای دیگری دعای شهادت کنند.
پدر در حالی که در فضای معنوی حرم امام حسین علیهالسلام نفس میکشید، دعایی از ته دل کرده بود: «خداوندا، آرزو دارم که دخترم المیرا در راه تو شهید شود.» و روز بعد، دعای پدر به اجابت رسید. المیرا در حادثه تروریستی سال گذشته، در سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی به آرزوی خود رسید و به شهادت رسید. اما داستان شهادت المیرا تنها به او محدود نمیشود. مادر بزرگ المیرا شهیده نصرت عرب نژاد نیز در همان روزها به همراه او در این حادثه جان خود را فدای عشق به اهل بیت کرد. شهادت این دو، یک اتفاق غمانگیز اما عمیقاً معنوی بود. پدر المیرا پیش از آن وعده داده بود که به مادر خانم خود زیارت کربلا هدیه دهد. اما تقدیر الهی اینگونه رقم خورد که زیارت کربلا برای مادر خانم تبدیل به شهادت در کنار نوهاش شد تا در آن دنیا، با امام حسین علیهالسلام و اهل بیت زیارت کند.
آرزوهای پدر برای دیدار با حضرت آقا
پدر شهید، مردی بود که عشق به مقام معظم رهبری در تمام وجودش جریان داشت. پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی، او دو سال به عشق دیدار مقام معظم رهبری هر شب از ساعت دوازده شب تا چهار صبح به گلزار شهدای کرمان میرفت، جایی که مزار حاج قاسم، سرباز وفادار ولایت، قرار داشت. در این دو سال سخت، در سرمای زمستان و گرمای تابستان، پدر هر شب به آن مکان مقدس میرفت، اما هرگز نتواسته بود حضرت آقا را زیارت کند.
او هر بار در دل میگفت: «ای کاش یک بار تنها برای چند لحظه چشم در چشم مقام معظم رهبری نگاه میکردم.» با وجود سختیهای بسیار، آرزوی او دیدار با مقام معظم رهبری بود. پدر، با اشک در چشمانش و با لبهای خشک، از آرزوی دیرینهاش برای زیارت حضرت آقا صحبت میکرد و اعتقاد داشت که شاید روزی این آرزو به حقیقت بپیوندد.
پدر شهیده المیرا مرا در فکر فرو برد اینکه وفاداری به ولایت در برابر سختیها و این که پدر شهید در این مدت دو ساله، در سختترین شرایط به عشق دیدار با حضرت آقا به گلزار شهدا میرفت، نشان از ارادت بیپایان او به مقام رهبری و ولایت داشت. حتی اگر نتوانسته بود به آرزوی خود برسد، اما امید و عشق او به رهبری، او را در برابر همه سختیها مقاوم کرده بود.
در یکی از روزهای دلخراش و بهیادماندنی سفر، پدر شهید المیرا، با دلی آکنده از محبت به رهبر انقلاب، نامهای از ته دل به مقام معظم رهبری نوشته بود که هنوز به دست ایشان نرسیده بود. این نامه، که بر بستر دلنگرانی و امید به دیدار و زیارت رهبر نوشته شده، حکایت از عشقی بیپایان دارد که حتی مرگ نیز نتوانسته آن را قطع کند.
پدر شهید المیرا در نامهای که به تاریخ ۱۷ آذر ۱۴۰۳ نگاشته است، با کلمات ساده ولی بسیار پرمعنا، از رابطه عمیق معنوی و دلی خود و دخترش با مقام معظم رهبری سخن گفته و دلنوشتههایی از عمق دل را برای ایشان به تحریر درآورده است.
او در این نامه، به عشق بیپایان دخترش به رهبر انقلاب اشاره میکند. المیرا، دختری که هر لحظه از زندگیاش تحت تأثیر عشق به مقام معظم رهبری بود، حتی بیشتر از پدرش، علاقهای عمیق به ایشان داشت. او همیشه میگفت: «حاضرم جانم را فدای رهبرم کنم.»
پدر شهید در نامهاش با اشاره به آرزوی دیرینه دخترش مینویسد که چگونه المیرا همیشه خواهان دیدار با رهبر و دریافت چفیه و انگشتر از ایشان برای برکت زندگیاش بود.
او برای دخترش توضیح میداد که این دیدارها، تنها برای خانواده شهدا یا نخبگان ممکن است، اما این موضوع هرگز نتوانست مانع از شوق و اشتیاق دخترش به این دیدار باشد.
این پدر، که به عشق دیدار مقام معظم رهبری، سه سال متوالی شبها از ساعت دوازده شب تا اذان صبح به گلزار شهدای کرمان میرفت، هنوز نتوانسته بود رهبر خود را از نزدیک زیارت کند. در سه سال پیاپی، پدر و دختر به امید دیدار رهبر به گلزار شهدا میرفتند، اما تقدیر چنین بود که پدر هرگز نتواسته بود در این مدت به آرزوی خود برسد.
او با کلمات پر از درد و امید، از رهبر میخواهد که به او، که تنها یک فرزند بیشتر ندارد، اجازه دهد تا با مقام معظم رهبری دیدار کند. در انتهای نامه، پدر شهید از سواد نوشتن خود عذرخواهی کرده و با تمام وجود خود را سرباز و جان فدای مقام معظم رهبری و شهدای عزیز میداند.
لحظهای پر از احساس
شبی دلانگیز و پر از احساس در محل ملاقات، پدر شهید المیرا حیدری، با کلامی پر از حکمت و بصیرت، همگان را به شدت تحت تأثیر قرار داد. او، مردی که به رغم درد و رنج فقدان دختر عزیزش، در برخورد با دیگران همچنان استوار و حکیم بود، سخنانش توانست دل هر شنوندهای را به لرزه درآورد. صحبتهای او، که از عمق دل و با آگاهیای فراتر از سن و سالش بیان میشد، باعث شد که بسیاری از حاضران در آنجا با اشک و بغض، از عشق و فداکاری پدر و دخترش (شهیده المیرا) متاثر شوند.
پدر شهید، با کلامی آرام و استوار، از دختر شهیدش گفت؛ از آرزوهایش، از عشقی که به مقام معظم رهبری داشت و از راهی که برای رسیدن به آرمانهای بزرگ انتخاب کرده بود. او چنان با بصیرت و روشنبینی درباره آرمانهای انقلاب و شهدا سخن میگفت که انگار سالها تجربه در دل این مرد وجود داشت. این سخنان نه تنها به درد و داغ یک پدر، بلکه به باورها و اندیشههایی که پشت این شهادتها و فداکاریها بود، پرداخته بود.
ساعت نزدیک به ۱۰:۳۰ شب بود که گفتوگوی ما به پایان رسید، اما تأثیر آن لحظات برای همیشه در دل همه حاضران باقی ماند. در پایان ملاقات، پدر و مادر شهید المیرا، به عنوان بزرگترین هدیهای که میتوانستند تقدیم کنند، تربت پاک سیدالشهدا حضرت امام حسین علیهالسلام را به تمام عزیزانی که در آنجا حضور داشتند، تقدیم کردند.
این تبرک، شاید بهترین هدیهای بود که در آن شب به همه کسانی که در آنجا بودند، اهدا شد. اهدای تربت سیدالشهدا به مهمانان، نه تنها نشان از محبت و ارادت این خانواده به اهل بیت داشت، بلکه لحظهای معنوی و پر از برکت برای تمام حاضرین بود که خاطرهاش در دلها حک شد.
قسمت سوم و پایانی سفرنامه کرمان
ترس دشمن از شهید سلیمانی بیشتر از سردار سلیمانی است
۱۴۰۳/۱۰/۱۶
بعد از مصاحبه و تحت تأثیری که سخنان پدر شهیده المیرا بر من و همکارانم گذاشت، دیگر هیچیک از ما نتوانستیم به راحتی از آن لحظات معنوی رها شویم. با دلهایی پر از احترام و خشوع، آماده شدیم و به سمت گلزار شهدای کرمان حرکت کردیم. میدانستیم که هر شب جمعه، از همان روزهای نخست شهادت حاج قاسم، ساعت ۱:۲۰ نیمهشب، مراسمی بسیار معنوی در کنار مزار سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی، برگزار میشود.
هرچه به گلزار نزدیکتر میشدیم، سکوت شب بیشتر به گوش میرسید و هوای خنک و لطیف کرمان، همچون نسیمی نرم، صورتهایمان را نوازش میکرد. قلبهایمان در تلاطم بود، گویی تمام فضای اطراف مملو از انرژی معنوی و یک نوع حس و حالت خاص شده بود که نمیشد با کلمات آن را توصیف کرد. فضای گلزار، پر از آرامش و احترام بود، و هر قدمی که به سوی مزار حاج قاسم برمیداشتیم، احساس میکردیم که در دنیای دیگری قدم میزنیم.
چراغهای کوچک در کنار سنگفرشها میدرخشید و سایههای بلند در دل تاریکی شب، شکلهایی از کسانی را که در آنجا به زیارت آمده بودند، ایجاد میکرد. صدای نسیم ملایم، درختان را به رقص درمیآورد و در کنار این همه سکوت معنوی، دلها به هم نزدیکتر میشد. در دل شب، نه فقط جسم، که روح نیز در حال سفر به عمق باورها و احترام به شهدای بزرگ بود. این فضا، لبریز از محبت، ایمان و معنویت بود؛ جایی که نمیشد تنها با چشم دید، بلکه باید با دل و جان احساس میشد.
یاد شهدای کرمان
ابتدا به سراغ شهدای عزیز رفتم که به احترامشان به کرمان دعوت شده بودم، شهدای سالگرد حاج قاسم سلیمانی که قربانی حادثه تروریستی سال گذشته شده بودند. فضای گلزار شهدای کرمان، همچنان پر از یاد و خاطرههای بزرگانی بود که جانشان را در راه آرمانهای بلند انقلاب فدای وطن کردند.
پس از فاتحهخوانی، توجهام به دختر کوچکی جلب شد. ریحانه کوچولو، دختری که تنها یک سال و ۸ ماه از عمرش میگذشت، بالای سر همان دخترکی که به کاپشن صورتی، معروف شده بود ایستاده بود. این صحنه، احساسی عمیق و بیکلام از داغ فراق مادرانه را در دلها ایجاد کرد. پدر ریحانه با چهرهای آرام، اما چشمانی پر از غم، در کنار مزار دختر، پسرو همسرش ایستاده بود.
بعد از سلام و احوالپرسی با این خانواده داغدیده، تصمیم گرفتیم که با هم به مراسم شب جمعه در کنار مزار سردار دلها برویم. حضور این خانوادهها در کنار شهدا، همچون یادگاری از عشقی بیپایان به وطن و آرمانهای انقلاب بود که قلبهای ما را بیشتر به معنای واقعی فداکاری و ایثار آشنا میکرد.
در سکوت شب، کنار مزار حاج قاسم
ساعت به دوازده که رسید، فضا به طور عجیبی ساکت و سنگین شده بود. درختان اطراف مزار حاج قاسم، در سکوت شب، همچون نگهبانانی بیصدا و متواضع ایستاده بودند. بوی خاک نمزده، ترکیب با عطر گلهای تازه بر روی مزار، حس خاصی به فضا بخشیده بود. در این لحظه، هنگامی که دستهایم را به سمت سنگ مزار دراز کردم، حس کردم که چیزی بیشتر از یک سنگ سرد و بیجان است. روی سنگ مزار حاج قاسم نوشته شده بود: سرباز ولایت؛ کلماتی ساده اما عمیق که در دل شب، بار معنای بیپایانی داشت.
با بوسهای بر سنگ سرد و فاتحهای که با قلبی پر از احترام و اندوه گفتم، در دل شب به یاد و خاطره این بزرگمرد ایستادم. هر چهرهای که از نور شمعها در اطراف مزار حاج قاسم میدرخشید، حکایت از دلی شجاع و استواری داشت. صدای آهستهی دعاهای شبانه و نجواهای کسانی که به نیت نزدیکی به روح سردار دلها آمده بودند، در فضا پیچید و انگار که همه در همان لحظه، برای میهن و آرمانهای انقلاب دعا میکردند.
این سکوت و صمیمیت، بیشتر از هر چیزی مرا به یاد همت والای شهدا انداخت، که در اوج درخشیدن در میدان نبرد، همیشه در کنار آرمانهایشان ایستادند. در این شب تاریک و ساکت، فهمیدم که مزار حاج قاسم نه تنها مکانی برای یادبود یک سردار بزرگ، بلکه محلی برای یادآوری ارادت و محبت به وطن و دین است، که همچنان در دل ما زنده است.
هر هفته در لحظه شهادت حاج قاسم
ساعت یک و بیست دقیقه بامداد، محفل نورانی و معنویای در گلزار شهدای کرمان برپا میشود که زائران بسیاری از سراسر ایران را به این مکان مقدس میکشاند. این مراسم که برای پنج سال متوالی بدون حتی یک شب تعطیلی برگزار شده، به نقطه اتصال دلهای عاشق و ارواح شهدا تبدیل شده است.
ساعاتی پیش از آغاز برنامه، خادمین گلزار در کمال احترام در ورودیهای این مکان مقدس میایستند و با چهرهای گشاده و دستانی پر از مهر، به زائرین خیر مقدم میگویند. با چای و خرما از میهمانان پذیرایی میکنند و فضائی آکنده از اخلاص و محبت ایجاد میشود.
آغاز سفری نورانی به کهکشان معرفت
برنامه رأس ساعت ۱۲ شب آغاز میشود. با ورود به این مراسم، گویی وارد کهکشانی نورانی شدهای. صدای تلاوت قرآن، زمزمههای عاشقانه، و ذکر شهدا تو را به عرش میبرد. دلها مملو از شوق دیدار و معرفت میشود و اشکهای بیاختیار جاری، گواه عمق این اتصال معنوی است.
هر لحظه از این محفل، فرصتی است برای نوشیدن جرعهای از نور معرفت شهدا و مردانی که زندگیشان را وقف ایمان، وطن، و مردم کردند. برنامه بهسرعت سپری میشود و ناگهان متوجه میشوی که ساعت از دو و نیم شب گذشته است. اشکهای جاری بر چشمان، دلهای آرام و لبریز از اشتیاقی جدید برای بازگشت به این فضای روحانی، یادگاری از این شب است.
جهاد، خدمت، و تواضع
سردار حسنی سعدی در سخنرانی خود به دلایل بزرگ شدن حاج قاسم سلیمانی اشاره کرد و گفت: حاج قاسم خودش همیشه میگفت: جهاد، جهاد، جهاد. او زندگیاش را وقف این مسیر کرده بود. اما این تنها دلیل بزرگی او نبود؛ خدمت بیدریغ به پدر و مادر نیز یکی از رازهای موفقیت و برکت در زندگی او بود.
حاج قاسم از همان دوران نوجوانی، با وجود سختیهای فراوان زندگی، احترام به والدین را سرلوحه کارهایش قرار داد. او میگفت: راضی نگه داشتن پدر و مادر، جهاد دیگری است. این احترام و محبت، همراه با کار و تلاش شبانهروزی، او را به الگویی برای همه تبدیل کرد. شهادت حاج قاسم، مزد ۳۸ سال جهاد بیوقفه و تلاش خالصانهاش بود؛ پایانی که خود او همیشه آرزویش را داشت.
سردار در میدان جنگ شجاع بود و در عرصه علمی نیز موفق. حاج قاسم کارشناسی علوم اجتماعی را از دانشگاه شهید باهنر کرمان و کارشناسی ارشد فلسفه و حکمت اسلامی را از علوم تحقیقات تهران گرفت. او حتی برای دوره دکترا دعوت شد، اما با تواضع گفت: برای من، ولایت و امر ولایت واجبتر است، باید برای مردم کار کنم.
سردار حسنی سعدی ادامه داد: اخلاص و صداقت در وجود حاج قاسم موج میزد. او هیچگاه از خود تعریفی نمیکرد و همیشه برای دیگران کار میکرد. حاج قاسم علاوهبر اینکه یک فرمانده شجاع بود، انسانی متواضع بود که حتی در اوج قدرت، خود را خاکی و در خدمت مردم میدید.
او همیشه میگفت: اگر برای مردم کار نکنی، برای چه کسی کار خواهی کرد؟ همین تواضع و خدمتگزاری بیوقفه بود که حاج قاسم را به چهرهای ماندگار تبدیل کرد. سردار اسدی درباره او گفته بود: آدمهای بزرگی همیشه دور و بر حاج قاسم بودند، اما او خود بزرگترین بود و در عین حال متواضعترین.
یکی دیگر از ویژگیهای برجسته حاج قاسم، سخاوت و بذل بیدریغ او بود. او هیچگاه از کمک به نیازمندان و افراد تحت فشار دریغ نمیکرد. همانطور که در روایت سردار حسنی سعدی اشاره شد، حاج قاسم حتی برای کار پیدا کردن یا تهیه جهیزیه نیازمندان، از هیچ تلاشی فروگذار نبود.
او همیشه میگفت: مردم سرمایه اصلی این انقلاب هستند. و همین نگاه بود که او را به فرماندهای تبدیل کرد که قلبهای میلیونها نفر را فتح کرد؛ نه فقط در میدان جنگ، بلکه در کوچهپسکوچههای زندگی مردم عادی.
زندگی ساده و بیادعای حاج قاسم
سردار حسنی سعدی روایت کرد: راننده حاج قاسم تعریف میکرد که او زمانی که پشت چراغ قرمز توقف میکرد، کودکان کار را صدا میکرد و از آنها خرید میکرد. این حرکت ساده و عمیق، نمادی از انسانیت و مهربانی او بود. او همچنین از روزی صحبت کرد که حاج قاسم در چهارراهی، متکدیای را دید و پس از چراغ سبز، او را صدا کرد. از آن فرد پرسید: چرا این کار را میکنی؟ آن فرد در پاسخ گفت که دو دختر دم بخت دارد که برای تهیه جهیزیه به این کار روی آورده است. حاج قاسم با دلسوزی به کارخانهها سفارش کرده بود که او را بهعنوان نیروی کار استخدام کنند و حتی به خیرین زنگ زد تا جهیزیهای برای دخترانش تهیه کنند.
حاج قاسم فردی خاکی و مردمی بود. سردار حسنی سعدی اشاره کرد که مردم او را دوست داشتند، زیرا به هر نامهای که دریافت میکرد، بیدرنگ رسیدگی میکرد. او در کنار مادران شهدا همچون یک فرزند مینشست، چادرشان را میبوسید و با آنها همکلام میشد. این رفتارها نشانهای از ادب و تواضع او بود.
بعد از صحبتهای سردار حسنی سعدی، برنامه به سمت خاطرهگویی پدر کاپشن صورتی تغییر کرد. او با صدای لرزان و قلبی پر از درد از روزهای تلخ از دست دادن دختر کوچکش گفت، اما هنوز اشک در چشمانش نخشکیده بود که نوبت به پخش فیلمی شد که همه حاضران در مراسم را به شدت تحت تأثیر قرار داد.
فیلمی از کودک خردسالی به نام مهدی سلطانی که تنها هفت سال بیشتر نداشت، پخش شد. درست یک روز، قبل از شهادتش، با گوشی خانم معلمش زنگ زد به مادرش. و به مناسبت روز ولادت حضرت زهرا(س) بود. صدای معصومانهاش در گوشی تلفن شنیده میشد که با شیرینی خاصی به مادرش تبریک میگفت و میگفت: الو مامان روزت مبارک. مادرمهدی در جواب گفت: ممنون عزیزم. در آن لحظه، انگار دنیای پیرامون همه حاضرین در آن مکان متوقف شد. صدای این کودک به یاد مادرش که هنوز لبخندش در دستانش باقی بود، موجی از عاطفه و غم را در دلها بیدار کرد.
مهدی همراه با خواهرش فاطمه زهرا و مادرش سمیه سلطانی، در حادثه تروریستی سال گذشته در گلزار شهدا به شهادت رسیدند. این تصاویر و سخنان ساده، اما عمیق، بسیاری از حاضران را غمگین و مغموم کرد. به محض پایان پخش فیلم، فضای گلزار شهدا پر شد از اشکهایی که به آرامی از چهرهها سرازیر میشد. کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه در کنار یکدیگرگریه میکردند. اشکها همچون بارانی بیوقفه، از چشمان کسانی که با دلهای پر از درد و عشق به یاد این شهیدان گرد آمده بودند، جاری شد. حتی آنهایی که معمولاً در مراسمات به ظاهر محکم و بیتأثر بودند، در آن لحظه نمیتوانستند جلوی اشکهای خود را بگیرند. فضای مراسم سنگین و غمانگیز بود، انگار همه به نوعی احساس میکردند که این درد و فقدان نه فقط برای خانوادههای شهدا، بلکه برای تمام مردم ایران است.
روایتگری مجری برنامه
مجری برنامه، آقای امیر گززستانی، با صدای گرم و پر از احساس خود توانسته بود حال و هوای مراسم را به گونهای تغییر دهد. شیفته اجرای او شدم و تصمیم گرفتم که پس از پایان مراسم با او صحبت کنم. در سرمای شب، او از پیشنهاد من استقبال کرد و دقایقی با هم گفتوگو کردیم. صحبتهای او عمق عشق و ارادت مردم ایران به حاج قاسم و شهدای عزیز را به خوبی نمایان میکرد.
آقای گززستانی در مورد فضای معنوی مراسم گفت: در گلزار شهدای کرمان، در فاصله یک هفته مانده به پنجمین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی، خیل عظیمی از زائرین از استانها و کشورهای مختلف به اینجا میآیند. دختران جوان، دانشجویان و همه کسانی که اینجا حضور دارند، به عشق حاج قاسم که جان خود را برای مردم فدا کرد، به کرمان میآیند. همین است که بعد از پنج سال، حاج قاسم و حاج قاسمها هیچ وقت فراموش نمیشوند.
او در ادامه به ویژگیهای خاص شخصیت حاج قاسم اشاره کرد و گفت: حاج قاسم کسی بود که وقتی سیل خوزستان، زلزله بم، یا حادثه سقوط هواپیما در کوههای سیرچ پیش میآمد، اولین فردی بود که به میدان میآمد و در کنار مردم بود. وقتی دشمنان از عراق، افغانستان و سوریه به سمت کشور حمله میکردند و امنیت مردم در خطر بود، حاج قاسم با تمام توان وارد میدان شد. حاج قاسم همیشه در خط مقدم بود و هیچگاه در پشت میز نمینشست.
او میفرمود: 'فرماندهی ما در جنگ بیا بود، برو نبود؛' یعنی همواره خود در میدان بود. یک عکس از حاج قاسم با کت و شلوار پشت میز نخواهید دید.
آقای گززستانی ادامه داد: در این ایام، مردم کرمان و سایر نقاط کشور عکسهای حاج قاسم را در محل کارشان نصب کردهاند و به مناسبت پنجسالگی شهادت ایشان، خدمات رایگان به مردم و مهمانان حاج قاسم ارائه میدهند. کرمانیها خانههایشان را در اختیار مهمانان حاج قاسم قرار میدهند و از حاج قاسم یاد میگیرند که برای مردم کار کنند. حاج قاسم برای مردم سردار دلها شده است و در دل مردم جای دارد. او نشان داد که باید برای رضای خدا کار کرد و مردم همیشه قدردان کسانی خواهند بود که همچون حاج قاسم و شهید رئیسی برای آنان خدمت کردند.
او با تاثر فراوان از حادثه تروریستی سال گذشته صحبت کرد و گفت: سال گذشته، در بهترین روز سال، روز مادر، بسیاری از عاشقان حاج قاسم همراه با مادرانشان به کرمان آمدند تا در سالروز شهادت حاج قاسم، با او بیعت کنند. این حادثه تروریستی باعث شد تا کرمان در آن روز ۹۰ شهید و بیش از ۲۰۰ جانباز به جامعه تقدیم کند.
دشمن نمیتوانست حضور دختران بیگناهی که در آغوش مادرشان پناه گرفته بودند و زنان و دخترانی را که در این حمله به شهادت رسیدند، تحمل کند. این شهدای عزیز با حضورشان نشان دادند که ما تا آخر پای کار هستیم.
ساعت دو بامداد بود و مراسم به تدریج به پایان خود نزدیک میشد. گلزار شهدای کرمان، در سکوت شب، همچنان پر از عطر معنویت و یاد
حاج قاسم سلیمانی بود. حتی در آن ساعت دیر وقت، جدا شدن از مزار حاج قاسم سلیمانی برای هر یک از ما سخت بود. در کنار سنگ مزار او، احساس دلتنگی عمیقی در دلهایمان جای گرفته بود. هر لحظهای که میگذشت، گویی بخشی از وجودمان در اینجا میماند.
چشمانم که به سنگ مزار حاج قاسم میافتاد، خاطراتی از ایثار و فداکاریهای او در ذهنم مرور میشد. او که نه تنها سردار دلها، بلکه نمادی از مردانگی و محبت به مردم بود. به سختی از مزار او فاصله میگرفتم، اما میدانستم که یاد و نام او همیشه در دلها و ذهنها زنده خواهد ماند.
همراهی با پدر ریحانه
در این لحظات دلتنگی، آقای پیمان سلطانینژاد پدر محمد امین و ریحانه (دختر کاپشن صورتی) با محبت فراوان به ما نزدیک شد و بعد هم آقا مصیبب سلطانی نژاد پدر شهیدان مهدی وخواهرش فاطمه زهرا و با خودروی شخصی آقا مصیبب، من و همکارانم را به سمت مهمانسرا راهی کرد. آقا مصیب با دلی بزرگ و مهربان، مسیر را به آرامی برای ما طی کرد.
در آن لحظات، رفتار دلسوزانه و بیمنت او، حتی در میان سختیهای، دلگرمی خاصی به ما میداد. او به همراه باجناق خود آقا پیمان هردو همسر و فرزندان خودشان را سال گذشته در حادثه تروریستی سالگرد حاج قاسم سلیمانی از دست داده بودند، اما در این شب سرد و پر از خاطرهها، با دلی پر از محبت و سخاوت ما را به مهمانسرا رساند.
آنها که در دل این همه درد و رنج، همچنان در کنار مردم ایستاده بود، در آن لحظات شبانه، محبت و همدلی خود را به نمایش گذاشتند و این درس بزرگی برایم بود.
پس از رسیدن به مهمانسرا و استراحت در اتاقها، جوی از آرامش بر فضای شب حاکم شد. در حالی که خستگی مراسم بر تنمان سنگینی میکرد، اما یاد حاج قاسم و آن لحظات پر از معنویت همچنان در ذهنهایمان باقی مانده بود. فضای مهمانسرا، به رغم سادگی، جایی شد برای جمعبندی آنچه که در طول شب و مراسم گذرانده بودیم. همچنان در دل، یاد حاج قاسم و فداکاریهای او در کنار همکاران و دوستان، باقی ماند.
صبح جمعه۷دی ۱۴۰۳
صبح جمعه در کرمان، هوای تازه و دلانگیز بود. پس از یک شب استراحت و خاطرهسازی، تصمیم گرفتیم که صبح را با یک گردش کوتاه در بازار سنتی کرمان آغاز کنیم. بازار کرمان، با بافت قدیمی و معماری اصیلش، همچنان تاریخ و فرهنگ این شهر را به زیبایی روایت میکرد. دالانهای باریک، مغازههای کوچک با دربهای چوبی که در هر گوشه آنها دکانهایی پر از کالاهای سنتی و صنایع دستی به چشم میخورد، به قدری دلنشین بود که انگار در دل تاریخ قدم میزنید. بوی ادویهجات تازه، کلاههای پشمی دستساز، و تزیینات فرشهای رنگارنگ در بازار کرمان، هر مسافری را مجذوب خود میکرد. خرید سوغاتیهای رنگارنگ و بومی از این بازار سنتی، تجربهای بود که به هیچ وجه فراموش نمیکنید.
پس از گشت و گذار در بازار، به لطف آقای آزادوار، مدیر فرهنگی بنیاد شهید کرمان، هماهنگیهایی برای ادامه مسیر و دیدار با خانوادههای شهدا در کرمان انجام شد. آقای آزادوار، فردی با قلبی بزرگ و صداقتی بیپایان بود. او در این سفر با تمام وجود در خدمت ما بود. او که خودش را وقف خدمت به خانوادههای شهدا کرده بود، با شوق و محبت زیادی با خانوادههای شهدا تماس گرفت و ترتیبات لازم برای دیدار و همصحبتی با آنان را فراهم آورد. زحمتهای او، که به هیچوجه از روی وظیفه نبود بلکه از سر دلسوزی و احترام به خانوادههای شهدا بود، برای ما بسیار قابلتقدیر بود.
اما هماهنگیها به همین جا ختم نمیشد. خانم میرزایی، یکی از کارشناسان ارشد آقای آزادوار و مسئول هماهنگیهای اجرائی، از ابتدا تا انتهای سفر بهطور مداوم پیگیر مسائل مختلف بود. او نه تنها خانوادههای محترم شهدای حادثه تروریستی سال گذشته را برای دیدار و همصحبتی با ما هماهنگ میکرد، بلکه برای راحتی ما و خانوادهها، شرایطی فراهم ساخت تا یا به منزل آنان برویم یا آنها را به مهمانسرا بنیاد شهید بیاوریم.
پیگیریهای بیوقفه و دلسوزانه خانم میرزایی، در کنار محبتهای آقای آزادوار، سفر ما را بهیادماندنیتر و راحتتر ساخت.
همراه همیشگی
در این میان، آقای بلوچی، راننده مهربان و همیشه همراه بنیاد شهید کرمان، که از ابتدا در کنار ما بود، نقش مهمی در این سفر ایفا کرد.
او پیرمرد خوشرویی بود با دلی بزرگ که همواره با صداقت و مهربانی به همه کمک میکرد. هر روز با ما بود و در هر مسیر، چه سخت و چه آسان، بهصبر و دلسوزی ما را همراهی میکرد. شاید بارها از او خواسته شد تا ما را به نقاط مختلف کرمان و ماهان ببرد، اما هیچگاه از انجام این کار خسته نشد. زحمتهایی که آقای بلوچی در این سفر کشید، برای ما بینهایت ارزشمند و قابلتقدیر بود. در طول این روزها، او نه تنها راننده خودرو، بلکه همراهی بود که با دل باز، با تمام وجود در کنار ما بود.
بعد از این هماهنگیها، به شهر ماهان، یکی از مناطق تاریخی و زیارتی نزدیک به کرمان، حرکت کردیم.
ماهان، در فاصله حدود ۳۰ کیلومتری از کرمان، شهری کوچک اما سرشار از معنویت و زیبایی است. این شهر با آب و هوای معتدل و آرامش خاص خود، مکانی مناسب برای استراحت و عبادت است.
نخستین مقصد ما در ماهان، آرامگاه شاه نعمتالله ولی بود. این آرامگاه با معماری منحصر بهفرد و گنبد زیبایش، در دل کوههای اطراف ماهان قرار دارد. فضای دلنشین و معماری خاص آن، جایی بود برای تجدید روحیه و توجه به معنویات. ما در آنجا نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم.
بعد از نماز، نوبت به نهار رسید. آقای آزادوار با دقت و محبت فراوان، محلی باصفا و دلنشین در ماهان برای صرف نهار در نظر گرفته بود. فضای دلپذیر و هوای خنک ماهان، به همراه غذاهای خوشمزه و دستپخت محلی، تجربهای لذتبخش و بینظیر از این سفر بود.
خداحافظی در فرودگاه
پس از صرف نهار و گپوگفتهای شیرین با خانوادههای شهدا و دیگر همراهان، به سمت فرودگاه کرمان حرکت کردیم. در حالی که سفر به پایان خود نزدیک میشد، هنوز خاطرات و تجربیات این روز پرمعنا در ذهنهایمان تازه بود. از کرمان، با یاد و خاطرههای فراوان، به سمت خانه برگشتیم.
در فرودگاه کرمان، وقتی که آماده حرکت بودیم و به اطراف نگاه میکردیم، لحظهای خاص به چشمم خورد. درست در جایی که ایستاده بودیم، عکسی از حاج قاسم سلیمانی در معرض دید قرار داشت. نگاه آن تصویر، با لبخند خاص و چهرهای آرام، بهطور ناخودآگاه توجهام را جلب کرد. به همکارانم گفتم که حتی از هر طرف نگاه میکنیم، انگار حاج قاسم با همان نگاه پر از محبت و رضایتش به ما مینگرد.
این نگاه، برای من بیشتر از یک تصویر بود. در آن لحظه احساس کردم که حاج قاسم، اگرچه جسمش در میان ما نیست، اما نگاهش، همان نگاه خاص و همیشه شادابش، همچنان با ما است. انگار او از این سفر راضی بود، از این که یاد و خاطرهاش همچنان در دلها زنده است و در این سفر، هر لحظه حضورش حس میشود.
از دل این سفر، از دل این خاطرات، باید بگویم که در این نگاه حاج قاسم، چیزی فراتر از تصویر و عکس وجود داشت، چیزی که دلهای ما را بیشتر به هم پیوند میدهد و یادآوری میکند که این راه، ادامه دارد.
پایان سفر و نگاه به آینده
سفر ما در این روزها با همه زیباییها و خاطراتش به پایان رسید. با تمام لحظات شیرین و صحبتهای دلنشین که از خانوادههای شهدا شنیدیم، با حضور در گلزار شهدای کرمان و زیارت سردار دلها، با دیدار از آرامگاه شاه نعمتالله ولی این سفر تجربهای بود که در دل همهمان خواهد ماند.
امیدوارم که این راه ادامه داشته باشد و ما همیشه با نیت پاک و خدمت به مردم، در مسیر درست قدم برداریم. این سفر به پایان رسید، اما با در دلهایمان به یاد همه کسانی هستیم که برای این سرزمین جان عزیز خود را فدا کردند.