به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 7,205
بازدید دیروز: 7,600
بازدید هفته: 39,283
بازدید ماه: 39,283
بازدید کل: 25,026,418
افراد آنلاین: 63
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۰٤ دی ۱٤۰۳
Tuesday , 24 December 2024
الثلاثاء ، ۲۲ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
این‌ها تاریخ یک ملت است (۷۱)
پرواز 655

این‌ها تاریخ یک ملت است

Image result for ‫پرواز 655  این‌ها تاریخ یک ملت است‬‎


    
    آرامش كم‌كم به سراغم مي‌آيد، يكبار بهترين دوستم را با آن همه خطر گذاشته و گذشته بودم‌، اين بار ديگر نمي‌خواستم دوستي ديگر را تنها بگذارم‌. شايد او واقعاً كنار اروند منتظرم بود.
 ***
عكاس‌ها براي ثبت لحظه‌هاي جنگ آمده‌اند، از يكيشان مي‌پرسم از چه چيزي عكس مي‌گيري‌؟
- از همه چي‌، از رزمنده‌ها، امدادگرها، تشييع جنازه‌ها، نماز رزمنده‌ها، خنده‌ها و گريه‌هايشان‌، از بچه‌ها و زن‌ها... اين‌ها تاريخ است‌.
- از جنازه‌ها هم مي‌گيري‌؟
- دردناك است‌، دلش را ندارم‌، اين عكس را ببين‌!
دست مي‌كند توي جيب كيفش و از لابه‌لاي عكس‌ها عكسي بيرون مي‌كشد.
- 6 نفر از آدم‌هاي توي اين عكس‌، همان روزي كه اين عكس را گرفتم‌، شهيد شدند. اين آخرين يادگاري آن‌هاست‌، اين قشنگ است كه آدم آخرين چيزي كه از خود بجا مي‌گذارد، يك لبخند باشد. صورت بعضي از شهدا چنان پاره پاره است كه آدمي تا آخر عمر از يادش نمي‌برد، خودم كه از يادم نمي‌رود هيچ‌! بيچاره پدر و مادرها، آن عكس‌ها آتش به جانشان مي‌زند، براي همين نمي‌گيرم‌! اما عكس‌هاي يادگاري زياد مي‌گيرم‌.
- خب بالأخره كه چي‌؟ تو هم نگيري‌، خانواده‌ اين بچه‌ها آن‌ها را همين طور مي‌بينند.
- آن ديدن فقط يك لحظه است‌، ذهن ما آدم‌ها عادت دارد كه چيزهاي خوب را به‌خاطر بياورد. وقتي ما عزيزي را كه از دسته رفته‌، به‌خاطر مي‌آوريم‌، سعي مي‌كنيم لحظات شاد را با او به خاطر بياوريم اما تصور كن كه چنان عكسي از عزيزت وجود داشته باشد، آن وقت هر بار كه نگاهش كني دلت هزار تكه مي‌شود.  
عكاس اين را گفت و كف سنگر نشست‌.
- خاك اين‌جا را بو كرده‌اي‌؟ زمين بوي عطر به خصوصي مي‌دهد. مثل بوي درخت‌.
گفتم‌:« نمي‌دانم‌، لابد! »
گفت‌: «فقط اين را مي‌دانم كه محال است كسي اين‌جا باشد و دلش جايي ديگر برود.»
بعد پرسيد:
- از من عكس مي‌گيري‌؟ فقط تا 3 بشمر تا من لبخند بزنم‌.
عكاس لبخند مي‌زند و من عكس‌اش را مي‌گيرم‌.
 ***
ستون آهسته آهسته سوله‌ها را به طرف كانال ترك مي‌كند. بچه‌هاي گردان‌هاي مجاور با ديدنمان دست تكان مي‌دهند و بعضي‌ها دوستان قديمي‌شان را در آغوش مي‌كشند. هوا كم‌كم تاريك و تاريك‌تر مي‌شود، سكوت شب كه گاهي به صداي منوري‌، خمپاره يا شليك‌هاي سرگردان مي‌شكند، به قدري زياد است كه هر صدايي از دور شنيده مي‌شود.
ياد شب‌هايي افتادم كه با رضا خيابان‌ها را تا خود صبح گز مي‌كرديم‌، پاسبان‌هايي كه نگاه‌هاي شكاك داشتند و به ترسي كه در شب‌هاي پخش اعلاميه و جلسه‌هاي گروهي داشتيم‌. چقدر مي‌ترسيديم و باز در ميان ترس‌، چه كارها كه مي‌كرديم و حالا من بودم و ترس‌هايي كه دوباره برگشته بود. عجيب بود كه با وجود مدت زمان طولاني كه در جبهه بودم هنوز اين ترس به سراغم مي‌آمد.
- خب بچه‌ها همه حاضريد؟
صداي حاجي بود.
پچ‌پچ كرديم‌. هر كس به دوستش‌، به همرزمش و به هر كسي كنارش بود، چيزي سپرد. وصيتي يا نامه‌اي كه اگر شهيد شد، برسد به دست كسي كه منتظرش بود.
كنار دستي‌ام‌، جواني است 20-19 ساله به اسم حميدرضا كه مي‌گويد، اهل ساوه است‌. تنها پسر يك مادر پير. مي‌گويد كه مادرش را به خدا سپرده كه از هر كس دلسوزتر است‌. براي همين اصلاً نگران مادرش نيست‌. مي‌گويد كه براي مادرش نامه‌اي نوشته كه همراه دارد و از من مي‌خواهد تا اگر شهيد شد و امكان بردنش به عقب نبود، آن نامه را به مادرش برسانم‌.
بعد مي‌پرسد: «تو وصيت نامه‌ات را نوشته‌اي‌؟»
مي‌گويم‌: انشأالله همگي به سلامت برمي‌گرديم‌!
لبخندي از سر بي‌قيدي مي‌زند و مي‌گويد:
- البته تا سلامتي را چه چيزي تعبير كني‌، با اين وجود وصيت بنويسي بهتر است‌، اين‌جا يك لحظه بعدت معلوم نيست‌. مگر هيچكس را چشم به راه نداري‌؟
مي‌گويم‌: «دارم‌، اما بنده‌هاي خدا به اين چشم به راهي عادت دارند.»
نگاهي از سر صميميت مي‌كند و مي‌گويد: «گناه دارند بنده‌هاي خدا، يك چيزي برايشان بنويس‌.»
مي‌گويم‌: «چطور برادر؟ نكند به دلت زده امشب طوري مي‌شوم‌؟»
مي‌خندد و ديگر چيزي نمي‌گويد.
بچه‌ها زير لب ذكر و دعا مي‌خوانند، از ابتداي ستون دستور مي‌آيد كه تيمم كنيد و به همان صورت كه راه مي‌رويد نماز بخوانيد.
بعد از چند ساعت پياده روي‌، مدت كوتاهي استراحت مي‌كنيم‌. با توقف ستون سرما به سراغمان مي‌آيد و بدن‌هايمان شروع به لرزيدن مي‌كند، هيچ كس حرفي نمي‌زند، اگر كسي چيزي بخواهد بگويد، بايد با اشاره حرف بزند، ممكن است دشمن فقط چند متري با ما فاصله داشته باشد و به حتم با كوچكترين صدايي‌، منطقه جهنم آتش مي‌شود.
دندان‌هايم از سرما به هم كليد مي‌شوند، سرماي شب و عرق راه‌، اشك همه را درآورده است‌.
ده دقيقه بعد ستون دوباره دستور حركت مي‌گيرد، منورها در فاصله‌هاي نامنظم شليك مي‌شود و زمين‌گيرمان مي‌كند.
كم‌كم چشم‌هايمان به تاريكي عادت مي‌كند، اكنون در بين آن دشت وسيع‌، اثر دست انسان را مي‌شود تشخيص داد، يك كانال به ارتفاع يك و نيم و عرض يك متر و طولي مارپيچ كه نمي‌دانم چقدر؟ مقابلمان است‌. نيمه خميده بايد از كانال بگذريم‌.
دستور مي‌رسد كه شب داخل كانال توقف كنيم‌، وقتي دسته‌ها همه وارد كانال مي‌شوند، تنگ هم مي‌نشينيم و كوله‌هايمان را مقابلمان مي‌گذاريم‌.
بعد پچ‌پچ‌ها و شوخي‌ها شروع مي‌شود، چند نفري جايشان را عوض مي‌كنند و براي پست شب مي‌روند، بقيه هم از خستگي زود خوابشان مي‌برد، با خودم فكر مي‌كنم‌، وقتي مرگ در يك قدمي‌مان پرسه مي‌زند، بعضي‌ها چقدر آسوده‌اند؟
از بغل دستي‌ام كه در تاريكي صورتش را نمي‌بينم مي‌پرسم‌:
- نمي‌ترسي‌؟
بدون خجالت مي‌گويد: «همه مي‌ترسند! اما ترس داريم تا ترس‌.»
مي‌گويم‌: «ترس‌، ترس است‌!»
- اشتباه مي‌كني‌، وقتي سوار يك سرسره يا يك وسيله‌ خيلي بلند بازي مي‌شوي‌، يك نوع ترس را تجربه مي‌كني كه دلت را مي‌لرزاند اما در عين حال باعث شادي‌ات مي‌شود و مدام مي‌خواهي آن را تجربه كني اما يك نوع ترس هم هست كه آرزوداري اصلاً به سراغت نيايد.
لحظه‌اي سكوت مي‌كنم تا ذهنم حرف‌هايش را نشخوار كند، بعد مي‌گويم‌: «ترس تو از كدام يكي است‌؟»
مي‌گويد: «به گمانم اولي‌! تو چي‌؟»
- اما مال من دومي است‌. من براي مردن عجله ندارم‌.
مي‌گويد: «بالأخره كه چي‌؟ همه ما براي مردن به دنيا مي‌آييم‌.»
و مي‌پرسد: «كسي را دوست داري‌؟»
تاريكي هوا همان‌طور كه مرا مي‌ترساند، جرأت هم مي‌دهد تا حرفم را بزنم‌.
- بله‌! ولي گم‌اش كردم‌.
- خب شايد به‌خاطر همين است كه يك جور ديگر مي‌ترسي‌. من تازه پيدايش كرده‌ام‌، دختري را كه دوست دارم‌، بالأخره به‌دست آوردم‌. حالا هم منتظر است كه برگردم‌.
مي‌گويم‌: «تو كه بايد بيشتر بترسي‌!»
مي‌خندد و مي‌گويد: «اينجانب چاكرت حسن‌، بچه‌ مشهد، اصلاً با ترس ميانه ندارد!»
ديگر چيزي نمي‌گوييم و خستگي مي‌آيد و هر دو به خواب مي‌رويم‌.
نمي‌دانم چقدر مي‌گذرد تا دستي به شانه‌ام مي‌خورد
- پاشو برادر! بغل دستي‌ات را بيدار كن‌. نيم ساعت ديگر حركت مي‌كنيم‌.
برمي‌گردم و به آرامي مي‌گويم‌: «برادر، بلند شو حركت مي‌كنيم‌.»
صدايي نمي‌آيد نگاهم به سمتش مي‌رود.
در تاريك روشن نور منورها تنه‌اي را تشخيص مي‌دهم كه كنارم روي زمين نشسته است و درحالي‌كه به ديوار تكيه دارد، چانه‌اش روي گردن به طرف چپ خم شده و چشم‌هايش بسته است‌.
صدا مي‌زنم‌: «حسن‌! داداش‌! حسن‌!» به گمان اين‌كه خوابش سنگين است‌، به او نزديك مي‌شوم و زمزمه‌كنان مي‌گويم‌: پاشو پسر!

پاورقي كيهان  - ۰۷/ ۰۳ / ۱۳۹۵