خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۴۵
خط روی خط شدن یک تلفن به کشف توطئه منجر شد
وقتی جر و بحث درگرفت یک دفعه فردی برافروخته که قوی نیز بود از پشت پرده اتاق بیرون آمد و گفت: «تو فکر کردی یکهتاز همدانی؟ بدبخت بیچاره، اینجا تکهتکه و پاره پارهات میکنیم تا درس عبرتی باشد برای دیگران. حالا زود زود بگو ببینم سپاه چقدر اسلحه دارد؟ زاغه مهماتش کجاست؟ اصلا چقدر نیرو دارید؟ و...» گفتم: «خب این را از اول میگفتید، ما که با هم دعوا نداریم، حالا که شما مرا به دام انداختهاید چرا این قدر دستپاچه هستید، احتیاجی به عجله نیست، اگر از محافظان میترسید، خیالتان راحت باشد آنها در بیرون خانه منتظرند تا مراسم روضه تمام شود، اینجا هم که برای من خانه غریبه نیست و آنها هم میدانند و شکی ندارند. پس بنشینید، یکییکی بپرسید تا من بگویم، بعد اگر نتیجهای نگرفتید تیر خلاص بزنید، اسلحهتان هم که صدا خفهکن دارد، مشکلی برایتان پیش نمیآید تا کسی بیاید و بفهمد شما اینجا را ترک کردهاید...»
همینطور داشتم برای آنها صغری کبری میکردم که دو نفر از برادران به داخل حیاط پریدند، یک لحظه حواس آنها پرت شد، من بلافاصله کلتم را کشیدم و مسلح کردم. آن مرد سبیل از بناگوش در رفته هم مسلح بود، کلت خود را به سویم گرفت، صحنه به یک دوئل میماند، معلوم نبود چه کسی زودتر شلیک خواهد کرد. تا به عملی کردن این تصمیم برسیم، برادران با هیبت وارد اتاق شدند و گفتند تمام خانه محاصره است و به این ترتیب آن چهار نفر دستگیر شدند.
وقتی خواهرزاده شوهرم دستگیر و بازجویی شد، معلوم شد که او را به گونهای خریدهاند که خود نمیدانست جزو منافقین است و برای آنها کار میکند. او سوادی نداشت و شاگرد مکانیک بود. او بعدها به همراه دو نفر دیگر در دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه و اعدام شد.
در سال 1360، نیز از یک ترور، خیلی اتفاقی جان سالم به در بردم. در همدان کارخانهای به نام «لرد» است که پنکه میسازد. من برای مدتی در خانه سرایدار آن کارخانه زندگی میکردم. پشت این کارخانه یک محوطه وسیع بیابانمانندی وجود داشت.
توطئهگران توانسته بودند از پشت این کارخانه خود را به محل تردد من برسانند و موضع بگیرند، تا سر بزنگاه(هنگام ورود) نیت خود را عملی کنند. در آن روزها نوه چهار ساله دختریم چند روزی بود که به همدان آمده بود و با من به سر میبرد.
روز حادثه، من به همراه نوهام با یک خودرو سواری به مقابل کارخانه رسیدیم که ناگهان نوهام گفت: «مامان مرضیه! مامان مرضیه! اون آقا اسلحه داره، نگاه کن طرف شما گرفته.» و من در همان لحظهای که آن تروریست شروع به شلیک کرد درجا دور زدم و تیرها به بدنه و لاستیک ماشین خورد تا او خشاب عوض کند، من با سرعت اتومبیل را به سر خیابان رساندم. لحظهای طول نکشید که مردم در آنجا جمع شدند و برادران سپاهی هم آمدند، ولی متاسفانه موفق به دستگیری آن تروریست نشدیم و او از همان مخروبه پشت کارخانه فرار کرد.
غیرت و حمیت مردمی
وقتی شهر کامیاران از شهرهای کردستان و هممرز با کرمانشاه مورد حمله گروهک دمکرات و کومله قرار گرفت، غیرت مردم کرمانشاه به غلیان درآمد. خیلی ناراحت و عصبانی بودند و میخواستند خود دست به کار شده برای صیانت از عرض و آبروی خود و نیز کیان و خاکشان اقدامی کنند، ولی دستشان خالی بود.
این مردم ناراحت و عصبانی، به پشت دیوار پادگان سپاه هجوم آوردند؛ و خواهان سلاح و مهمات شدند. ما احساس کردیم که این کار موجب بلوا و آشوب میشود و بعید هم نیست که دست محرکان خارجی(منافقین) هم در کار باشد. از این اجابت خواسته آنان سر باز زدیم. مردم وقتی با مخالفت ما مواجه شدند، رفته رفته شعارهای خود را علیه ما سوق دادند. وقتی که وضع اینطور شد اطمینان یافتیم که تعدادی محرک منافق بین آنها وجود دارد.
آنها میگفتند ما میخواهیم با متجاوزان بجنگیم، ولی شما مخالفت میکنید، پس شما هم با آنها هستید. و واقعا ما نمیخواستیم در برابر آنها بایستیم، ولی نمیتوانستیم در آن شرایط آنها را جدا کنیم و ببینیم که چه کسی راست میگوید و چه کسی دروغ، و میدانستیم که اگر سلاح به دست این مردم عصبانی و خشمگین بیفتد منافقین خواهند توانست از آب گلآلود ماهی بگیرند.
برای آرام کردن جو، در قدم اول با برادران جلسهای گذاشتیم و عزم جزم کردیم که در برابر خواسته آنها مقاومت کنیم و به آنها اجازه ورود به پادگان ندهیم و اگر کسی هم این کار را کرد بازداشتش کنیم. در قدم بعدی به صحبت با ایشان پرداختیم، که فایدهای نداشت و قانع نمیشدند.
چارهای دیگر اندیشیدیم گفتیم که مدرک و کارت شناسایی بدهید تا به شما اسلحه بدهیم، این نیز جواب نداد. وقتی مردم بهانهگیریهای ما را دیدند، گفتند که اگر شما اسلحه ندهید ما با بیل و کلنگ و چوب و چاقو به جنگ میرویم و بازگشتند تا به این شیوه عمل کنند. ما با مشاهده این وضعیت احتمال دادیم که کشتار زیادی بشود و یقین کردیم که غالب آنها واقعا دنبال دفاع از شهر و کیان خود هستند. به همین خاطر با برادران تصمیم گرفتیم آنها را به پادگان بیاوریم و آنهایی را که مشکوکند جدا کنند و به بقیه خیلی فشرده و مختصر نحوه استفاده از سلاح و حداقل آتش و هدفگیری و بازوبسته کردن اسلحه و جاگذاری خشاب را بیاموزیم. مردم هم استقبال کردند و با شور و اشتیاق در این جلسات آموزشی شرکت کردند.