فاطمه زورمند
جوانی خوشتیپ، قدبلند و خوشسیما، گفتنداهل اندیمشک است و میخواهد آزمون بدهد تا به سوریه اعزام شود. تنها کسی که در آزمون توانست سلاحهای گوناگون مثل کلاش، تیربار، دوشکا و... را بهدرستی شلیک کند، محمد بود.شخصیتش بهگونهای بود که فقط دو-سه ساعت کافی بود تا عاشق او شوی.خوشبرخورد، خندهرو و جذاب و دست و دلباز؛ نهتنها بچههای لشکر خوزستان ، بلکه بچههای تهران ، اراک، گیلان و... همه عاشق او شده بودند. اگر یکشب برای سرکشی به بچهها نمیرفت سراغش را میگرفتند که چرا پیش ما نیامده.
« محمد کیهانی» یل رعنا قامت، بچه هیئتی غیرتمند و درد دینداری بود که سطور بالا تنها وجیزهای از محسنات اوست در کلام رفقا و همرزمانش؛ همو که بر مناسب مدیریتی پشت پا زد و پیوستن به راه عشق را بر ماندن در مسلخ دنیا برگزید. او سالها به دنبال شهادت بود و همگان بر تلاشهای بیوقفه او برای این وصال ربانی صحه میگذارند. اما وصف شهید از دریچه نگاه همراز و همدم زندگی تصویری بدیع و شفافتر از ابعاد شخصیتی او پیش روی ما میگذارد و زوایای تازهای از این کشمکش روحانی را برای ما روشن میسازد.به مناسبت ۹ آبان سالگرد شهادت محمد کیهانی مصاحبهای با همسر شهید ترتیب دادیم تا این اسطوره را این بار در آیینه وجودی شریک زندگیش جستوجو کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید گفت وگوی بیپیرایه و صمیمی با همسر شهید مدافع حرم «محمد کیهانی» بانو زهرا عبادی نژاد است.
سررشته کلام به دست شماست؛ بفرمایید.
آقا محمد متولد1357 در شهرستان اندیمشک بود و از وقتی که ازدواج کردیم ایشان طلبه بودند. 19 سالشان بود که زندگی مشترکمان را شروع کردیم. من متولد 1354 بودم و شهید سه سال از من کوچکتر بودند.
طریقه آشنایی و ازدواج شما چگونه بود؟
مادر ایشان مرا در صف نماز جمعه دیدند و به ایشان معرفی کردند. آقا محمد هم موافقت کردند و به منزل ما آمدند و طبق مراسم سنتی که بود خواستگاری و عقد و ازدواج انجام شد.
پیش از عقد صحبتی با ایشان داشتید و با روحیات و عقایدشان آشنا شدید؟
در جلسه خواستگاری معمولا عروس شرط و شروط میکند ولی در جلسه خواستگاری ما این آقا محمد بود که با زیرکی تمام شروع به بیان شروط خود کرد. از این بابت میگویم با زیرکی که با کلامی لبریز از محبت و خالی از تحکم طوری که من ناراحت نشوم همه خواستههایش را مطرح کرد و برای هر کدام هم دلیل میآوردند. برای مثال در مورد اینکه زندگی خیلی سادهای خواهیم داشت.
چه مدت اصفهان زندگی کردید؟
آقا محمد از ابتدای طلبگی آنجا بودند، اما دو سال و چهار ماه از زندگی مشترک ما در اصفهان گذشت. پسر اولمان آقا کمیل سال 1377 در اصفهان به دنیا آمد تا اینکه آقا محمد برای حوزه قم انتقالی گرفت. خیلی هم از این موضوع خوشحال بود. سال 1383 خدا آقا مقداد را به ما هدیه کرد. یک سال و یک ماه بعد ما صاحب فرزند سوممان آقا میثم شدیم که وجود دو کودک کم سن و سال در شهر غربت و دست تنها واقعا شرایط روحی مرا تضعیف کرده بود. به همین خاطر از آقا محمد خواستم که به اندیمشک برگردیم تا از نزدیکانم کمک بگیرم. ایشان با نهایت ناراحتی راضی شدند ولی خودشان در قم ماندند برای ادامه تحصیل و به ما سر میزدند. در این اثنا واحدی را که با قرض و قوله حوزه به طلاب میداد و در قم خریده بودیم را فروخت و یک قطعه زمین در اندیمشک خرید و شروع به ساختن آن کرد. همه کارها را خودش میکرد طوری که وقتی بعدها همسایهها به خانه ما آمدند و عکس آقا محمد را دیدند گفتند ما فکر میکردیم ایشان بنای ساختمان است و اصلا فکر نمیکردیم صاحب خانه باشد. بعد از تکمیل منزل و اتمام تحصیل حاجی به اندیمشک آمد. سال 89 بود که به اهواز آمدیم.
وقتی به اهواز آمدید شهید کیهانی کجا مشغول به کار شدند؟
ابتدا در قسمت خدمات موتوری شهرداری اهواز مشغول به کار شد. بعد از مدتی در معاونت فرهنگی به خدمت پرداختند و در آخر معاون اداری مالی شهرداری منطقه سه اهواز شدند.
ارتباط شما با شهید کیهانی چطور بود؟
مهربانیاش به گونهای بود که گاهی اوقات در برابر مهر و محبتش کم میآوردم. تلاش میکردم جبران کنم اما نمیشد انگار من این توانایی را نداشتم که محبتش را جبران کنم.
بعد از شهادت رفتار و عکسالعمل بچهها چگونه شد؟
اینکه میگویند شهادت با مرگ طبیعی تفاوت دارد را برخی در حد حرف میدانند ولی تا این موضوع در زندگی کسی اتفاق نیفتد باور نمیکنند. من هم چنین حالتی را داشتم. شهادت عاقبت به خیری زیباتری نسبت به مرگ است حتی برای آنها که با مرگ عاقبت به خیر میشوند. هر کس این وجوه تمایز را لمس کند از خودش خجالت میکشد که به شهادت رضایت ندهد. من موقع اعزام آقا محمد کارمگریه و زاری بود و شکایت میکردم که چرا بچههایش را میگذارد و میرود. البته نه به شکلی که مانع شوم و خدا را هزار مرتبه شاکرم که مخالفتم به شکلی نشد که مانع از رفتنش شود. البته ایشان به قدری مقتدر بود که اگر قصد انجام کاری را داشت مرا راضی میکرد و همین کار را هم کرد.ولی مسلما یک شخصیتی مثل آقا محمد خلاء وجودش خیلی احساس میشود.اما کمکهای خداوند در این رابطه خیلی ارزشمند است.
آقا محمد در آخرین پیامکشان نوشته بودند: «من شرمنده شما هستم، جبران میکنم» وقتی کلمه جبران را دیدم تصورم این بود که قرار است بیاید و ما را مسافرت ببرد و از دلمان دربیاورد ولی در حال حاضر متوجه میشوم که منظورشان از جبران چه بود و چگونه دارند جبران میکنند و وعده خداوند را به ما دادند. ایشان خود را در راه خدا هزینه کردند و خداوند هم برای من و فرزندانش و تمام کسانی که در ارتباط با این شهید هستند برکت قرار میدهد.
حضور در جبهه مقاومت سوریه چگونه رقم خورد و جرقه این هجرت کجا زده شد؟
ایشان از اوایل ازدواج میل به جبهه و جنگ و جهاد داشتند ولی سنشان که به دفاع مقدس قد نداد تا اینکه کمیل 8 ما هش بود که یک روز با لباس رزم وارد منزل شد و گفت: «دارم میرم لبنان» من شوکه شدم. ولی مشکلی پیش آمد که اعزام نشد اما در طی این سالها همه شاهد تلاش او برای حضور در جبهه مقاومت بودند. در نهایت سوریه قسمتش شد. بعضی وقتها با خودم میگفتم محمد خیلی دارد تندروی میکند، چرا این قدر پی گیر است؟ شاید برای دیگرانی که از بیرون میدیدند هم همین طور بوده باشد ولی او در راه خدا و دین قدم گذاشته بود.
نکته مهمی که از زندگی با محمد آموختم این بود که در قضاوتهایمان به اشتباهات دیگران نگاه نکنیم. برخی اوقات افراد در مسیر حق قرار گرفتهاند ولیاشتباهاتی هم دارند و ایناشتباهات دیگران را به غلط میاندازد که ممکن است این فرد عاقبت خوبی نداشته باشد، با شهادت محمد به این نکته رسیدم که بهاشتباهات دیگران نباید دقت کرد. البته این به معنای غفلت نیست بلکه قضاوت کلی نکنیم.
اولین اعزام شهید کیهانی چه زمانی بود؟
ایشان متولد ماه محرم و اولین اعزامشان نیز در همین ماه و شهادتشان نیز در اواخر ماه محرم رقم خورد. محرم 94 برای اولین بار اعزام شدند.
همرزمان شهید کیهانی اظهار میکردند که معمولا بعد از دورههای 45 روزه به کشور برمیگشتند اما ایشان همیشه تمدید میکردند. چرا؟
میگفت: «اینجا نقطهای برای اوج گرفتن به سوی خداست» تلاش آقا محمد یک سال و یک ماهی که در جبهه مقاومت بود را برای رسیدن به مقام شهادت میدیدم، در پیامها و تماسهایش کاملا مشخص بود. برای دل بریدن که واقعا هم برایش سخت بود تلاش میکرد و همین دل بریدن است که باعث میشود به آنجا که دوست دارد برسد.
فواصلی که به کشور بازمی گشتند فضای سوریه را چگونه برای شما ترسیم میکردند؟
وقتی میآمد فقط جسمش اینجا بود و همه به این موضوع اذعان داشتند. تماسهایی که از ایران با بچههای رزمنده میگرفت قابل مقایسه با ارتباطاتش در داخل نبود، در حالی که قبل از اعزام پست مدیریتی بالایی داشت و طبعا تعداد تماس هایش کم نبود. حتی با رزمندههای لبنان و یمن هم ارتباط برقرار کرده بود که اگر در سوریه به هدفش نرسید جای دیگری ان را دنبال کند، چون هدفش مشخص بود. به رفتارش هم شکل داده بود.
بارزترین ویژگی اخلاقی ایشان چه بود؟
آقا محمد تمام اخلاقیات را پررنگ نشان میدادند و این طور نبود که یک اخلاق خاص و بارز داشته باشد. مهربانیش به گونهای بود که همه رفتارهای یک فرد متعادل در آن دیده میشد، ناراحتی و یا عصبانیتش ثانیهای طول نمیکشید و در دم فروکش میکرد. همیشه از من جلوی دیگران تعریف میکردند و جالب بود همیشه سعی میکرد هیچ چیز به پای من گذاشته نشود، مخصوصا در خانواده خودشان که من عروس محسوب میشدم؛ اجازه نمیداد هیچ حقی از من ضایع شود. بسیار ریز بین و دقیق بود و خیلی چیزها را میدید که از دید ما حساسیت بیش از حد به نظر میرسید و گاهی به او میگفتم: « شما خیلی به همه چی گیر میدی» در صورتی که چیزهایی را که ایشان میدید ما متوجه آن نمیشدیم و حالا دارم متوجه آن حساسیتها میشوم. شهید روی مسئله حجاب به شدت تاکید داشتند و خیلی حواسشان بود و حساس بودند و دقت میکردند و تذکر میدادند به همه حتی اقوام و نزدیکان.
چطور در جریان نحوه شهادت ایشان قرار گرفتید؟
ایشان یک ربع به هشت شب با اصابت یک تیر به سر مجروح میشوند و بر اثرتخلیه آب مغز حوالی ساعت چهار بامداد 9آبان95 به شهادت میرسند. خدا را شکر چهره ایشان آسیب ندیده بود زیرا نگران میثم بودیم که میگفت: «باید گونههای بابام رو ببوسم» خداخدا میکردیم چهره محمد قابل رویت باشد.
جالبه به گفته همرزم هایش، تلفن همراه آقا محمد روی ساعت چهار بامداد برای نماز شب تنظیم شده بود و وقتی ساعت به صدا در میآید شهید میشود. ایشان در هر تماس و پیامکی هم که به من میداد تاکید به نماز شب خواندن را فراموش نمیکرد. چون در مورد نحوه شهادت ایشان روایتهای مختلفی شنیده میشد. من تا وقتی که یکی از همرزمانش از سوریه دست نوشتهای را برایم نفرستاد خیالم راحت نشد.
از غروب روزی که قرار بود آقا محمد شهید شود نه اینکه حالت معنوی خاصی داشته باشم چون به آن مقام نرسیده ام ولی انگار مامور بودم که به بچهها بگویم: «پاشید خونه رو جارو کنید فکر کنید الان یکی اومد و خبر شهادت بابا رو آورد؛ خونه رو این شکلی ببینه چی میگه؟ باباتون که نرفته پارک رفته جنگ» البته با حالت شوخی و خنده؛ اتفاقا بچهها هم با شوخی جوابمو دادن که: «مامان دوباره رفتی تو حس؟» و اصلا اهمیت ندادند و به شوخی رد کردند. شب هم هر کی یه گوشهای خوابید.
مادر آقا محمد هشت صبح روز شهادت به من زنگ زد و گفت: «من تا صبح نخوابیدم و دائم محمد را در خواب میدیدم که از ناحیه سر احساس ناراحتی میکرد و ناله میکرد و میگفت:«مادر سرم» من هم چون از رفتن آقا محمد ناراحت بودم در دلم گفتم:«ای بابا اون موقع که میخواست بره چرا جلوش رو نگرفتید؟» چون موقع اعزام به قدری نگران بودم که آقا محمد را به بهانه خداحافظی بردم اندیمشک؛ گفتم شاید مادر و پدرش مانع رفتنش شوند و حتی به مادر شوهرم گفتم: «بهش بگو اگر بری شیرم را حلالت نمیکنم» ولی مادرش از جا بلند شد و گفت:«خدا به همرات عزیزم انشاالله که عاقبت به خیر بشی» الحمدلله خدا را شاکرم که مادرش این کار را نکرد وگرنه من تا آخر عمر با عذاب وجدان چه باید میکردم؟
بعد از تلفن مادر آقا محمد من دیگر نخوابیدم و شروع کردم به جارو کردن منزل، کمرم درد گرفت چون مقداری کسالت دارم ولی همه جا را تمیز کردم و حیاط را هم آب و جارو کردم تا عصر مشغول تمیزکاری منزل بودم فقط ظرفها درون سینک مانده بود؛ حوالی ساعت 5 بعد از ظهر زنگ زدند و گفتند: «آقا محمد زخمی شده» و قصد داشتند به این بهانه ما را به اندیمشک بکشانند ولی من گفتم: «محمد شهید شده» خیلی سعی داشتند بگویند شهید نشده ولی من میدانستم که شهید شده. حتی به کمیل هم گفتم:«بابات شهید شده پاشو برو دنبال برادرت مقداد که رفته مغازه بیارش چون خیلی حساسه خودم آمادهاش کنم چون ممکنه جمعیت رو که ببینه شوکه بشه» رفتم سراغ ظرفها ولی دیگر دستهایم با من همراهی نمیکرد و حتی وزن اسکاچ را هم تحمل نمیکردند. کمیل همچنان حرفهای مرا به شوخی میگرفت و دنبال مقداد نرفت تا همه چیز را عادی کند و از اضطراب من بکاهد تا اینکه خانه شلوغ شد و همان چیزی که بیم داشتم اتفاق افتاد و مقداد با دیدن جمعیت شوکه شد.
دیداری که با همسر شهید قربانی در مسیر اندیمشک داشتم؛ ایشان گفتند: «شما حالا عضو خانواده حضرت زینب(س) هستید» جملهای که به من گفت خیلی مرا آرام کرد و دیگر نمیتوانستم بیقراری کنم با توجه به جو سنگینی که در خانواده حاکم بود فقط یا حسین(ع) و یا زینب(س) سر دادم.
دست نوشته یا وصیت نامهای از شهید در دسترس دارید؟
یک دست نوشته دارند که خیلی با عجله نوشته بودند و ظاهرا در آستانه یک عملیات بوده که مخاطب مستقیم صحبتهایش من بودم و هر چقدرآن را میخوانم سیر نمیشوم.
همچنین ساعت هفت یعنی حدود یک ساعت قبل از شهادت مشغول پر کردن فایل صوتی وصیت نامهاش بوده و گویا قصد داشته در ادامه این فایل یا یک فایل مجزا برای من پیامی را ضبط کند ولی موفق نمیشود؛ اگر اتفاق دیگری هم افتاده خدا میداند. اما هنوز این فایل را پیدا نکردهایم؛ زیرا آخرین کلمه فایلی که به دستمان رسید میگوید: «همسرم...» که یکی از همرزمان وارد میشود و رشته کلام پاره میشود و من هنوز در حسرت و جستوجوی این فایل هستم که نمیدانم اصلا ضبط شد یا نه. ولی ایمان دارم به هر شکلی که شده این حرفها را به من خواهد گفت و هر وقت برسر مزارش میروم از او میخواهم که این حرفها را به من بزند.
جای خالی شهید را در خانه احساس میکنید؟
آقای کیهانی خیلی آدم پرشوری بود به همین خاطر تحمل دوری ایشان وقتی به یک ماموریت کاری میرفت خیلی سخت بود و جای خالیش به شدت احساس میشد و همه این را متوجه میشدند حتی وقتی سوریه هم بود وضعیت این طور بود اما با شهادتش انگار همه آن روزهای دلتنگی را جبران کرد. در خانه حضور فیزیکی ندارد ولی خانه آن حالت سوت و کوری را هم ندارد.
بعد از شهادتش کرامتی، نشانهای یا خوابی دیدهاید؟
فکر میکنم هنوز وقتش نیست، احساس میکنم شهدا بعد از شهادت فقط شکل زندگیشان تغییر میکند وگرنه مشغلههای خود را دارند. به همین خاطر به نظر میرسه هنوز سر آقا محمد شلوغه و فعلا نوبت به ما نرسیده. البته خوابهایی دیدهام که نشان میدهد حواسش به ما هست.
خاطره، بخش شیرین و جذاب هر مصاحبه است و وقتی در مورد شهدا باشد شیرینتر!
آخرین سفر که مشهد بودیم برای نماز صبح بیدار شدم و داشتم آماده میشدم که به حرم بروم دیدم آقا محمد خواب است بیدارش نکردم، آماده که شدم قصد رفتن داشتم که چشم هایش را باز کرد و گفت: «اگر تو ماشین خانم بود برو اگر نبود برگرد با هم بریم». هتل ونهایی داشت که میهمانان را تا پارکینگ حرم رضوی میبرد. رفتم پایین دیدم همه مسافران مردند برگشتم بالا ولی دیدم آقا محمد دوباره خوابیده، بیدارش نکردم، دوباره رفتم پایین، این بار یک خانم سوار ون شد من هم سوار شدم، موقعی که از ماشین پیاده شدیم تا حرم هم یک مقدار پیادهروی داشت که ما با عجله دویدیم تا در صف آخر به نماز رسیدیم، وقتی نماز تمام شد گوشیم زنگ خورد، گفتم :«آقا محمد تازه نماز تمام شده الان میام هتل» گفت:«من حرمم» وقتی گفت حرمم متحیر ماندم، آخر راننده هتل گفت این آخرین ماشینی است که میرود حرم، ولی آن موقع اصلا در قید زمانبندی ماجرا نبودم. وقتی از آقا محمد پرسیدم:«تو چطوری اومدی؟» گفت: «دویدم» و لبخند زد، این در حالی است که من و آن خانم مسن خودمان را به زحمت به صف آخر رساندیم در حالی که آقا محمد در صفوف اول نماز بود. به نظرم آن خنده، خنده عادی و سادهای نبود.
یک بار دیگر هم این اتفاق افتاد؛ در منزل بودیم و آقا محمد دو بالش قرمز زیر سرش بود و ما داشتیم با بچهها درباره موضوعی صحبت میکردیم. یک لحظه برگشتم که با آقا محمد صحبت کنم، احساس کردم که در بین ما نیست، فکر کردم حواسش جای دیگر است اما روحش جای دیگری بود؛ او دیگر قاطی مسایل مادی نبود و گاهی برای دلخوش کردن ما همراهی میکرد. و واقعا هم گول میخوردیم. حتی من بعضی وقتها میگفتم این طوری که دارد برای مثلا فلان موضوع زندگی برنامهریزی میکند پس حالا حالاها خبری از شهادت نیست ولی او برای ما این کارها را میکرد تا زندگیمان از حالت طبیعی خارج نشود و ما درگیر قضاوتهای عجولانه خود بودیم.
نکته آخر؟
شک! حواسمان به شکها باشد که خیلی از مشکلات را باعث میشود. اگر لحظهای شک بکنیم از شهدا بریده میشویم. شک از سبکی ایمان نشات میگیرد نه از بیایمانی، اتفاقا مومنین از سوی شیطان دچار شک میشوند. از هر مسئلهای هزاران روزنه برای ورود شیطان وجود دارد و حفظ ایمان مثل نگهداشتن آب درون آب کش است. اگر ظرفمان را عوض نکنیم عایدی نخواهیم داشت.شک حاصل یک عمر زحمت مومن را هم به یک باره میریزد. این تجربه شخصی بنده است.