خاطره ای از آزاده شهید سید علی اکبر ابوترابی :
بیایید بدرقهاش کنیم؟!
در اردوگاه تکریت 17، یک سرگرد عراقی به نام حسن بود که بچهها را خیلی اذیت میکرد. وقتی به اسرا خبر رسید که مأموریت این سرگرد عراقی تمام شده، همه خوشحال شدند. یکی از اسرا گفت: «یا امشب باید جشن بگیریم یا اینکه دسته جمعی نماز شکر بخوانیم.»
صبح که شد حسن، ساک به دست از اتاق بیرون آمد. بچهها نگاهش میکردند. یک دفعه حاجآقا ابوترابی آمد داخل جمع اسرا و گفت: «بیاید بدرقهاش کنیم.»
خیلی ناراحت شدیم اما نمیخواستیم روی حرف حاجآقا حرفی بزنیم. با اکراه دنبالش رفتیم... حاجآقا با خوشرویی، جملاتی به عربی گفت.اشک در چشمان افسر جمع شده بود. نمیخواست ما بفهمیم. دستی به چشمش کشید. دم در که رسیدیم برگشت و نگاهی به بچهها کرد. مخصوصاً به حاج آقا و ناخواسته دانههایاشک از چشمانش سرازیر شد. بهمان گفت: «شرمندهام کردید.» و بعد خداحافظی کرد و رفت.
چند روز که گذشت، ارشد اردوگاه با چند کیسه شکر آمد و پیغامی آورد. گفت: «اینها را حسن برایتان آورده. گفت به شما بگویم این کیسهها برای شماست. فقط مرا ببخشید.»
(روایتگر خاطره: آزاده سرافراز، سعید اسماعیلی، پایگاه اطلاعرسانی پیام آزادگان)