۵۸۱ - سید ابوالحسن موسوی طباطبایی: از دوش نبی(ص) تا فراز نی مروری بر قیام مقدس سیدالشهدا(ع) خیمه حزن هفتم ۱۳۹۹/۰۶/۰۹
از دوش نبی(ص) تا فراز نی مروری بر قیام مقدس سیدالشهدا(ع) خیمه حزن هفتم-
طلوع خورشیدِ آلعقیل از برجِ دارالاماره
۱۳۹۹/۰۶/۰۹
... وَ اَنّ وَلَدَهُ لَمَقْتُولٌ فى مَحَبَّهًِْ وَلَدِكَ فَتَدْمَعُ عَلَیهِ عُیُونُ الْمُؤمِنینَ تُصَلّى عَلَیهِ الْمَلائِكَهًُْ الْمُقَرّبُونَ.
[علی جان!] ... فرزند عقیل در راه محبت فرزند تو کشته خواهد شد و چشمان مؤمنان بر او خواهند گریست و فرشتگان مقرب بر او درود میفرستند. (پیامبر اکرم(ص))
پسر طوعه که بلال نام داشت و از اراذل کوفه بود صبح زود برخاست و خبر مکان اختفای جناب مسلم را از طریق عبدالرحمن، پسر محمد ابن اشعث به گوش عبیدالله رساند. ابنزیاد خوشحال از این خبر، ابناشعث را مأمور دستگیری جناب مسلم کرد و وعده جایزه و چشمروشنی داد و به عَمرو بن حُرَیث امر کرد که سیصد نفر از دلاوران و جنگاوران اصحاب خود را به همراه محمد بن اشعث برای دستگیری مسلم روانه کند. [مقتل خوارزمی1/300] (بیشتر مقاتل این عده را شصت یا هفتاد نفر ذکر کردهاند)
مسلم در خانه طوعه بود که ناگهان صدای سم اسب و هیاهوی سربازان را شنید. به سرعت اسب خود را زین کرد و آماده نبرد شد و در همین حال، از طوعه تشکر و برایش دعا نمود. سربازان خانه را سنگباران کرده و در حیاط آتش ریختند. مسلم چون شیر غضبناک به لشکریان هجوم برد و آنان را به عقب راند و در حمله اول چهل و دو نفر را به خاک افکند. [نفس المهموم۵۰]
ابناشعث که در برابر حملات رعدآسای مسلم، غافلگیر شده بود پیوسته فریاد میزد: ای پسر عقیل! خودت را به کشتن مده تو در امان و زینهاری. اما مسلم امان را خدعه دیگری از آن مردم لئیم میدانست و بیوقفه شمشیر میزد تا آنکه زخم بسیار برداشت و از نبرد ناتوان شد. لشکر، ناجوانمردانه از هر سو حمله کردند و او را هدف تیر و سنگ قرار دادند. در برخی مقاتل آمده آن سِفلگان که نتوانستند راه به جایی ببرند، بر بام رفته و او را سنگباران کردند و شاخههای نی را آتش زده و بر سر او ریختند. [ارشاد مفید۴۵۸]
هنگامی که خبر درماندگی ابناشعث و سپاهش به عبیدالله رسید، پیغام فرستاد: سبحانالله! در مقابل یک نفر با این همه کشته باز هم نتوانستهاید او را دستگیر کنید؟! ابناشعث پاسخ داد: شاید پنداشتهای که مرا به دستگیری یکی از بقالان کوفه یا یکی از پیشهوران حیره مأمور کردهای؟ اَفَلا تَعلَمُ اَیّها الاَمیرُ اَنّکَ بَعَثتَنی اِلی اَسَدٍ ضَرغامٍ وَ بَطَلٍ هَمّامٍ فی کَفّهِ حُسامٌ یَقطُرُ مِنْهُ الزُئام: هان ای امیر! مگر نمیدانی مرا به نبرد شیر بیشه شجاعت و یکتا سلحشورِ والاهمت فرستادهای با تیغی برّان به کف که از آن مرگ خونبار فرو میریزد؟[مقتل خوارزمی1/301 در سَطوَت مسلم همین بس که افراد را میگرفت و به بالای پشتبام پرتاب میکرد[همان ۳۰۷]
جنگ به درازا کشید و آن اراذل مانند گله شغالان در برابر شیر ژیان یارای مقابله نداشته و میگریختند. ابناشعث فریاد زد: ای مردم! این ننگ و عار شماست. آیا از دستگیری یک نفر ناتوان ماندهاید؟ پس یکباره به او حمله برید. همه بر او حملهور شدند. یکی از آن رجالگان بر مسلم تاخت و با ضربهای لب بالایی او را شکافت. مسلم نیز بر شکمش زد و او را هلاک کرد. ناگهان از پشتسر بر او ضربتی زدند که آن جناب را بر زمین افکند. جمعیت اوباش ریختند و او را اسیر کرده و پیروزمندانه به کاخ دارالاماره بردند. در راه، چشم مسلم به کوزه آبی افتاد و چون بسیار تشنه بود تقاضای آب کرد. ظرف آبی آوردند و مسلم تا آن را به سوی دهان خود برد، از خون پر شد. بار دیگر نیز همین اتفاق افتاد و در مرتبه سوم دندانهای مسلم در ظرف افتاد و او از نوشیدن آب صرف نظر کرد و چون مولایش حسین(ع) با لب تشنه به شهادت رسید.
در روایت دیگر، مسلم امان ابناشعث را پذیرفت و آنان او را خلع سلاح کرده و بر استری نشاندند. مسلم آیه استرجاع بر زبان راند و از جان خود نومید شد و فرمود: این نخستین فریبکاری شما بود. آنگاه به ابناشعث گفت: حال که کار به اینجا رسید، آیا میتوانی از سوی من برای حسین(ع) پیغامی ببری بدین مضمون که «مسلم اسیر شده و اینک به سوی مرگ میرود. پدر و مادرم به فدایت حسین جان! با خانواده و اصحابت برگرد و فریب اهل کوفه را مخور. این مردم همان یاران پدر بزرگوارت هستند که آرزو داشت مرگ بین او و آنان جدایی افکند.» ابناشعث قبول کرد و آنگونه که جناب مسلم خواسته بود پیغامی برای امام حسین(ع) فرستاد. [تاریخ طبری280/4]
مسلم را به دارالاماره بردند و آن جناب بیاعتنا بر ابنزیاد وارد شد. یکی از سربازان گفت: بر امیر سلام کن. فرمود: «ساکت باش! او امیر من نیست تا بر او سلام کنم.» ابنزیاد گفت: سلام کنی یا نکنی تو را میکشم. مسلم گفت: «این تازگی ندارد که بدتر از تو بهتر از مرا کشته است.»
آن دژخیم گفت: تو بر امام خود خروج کردی و بین مسلمانان شکاف انداختی و فتنه به پا نمودی. مسلم با قلبی استوار فرمود: «دروغ میگویی! آنکه بین مسلمین اختلاف انداخت، معاویه و پسرش یزید بودند و فتنه را تو و پدرت زیاد بن ابیه رواج دادید و من امیدوارم که خداوند شهادت را به دست بدترین مخلوق خود روزیام فرماید. من چیزی را تغییر ندادم بلکه در طاعت حسین بن علی و فرزند فاطمه دختر رسولالله(ص) هستم و او سزاوارتر به خلافت است از معاویه و پسرش و آلزیاد.»
آن منشأ فساد گفت: ای فاسق! تو نبودی که در مدینه شراب مینوشیدی؟ فرمود: «خدا خود میداند که من تا کنون لب به شراب نیالودهام و سزاوارتر از من به شرب خمر کسی است که انسانهای بیگناه را میکشد و بر اساس خشم و دشمنی و بدگمانی خون میریزد آنگاه به لهو و لعب مشغول میشود انگار که جرمی مرتکب نشده است.»
ابنزیاد که دید توان پاسخ دادن به مسلم را ندارد، گفت: خدا مرا بکشد که به بدترین شکل تو را نکشم. فرمود: «هرگز در قتل ددمنشانه و ناپاکی درون و افعال پست فروگذار مکن که هیچکس جز تو به این کارها سزاوارتر نیست. به خدا قسم اگر ده نفر افراد مورد اعتماد مییافتم و میتوانستم جرعهای آب بنوشم مرا اینگونه در این قصر نمیدیدی.»
و در روایت دیگر پسر مرجانه گفت: ای پسر عقیل! چرا به این شهر آمدی و مردمی را که بینشان اتفاق کلمه بود متفرق کردی؟ مسلم گفت: «اینطور نیست بلکه مردم این شهر معتقدند که پدر تو زیاد بن ابیه خوبانشان را کشت و خونشان را ریخت و معاویه به ظلم بر آنان حکومت کرد و ما آمدیم تا به عدل حکم کنیم و به کتاب خدا دعوت نماییم. زیرا ما سزاوار آنیم و پیوسته خلافت از آنِ ما بوده است.»
ابنزیاد به جای پاسخ، به امام علی، حسن و حسین علیهمالسلام ناسزا گفت. مسلم فرمود: «تو و پدرت به ناسزا لایقترید ای دشمن خدا! هر کار از دستت برمیآید دریغ مکن.» آن ملعون گفت: او را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به پایین بیندازید. مسلم گفت: «ای پسر زیاد! اگر از قریش بودی یا بین من و تو نسبتی بود مرا نمیکشتی.» پسر مرجانه از این سخن برافروخته شد و مسلم را به مردی شامی سپرد که او را گردن بزند.
مسلم از پلهها بالا رفت در حالی که زبانش به ذکر و استغفار گویا بود و میگفت: «بارالها! بین ما و این مردم خودت حکم کن که فریبمان دادند و رهایمان کردند.» مرد شامی جلو رفت و جناب مسلم را گردن زد و سر و بدن مطهر او را از بالای قصر به پایین انداخت. آنگاه ابنزیاد دستور داد که هانی بن عروه را از زندان بیرون آوردند و به بازار بردند و سر او را از پیکر جدا ساختند. هانی هر چقدر مَذحِجیان را به کمک طلبید کسی نبود تا به فریادش رسد.
عبیدالله پس از این جنایات، نامهای به یزید نوشت و به همراه سر مطهر مسلم و هانی برای او فرستاد. آن پلید از او تشکر کرد و سر آن دو بزرگوار را بر دروازه دمشق آویخت.
پسر مرجانه پس از شهادت مسلم و هانی دستور داد به پیکرهای آنان ریسمان بستند و در کوچه و بازار کشاندند. آنگاه بدنهایشان را واژگونه به دار آویختند. [مقتل خوارزمی302/1- ۳۰۸ با تلخیص]
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی
[علی جان!] ... فرزند عقیل در راه محبت فرزند تو کشته خواهد شد و چشمان مؤمنان بر او خواهند گریست و فرشتگان مقرب بر او درود میفرستند. (پیامبر اکرم(ص))
پسر طوعه که بلال نام داشت و از اراذل کوفه بود صبح زود برخاست و خبر مکان اختفای جناب مسلم را از طریق عبدالرحمن، پسر محمد ابن اشعث به گوش عبیدالله رساند. ابنزیاد خوشحال از این خبر، ابناشعث را مأمور دستگیری جناب مسلم کرد و وعده جایزه و چشمروشنی داد و به عَمرو بن حُرَیث امر کرد که سیصد نفر از دلاوران و جنگاوران اصحاب خود را به همراه محمد بن اشعث برای دستگیری مسلم روانه کند. [مقتل خوارزمی1/300] (بیشتر مقاتل این عده را شصت یا هفتاد نفر ذکر کردهاند)
مسلم در خانه طوعه بود که ناگهان صدای سم اسب و هیاهوی سربازان را شنید. به سرعت اسب خود را زین کرد و آماده نبرد شد و در همین حال، از طوعه تشکر و برایش دعا نمود. سربازان خانه را سنگباران کرده و در حیاط آتش ریختند. مسلم چون شیر غضبناک به لشکریان هجوم برد و آنان را به عقب راند و در حمله اول چهل و دو نفر را به خاک افکند. [نفس المهموم۵۰]
ابناشعث که در برابر حملات رعدآسای مسلم، غافلگیر شده بود پیوسته فریاد میزد: ای پسر عقیل! خودت را به کشتن مده تو در امان و زینهاری. اما مسلم امان را خدعه دیگری از آن مردم لئیم میدانست و بیوقفه شمشیر میزد تا آنکه زخم بسیار برداشت و از نبرد ناتوان شد. لشکر، ناجوانمردانه از هر سو حمله کردند و او را هدف تیر و سنگ قرار دادند. در برخی مقاتل آمده آن سِفلگان که نتوانستند راه به جایی ببرند، بر بام رفته و او را سنگباران کردند و شاخههای نی را آتش زده و بر سر او ریختند. [ارشاد مفید۴۵۸]
هنگامی که خبر درماندگی ابناشعث و سپاهش به عبیدالله رسید، پیغام فرستاد: سبحانالله! در مقابل یک نفر با این همه کشته باز هم نتوانستهاید او را دستگیر کنید؟! ابناشعث پاسخ داد: شاید پنداشتهای که مرا به دستگیری یکی از بقالان کوفه یا یکی از پیشهوران حیره مأمور کردهای؟ اَفَلا تَعلَمُ اَیّها الاَمیرُ اَنّکَ بَعَثتَنی اِلی اَسَدٍ ضَرغامٍ وَ بَطَلٍ هَمّامٍ فی کَفّهِ حُسامٌ یَقطُرُ مِنْهُ الزُئام: هان ای امیر! مگر نمیدانی مرا به نبرد شیر بیشه شجاعت و یکتا سلحشورِ والاهمت فرستادهای با تیغی برّان به کف که از آن مرگ خونبار فرو میریزد؟[مقتل خوارزمی1/301 در سَطوَت مسلم همین بس که افراد را میگرفت و به بالای پشتبام پرتاب میکرد[همان ۳۰۷]
جنگ به درازا کشید و آن اراذل مانند گله شغالان در برابر شیر ژیان یارای مقابله نداشته و میگریختند. ابناشعث فریاد زد: ای مردم! این ننگ و عار شماست. آیا از دستگیری یک نفر ناتوان ماندهاید؟ پس یکباره به او حمله برید. همه بر او حملهور شدند. یکی از آن رجالگان بر مسلم تاخت و با ضربهای لب بالایی او را شکافت. مسلم نیز بر شکمش زد و او را هلاک کرد. ناگهان از پشتسر بر او ضربتی زدند که آن جناب را بر زمین افکند. جمعیت اوباش ریختند و او را اسیر کرده و پیروزمندانه به کاخ دارالاماره بردند. در راه، چشم مسلم به کوزه آبی افتاد و چون بسیار تشنه بود تقاضای آب کرد. ظرف آبی آوردند و مسلم تا آن را به سوی دهان خود برد، از خون پر شد. بار دیگر نیز همین اتفاق افتاد و در مرتبه سوم دندانهای مسلم در ظرف افتاد و او از نوشیدن آب صرف نظر کرد و چون مولایش حسین(ع) با لب تشنه به شهادت رسید.
در روایت دیگر، مسلم امان ابناشعث را پذیرفت و آنان او را خلع سلاح کرده و بر استری نشاندند. مسلم آیه استرجاع بر زبان راند و از جان خود نومید شد و فرمود: این نخستین فریبکاری شما بود. آنگاه به ابناشعث گفت: حال که کار به اینجا رسید، آیا میتوانی از سوی من برای حسین(ع) پیغامی ببری بدین مضمون که «مسلم اسیر شده و اینک به سوی مرگ میرود. پدر و مادرم به فدایت حسین جان! با خانواده و اصحابت برگرد و فریب اهل کوفه را مخور. این مردم همان یاران پدر بزرگوارت هستند که آرزو داشت مرگ بین او و آنان جدایی افکند.» ابناشعث قبول کرد و آنگونه که جناب مسلم خواسته بود پیغامی برای امام حسین(ع) فرستاد. [تاریخ طبری280/4]
مسلم را به دارالاماره بردند و آن جناب بیاعتنا بر ابنزیاد وارد شد. یکی از سربازان گفت: بر امیر سلام کن. فرمود: «ساکت باش! او امیر من نیست تا بر او سلام کنم.» ابنزیاد گفت: سلام کنی یا نکنی تو را میکشم. مسلم گفت: «این تازگی ندارد که بدتر از تو بهتر از مرا کشته است.»
آن دژخیم گفت: تو بر امام خود خروج کردی و بین مسلمانان شکاف انداختی و فتنه به پا نمودی. مسلم با قلبی استوار فرمود: «دروغ میگویی! آنکه بین مسلمین اختلاف انداخت، معاویه و پسرش یزید بودند و فتنه را تو و پدرت زیاد بن ابیه رواج دادید و من امیدوارم که خداوند شهادت را به دست بدترین مخلوق خود روزیام فرماید. من چیزی را تغییر ندادم بلکه در طاعت حسین بن علی و فرزند فاطمه دختر رسولالله(ص) هستم و او سزاوارتر به خلافت است از معاویه و پسرش و آلزیاد.»
آن منشأ فساد گفت: ای فاسق! تو نبودی که در مدینه شراب مینوشیدی؟ فرمود: «خدا خود میداند که من تا کنون لب به شراب نیالودهام و سزاوارتر از من به شرب خمر کسی است که انسانهای بیگناه را میکشد و بر اساس خشم و دشمنی و بدگمانی خون میریزد آنگاه به لهو و لعب مشغول میشود انگار که جرمی مرتکب نشده است.»
ابنزیاد که دید توان پاسخ دادن به مسلم را ندارد، گفت: خدا مرا بکشد که به بدترین شکل تو را نکشم. فرمود: «هرگز در قتل ددمنشانه و ناپاکی درون و افعال پست فروگذار مکن که هیچکس جز تو به این کارها سزاوارتر نیست. به خدا قسم اگر ده نفر افراد مورد اعتماد مییافتم و میتوانستم جرعهای آب بنوشم مرا اینگونه در این قصر نمیدیدی.»
و در روایت دیگر پسر مرجانه گفت: ای پسر عقیل! چرا به این شهر آمدی و مردمی را که بینشان اتفاق کلمه بود متفرق کردی؟ مسلم گفت: «اینطور نیست بلکه مردم این شهر معتقدند که پدر تو زیاد بن ابیه خوبانشان را کشت و خونشان را ریخت و معاویه به ظلم بر آنان حکومت کرد و ما آمدیم تا به عدل حکم کنیم و به کتاب خدا دعوت نماییم. زیرا ما سزاوار آنیم و پیوسته خلافت از آنِ ما بوده است.»
ابنزیاد به جای پاسخ، به امام علی، حسن و حسین علیهمالسلام ناسزا گفت. مسلم فرمود: «تو و پدرت به ناسزا لایقترید ای دشمن خدا! هر کار از دستت برمیآید دریغ مکن.» آن ملعون گفت: او را به بالای قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به پایین بیندازید. مسلم گفت: «ای پسر زیاد! اگر از قریش بودی یا بین من و تو نسبتی بود مرا نمیکشتی.» پسر مرجانه از این سخن برافروخته شد و مسلم را به مردی شامی سپرد که او را گردن بزند.
مسلم از پلهها بالا رفت در حالی که زبانش به ذکر و استغفار گویا بود و میگفت: «بارالها! بین ما و این مردم خودت حکم کن که فریبمان دادند و رهایمان کردند.» مرد شامی جلو رفت و جناب مسلم را گردن زد و سر و بدن مطهر او را از بالای قصر به پایین انداخت. آنگاه ابنزیاد دستور داد که هانی بن عروه را از زندان بیرون آوردند و به بازار بردند و سر او را از پیکر جدا ساختند. هانی هر چقدر مَذحِجیان را به کمک طلبید کسی نبود تا به فریادش رسد.
عبیدالله پس از این جنایات، نامهای به یزید نوشت و به همراه سر مطهر مسلم و هانی برای او فرستاد. آن پلید از او تشکر کرد و سر آن دو بزرگوار را بر دروازه دمشق آویخت.
پسر مرجانه پس از شهادت مسلم و هانی دستور داد به پیکرهای آنان ریسمان بستند و در کوچه و بازار کشاندند. آنگاه بدنهایشان را واژگونه به دار آویختند. [مقتل خوارزمی302/1- ۳۰۸ با تلخیص]
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی