حجتالاسلام و المسلمین محسن قرائتی در سخنرانی روز یکشنبه مورخ ۲۰/۱۰/۱۳۸۳ که در جمع زائران حرم نبوی در بعثۀ رهبر معظم انقلاب در عربستان ایراد کرد، به نقل خاطرهای شنیدنی از مرحوم حجتالاسلام مصطفی بهشتی پرداخت که در ادامه از نظر خوانندگان عزیز میگذرد.
***
اوایل انقلاب و در روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان، منافقین در خانه حاج حسن بهشتینژاد امام جمعه موقت اصفهان را زدند و ایشان و یک بچه دو سه ساله را در یک لحظه کشتند. من حدود هفده سال همشاگردی حاج آقا حسن بودم و از اوّل طلبگیمان با هم بودیم. پدر ایشان به نام حاج آقا مصطفی بهشتی، پدر شوهر همشیرۀ شهید دکتر بهشتی، از اولیای خدا و از جمله علمای اصفهان
محسوب میشد.
حاج آقا حسن نقل میکرد که پدرشان همراه یک گروه برای زیارت بارگاه امام حسین(ع)عازم کربلا میشود. در لب مرز رئیسگمرک میگوید که: میخواهم خانمت را ببینم تا او را با عکسش تطبیق دهم. این حرف به حاج آقا مصطفی بهشتی برمیخورد و میگوید: یک خانم بیاید و این تطبیق را بدهد.
اما مسئول گمرک میگوید: نه! خودم میخواهم این کار را بکنم.
این مسئله باعث ناراحتی شدید این عالم متقی میشود و میگوید: من اجازه نخواهم داد شما خانم مرا ببینی.
او هم میگوید: من هم نمیگذارم کربلا بروی.
بقیۀ افراد، خانمشان را نشان گمرکچی دادند و ایشان هم به مدت سه روز صبر میکند و سرانجام لب مرز «السلام علیک یا ابا عبدالله» میگوید و به منزل آیتالله اشرفی اصفهانی در کرمانشاه برمیگردد. ایشان از او میپرسد که چرا نرفتی و او پاسخ میدهد که لب مرز به چنین مسئلهای برخوردیم و دیدیم که این زیارت همراه با گناه است، لذا از خیر زیارت گذشتیم.
او بعداً عازم اصفهان میشود و آنجا هم از او سؤال میکنند و او قصه را تعریف میکند.
آقازادۀ او (شهید حاج حسن بهشتی نژاد) میگوید: آقایانی که رفتند کربلا، دسته جمعی برگشتند و به منزل پدرمان آمدند. من نمیدانم کربلا چه صحنهای بوده، خصوصیاتش را برای ما نگفتند که چه بوده است، اما همهشان آمدند منزل پدرم و گفتند که ما به کربلا مشرف شدیم و حاضریم ثواب کربلایمان را به شما بدهیم و شما ثواب کربلای نرفتهتان را به ما بدهید.
این آدم باتقوا (حاج آقا مصطفی بهشتی) بعداً موفق به سفر مشهد میشود و برمیگردد و مدتی زندگی میکند و سپس بیمار میشود و از
دنیا میرود.
شهید حاج حسن آقا بهشتی نژاد امام جمعه موقت اصفهان به من (قرائتی) میگفت: لحظهای که پدرم جان میداد، من بر بالین او تنها بودم. نفس آخر را که کشید به ساعت نگاه کردم و روی یک کاغذ نوشتم مثلاً دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه بعد از نیمه شب و آن را توی جیبم گذاشتم و فامیلها را از خواب بیدار نکردم. مقداریگریه کردم و قرآن خواندم و پارچهای را روی او کشیدم. فردا فامیل جمع شدند و چون از محبوبین اصفهان بود، مراسم تشییع جنازه و دفن و کفن و ختم را با شکوه برگزار کردیم.
حاج حسن آقا بهشتی نژاد به من گفت: بعد از مدتها یک جوانی به من رسید و گفت که پدر شما یک چنین شبی و چنین ساعتی و چنین دقیقهای جان داده است. من بلافاصله مچ او را گرفتم و گفتم که: شما کی هستی و این ساعت و دقیقه را از
کجا میگویی؟
آن جوان در برابر اصرار و پافشاری من گفت: واقعش من در عالم خواب به زیارت امام رضا(ع) رفتم ، وقتی که داشتم وارد حرم میشدم، امام رضا از ضریح بیرون آمد و رفت. من گفتم آقا کجا دارید میروید؟ ما زوار شما هستیم. حضرت فرمود: «هر فرد بااخلاص و باتقوایی که زائر ما باشد، در دقیقه آخر حیات، ما به بازدید او میرویم. حاج آقا مصطفی بهشتی از علمای اصفهان است و الآن دقیقه آخر عمر اوست. میروم اصفهان
و برمیگردم».
این جوان اضافه کرد: من هم نمیدانستم که حاج آقا مصطفی بهشتی کیست. بعد از خواب پریدم و چراغ را روشن کردم و سخنانی که از امام رضا(ع) شنیده بودم روی کاغذ نوشتم و ساعت را هم ثبت کردم، مثلاً دوشنبه ساعت دو و بیست دقیقه بعد از نیمه شب. حاج حسن آقا بهشتی گفت که من هم نوشتهام را درآوردم و دیدم که مو نمیزند!
پایگاه اطلاعرسانی آیتالله محمدی ریشهری