غروب جمعه
۱۴۰۰/۰۷/۲۸
غروب جمعه
غروب جمعه مرا بیقرار مینامند
تویی که آمدنت را بهار مینامند
بیا که بیتو یمین را یسار مینامند
که سیب و گندممان را انار مینامند
گرفته فتنه جهان را غروب یعنی این
بریده حلق اذان را غروب یعنی این
دلم گرفته از این ندبههای طولانی
ز ابرهای پراکنده بیابانی
زنان و دخترکان بد خیابانی
قیافههای بهظاهر قشنگ ِ شیطانی
بیا که حال و هوای سرودنم باشی
دلیل پاکی و آیینه بودنم باشی
به تنگ آمده دنیا ز جنگ و خونریزی
نمانده بر تن پوشالی جهان ، چیزی
اگرچه از تب و احساس عشق لبریزی
تو خون ظلم و ستم را بگو که میریزی
بیا که منتقمی تو به خون ثارالله
بیا که جلوه کند در شب سیاهم ماه
برای اینکه بیایی چکار باید کرد؟
چه چیز قلب تو را این چنین مردّد کرد؟
خدا دعای فرج را بگو چرا رد کرد؟
نگو که راه تو را جرمهایمان سد کرد!
خدا کند که بیایی؛ ولی نمیآیی!
به سر رسد من و مایی؛ ولی نمیآیی!
به ذوالفقار تو سوگند دردمان کم نیست
دقایقی که شود بیتو سردمان کم نیست
به سروقامتی ات.. برگ زردمان کم نیست
که احتمال خدا کرده طردمان کم نیست
به هرکسی که رسیدم در انتظارت بود
ولی نشد که بفهمم چقدر یارت بود!
غزل ترانه بیداریام ببار امشب
غم نبودن خود را بزن کنار امشب
نهال آمدنت را بیا بکار امشب
که بیبهانه بگیرد دلم قرار امشب
تو هم به قول و قرارت عمل کنی باید
و کام تلخ زمان را عسل کنی باید
مرا ببینی و من هم ببینمت، خوب است
که عشق لازمهاش، هم حبیب و محبوب است
ز دوست هرچه رسد هم، اگرچه مطلوب است
دلم اگر تو نباشی همیشه آشوب است
بیا که عارف و عالِم به بودنت باشم
نخواه باشم و فکر نبودنت باشم
شکیبا غفاریان