۷۸ - گفتگو با ناخدا هوشنگ صمدی ، وقتی کلاهسبزهای نیروی دریایی ارتش دفاع از خرمشهر را ... ترجیح دادند ۱۴۰۲/۰۷/۱۸
گفتگو با ناخدا هوشنگ صمدی ،
وقتی کلاهسبزهای نیروی دریایی ارتش دفاع از
خرمشهر را به بازنشستگی و انتقال به تهران ترجیح دادند
۱۴۰۲/۰۷/۱۸
ناخدا یکم عباس گرزین
ناخدا دوم حسین علیزاده
ناخدا هوشنگ صمدی یکی از قهرمانان ملی ارتش در دوران مقاومت 34 روزه خرمشهر است؛ افسری شجاع، دلیر، با کفایت و بسیار ایراندوست که به فرماندهی او، تکاوران، نیروهای مردمی و سپاه پاسداران با ایثار خون و جان خود موفق شدند ارتش عراق را هفته ها در خرمشهر زمینگیر کنند و ضربات و تلفات سنگینی بر تجهیزات و نفرات متجاوز به آب و خاک ایرانزمین وارد کنند. در ادامه بخشی از خاطرات ناخدا صمدی از روز اول جنگ را به روایت خودش میشنویم.
«روز 31 شهریور عراق با دوازده لشکر، شامل پنج لشکر زرهی، پنج لشکر مکانیزه و دو لشکر پیاده از غرب و جنوب به ایران حمله کرد. هر لشکر زرهی دارای ۹ گردان زرهی و هر گردان هم دارای 54 تانک بود.
در همان روز من داشتم کارهای تسویهحسابم را انجام میدادم. تا آن روز هم فرمانده گردان یکم تکاوران بودم و هم جانشین فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر. بازنشسته شده بودم و میتوانستم با خیال راحت به تهران بروم و از دوران بازنشستگیام در تهران یا حتی خارج از ایران لذت ببرم.
در ابتدای جنگ فرمانده منطقه دوم دریایی بوشهر ناخدا رزمجو بود. آن روز حدود ساعت 2 بعدازظهر از ستاد تکاوران پیاده به طرف دفتر فرمانده منطقه میرفتم. در پارک موتوری یکدفعه صدای هواپیما را در آسمان شنیدم و بعد دو هواپیمای میگ عراقی در بالای سرم ظاهر شدند. فهمیدم که جنگ بهطور رسمی شروع شده و عراقیها از هوا و زمین به خاک مقدس ایران تجاوز کردهاند. به عنوان یک افسر ارتشی از این جنگ و تجاوز دلگیر و برافروخته شدم. فکر کردم دیگر جای بازنشستگی و شانه خالی کردن از مسئولیت دفاع از کشورم نیست و از همان جا مستقیم به دفتر جناب ناخدا رزمجو، فرمانده منطقه نیروی دریایی بوشهر رفتم. ایشان هم ناراحت بود. سلام نظامی دادم. بلند شد آمد طرفم و با من دست داد. بعد از کمی صحبت گفت: «خبری برایت دارم. امروز عراقیها رسماً جنگ را شروع کردند.»
ـ بله. خودم پرواز و شلیک هواپیماهایشان را دیدم.
ـ داری تسویهحساب میکنی؟
ـ بله قربان.
آهی کشید و گفت: «میخواهی بمانی یا بروی؟»
فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگترین و حساسترین تصمیم زندگیام را گرفته بودم. گفتم: «فکر میکنید میتوانم بروم؟»
ـ تو بازنشسته شده ای. میتوانی بروی.
در حالی که سعی میکردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! میمانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانوادهام شرمنده میشوم.»
بعد اضافه کردم: «فردا خانوادهام به من نمیگویند که تو تا حالا حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آنها جوابی ندارم و حرف آنها درست و منطقی است. من تکاورم و برای چنین روزی ساخته و تربیت شدهام. چقدر در عملیاتها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کردهام. الان میتوانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمیروم. میمانم و از کشورم دفاع میکنم.»
جناب ناخدا رزمجو مرا بوسید و با دست بهشانهام زد و گفت: «درود بر تو! از افسر لایق و شجاعی مثل تو انتظارم همین بود.» بعد هم گفت: «پس حالا که نمیخواهی بروی، نیروهایت را جمع کن و برو خرمشهر. امریه آمده که گردان تکاوران بلافاصله به خرمشهر بروند و از این بندر دفاع کنند.»
برگشتم به واحد تکاوران. احساس میکردم کوه سنگینی بر دوشم گذاشته شده است. دفاع از شهر مهمی چون خرمشهر با آن وسعت مرز زمینی با عراق، کار کوچکی نبود. هواپیماهای عراقی در ساعت ۲ بعدازظهر فرودگاه بوشهر را بمباران کرده بودند. بعدها فهمیدم که چندین فرودگاه دیگر در شهرهای دیگر را هم بمباران کردهاند. وقتی به واحد تکاوران رسیدم ساعت اداری تمام شده بود و تقریباً همه رفته بودند. بلافاصله آمادهباش اعلام کردم. افسران و فرماندهان گروهانها را جمع کردم و جلسه کوتاهی با آنها گذاشتم و شروع جنگ و رفتن به خرمشهر را برایشان تشریح کردم. گفتم: «مأموریت گردان ما دفاع از خرمشهر است. ساده اما سنگین!»
فرماندهان گروهانها دستهجمعی گفتند: «جناب ناخدا، خیلی هم ساده و سبک است! اصلاً هم سنگین نیست! ما برای چه این همه آموزش دیدهایم و از در و دیوار بالا رفتهایم برای چنین روزی!»
از این حرف و روحیه بالای افسرانم خوشحال شدم. سنگینی بار مسئولیت و مأموریت بر دوشم کمتر شد! یکییکی آنها را بوسیدم و گفتم: «انتظارم از شما افسران شجاع هم همین است.»
از افسران لایق و شجاع و کاردان من در گردان تکاوران، ستوان حسینیبای بود که ماهها در خرمشهر خدمت کرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویهحساب میکرد. به او گفتم: «چه کار میکنی؟ میروی یا میمانی؟»
آن افسر ایراندوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هر جا که واحد برود، من هم میروم.»
لبخندی از سرِ شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر کن! امشب میرویم.»
بعد از این جلسه کوتاه فرماندهان گروهانها شروع به جمعآوری پرسنل تحت امر خود کردند. افسری که در گردان و بوشهر میماند، ستوان عابدی بود که باید کارهای تدارکاتی و نیازهای ما در خرمشهر را در پایگاه پیگیری میکرد. یک گردان تکاور از مدتها قبل آماده کارزار است. تا به کارها سر و سامان بدهم و گردان یکم تکاوران را، که حدود ششصد نفر بودند آماده اعزام به آبادان و خرمشهر کنم، چند ساعت طول کشید. در این فاصله تکاوران آمدند و تجهیز شدند. به هر کدام پنج خشاب بیست تایی فشنگ تحویل داده شد. مهمات از انبار مهمات تحویل و بارگیری شد. ماشینها را آماده و باک همه خودروها را پر از بنزین کردند. یکی دو تانکر بنزین هم آماده حرکت با کاروان شد. آشپزخانه صحرایی هم آماده حرکت شد. بیسیمها و باتری آنها را چک کردند و همه چیز برای رفتن به جبهه و دفاع از خاک میهن آماده شد.
قبل از حرکت، فرماندهان را روی نقشه توجیه کردم. دستور عملیاتی کتبی صادرشده از ستاد منطقه دوم دریایی بوشهر را برای فرماندهان قرائت کردم و بر مبنای مأموریت واگذارشده روی نقشه اقدامات ابتدایی را انجام دادیم و تقسیم منطقه استقرار در خرمشهر را به حرکت بعدی و پس از رسیدن به نزدیکیهای خرمشهر موکول کردیم. قبل از رفتن نفرات گردان را جمع کردم و درباره خطر ستون پنجم و حساسیت موقعیت برایشان سخنرانی کردم. در بخشی از سخنانم گفتم: «شما برای دفاع از آبادان و خرمشهر میروید. مواظب هرگونه تحرک ستون پنجم باشید. در طول مسیر ممکن است مورد حمله هوایی دشمن قرار بگیریم. حتی ممکن است گروههایی از ستون پنجم و عوامل و مزدوران دشمن به ستون حمله چریکی کنند. ما دفاع هوایی نداریم. خیلی مواظب خودتان باشید.»
بعد از سخنان من نیروها از خانوادههایشان خداحافظی کردند. صحنه تأثیربرانگیزی بود. برخی از افراد خانواده تکاورها گریه میکردند. جناب ناخدا رزمجو فرمانده پایگاه و رئیس عقیدتیـ سیاسی هم آمده بودند. تکاوران از زیر قرآن کریم عبور کردند و در ماشینهای نظامی نشستند. 112 خودرو شامل کامیون و جیپ آماده حرکت شد. مسئولان پایگاه و عدهای از مردم بوشهر هم برای بدرقه آمده بودند. لحظات تاریخی و باشکوهی بود که هیچگاه فراموش نخواهد شد.
تقریباً همه پرسنل رزمی و حتی کادرها و پرسنل گردان تکاوران را برای بردن به خرمشهر بسیج کرده بودم. فقط برای حراست و نگهداری از تأسیسات چند تکاور در سایت بوشهر ماندند. همچنین اکثر تکاوران اسبیاس هم در سایت ماندند تا اگر اتفاق خاصی در دریا و جزایر افتاد، از وجودشان استفاده شود. به مرکز آموزشی تکاوران در منجیل هم تلفنگرام کردیم و از آنها خواستیم که در اسرع وقت، پرسنل تکاوری را که دوره آموزشیشان کامل شده به خرمشهر بفرستند.
ساعت درست دوازده نیمهشب 31 شهریورماه خودم هم از زیر قرآن رد شدم و سوار جیپ فرماندهی شدم و از بوشهر به مقصد آبادان و خرمشهر راه افتادیم. بنده و سه بیسیمچی و راننده در جیپ فرماندهی در جلوی ستون حرکت میکردیم. یکی از بیسیمچیهایم، ناو استوار غلام غالندی بود که اتفاقاً خودش هم بچه آبادان بود. در دل تاریکی شب و بدون آنکه خودروها چراغ روشن کنند، در وضعیت قرمز آمادهباش، ستون حرکت کرد. برای احتیاط در یک کیلومتری جلوی ستون، دو دستگاه جیپ حامل تیربار حرکت میکردند که حکم دیدهبان و شناسایی داشتند و موظف بودند هر حرکت مرموز و غیرعادی را بلافاصله با بیسیم به من گزارش کنند.» و...
با گذشت 4 دهه از آغاز جنگ تحمیلی تاکنون خاطرات بسیاری از رشادتهای غیورمردان این سرزمین بازگو شده اما همچنان ناشناختهها و ناشنیدههایی از شجاعتهای نیروها از جمله تکاوران نیروی دریایی این سرزمین باقی مانده است، تکاورانی از جنس فولاد آبدیده، بیباک در مقابل دشمن و استوار در برابر سختیها و ناملایمات؛ رمز و رازهای حضور کلاهسبزها در جبهه آنچنان سر به مهر مانده است که شاید حضور مؤثر آنها در دفاع از خرمشهر دور از ذهن بهنظر برسد اما حقیقتی است که کمتر بازگو شده است. توصیه میکنیم ادامه خاطرات را در کتاب «تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر» از زبان ناخدا هوشنگ صمدی مطالعه نمایید.
منبع: کتاب «تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر» ناخدا هوشنگ صمدی