۲۶۵ - گفتگو با مادر شش شهید ، همسر شیخ ابراهیم زکزاکی: مثل کوه صبور ۱۴۰۲/۱۱/۲۴
اشاره: «مثل کوه، صبور» و «مصداق مجاهد حقیقی فی سبیلالله» تعابیری است که رهبر انقلاب تاکنون درباره خانم زینا ابراهیم عنوان کردهاند: «از خانم زکزاکی که اینجا صحبت کردند، من تشکّر میکنم. ایشان مادر شش شهیدند؛ سه پسرشان در یک حادثه، سه پسر دیگرشان در یک حادثه[ی دیگر] به شهادت رسیدند و این زن مثل کوه صبر کرده و مدّتها زندان و سختیهای فراوان را تحمّل کرده.» 1402/10/06
خانم ابراهیم، مادر شش شهید و همسر جناب آقای شیخ ابراهیم زکزاکی رهبر جنبش اسلامی نیجریه است. او در خانوادهای سنتی و مسلمان در نیجریه به دنیا آمده و فعال اجتماعی است و هنوز خود را شاگرد شیخ زکزاکی میداند. از پیش از پیروزی انقلاب هوادار امام خمینی رحمهالله و انقلاب اسلامی ایران بوده است. با آنکه انگلیسی زبان دومش بود، در این گفتوگو آن را روان و البته ساده صحبت میکند. موضوع گفتوگو زندگی و مبارزات و فعالیتهای این مادر شهید بود؛ مصاحبهای که انجام آن را خانم مرضیه هاشمی (مجری و کارشناس شبکه پرستیوی) از طرف رسانه دفتر حفظ و نشر آثار رهبرمعظم انقلاب KHAMENEI.IR عهدهدار شدند.
سلام. ممنون از اینکه امروز با ما صحبت میکنید. لطفاً خود را به مخاطبین ما معرفی کنید.
بله. نام من «زینت ابراهیم» است. من یکی از مریدان و شاگردان شیخ زکزاکی هستم. من یک فعال جنبش اسلامی نیجریه هستم.
شما چطور با اسلام آشنا شدید؟
پدر و مادر من مسلمان بودند و من در خانهای مسلمان به دنیا آمدم. پدر و مادر من و پدربزرگ و مادربزرگ من و نمیدانم تا چند نسل قبل از من همگی مسلمان بودهاند. پس من در یک خانواده سنتی مسلمان به دنیا آمدم. آنها به صورت سنتی مسلمان بودند و آن روزها آنچه از اسلام برداشت میشد در نماز خواندن، حج رفتن، زکات دادن و این چیزها خلاصه میشد و به همین دلیل میگویم سنتی و نه انقلابی. زیرا آن روزها چیزی به نام انقلاب وجود نداشت.
تا زمانی که من وارد دوره متوسطه در یک مدرسه شبانهروزی شدم. در آنجا (نیجریه) پس از دوره ابتدائی وارد دوره متوسطه میشویم که مدرسه من یک مدرسه شبانهروزی بود و من در آنجا بود به «انجمن دانشآموزان مسلمان» پیوستم. این انجمن از دوره متوسطه تا مقطع سوم (فوق دیپلم) و دانشگاه فعالیت دارد و هر فردی که وارد دوره متوسطه میشود خود به خود عضو انجمن دانشآموزان مسلمان میشود. ما آخر هفتهها مجموعه فعالیتهایی را در این انجمن داشتیم.
در این دوران بود که دانشجویان آخر هفتهها به انجمن ما سر میزدند تا درباره اسلام سخنرانی کنند. و همان زمان بود که از طریق این دانشجویان- بالاخص دانشجویان دانشگاه احمدو بِلّو (Ahmadu Bello University) جایی که شیخ (زکزاکی) در آن تحصیل میکرد- ما متوجه شدیم که اسلام خیلی فراتر از آن چیزی است که به طور سنتی در خانههایمان درباره آن آموخته بودیم. این اسلام یعنی تمام زندگی. به همه چیز زندگی ما مربوط میشود. اسلام تنها به اقامه نماز و روزه گرفتن و رفتن به حج در زمان استطاعت ختم نمیشود.
دانشجویان به ما درباره لزوم حکمرانی اسلام و قرآن بر کل زندگانی ما سخن میراندند. این نخستینبار بود که ما این حرفها را میشنیدیم. آنها درباره حکومت اسلامی، اقتصاد اسلامی، و این چیز و آن چیز اسلامی سخن میگفتند و این مطالب خیلی برای ما جذاب بود، زیرا چیزی از آن نمیدانستیم.
شیخ (زکزاکی) از این مسائل سخن میگفت؟
بله شیخ (زکزاکی) و دیگر دانشجویانی که از دانشگاه میآمدند، در دوره متوسطه سخنرانی میکردند. جدا از آن در زمان تعطیلات برنامههایی داشتیم مانند آی وی سی، دورههای تعطیلات اسلامی(Islamic Vacation Course)،
که هم در مناطق جنوبی و هم در مناطق شمالی نیجریه برگزار میشد. این دوره نیز توسط انجمن دانشآموزان مسلمان اداره میشد. در زمان تعطیلات، ما کلاسهایی درباره موضوعات اسلامی و موضوعات مختلف دیگر داشتیم. همچنین درباره مسائل ایدئولوژیک، یعنی آنچه طرز تفکر ما درباره وجوب اجرای اسلام در سراسر زندگی و نه تنها در احکام، را شکل میدهد، به ما آموزش داده میشد. این (دورهها) خیلی به من کمک کرد. در این زمان بود که من فعالیتهای خود را در انجمن دانشآموزان مسلمان آغاز کردم.
ضمناً در سالهای پایانی دوره متوسطه من به عنوان هماهنگکننده دورههای انجمن دانشآموزان مسلمان مدرسه خود انتخاب شدم. وظیفه من هماهنگ کردن دورهها و فعالیتهای مختلف انجمن بود. همچنین در این دوران در کلاسهایی که شیخ (زکزاکی) و دیگر برادران برگزار میکردند شرکت میکردیم و متوجه شدیم اسلام به همه اجزای زندگی مربوط است و خواهان برقراری اسلام بر تمام ارکان زندگانی خود شدیم.
نخستینبار کجا شیخ را ملاقات کردید؟
من شیخ را از سال ۱۳۵۵ میشناختم زیرا او و دیگران از دانشجویان برگزارکننده دورهها بودند ولی او مرا نمیشناخت. من جزو مخاطبین دورهها بودم. در آی وی سی که شرکت میکردم، برادران رده بالا مانند شیخ همه چیز را هماهنگ میکردند. من دوره متوسطه را در سال ۱۳۵۷ به پایان رساندم ودر آن زمان در یک کنفرانس بینالمللی در شهر لاگوس شرکت کردم. آنجا بود که شیخ مرا برای نخستینبار دید. من او را که یکی از برادران رده بالای اجرائی انجمن بود میشناختم ولی او مرا نمیشناخت.
در چه سالی با هم ازدواج کردید؟
هنگامی که در سال ۱۳۵۷ او مرا ملاقات کرد به معنای برقراری ارتباط بین ما نبود. من مانند یک محصل، فعال بودم. او هم فعال بود. فقط همین. هیچ صحبتی از ازدواج بین ما نبود. در جواب سؤال شما، ما در سال ۱۳۶۲ ازدواج کردیم. ولی پیش از سال ۱۳۶۲، رابطه ما صرفاً رابطه استاد و شاگرد بود و نه رابطهای که بخواهد منتهی به ازدواج شود.
درباره امام خمینی و نحوه آشنایی شما با امام صحبت کنیم.
ما در اواخر سال ۱۳۵۵ یا اوایل ۱۳۵۶ وقتی من هنوز در دوره متوسطه مشغول به تحصیل بودم، نام امام را شنیدیم. ما در مدرسه یک کتابخانه داشتیم و زنگ تفریح معمولاً برای ما روزنامه و این جور چیزها میآوردند. من معمولاً به کتابخانه میرفتم و مطالعه میکردم. آنجا یک مدرسه شبانهروزی بود و اجازه نداشتیم به بیرون برویم. مدرسه ما مختلط بود. پسرها برای نماز جمعه اجازه داشتند از مدرسه خارج شوند ولی ما دخترها مطلقاً اجازه خروج از مدرسه را نداشتیم. پس همیشه در مدرسه بودیم؛ من هم به کتابخانه میرفتم و روزنامه میخواندم و در آنها مطالبی درباره انقلاب دیدم. کمکم علاقهمند شدم.
زیرا قبل از این در همایشها و جلسات به ما گفته میشد که داشتن یک نظام اسلامی برای اداره زندگی لازم است ولی بر سر روش دستیابی به این مهم همواره اختلاف نظر وجود داشت. بعضی عقیده داشتند که بهترین روش، عمیق شدن در تحصیلات غربی و دستیابی به چندین مدرک علمی میباشد تا بتوانیم در پستهای استراتژیک حکومت نفوذ کنیم؛ سپس هنگامی که به این سمتهای کلیدی دست پیدا کردیم، اعلام کنیم که این کشور یک کشور اسلامی است. زیرا اکثریت مردم نیجریه مسلمان هستند. همچنین ما در تاریخ خود شاهد یک انقلاب در زمان شیخ عثمان دن فودیو نیز بودهایم. پس مردم نیجریه درک خوبی از انقلاب ایران داشتند چرا که قبلاً آن را در کشور خود تجربه کرده بودند. دست کم داستانهای این انقلاب از پدر و مادر به ما منتقل شده بود و هرگاه اسم انقلاب شیخ عثمان دن فودیو میآمد میدانستیم موضوع چیست. و دیدیم چیزی شبیه انقلاب شیخ عثمان دن فودیو در ایران در حال رخ دادن است.
در نتیجه ما حامی انقلاب ایران بودیم. اگرچه در آن زمان برخی از دانشآموزان و همکاران مسلمان نبودند و ما به دو گروه مسیحی و مسلمان تقسیم شده بودیم. آنها با ما مشاجره میکردند که انقلاب را نمیخواهند و از امام و انقلاب حمایت نمیکنند و ما برای آنها مزایای انقلاب را بازگو میکردیم و این چیزها. الحمدلله ما از همان ابتدا عاشق و حامی امام [خمینی] و انقلاب ایران بودیم؛ زیرا انقلاب همان چیزی بود که آرزوی آن را داشتیم و حالا میدیدیم که ممکن است در ایران محقق شود.
شما نخستینبار کی به ایران آمدید؟
ابتدای سال ۱۳۶۰. پس از پیروزی انقلاب در۱۳۵۷، من هنوز در مقطع متوسطه بودم. ولی در پایان سال از این مقطع فارغالتحصیل شدم و برای ورود به مقطع سوم در یک مؤسسه پذیرفته شدم. این مقطع دانشگاه نیست ولی یک مرتبه بالاتر از متوسطه است. شاید بشود به آن گفت دبیرستان. درست نمیدانم. به هر حال مانند دبیرستان هم نیست. فقط مقطع سوم است. بعد از متوسطه میروی مقطع سوم و بعد دانشگاه. یک چیزی شبیه فوق دیپلم.
من برای ورود به مؤسسهای که مقطع سوم در آن ارائه میشد به نام کاستس در شهری به نام کاتسینا پذیرفته شدم. در آن زمان- یعنی بهمنماه ۱۳۵۸، حدود چند ماه پس از انقلاب- بود که شیخ دعوتنامهای برای شرکت در مراسمی در کاتسینا دریافت کرد. در آن زمان ما فعالیتهای خود را آغاز کرده بودیم و مشتاق وقایع ایران بودیم و چیزی که به آنای ای دی میگفتیم را راه انداخته بودیم. اگر به یاد داشته باشید درباره دوره تعطیلات اسلامی (آی وی سی) به شما توضیحاتی دادم. در آی وی سی، شیخ متوجه خواهران و برادرانی شد که متعهدانه در این دوره فعالیت میکردند، چرا که او در آن زمان در کلاسهای خالد هم تدریس میکرد. در آن زمان کلاسی هم بود به نام خالد که مخصوص دانشجویان مؤسسات و دانشگاههای برتر بود. یعنی یک تعداد کلاسهایی بود که مخصوص دانشآموزان مقطع متوسطه بود و کلاسهایی هم بود که مخصوص دانشگاه و مقطع سوم بود. شیخ در این کلاسها هم تدریس میکرد.
او در حین تدریس در این کلاسها متوجه شد که ما به مسائل ایدئولوژیک و مباحثی مانند اینکه چطور اسلام باید همان نظامی باشد که ما به دنبال آن هستیم و از چه روشهایی باید آن را اجرائی کرد، علاقهمندیم. ما کتابهایی از سید قطب را مطالعه میکردیم. سید قطب را حتماً میشناسید. ما کتاب معالم فیالطریق (نشانههای راه) ایشان را میخواندیم و بررسی میکردیم. همچنین کتابهایی از ابوالاعلا مودودی و کتابهای انقلابی دیگر شبیه آن. همانطور که گفتم ما درحال بررسی نظریاتی بودیم که چگونه میتوانیم از انقلاب ایران الگوبرداری کنیم. آیا میبایست در ساختار حکومت نفوذ کرده و سپس آن را یک حکومت اسلامی اعلام کنیم یا اینکه [از ابتدا] یک رویکرد انقلابی اتخاذ کنیم. پس از خواندن کتاب نقطه عطف نظراتمان شروع به تغییر کرد و متوجه شدیم که ما باید خود را از حکومت جدا کنیم زیرا این حکومت، حکومتی بر ضد خداوند است.
اگر کتاب معالم فی الطریق سید قطب را خوانده باشید، متوجه میشوید که او میخواهد به ما نشان بدهد که پس از بعثت، حضرت رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم به ابوجهل، ابوسفیان و تمام این ابو ابوها نپیوست. او هرگز به آنها نپیوست. کاری که او کرد این بود که خود را از آنها جدا نمود و ایستاد و گفت
لا اله الا الله (هیچ خدایی جز الله نیست). پس کتاب معالم فی الطریق سید قطب این موضوع را برای ما تشریح میکند. این بر ما تأثیر فراوان گذاشت و این شیخ بود که در کلاسهایش این مسئله را توضیح میداد؛ [به این طریق که] یکی از دانشجویان بخشی از کتاب را میخواند و سپس همگی به تحلیل آن میپرداختیم. ما به همین طریق کتابهای بسیاری مطالعه کردیم و مباحثههای بسیاری داشتیم. تا قبل از اینکه انقلاب ایران پیروز شود، افراد زیادی به ما میگفتند که پیاده کردن چنین عقیدهای غیرممکن است زیرا زمان زیادی از زمان پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم گذشته است. میگفتند که دیگر وارد عصر جدید شدهایم در نتیجه ما نمیتوانیم حکومت اسلامی را بازگردانیم.
همزمان با این بحث و جدلها، انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. الحمدلله این موضوع برای ما قوت قلبی شد و به لطف این اتفاق که در ایران افتاد حرفهای مخالفین، دیگر برایمان مهم نبود. انقلاب ایران برای ما تبدیل به یک مرجع شده بود. شیخ در سال ۱۳۵۸، برای شرکت در اولین سالگرد پیروزی انقلاب، به ایران آمد. هنگامی که برگشت تقریباً به تمامی دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی برای ایراد سخنرانی درباره آنچه در ایران مشاهده کرده بود سر زد.
برای مثال کمونیستها. در آن زمان در دانشگاهها تفکرات کمونیستی رواج داشت. همه جا دیده میشد. به نظر میآمد که جو حاکم بر جامعه آن زمان چنین بود. اگر میخواستی به عنوان یک انسان پیشرفته و مدرن جلوه کنی باید کمونیست میشدی. این آن چیزی بود که در آن زمان حکمفرما بود. کمونیسم در برابر سرمایهداری و در مقابل هردو نهضت اسلامی؛ یعنی نهضتی که به حکمرانی اسلام در حکومت اعتقاد دارد. ولی حتی همین کمونیستها هم به خاطر وقایعی که رخ داده بود، بسیار تحت تأثیر امام [خمینی] و انقلاب ایران قرار گرفته بودند.
در کلاسها، شیخ افراد خاص را دعوت میکرد. او تنها خواهران و برادرانی را به این جلسات دعوت میکرد که علاقهمند، پاسخگو و فعال بودند. بعد از اتمام دوره تعطیلات اسلامی، وقتی همه برگشته بودند، شیخ جلسهای خاص برگزار میکرد که پنج یا شش روز به طول میانجامید. در این جلسات آموزشی خصوصی، او به تفسیر قرآن و بررسی احادیث و مطالعه و تحلیل کتابهای ایدئولوژیک مانند معالم فی الطریق میپرداخت در واقع پس از بازگشت شیخ از ایران و آغاز آن جلسات خصوصی، جنبش ما شکل گرفت. و در سال ۱۳۵۷ شیخ از دانشگاه فارغالتحصیل شد.وقتی از این جلسات خارج میشدیم همه چیز در نظرمان وحشتناک بود، هر چیزی که در جامعه جاهلیتی که در آن زندگی میکردیم اتفاق میافتاد، وحشتناک بود. تاثیر جلسات را حتی تا یک ماه پس از آن میتوانستید حس کنید.
این در سال ۱۳۵۹، فروردین ۵۹ اتفاق افتاد. اگر چنانچه شما به تاریخچه جنبش اسلامی رجوع کنید به اعلامیه فونتوآ برمیخورید. این اعلامیه در زمان برگزاری دوره تعطیلات اسلامی در سال ۱۳۵۸، پس از بازگشت شیخ از ایران و ایراد سخنرانی تأثیرگذار در شهر فونتوآ تنظیم شد. چون این اتفاق در شهر فونتوآ افتاد، این اعلامیه نیز به اعلامیه فونتوآ مشهور شد. شیخ سخنرانی خود را بر پایه حدیثی از پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم که از حضرت حسین(ع) نقل قول شده بود قرار داده بود. آن حدیث این است: «هانای مردم! همانا رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود: هرکه فرمانروایی ستمگر ببیند که حرامهای خدا را حلال میشمرد، پیمان خدا را میشکند، با سنت رسول خدا مخالفت میکند، میان بندگان خدا با گناه و تجاوز رفتار مینماید و با کردار و گفتار خود بر او نشورد، بر خداست که او را در جایگاه (پست و عذاب آور) آن ستمگر درآورد.»
شیخ این حدیث را خواند و به مقایسه آن با شرایط جامعه پرداخت و گفت: به خودمان نگاه کنید. در آن زمان، دولت نظامی تازه منحل شده بود و دولت به اصطلاح دموکراتیک با ریاست جمهوری فردی به نام شاگاری روی کار آمده بود. شیخ زکزاکی میگفت برای ما تنها مسئله این نیست که شاهد دولتی ظالم بودهایم که ضد اسلام است و اسلام را در کشور پیاده نمیکند. نه! مسئله این است که ما به دست خود به این دولت رأی دادهایم و آنها را حاکم کردهایم تا بتوانند قوانینی برضد قوانین پروردگار اجرا کنند. پس ما به اندازه خود آنها گنهکاریم.
درباره سفر نخست شما به ایران میخواستم بدانم آیا با امام خمینی ملاقات کردید؟
بله. ولی در بین حضار. من در سال ۱۳۶۰ برای نخستینبار در سالگرد ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۰ به ایران آمدم. درهمین زمان بود که آن خواهران ایرانی (که قبلا از طرف ایران به نیجریه آمده بودند) مرا برای شرکت در مراسم ۲۲ بهمن آن سال برای دیدار با امام دعوت کردند. آنجا بود که برای نخستینبار امام را ملاقات کردم.
وقتی که با امام روبهرو شدید چه احساسی داشتید؟
قابل وصف نیست. به یاد دارم هنگامی که سوار ون شدیم برای حرکت به سمت محل دیدار، چند خانم به همه دستمال میدادند. من از آنها پرسیدم: «این به چه درد میخورد؟» و آنها گفتند: «بعضی افراد هنگام دیدن امام اشک میریزند.» منگفتم چرا بایدگریه کنم؟ منگریه نمیکنم. من میخواهم با چشمانم ایشان را ببینم پس نبایدگریه کنم. ولی هنگامی که امام در جماران وارد شدند، نوری از پیشانی ایشان میدرخشید و من نفهمیدم چطور ولی ناگهان اشکم سرازیر شد.
وقتی به من دستمال تعارف کردند با خودم گفتم چرا باید گریه کنم؟ چون میخواهم ایشان را ببینم و وقتی ایشان را ببینم شاد میشوم. ولی ناگهان شروع بهگریه کردم. میدانید چه چیز برایم جالبتر بود؟ اینکه در بین حضار یک خبرنگار آمریکایی بود و او نیز داشت اشک میریخت. بعداً از او پرسیدم چرا داشتیگریه میکردی؟ و او پاسخ داد نمیتوانم وصفش کنم. او حتی مسلمان هم نبود. تنها با دیدن امام درهم شکسته بود. او گفت قادر به شرح آن نیستم ومن هم به او گفتم من هم دچار همین ماجرا شدم و مثل توگریه کردم.
شما با شیخ ازدواج کردید و صاحب فرزند شدید ولی هنوز به عنوان یک فعال سیاسی و یک مبلغ دین فعالیت میکردید. چگونه همه این کارها را با هم انجام میدادید؟ چگونه بین این مسائل تعادل برقرار میکردید؟ همسر شیخ بودن، مادر بودن، فعال سیاسی بودن و مبلغ دین بودن؟ چطور میتوانستید؟ چگونه تعادل را برقرار میکردید؟
در واقع این شیخ بود که باب حضور زنان در اجتماع را باز کرد. حالا دیگر این موضوع شناخته شدهای است. حتی افرادی که در جنبش ما نقشی ندارند یا حتی مدافع جنبش ما نیستند میدانند که زنان نیز در اسلام باید نقش خود را ایفا کنند و این در جامعه ما دیگر امری پذیرفته شده است. ولی پیش از آن قسم میخورم که حتی خود من نیز با این بینش تربیت شده بودم که زنان نبایست در مسائل اسلامی ورود پیدا کنند. حتی به یاد دارم در ابتدای کار، یکی از اتهاماتی که به شیخ وارد میکردند این بود که میگفتند شنیدهایم میگویی ما باید به اسلام برگردیم، آن اسلامی که شیخ عثمان فودیو بنیان نهاده است. ولی چرا میخواهی با زنان آن را رقم بزنی؟ و ما را متهم میکردند.
ما معمولاً جلسات خود را در مساجد برگزار میکردیم و آنها میگفتند چرا در این جلسات بانوان حضور دارند؟ حتی در آن زمان زنان به مسجد هم نمیرفتند، به مسجد! حتی مساجد مشهور نیز تنها مکانی برای مردان بودند. هیچ جایی برای حضور زنان در مسجد نبود. اینجا دوباره شیخ بود که با ترغیب دیگران و بیان اینکه زنان تشکیلدهنده نیمی از جمعیت جامعه هستند و نمیتوان جامعه را تنها با نیمی از جمعیت ساخت و اینکه باید دست در دست هم بدهیم و با یکدیگر (برای ساخت جامعه) کار کنیم، زمینه را برای فعالیت ما زنان فراهم کرد.
اینجا در ایران، این مسئلهای است که بسیاری با آن دست و پنجه نرم میکنند. زیرا زنانی داریم که از یکسو در جامعه بسیار فعال هستند و از سوی دیگر باید سعی کنند که این فعالیتها را در کنار زندگی خانوادگی، خانه، همسر و فرزندان خود حفظ کنند و تعادلی بین همه اینها ایجاد کنند. شما چگونه همه این مسائل را با هم انجام میدادید؟
تجربه شخصی من به عنوان مثال این است شیخ هرگز حرفی نمیزد که به آن عمل نکند. به عنوان مثال، او باور ندارد که این وظیفه زنان است که کارهای خانه و این چیزها را انجام دهند. حتی از همان ابتدای زندگی زناشویی، ما همه کارها را با هم انجام میدادیم. او پخت و پز میکرد، من نیز میکردم. او از بچهها مراقبت میکرد، من نیز میکردم. حتی برخی از فرزندانمان به او وابستهتر از من بودند. زیرا آنها تنها وقتی سمت من میآمدند که شیر میخواستند؛ ولی برای غذا خوردن، پوشک عوض کردن، حمام کردن و تمام این چیزها پیش او میرفتند و او تمام این کارها را انجام میداد. هم من انجام میدادم، هم او.
کلاً چند فرزند داشتید؟
نُه تا. بله نه فرزند.
و چه تعداد از آنها به شهادت رسیدهاند؟
شش نفر.
این موقعیت بسیار سختی است که از تصور هر مادری به دور است ولی شما خیلی خوب توانستهاید با این موقعیت کنار بیایید. کلید موفقیت شما چیست؟ چگونه است که شما میتوانید به راحتی درباره از دست دادن شش فرزند خود، که البته به مرگ طبیعی از بین نرفتهاند و در واقع به قتل رسیدهاند، صحبت کنید؟ کلید این آرامش چیست؟
من فکر میکنم تنها کمک پروردگار است، تنها کمک پروردگار. خدا بسیار بزرگ است. از همان ابتدا، حتی پیش از آنکه ما را امتحان کند، به ما الهام میکند و پاسخ سؤالها را به ما میدهد. پس این از کمک پروردگار است. چرا که من به فرزندانم بسیار وابسته بودم و تصور نمیکردم بتوانم حتی یکی از آنها را از دست بدهم
میدانید بعضیها میگویند که من شجاع هستم و از این چیزها، ولی من فکر نمیکنم که شجاع هستم، بلکه پروردگار بزرگ است. او به تو مصیبت وارد میکند و اگر ببیند به نیکویی با آن مصیبت روبهرو میشوی تو را کمک میکند تا با آن کنار بیایی. میدانی، این تنها از کمک پروردگار است. من فکر نمیکنم بتوانم این را به چیز دیگری نسبت دهم. شیخ نیز به فرزندانمان بسیار وابسته بود. حتی هنگامی که برای نماز شب برمیخاست به پسرها سر میزد، زیرا آنها بزرگ شده بودند و شبها با هم جلسه میگذاشتند.
شما در کل با بسیاری از کشمکشها و مشکلات در نیجریه دست و پنجه نرم کردهاید. کلید ادامه مسیرتان جهت تبلیغ اسلام بدون اینکه نا امید و درمانده شوید چه بوده است؟
الحمدلله شیخ به ما دلگرمی میداد. او همیشه به ما میگفت که مسیر رسیدن به پروردگار چنین است و ما هیچ راه چارهای نداریم جز اینکه صبور باشیم و ادامه دهیم. پیروزی ما در مقاومت است. حتی زمانی که ما را میکشند، میدانند که ما هرگز تسلیم آنها نمیشویم. برای اینکه موفق شویم باید تا آخر مقاومت کنیم. بنابراین ما میدانستیم که این مسیر رسیدن به پروردگار است و در ضمن از سخنان شیخ نیز دلگرم میشدیم و میدانستیم که (این چالشها) در انتظار ماست. حتی پیش از رخ دادن این وقایع میدانستیم که سختیهای زیادی در انتظار ماست، اگرچه نمیدانستیم وسعت و بزرگی این سختیها تا این اندازه است.
برای مثال، همانطور که گفتم، من برای شهادت دعا میکردم، هنوز هم دعا میکنم. حتی دعا میکردم که تعدادی از فرزندانم شهید شوند. ولی هرگز تصور نمیکردم که سه تا از آنها در یک روز به شهادت برسند. پس از شهادت سه فرزندم، بقیه بچههایم دائم از شهادت سخن میگفتند، حتی کوچکترینشان که هنگام شهادت برادرانش تنها ۱۴ سال داشت انتظار نداشتم که سه تن دیگر از فرزندانم با هم در یک زمان در مقابل چشمانم، دقیقاً جلوی چشمانم، شهید شوند.
هنگام دستگیریشان داشتم پرس و جو میکردم که آنها را کجا بردهاند که متوجه شدم محمود در همان لحظه حمله به شهادت رسیده است. به او در وسط خیابان شلیک کردند دقیقاً در شاهرگ، جایی که دکتر گفت نمیتوانستند مانع خونریزی شوند و آنقدر خون از او رفت تا کشته شد. آنها حتی آمبولانس را قبل از رسیدن به بیمارستان متوقف کردند. قبل از اینکه به او برسم، شهید شده بود. ولی احمد و حمید را به پادگانهای ارتش برده بودند. در آنجا زیر شکنجه به شهادت رسیدند.
میپرسیدم احمد و حمید را کجا بردهاند زیرا در این فکر بودم که به پلیس بروم حتی اگر مرا هم بکشند. با خود میگفتم هر اتفاقی برای آنها بیفتد برای من هم باید بیفتد. ما نمیدانستیم آنها را کجا بردهاند تا زمانی که احمد و سپس حمید را به شهادت رسانده بودند.
در مورد حمد، علی و حُمید نمیتوانم چنین چیزی بگویم زیرا شهادت آنها درست در برابر چشمانم اتفاق افتاد. آن وقت که به ما شلیک کردند و گلوله بارانمان کردند من صدای یکی از فرزندانم، یکی از دخترانم، را شنیدم که میگفت «آنها حمد و حُمید را کشتند.» وقتی نگاه کردم گردن حمد را دیدم که درست جلوی من این چنین شده بود (نشان میدهد) و سپس حُمید را دیدم که جلوی برادرش افتاده بود. حمد مانند حیوانی که سر میبرند نیمی از گردنش بریده بود و حُمید نیز چنین بود. بعد متوجه شدم که مغز حُمید متلاشی شده بود.
وقتی احمد را زیر شکنجه کشتند حیدر علی هم کنار او بود. پای خود او را هم خرد کرده بودند. حالا هم که به ما شلیک کرده بودند. شکم من پر از ترکش بود. فکر میکردم حتماً رفتنی هستم. نمیدانستم که زنده میمانم. شیخ نیز غرق خون بود. با خود میگفتم این پسر ۱۶ ساله، که اولین بار در ۱۴ سالگی هم به او شلیک شده بود، چگونه میتواند با این ماجراها کنار بیاید؟ ممکن است در آینده ما را شماتت کند که چرا نگذاشتیم برود. بنابراین به او گفتم برو، خداوند به همراهت.
این ماجرا باورنکردنی است و برای من افتخار است که در حضور شما باشم. آیا سخن پایانی دارید که به مخاطبین ما بگویید؟
دوست دارم مطلبی را به خصوص به برادران و خواهران ایرانی خود یادآور شوم. اینکه باید قدر بدانند. میبینید که ما برای آن چیزی که شما از آن بهرهمند هستید به مشقت افتادهایم. ولی شما هم اکنون از آن بهرهمند هستید و این به خاطر فداکاریهای افرادی مانند امام خمینی(ره)، و شاگردان شایسته آنها مانند سید علی خامنهای، شهید علی رجائی، شهید بهشتی و تمام این افراد بزرگ، و تمام کسانی که ما نام آنها را نمیدانیم، است. آنها فداکاریهای بسیار کردهاند و رنجهای بسیار بردهاند. تمام این وقایعی که ما با آنها در کشور خود روبهرو هستیم به خاطر به دست آوردن چیزی است که شما هم اکنون از آن بهرهمند هستید. پس نباید به درگاه الهی قدرنشناس باشید.
قدرنشناسی به درگاه الهی یعنی عدم محافظت از انقلاب. چراکه این انقلاب اکنون تنها بهشت مجاهدین است، تنها بهشت. این جمهوری اسلامی بدون تحمل رنج بسیار و تقدیم خیل شهدا به دست نیامده، پس مردم نباید اجازه دهند شکست بخورد. آنها نباید به – نمیدانم چه بنامم آن را – دروغهای غربیها که به آنها گفته شده است که «نگاه کنید، ما (غربیها) در بهشت زندگی میکنیم،» اعتنا کنند.
آنها اتفاقاً در شرایط اسفناکی زندگی میکنند. این اما برای شما محقق شده است که در مکانی زندگی کنید که اسلام حاکم بر جامعه است. این دستاورد بزرگی است، زیرا اکنون شما تنها باید به اصلاح رابطه خود با پروردگار از طریق عبادت، عمل صالح، دستگیری از افراد و این مسائل، بپردازید. این درحالی است که ما هنوز نمیتوانیم فقط به عبادت بپردازیم، و باید برای برقراری [حکومت] اسلام مبارزه کنیم. پس پروردگار به شما عنایت کرده است. اگر اجداد ما و پدرهای ما مانند گذشتگان شما در ایران مبارزه و مجاهدت کرده بودند ما الان در رنج نبودیم.
ولی حالا این ما هستیم که در عذاب هستیم و هنوز هم رنج میبریم. پس [مردم ایران] نباید [ناسپاس] باشند. میدانید خداوند سبحان در قرآن (سوره رعد آیه ۱۱) میفرماید که: «خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است تغییر دهند! و هنگامی که خدا اراده سوئی به قومی (بهخاطر اعمالشان) کند، هیچ چیز مانع آن نخواهد شد؛ و جز خدا، سرپرستی نخواهند داشت!» پس اگر آنها خود را تغییر دهند و به خداوند نشان دهند، خداوند نیز آنها را غرق رحمت میکند. خداوند به امام توفیق داد زیرا او قلبش را به او تقدیم کرده بود و سپس او شاگردانی تربیت کرد که آنها نیز قلب خود را به خدا سپردند. و برای همین خداوند پیروزی را نصیب آنها نمود. پس شما (مردم ایران) نباید ناسپاس باشید و در مقابل پروردگارعصیان کنید.
عصیان در برابر پروردگار چیست؟ سرپیچی از قوانین اسلام و سعی در وارد کردن مسائل غیراسلامی در جامعه. و وقتی این اتفاق رخ میدهد، آنها میگویند ما چنین نکردیم. یک نکته دیگر که میخواهم بگویم و من دائم بر وجود این نعمت در ایران تأکید دارم این است که پس از رحلت امام خمینی (قدس سره)، الحمدلله خداوند کسی را بر کشور شما حاکم نمود که در مسیر امام حرکت میکند و او سید علی خامنهای است و این نعمت بزرگی برای شما است. شما باید قدردان این نعمت بزرگ باشید. حتی پس از رحلت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم از چنین نعمتی بیبهره بودند. زیرا بلافاصله پس از رحلت پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم آنها به وصیت رسولالله صلیاللهعلیهوآلهوسلم (پذیرفتن ولایت امیرالمؤمنین(ع)) عمل نکردند.
در زمان شیخ عثمان فودیو هم، پس از اینکه او به دیار باقی شتافت، باید برادرش، شیخ عبدالله گواندو، که فردی تحصیلکرده و یاور او در مبارزات بود به رهبری نیجریه برگزیده میشد. ولی همان اتفاقی که در زمان پیغمبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) افتاد برای او هم رقم خورد.
امیدوارم که خداوند همچنان رحمتش را شامل حال این انقلاب نماید و آنهایی که ناسپاس هستند را نادیده بگیرد. همچنین امیدوارم که خداوند آنهایی که قدردان این نعمت نیستند را به خود بیاورد تا زمان ظهور امام مهدی(عج) فرا برسد، زیرا نمیدانم اگر این انقلاب شکست بخورد دنیا چه میشود. مطمئناً وحشتناک میشود. این سخن آخر من است.