به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 3,414
بازدید دیروز: 5,979
بازدید هفته: 17,061
بازدید ماه: 38,031
بازدید کل: 23,699,852
افراد آنلاین: 13
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱٤۰۳
Monday , 29 April 2024
الاثنين ، ۲۰ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
آرزوهایی که قربانی جنایت آمریکا شد(۲)

روایت  از پرواز 655

آرزوهایی که قربانی جنایت آمریکا شد

Image result for ‫پرواز 655 IR‬‎


مرد جوانی که در همان اولین ساعت‌های سقوط هواپیما به طور اتفاقی کیف سامسونتی را از آب گرفته بود، یکی از افراد گروه نجات بود. جوان وقتی جسد پسر کوچکی را از آب می‌گرفت، کیف را هم که روی موج‌ها تاب می‌خورد، برداشت. اولین چیزی که با دیدن کیف به ذهنش رسید، این بود که محتویات آن هر چه که باشد، برای بازمانده‌ها با ارزش است.
در پایان روز، به خاطر شدت خستگی که از گشت بر روی دریا و جمع‌آوری اجساد ناشی می‌شد، کم مانده بود کیف را گوشه قایق نجات جابگذارد اما در آخرین لحظه آن را به خاطر آورد و با خود به اطاقش برد. کیف هنوز نمناک بود.
جوان بعد از بازکردن کیف، محتویات آن را به دقت بررسی کرد؛ مقداری کاغذ، یک دفتر تقویم، چندتایی عکس، یک جلد کتاب و دو جلد دفتر قرمز رنگ که درون کیسه‌ای پلاستیکی پیچیده شده بود و در صفحه نخست هر کدامشان این نوشته به چشم می‌خورد: «برای فردا». مرد جوان بعد از ورق زدن دفترها به این نتیجه رسید که هیچ آدرس مشخصی از صاحب کیف وجود ندارد. شاید اگر فرصتش را داشت تا صفحات را بخواند، چیزی دستگیرش می‌شد اما تنها چیزی که او نداشت، زمان بود. او فقط توانسته بود چند صفحه ابتدایی یکی از آنها را بخواند؛ آن نوشته‌ها بخشی‌ از خاطرات کسی بود.
* * *
یک ماه پس از سقوط هواپیما و ناپدید شدن مسافرانش پاکتی بزرگ به دفتر یکی از روزنامه‌های پایتخت رسید پست شد. روی پاکت زردرنگ بزرگ آدرس و مشخصاتی وجود نداشت. تنها مشخص بود نامه از جنوب پست شده است. داخل پاکت علاوه بر دو دفتر قرمز، نامه‌ای هم وجود داشت که در آن نوشته شده بود: «آقای عزیز! تنها چیزی که به ذهنم رسید، استمداد از شما بود! این دفترها را به شما امانت می‌دهم و امیدوارم که بتوانید صاحبش را پیدا کنید. اگر می‌توانستم و فرصت این کار را داشتم حتما خودم این کار را می‌کردم اما من امدادگرم و می‌روم تا دوستان و برادرانم را برای دفاع از وطن یاری کنم. خدا به شما سلامتی و قلبی نیکوتر عطا کند. اطمینان دارم که خانواده‌ای با این کار شما شادمان خواهند شد، شاید این نوشته‌ها تنها یادگاری از یک پدر، فرزند، یک مادر یا برادری باشد که در پراوز دوازدهم تیر ماه به طرز ناجوانمردانه‌ای در آب‌های خلیج‌ فارس توسط موشک‌های آمریکایی شهید شده است. خداوند از شما راضی باشد.»
ارادتمند؛ یک امدادگر
 * * *
زن قد بلند، چشمانی روشن و پوستی گندمی داشت. پوست صورتش با چند چین عمیق شیار شده بود. به نظر 55 ساله می‌آمد.
مرد هم کمابیش بلندتر و پوستی تیر داشت، چشمان سیاهش با موها و ریش و سبیل جوگندمی‌اش هماهنگی دلنشینی داشت.
روی صندلی راحتی نشسته بود و موقع آمدن مدیر روزنامه به سختی از جا برخاست و قبل از این که قدمی بردارد، دوباره نشست.
مرد گفت: «سلام آقا! فکر می‌کنم این دفتر‌ها متعلق به شما باشد. به گمانم باید مال پسر شما باشد! مرا می‌بخشید که مجبور شدم بخشی از آن را بخوانم، روی آنها هیچ اسمی و آدرس مشخصی وجود نداشت، مجبور شدم.»
مرد جوگندمی از جایش تکانی خورد اما بلند نشد، دستش را به سوی مرد دراز کرد تا دفترها را بگیرد.
- شما تنها کسی هستید که اطلاعاتتان با این نوشته‌ها جور در می‌آید. البته امیدوارم آنها مال پسر شما باشد. اسمش محمود است، این جا نام مادرش را زلیخا نوشته، ...
و بلافاصله نگاهی به زن کرد و گویی مرتکب جرمی بزرگ شده، گفت: «ببخشید! اسمش خانوم زلیخا است. اسم شما هم همین است، این طور نیست؟»
اشک‌های زن روی گونه‌ها غلتید و به علامت تایید سرتکان داد.
- شما فرزندان دیگری هم به اسم علیرضا و عباس دارید؟
دقایقی بعد آقای مدیر، زن و مرد را تنها گذاشت و به شتاب رفت. تا ساعاتی بعد از رفتن مدیر، هیچکدام از آن دو حرفی نزدند. زن برای مدتی طولانی آرام و بی‌صدا گریه کرد و مرد روی صندلی آن قدر کز کرد که به خواب رفت. وقتی از خواب بیدار شد، اندکی از ظهر گذشته بود، دفترها هنوز روی میز بود. می‌دانست که زن تلاشی برای خواندن نوشته‌ها نکرده است و این مسئله را نه به حساب سواد اندک همسرش، بلکه به حساب کم طاقتی‌اش گذاشت. برای لحظاتی دلش به حال خودش سوخت. دلش می‌‌خواست گریه کند، اندیشید: «گاهی مردها هم نیاز به گریستن دارند، شانه‌های یک مرد مگر چقدر می‌تواند تاب و تحمل داشته باشد؟» اما نتوانست، ان وقت با دل زن چه می‌کرد؟
انگشتان لاغرش را برای چندمین بار روی دسته‌ صندلی فشرد و سعی کرد یکی از دفترها را از روی میز بردارد اما دستش یاری نکرد و از دسته صندلی جدا نشد. با صدای خفه‌ای زن را به اسم خواند، زن در سکوت برخاست و بادست‌‌های لرزانش یکی از دفترها را از روی شماره‌اش برداشت و روی زانوان مرد گذاشت. بعد به سمت پنجره رفت، اندکی آن را گشود تا هوای مانده در اتاق تازه شود. بعد همان جاکنار پنجره نشست.
مرد تکانی به خود داد و روی صندلی جابه‌جا شد. برای لحظاتی به چهره‌ای که در زیر نور به سوی او برگشته بود. نگاه کرد. در نظر مرد از یک ماه قبل زن همانند شاخه‌ای که از ساقه شکسته شده باشد، پژمرده بود. زن به آهستگی گفت: طاقتش را ندارید آقا نخوانید! چه فرقی می‌کند که این جا چه چیزی نوشته شده؟ محمود دیگر در میان ما نیست. من که طاقتش را ندارم.
این را گفت و خدا خدا کرد تا مرد هم از خواندن منصرف شود اما مرد اراده کرده بود تا همه چیز را بداند اولین برگه‌ دفتر را گشود.
دنیای کوچک من
«یادآوری خاطرات گذشته کار ساده‌ای نیست، به خصوص اگر که هر روز پیشامدی تازه در زندگی آدم اتفاق بیفتد. درباره کودکی‌ام باید بگویم که هیچ نقطه‌ مشخصی را برای شروع به یاد ندارم. فقط یادم هست که به عنوان یک کودک احساس می‌‌کردم که مادرم همیشه خسته است. پدر هم به سبب پیچیدگی‌های زندگی که من نمی‌شناختم، اغلب ساکت و آرام بود.
به گمانم به دنیا آمدن پروانه‌ کوچک برای هر دوی آن‌ها هول و ولایی بود که مدتی طول کشید تا از آن رها شوند. مادر نمی‌‌خواست بچه‌ای دیگر درکار باشد. او به اندازه‌ کافی بچه داشت؛ علیرضا، میثم، عباس، سارا و من. وقتی پروانه به دنیا آمد، پدر مدت زیادی به او خیره ماند و عاقبت، گفت: «شبیه خاتون است.»
پدر، به مادر بزرگمان «ماه منیر»، خاتون می‌گفت. خاتون زنی بود لاغر اندام، جدی و سرسخت که پدرم برایش احترام زیادی قایل بود. برای همین هم می‌دانستم که ناراحتی‌ آن‌ها نمی‌تواند به خاطر وجود بچه‌ای تا آن حد شبیه به مادر بزرگ باشد که پدر آن قدر دوستش می‌داشت.
بعد‌ها که بزرگتر شدم، علت این غم را کشف کردم؛ زندگی کارگری بر او بسیار سخت گرفته بود.
خانه‌ ما محقر بود و زندگی در آن شلوغی به نحوی ساکن می‌گذشت. شلوغ؛ چون ما بچه‌ها به اندازه‌ کافی شیطنت داشتیم و ساکن؛ چون در جزیره‌ کوچک نفتی - جایی که ما زندگی می‌کردیم- هیچ چیز اعجا‌ب‌آوری وجود نداشت. روبرویمان تا چشم کار می‌کرد، دریا بود و اطرافمان خارجی‌ها که همه کاره‌ سکوهای نفتی بودند. اطاقی که من، علیرضا، عباس و میثم را از بقیه جدا می‌کرد، اتاقی چهارگوشه بود که دو پنجره به سمت دریا داشت، با دو تختخواب فلزی که درست زیر پنجره‌ها قرار داشتند. در گوشه‌ای از اطاق، میز چوبی کوچکی بود با یک صندلی، یک قفسه‌ی کتاب، یک جالباسی فلزی و یک ساعت دیواری و دو دست رختخواب که متعلق به من و عباس بود.
خانه در واقع، یک مستطیل بزرگ با دیوارهای سفیدکاری شده بود که سه اطاق و یک سالن کوچک داشت. کف سالن با پشتی و پتو آراسته شده بود. دخترها در اطاق کوچکی که به آشپزخانه چسبیده بود، می‌خوابیدند. عکسی از پدر روی دیوارش بود با سبیل‌های نازک و موهایی که به سمت عقب شانه خودره بود. یک عکس هم از پدربزرگ روی دیوار میخکوب شده بود که پسرها دو طرفش را گرفته بودند. من او را به خاطر نمی‌آوردم؛ چون او مدت‌ها قبل از به دنیا آمدن من مرده بود.
مادرزنی، شبیه بیشتر زن‌های بوشهر بود. از آن دسته‌ زن‌هایی که کار شانه‌هایش را قوی و ورزیده کرده بود. همیشه روسری سفیدی به سر داشت و دامن‌های بلندی با پیراهن‌های گلدار رنگارنگ می‌پوشید. موهای پرپشت و مجعدش را زیر  روسری بلند جمع می‌کرد و برای این که پف نکند، کمی روغن به آن می‌مالید، به نظرم او خیلی جوان بود، نمی‌دانستم چند سال؟ اما در نظر من که کودک بودم از همه مادرها جوان‌تر بود. داشتن مادری مثل او به آدم احساس خوبی می‌داد.
او زنی بود مثل همه زن‌های دیگر که صبح‌ها دکمه‌های لباسمان را می‌انداخت. موهایمان را شانه می‌کرد، روی ما را می‌شست به سوال‌های بی‌ربطمان جواب می‌داد و زمانی که از طرف مدرسه احضار می‌شد، شال و کلاه می‌کرد تا با مدیر حرف بزند.
«خب این پسر دومی اذیت می‌کند، بازیگوش است، درس نمی‌خواند، باید تنبیه بشود.»
و بعد ما دوبار تنبیه می‌شدیم. یک بار خود معلم تنبیه می‌کرد و یک بار هم وقتی که مادر جریان را به پدر می‌گفت و او که خسته و گله‌مند از کار برمی‌گشت، به خاطر ناسپاسی‌مان از ما کینه به دل می‌گرفت و این کینه تا زمانی که کبود نمی‌شدیم، باقی می‌ماند.
پدر را مردی به خاطر می‌آورم که همیشه عصرها خسته و کوفته بود. او یکی از 700  کارگری بود که به همراه خانواده‌اش در جزیره برای شرکت نفت کار می‌کردند. پدر مردی تنومند و چهارشانه بود که پوستی قهوه‌ای شبیه بومیان داشت؛ البته پوست پدر به خودی خود تیره نبود، تیرگی‌اش بیشتر به خاطر آفتاب داغ جزیره بود.
به غیر از ما و بومیان جزیره که تعدادشان کم و اکثریت ماهیگیر بودند، بیشتر از 80 مهندس و تکنسین دیگر هم ساکن جزیره بودند که تعدادی از آنها - شاید به اندازه انگشتان دست- ایرانی و بقیه هم آمریکایی یا انگلیسی بودند.
مجتمع مهندسین که با حصارهای بلند و سیم خاردار از بقیه مناطق جزیره جدا شده بود، در سمت چپ جزیره و جایی دور از اسکله قرار داشت. آنها یک مدرسه هم داشتند.
کمی بالاتر از اسکله محل تفریح این شاهان و از ما بهتران! واقعی جزیره شروع می‌شد که دورش حصار داشت و در میان حصار باشگاه و مجتمع بزرگشان با سنگ‌های مرمری سفید روییده بود. رفتن ما به آنجا ممنوع و والدین حتی ما را از پرسه زدن در اطراف آن به هراس می‌انداختند. آنها بیشتر از ناراحتی ارباب‌های خارجی می‌ترسیدند، ترسی که زاییده فقر و خودکم‌بینی همه ما بود.
همه‌چیز در جزیره براساس وضعیت شغلی کارمندها، کارگرها و خارجی‌ها جدا بود. حتی محل بازی بچه‌ها طوری طراحی شده بود که در دل مجتمع‌ها قرار داشت و کسی آنها را نمی‌دید. ما اغلب کودکان آنها را وقتی می‌دیدیم که به مراکز خرید می‌رفتند. دور از منطقه خارجی‌نشین کوی کارمندان یا 200 دستگاه قرار داشت و دست آخر در جایی دورتر خانه‌های آجری یک شکلی ردیف به دریف هم ساخته شده بود که به 700 دستگاه معروف و محل زندگی ما کارگران بود. تعداد کمی از همسایه‌ها یا بهتر بگویم کارگرها از بومیان منطقه و بقیه اهل بندرعباس، بوشهر، اهواز، کرمان، لرستان، اصفهان و بقیه مناطق کشور بودند. البته می‌توانم با اطمینان بگویم که بیشتر ساکنان اطرافمان اهل جنوب بودند. به نظر طبیعی هم می‌آمد، کار روی سکوهای نفتی بسیار طاقت‌فرسا بود و به غیر از آشپزها و نوکرها که نیازی به نیروی بدنی زیاد نداشتند، برای بقیه صبر و تحمل در مقابل گرما، بخش مهمی از کار بود.
اولین باری که فهمیدم رفتن به منطقه خارجی‌ها ممنوع است، شش سال بیشتر نداشتم. یک روز پاییز را به خاطر می‌آورم. هوا خوب بود و آفتاب با نور ملایم می‌تابید. یک لکه ابر سفید در گوشه‌ای از آسمان دیده می‌شد و چون بادی در کار نبود شاید تا دیر وقت همان جا می‌ماند.
وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم،  خواستیم یواشکی به پارک تفریحی بچه‌های خارجی برویم اما موجودی که پوست روشنی داشت و کلاه لبه‌داری را تا روی پیشانی‌اش کشیده بود، با لهجه خاصی که به نظر خنده‌دار می‌آمد، به ما تشر زد: «برو، برو، این جا نایست!». کلمه آخر را طوری ادا می‌کرد که انگار مشق هجی می‌کند.
وقایع و رویدادها در جزیره، کوچک و عادی می‌گذشت. گاهی خبر آمدن یک همسایه جدید بود که با بزن و بکوب و شادمانی و خداحافظی یکی دیگر توأم می‌شد. زندگی همسایه‌های خارجی هم کماکان این‌گونه می‌گذشت.
و کمی دورتر از دریا، صدای خواندن، حرف زدن و آوازهای قدیمی و ماهیگیرها که یا از صید بازگشته بودند یا تورهایشان را تعمیر و آماده صیدی دوباره می‌کردند، احساسی از شادمانی یا درد را در ما زنده می‌کرد. برخی از آوازها مانند عرض اندام یک زخم کهنه یا رنجی بود که سر رفتن نداشت. گاهی در صدای آنها چیزی شبیه فریاد، فغان و اضطراب بود و گاهی هم امیدی و آرزویی که از میان تورهای وسیعشان می‌رویید. بسیاری از اوقات می‌شد از میان امواج، آوازهای زاییده فقرشان و اسم‌های خداوند تغییردهنده تقدیر را شنید.
دریا که آرام بود، زندگی هم ساکن می‌گذشت اما وقتی طوفان از راه می‌رسید، زن‌های ماهیگیر برای سلامت همسرانشان که به دریا رفته بودند دعا کرده و گاهی نان، سبزی و خرما نذر می‌کردند و منتظر می‌شدند تا دریا آرام شود و قایق‌های کوچک ماهیگیری بازگردند.
***
جزیره ما هر روز با صدای خروس‌ها و صدای خوک‌ها بیدار می‌شد. خوک‌ها را در سمت شرقی جزیره و برای استفاده پرسنل خارجی سکوها پرورش می‌دادند. اهالی محل و کارگرهای سکو تا جایی که می‌توانستند از این منطقه دوری می‌کردند. خارجی‌ها در ابتدا برای نگهداری خوک‌ها با مشکل مواجه بودند اما این مشکل به وسیله پول خیلی زود حل شد و تعدادی کارگر با کشتی به جزیره آورده شدند. حقوقی که به آنها می‌دادند، با حقوق آدمی مثل پدرم که به سختی جان کندن کار می‌کرد، برابر و حتی شاید بیشتر بود.

پاورقي كيهان  -  ۱۹ / ۰۸   / ۱۳۹۴