به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 4,123
بازدید دیروز: 5,979
بازدید هفته: 17,770
بازدید ماه: 38,740
بازدید کل: 23,700,561
افراد آنلاین: 18
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱٤۰۳
Monday , 29 April 2024
الاثنين ، ۲۰ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
روزهایی که مردان مست آمریکایی در ایران حکومت می‌کردند(۳)

پرواز 655

روزهایی که مردان مست آمریکایی در ایران حکومت می‌کردند

 

Image result for ‫روزهایی که مردان مست آمریکایی در ایران حکومت می‌کردند‬‎

Image result for ‫پرواز 655‬‎

کنجکاوی ما به خاطر دیدن هر چه که متعلق به خارجی‌ها بود، تمامی نداشت. یک بار دیگر وقتی هنوز شش سالم بود، برای دیدن یکی از خانه‌های سفید و مجلل رفتیم. پارک را دور زدیم و به زحمت از زیر حصارها گذشتیم. می‌توانستیم حیاط خانه‌ای را ببینیم که زیر نور چراغ‌ها روشن بود. افراد زیادی دور میزها ایستاده بودند. همه لباس‌های شیک و گران‌بها به تن داشتند، می‌خندیدند و با نشاط حرف می‌زدند. تعداد زیادی زن در بین آنان بود که نسیم، بوی تند عطرهایشان را در هوایی که به سمت شامگاه می‌رفت، می‌آورد.
بی‌آن که بدانیم چرا و برای تماشای چه چیزی آمده‌ایم؟ همان‌جا کنار تورها نشستیم و از لابه‌لای بوته‌های کوتاه گل‌هایی که اطراف حصار کاشته بودند، به تماشا مشغول شدیم. دقایقی بعد مردی که موهایش به رنگ کاه و شبیه کاکل ذرت بود، از میان جمعیت بیرون آمد و در حالی که تلوتلو می‌خورد، چند قدم به طرفمان آمد. با این که شب بود، عینک تیره‌ای به چشم و شلوار کوتاه گشادی به پا داشت.
کلاه لبه‌دار سفیدش با پیراهن آبی‌اش جور در می‌آمد. به مرد خارجی چشم دوختیم و مثل کسانی که انتظار دارند چیزی عجیبی ببینند، انتظار کشیدیم. مرد با بدخلقی و به زبانی ناآشنا دستوراتی می‌داد که نوکرها را از جای می‌پراند، گویی دستوراتش از آسمان می‌آمد. بعد کمی دورتر از جمعیت روی صندلی تاشویی نشست و یکی از آن‌ها برایش لیوانی نوشیدنی با یخ آورد.
مرد همان جا نشست و به پشتی صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست، با خودم فکر کردم، اگر متوجه ما بشود، به کارگرها دستور می‌دهد که ما را بتارانند و با چوب و شلاق دنبالمان بدوند. ترس وحشتناکی از آن مرد بر دلم احساس کردم. آن شب اتفاق خاصی نیفتاد اما بعد از آن، سکون سخت زندگی ساده خودمان را حس کردیم و دانستیم که اطرافمان پر از صداهایی به نشانه خوشبختی و شادمانی است.
آن‌وقت شبی دیگر از پشت سیم خاردارها گذشتیم که در آن طرفش باشگاه افسران بود و صدای بزن و بکوب از آن شنیده می‌شد، صداها درهم و برهم بود اما به طرز مرموزی به نظرم ترسناک می‌آمد.
شاید این صداها نبودند که مرا می‌ترساند. شرایطی که ممکن بود، پیش بیاید، ترسناک بود. اگر یکی از ما گرفتار می‌شد، همگی به دردسر می‌افتادیم اما کنجکاوی کودکانه مجال فکر کردن به هیچکدام را نمی‌داد. کنار نرده‌های کوتاه ایستادیم و منتظر شدیم. کمی از شب گذشته بود، با بوی غذایی که در نسیم شامگاهی می‌پیچید، احساس گرسنگی کردیم. از نرده‌ها بالا رفتیم و قدم به محوطه باشگاه گذاشتیم که ناگهان چند نفر از باشگاه افسران بیرون دویدند و شروع کردند به فحش دادن، یکی به زبان انگلیسی نعره زد و چیزهایی گفت و بعد روی زمین تف انداخت و دوباره به سالن برگشت، با نگاه دنبالشان کردیم. وقتی داخل رفتند از شیشه‌ها سرک کشیدیم، جشن بزرگی برپا بود. روی میزها پر از غذاهای جور واجور بود، پیشخدمت‌ها تند و تند ظرف‌های کثیف را عوض و ظرف‌های خالی را پر می‌کردند.
در گوشه‌ای از تالار بزرگ، مردهای جوان با دختران زیبا می‌رقصیدند و مسن‌ترها در اطراف تالار در حلقه‌های چند نفری مشغول گفت وگو بودند. دست‌های چرکمان را روی شیشه‌ها گذاشتیم و صورت‌هایمان را به پنجره چسباندیم. زنی بی‌خیال توی یکی از صندلی ها لم داده بود و نگاهش را به فنجان قهوه‌اش دوخته بود. زن فنجان را برداشت و قبل از این که به دهان ببرد، نگاهش به ما افتاد، جیغ بلندی کشید و ما را با انگشت نشان داد. چند پیشخدمت از تالار بیرون دویدند اما قبل از این که به ما برسند، از حصارها گذشته بودیم.
اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده بود. حبیب، پسر همسایه‌مان که دو سال از من بزرگتر و همکلاسی برادرم عباس بود، با ترس گفت:
- بابایم بفهمد مرا می‌کشد.
گفتم:
- ما که کاری نکردیم.
علیرضا که از همه ما بزرگ‌تر بود و به نظرم همیشه همه چیز را می‌دانست، عاقلانه گفت:
- بچه‌ها برویم قایق. بگذاریم آب‌ها از آسیاب بیفتد. اگر دنبالمان باشند، این طوری پیدایمان نمی‌کنند.
قایق، اسم جایی بود که بچه‌ها برای گذراندن وقت و ماهیگیری به آن‌جا می‌رفتند. خلیج بسیار کوچکی که از تورفتگی صخره‌ها ایجاد شده بود و برای شنا جایی آرام و بی‌خطر بود. چند قایق ماهیگیری قدیمی هم آن‌جا بود که زیرش را گود کرده بودیم و برای در امان ماندن از ظهرهای داغ داخلش پناه می‌گرفتیم.
در پایان شب با دلهره به خانه برگشتیم و منتظر ماندیم اما هیچ اتفاقی نیفتاد، روز بعد هم اتفاق تازه‌ای نیفتاد اما دو روز بعد کارگرها آمدند و حصارها و نرده‌ها را بلندتر کردند.
***
پدر همیشه قبل از تاریکی به خانه باز می‌گشت، آن روز خواب بعدازظهرم سنگین بود. بعدازظهرها خواب عین بختک روی جزیره می‌افتاد و بچه‌ها گاهی در خانه می‌ماندند. عصر که با صدای مادر بیدار شدم، سایه‌ها به کلی خودشان را از دیوارها بالا کشیده بودند و پدر هنوز برنگشته بود، سابقه نداشت دیر بیاید. مگر این که اتفاق نامنتظره‌ای بر روی سکوها می‌افتاد. در هر حال چون کار پدر فنی بود احتمال خطر هم وجود داشت. دو ساعت دیگر هم گذشت، کنار سفره شام چمباتمه زدم، مادر آرام به علیرضا گفت:
- برو آبی به دست و صورتت بزن، خواب از سرت بپرد!
می‌پرسم: «دیر نکرده؟»
- کی؟ پدرت؟ نه دیر نکرده!
ته صداهایش لرزشی بود که آ‌ن را حس کردیم اما کسی به رویش نیاورد. مادر از سماور چای ریخت و کنار سفره گذاشت، بعد بلند شد و شیلنگ آب را برداشت و زیر نور زرد چراغ مشغول شستن کف حیاط شد. از ایوان خانه نگاهش کردم. زیر لب دعا می‌خواند. کمی بعد علیرضا را فرستاد تا خبری از همسایه‌ها بگیرد اما آن‌ها هم از عصر او را ندیده بودند. مادر به خاطر این که شنید در محل کار پدر اتفاقی نیفتاده بود، خدا را شکر کرد اما پدر هنوز بازنگشته بود.
شب تا دیروقت، در سکوت و تاریکی نشستیم و منتظر بازگشت پدر شدیم، نشستیم و چرت زدیم تا این که عاقبت صدای در آمد.
مادر نگران شد و گفت: در باز است! بعد از جا بلند و آماده شد تا به طرف در برود که تنه بزرگ پدر در آستانه در اتاق پیدا شد. خمیده و آرام قدم برمی‌داشت و چشمان قرمزش میان چهره آفتاب سوخته‌اش بیش از حد رنج کشیده نشان می‌داد. با این که اتاق چندان روشن نبود، تکه‌های نمک سفید که بر زمینه سیاه پیراهنش منظره‌ای ناخوشایند درست کرده بود، به خوبی پیدا بود. روی گونه چپش خون خشک شده بود، وقتی قدم برمی‌داشت، بدنش به یک طرف متمایل می‌شد.
مادر با دستپاچگی از جا پرید. پدر چیزی زیر لب گفت، صدایش یاری نکرد و کسی آن را نشنید. مادر زیر بازویش را گرفت. پدر به سختی قدمی دیگر برداشت و به سمت تختخواب آمد، دست دیگرش را گرفتم و نشست.
شب اندوه ما را بیشتر می‌کرد و دقایقی بعد خانه پر از آدم شد. همسایه‌ها فهمیدند که چه بر سر پدر آمده است. مادر آرام آرام گریه می‌کرد چنان که یکی از زن‌های همسایه هم به گریه افتاد. پدر روی تختخواب رو به سقف دراز کشیده و صورتش در هم پیچیده بود و چیزی نمی‌گفت. بعد از ساعتی همسایه‌ها با پدرم دست دادند و ما را تنها گذاشتند. بقیه دنیا هم خواب بودند.
ظرف آب روی چراغ جوشید و زخم‌های پدر را شستیم و پانسمان کردیم. بعد بر کبودی‌های تنش تخم‌مرغ و مقداری زردچوبه بستیم. بعد پدر ماجرا را برایمان تعریف کرد. جریان آشنایی بود، با یکی از خارجی‌ها درگیر شده و مرد مست او را کتک زده بود، پدر هم از خود دفاع کرده و جواب مرد آمریکایی را داده بود اما آن‌ها که چند نفر بودند به شدت او را زیر ضربات مشت و لگد گرفته بودند.
پدر یک شبانه روز خوابید. دیدن صورت مجروح و بریدگی‌ها و ورم چشم‌هایش تکان‌دهنده بود. صورت بادکرده‌اش در خواب بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. دور چشمانش ورم کرده، قرمز و ترسناک بود. به نظرم حجم سرش بزرگ‌تر شده بود و بریدگی کنار لب‌هایش دهان داشت. در حالی که خواب بود یکی از دست‌هایش ورم کرد و از جراحات صورتش خون بیرون زد، مادر روی ورم‌ها، کهنه آب گرم گذاشت، صبح کبودی‌ها حجم صورتش را گرفت و زخم‌هایش ترسناک‌تر شدند.
روز بعد دو مرد در خانه‌مان را زدند و برگه‌ای به دست مادرم دادند، پدر باید خودش را به انتظامات اداره معرفی می‌کرد. درگیری با یک مهندس آمریکایی حتی خارج از ساعت کاری هم برایش گران تمام می‌شد و این را همه می‌دانستند. پدر نمی‌خواست زیر بار برود، مادر بنای آه و ناله و نفرین را گذاشت. هر کس از همسایه‌ها چیزی گفت. در هر حال از نظر دولت پدر مجرم اصلی بود. خیلی از کارها بود که فقط مهندسین خارجی از عهده‌اش برمی‌آمدند. مادر خدا خدا می‌کرد که کار با یک عذرخواهی و تعهد تمام شود و پدر از این که باید تن به این خفت بدهد، بیشتر عذاب می‌کشید. سرانجام با پادرمیانی مهندس یوسفی که دو هفته قبل به جزیره آمده بود، مسئله فیصله پیدا کرد و پیش از این که کار به سازمان اطلاعات برسد، پدر با هشدار مهندس یوسفی به خود آمد و کار با عذرخواهی‌اش از مرد آمریکایی و وساطت مهندس در انتظامات اداره و دادن یک تعهد تمام شد. کمی بعدتر پدر با درک این مسئله که چقدر این پادرمیانی باارزش و بموقع بوده، خودش را مدیون مهندس دانست و از آن به بعد نوعی دوستی صمیمانه همراه با وفاداری در پدرم نسبت به مهندس پیدا شد.
مهندس به پدر گفته بود: «آن‌ها سرانجام همه ما را تباه خواهند کرد اما بگذار برای چیزی باارزش‌تر از کتک‌کاری با یک مرد مست تباه ‌شوی! عذر بخواه اما کینه آن مرد را هم به دل داشته باش، زمانش که فرا رسید این کینه به تو کمک خواهد کرد تا غرورت را پس بگیری.»
ماه دوم اقامت مهندس در جزیره بود که او از پدرم خواست تا یکی از زنان بومی را در مقابل مبلغی برای کمک به همسرش «ریحانه خانم» به خانه‌اش بفرستد. همسر مهندس یوسفی از بیماری ضعف شدید عضلات رنج می‌برد و احتیاج به کمک داشت. پدرم این را با زلیخا؛ مادرم مطرح کرد و او هم پیشنهاد کرد که خودش برای کمک برود. در هر حال او خودش را زنی قوی و با بنیه می‌دانست که به راحتی از پس زندگی خودش و کارهای خانه مهندس برمی‌آمد. نمی‌دانستم که از رفتن مادرم به خانه مهندس خوشحال باشم یا ناراحت؟ مسلم بود که از این پس او را کمتر می‌دیدم اما شاید هم به خاطر او می‌توانستم در حیاط و باغ خانه مهندس پرسه بزنم. 7 سال داشتم جثه‌ام کوچک‌تر از پسران هم‌سن و سالم بود اما با این حال از خیلی‌هاشان چابک‌تر و فرزتر بودم. عصر روز سوم به بهانه‌ای خودم را به خانه مهندس رساندم. خانم یوسفی با دیدن من لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و مرا پسرکوچولوی بانمکی خواند که می‌تواند برود توی حیاط و تا وقتی کار مادرش تمام می‌شود، با دختر کوچکش که نامش «شیرین» بود، بازی کند.
شیرین لاغر و باریک‌اندام، چنان زیبا و شاداب بود که به عروسک‌ها شباهت داشت، پوست شاداب و حرکات چابک و چشمان درشت و سیاهی داشت که در عمق آن خنده و شیطنت موج می‌زد. مژه‌های بلند و ابروهای سیاهش به همراه موهای انبوه شبق‌گونه‌اش به چهره ظریف او ملاحت و زیبایی خاص می‌بخشیدند. لباس‌های گرانقیمت اما راحت و ساده‌ای پوشیده بود. 5 سال داشت و با وجود مهربانی بسیارش، اندکی لجباز و خودسر هم بود.
از وقتی مادر به خانه مهندس می‌رفت، رفت و آمد من هم به آن‌جا آغاز شد. در آن‌جا هیچ دوستی نداشتم و کنجکاوی مرا به آن‌جا می‌کشاند. برای هر کمک کوچکی به مادر پیشقدم می‌شدم. مادر می‌گفت: «اگر می‌خواهی کنارم باشی باید خیلی آرام بمانی! آن قدر که هیچ‌کس متوجه حضورت نشود، اگر غیر این باشد، آن‌ها تو را و حتی مرا بیرون خواهند کرد.» حرف‌های مادر را جدی گرفتم. وقتی مهندس یوسفی در خانه بود، کمتر از کنار مادر تکان می‌خوردم. مهندس سیمای جدی و جوانی داشت، صدایش، لب‌هایش، سبیل تنک‌اش، انگشتان بلند و کشیده‌اش همه پرتحرک بودند اما با این وجود چشمان ماتمزده‌ای داشت، چشمان قهوه‌ای روشنی که تضاد عجیبی با آرامش ظاهری‌اش داشت. او در زندگی مردم جزیره اندک اندک جایش را باز می‌کرد. اغلب بعدازظهرها او را می‌دیدیم که به همراه همسر و دو فرزندش برای کاری مثل خرید یا گردش بیرون آمده‌اند و کم و بیش با مردم گفت‌وگو می‌کنند.
گاهی برای بازی دور از چشم بزرگ‌تر‌ها از حیاط خانه مهندس بیرون می‌رفتیم و سری به محله خودمان می‌زدیم. یک روز که هوا در جزیره مطبوع بود و نسیم خنکی می‌وزید، بدون اجازه تا 700 دستگاه را دویدیم. آن روز بچه‌ها دو تیم شده بودند تا هفت سنگ بازی کنیم، دو تیم 4 نفره، معلوم بود که راضی کردن بقیه برای بازی دادنش کار سختی است اما وقتی قول دادم خودم جورش را بکشم، بچه‌ها هم قبول کردند. قبل از این که بازی شروع شود، رو به او کردم و گفتم: «شیرین تو فقط بدو، سنگ‌ها را بگذار برای من!»
شیرین اخم کرد.
- به خیالت که من بی‌دست و پایم.
گفتم: «نه اما تو دختری، این توپ درد می‌آورد.»
بعد توپ زرد را نشانش دادم.
نوبت تیم ما بود، توپ را به طرف سنگ‌ها نشانه رفتم، شیرین دوید، نگاهم همراهش رفت و به دنبالش دوید، از کنار درخت کاج پیچید و پشت دیوار ایستاد، توپ به هدف خورد و 5 تا از سنگ‌ها افتادند. بچه‌ها هر کدام به سمتی دویدند. همین که سنگ‌ها افتادند، مرتضی پسر اخمو و بدغلقی که در تیم مقابل بود و همیشه خیلی جدی بازی می‌کرد و زیاد هم غر می‌زد، داد زد: «آن طرف آن طرف محمود را بزنید» بعد صدای توپ را شنیدم که از بالای سرم گذشت و به دیوار خورد، به طرف سنگ‌ها برگشتم، خم شدم و سنگ‌ها را روی هم گذاشتم، هنوز دو سنگ مانده بود. مرتضی نفس‌زنان خودش را به توپ رساند، دستش را دراز کرد اما به توپ نرسید. چون شیرین توپ را برداشته بود و به سمت ته کوچه می‌دوید. مرتضی جست‌ زد، دستش میان آسمان چنگ زد و آستین پیراهن شیرین به چنگش افتاد، شیرین تندتر دوید، مرتضی پشت پایش زد، شیرین توی هوا معلق شد و زمین خورد. دو قطره اشک فوری به چشم‌هایش دوید، سر رسیدم و مرتضی را هل دادم.
- چه غلطی می‌کنی؟
و کنار شیرین نشستم، زانویش روی آسفالت خراشیده شده بود، جای زخم را فوت کردم.
مرتضی یک قدم عقب رفت و بعد شروع به داد و فریاد کرد: «بفرما! بفرما! گفتم که دختر نیاوریم توی بازی، بفرما، این نتیجه‌اش، هم بازی را خراب کرد...»

پاورقي كيهان  -  ۲۲ / ۰۸   / ۱۳۹۴