به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 5,046
بازدید دیروز: 5,979
بازدید هفته: 18,693
بازدید ماه: 39,663
بازدید کل: 23,701,484
افراد آنلاین: 90
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱٤۰۳
Monday , 29 April 2024
الاثنين ، ۲۰ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
نگاه آمریکا به جهان سوم کارگرانی که با شلاق باید کنترل شوند (۴)
پرواز 655

نگاه آمریکا به جهان سوم کارگرانی که با شلاق باید کنترل شوند

Image result for ‫پرواز 655‬‎

حرفش ناتمام ماند، سروکله مهندس پیدا شده بود. بچه‌ها پا به فرار گذاشتند. شیرین دو طرف زانویش را با سینه دست‌ها می‌فشرد، مهندس دوان دوان خودش را رساند و داد زد: «کی گفت بیایی اینجا؟» فوت کردم به زخم و گفتم: «آقا ببخشید! با من آمد!»
- محمود! نگفتم شما را توی کوچه‌ها نبینم؟ تو آوردیش؟ ها؟‌ تو آوردی؟
سرم را پایین انداختم، ترس به گلویم دوید. خفه گفتم:
- بله آقا! شما گفتید، آقا ببخشید!
مهندس خم شد و جای زخم را وارسی کرد.
- چیزی شده، نه چیزی نیست، زود خوب می‌شوی.
بعد رو به من کرد و با تشر گفت:
- دستش را بگیر بلند شود.
شیرین با گریه گفت:
- دعوایش نکن بابا. من خواستم بیایم. من مجبورش کردم.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و لنگ‌لنگان به طرف خانه رفتیم. مهندس متوجه نگاه ملتمسم شد و دیگر چیزی نگفت.
***
روزهای تعطیل مادر در خانه می‌ماند، رفتن به خانه مهندس برایم به عادتی دوست داشتنی تبدیل شده بود. علیرضا با سهراب پسر بزرگ‌تر خانواده همسن و سال بود و دوستان خوبی برای هم شده بودند. یک سال به خوبی سپری شد و تعطیلات تابستان فرا رسید. هفته دوم از تعطیلی‌ها بود و از سه روز قبل شیرین را ندیده بودم، روز جمعه با ظرفی آش به خانه مهندس می‌رفتم، ریحانه خانم بین سهراب و شیرین نشسته و مشغول تماشای عکس‌ها بود که من سر رسیدم، مهندس خوابیده و خواب او به همه اطمینان می‌داد که همه چیز خوب است و قرار نیست اتفاق بدی برای کسی بیفتد.
وقتی بزرگترها آرام به خواب می‌روند، همیشه کوچکترها احساس امنیت می‌کنند؛ چون می‌دانند آنها وقتی تسلیم خواب می‌شوند که خطری بچه‌ها را تهدید نمی‌کند.
بیرون هوا گرگ و میش و رنگ تیره ابرها، روی پنجره‌ها سایه انداخته بود.
- خانم مهندس! مادرم برایتان این آش را فرستاده، نذری است.
بازتاب چشمان قهوه‌ای‌اش را روی صورتم حس می‌کنم. آسمان روشن می‌شود، با خودم می‌گویم:
- اگر تا هشت بشمرم و صدای رعد نیاید، شیرین نگاهم می‌کند، اگر تا 9 بشمرم آشتی می‌کند، اگر تا 10، دلش برایم تنگ شده و اگر تا 11... شروع به شمردن می‌کنم:
- یک، دو، سه ... هفت.
صدای رعد از خیلی نزدیک می‌آید، بچه‌ها از جا می‌پرند پکر می‌شوم، فقط تا هفت شمرده‌ام...
***
اگرچه خانواده مهندس رفت و آمد چندانی با دیگران نداشتند، اما گاهی میهمانان مهمی به خانه‌اش می‌آمدند. نمی‌دانم این کار را از سر تفریح می‌کرد یا دلیل دیگری داشت؛ چرا که اغلب وقتی می‌رفتند اوقاتش تلخ بود. یک روز یک میهمان انگلیسی و دو مرد آمریکایی و دو نفر از تکنسین‌های ایرانی برای عصرانه دعوت شده بودند.
از وقتی میهمانان مهندس آمده بودند، مادر دو بار مرا برای بردن شربت و میوه به درون فرستاده بود و هر بار خواسته بود که زود برگردم.
مهندس و دوستانش سخت گرم صحبت بودند که «مستر روبن»، یکی از دو میهمان آمریکایی، از راه رسید، برای اولین‌بار او را می‌دیدم. شلوار سفید تمیزی به پا داشت و وقتی با همگی دست داد، با قیافه‌ای اربابانه کنار پنجره نشست. به انگشت دست چپ‌اش حلقه‌‌ای داشت که نشان می‌داد ازدواج کرده و وقتی حرف می‌زد مدام با انگشترش بازی می‌کرد. انگشتر که توی انگشتش می‌چرخید، می‌شد دو حرف اختصاری «A.M»  را که شاید نام همسرش بود، روی حلقه انگشتر دید. دست‌های سفید و کشیده و به ظاهر نرمی داشت، انگار که به عمرش کار نکرده و همیشه یک فوج خدمتکار کارهایش را انجام می‌دادند. کمی چاق بود و از چین‌های گردنش مرتب عرق می‌ریخت، حتی وقتی درجه کولر را بیشتر کردند، ریزش عرق متوقف نشد.
برخلاف مستر روبن که اصلا مرا مجذوب خود نکرد، هموطن دیگرش، سیمایی گشاده و دلپذیر داشت با جمجمه‌ای گرد و موهایی که با دقت کوتاه شده بود. میان پیشانی گشاده و چشمهایش دو چین در هم فشرده وجود داشت که نشانه جدیت و سرسختی‌اش بود.
روبن با لهجه خاصی بدون این که کلمات فارسی را جا به جا و غلط ادا کند، گفت: «خب آقایان! درباره چه چیزی داشتید صحبت می‌کردید؟»
هموطنش دود سیگار برگش را به داخل ریه‌ها کشید و پس از لحظاتی سکوت در پاسخ به مستر روبن گفت: «خب می‌دانی دوست من! داشتم می‌گفتم که انسان‌ها همان موجودات ناآرام و وحشی هستند که اگر تصمیم بگیری‌ آنها را به حال خود رها کنی خوی وحشی‌گری آنها در مواجهه با یکدیگر باعث می‌شود که همدیگر را تکه‌تکه کنند اما اگر همیشه برای آنها شلاقی در دست داشته باشی، از تو اطاعت خواهند کرد. اگر بدرفتار کنی از تو خواهند ترسید، تو باید تنها به کسی احترام بگذاری که بدانی یا با او مساوی هستی یا کسی که از تو بسیار پر زورتر است.»
مرد انگلیسی که پیشتر هم او را در خانه مهندس دیده بودم و یکی از مقامات ارشد انگلیسی بود که مدام به جزیره و بقیه مناطق نفتی رفت و آمد می‌کرد پاهای بزرگش را زیر میز جا به جا کرد و گفت:
- بله! بله! من هم معتقدم که نباید به کارگر جماعت زیاد نزدیک شد و به ایشان رو داد، اگر آنها فکر کنند که با تو مساوی هستند و حقوق یکسانی دارند، هرگز به تو احترام نخواهد گذاشت، حتی نام تو را با این باور که مال خودشان است خواهند دزدید.
مهندس زیرکانه با لحنی آمیخته به طعنه گفت: «خب بله! راز بقای قدرت‌های جهان هم در همین است. جهان سوم برای قدرت‌های بزرگ حکم کارگرانی را دارند که اگر شلاق به دست نگیرند،  نمی‌توانند آنها را کنترل کنند، اصلا خاورمیانه برای انگلیس و آمریکا این‌گونه است درست نمی‌گویم مسیو روبن؟»
کنار در ایستاده بودم، و به سخنان آنها گوش می‌کردم. آن زمان برای پسری به سن و سال من مسئله‌ نابرابری امری طبیعی بود. اگر ما با بچه‌های خارجی درس نمی‌خواندیم، لابد برای این بود که زبان یکدیگر را نمی‌دانستیم، اگر با آنها و والدینشان رفت و آمد نمی‌کردیم،  برای این بود که فرهنگ و زبان مشترکی نداشتیم که حرف‌های همدیگر را بفهمیم. این که ما هرگز در یک مکان مشترک نبودیم، نمی‌توانست دلیل بیزاری از ما یا احساس برتری آنها به ما باشد اما وقتی روزها سرعت رفت و آمدشان را زیادتر کردند، چیزهایی که برایم عادی بود و بی‌اعتنا از آنها می‌گذشتم،  به صورت معماهای عجیب و غریبی درمی‌آمد. بزرگترها اغلب فکر می‌کنند که کودکان تغییرات را راحت‌تر می‌پذیرند اما نمی‌دانند که آنها هم از این مسئله رنج می‌برند. زمانی فرا رسید که من می‌توانستم زبان آنها را  بفهمم اما هنوز حق رفت و آمد به محله‌های بازی و تفریح و مدرسه آنها را نداشتم.
بزرگتر که شدم فهمیدم این طبیعت رفتار خارجی‌هاست که خودشان را برتر می‌بینند و به خاطر این برتری حق دارند تا ما را کنترل کنند.
مادر سینی فنجان‌های  قهوه را به دستم داد. موقع پذیرایی اتفاق غیرمنتظره‌ای افتاد. سرم به طور تصادفی با بینی مستر روبن برخورد کرد. قطره خونی که از بینی‌اش بلافاصله به لبش چکید، نشان می‌داد که شدت ضربه واقعا زیاد بود.
بلافاصله بعد از این پیشامد نگاه سرزنش بار میهمانان را بر صورتم حس کردم و از این که باعث شرمساری  مهندس و همسرش شده بودم، خجالت کشیدم.
مرد سرش را بالا گرفت و از جیب‌اش دستمالی بیرون آورد و زیر بینی گرفت، مهندس گفت:
- به نظرم بهتر است آن را با آب سرد بشویید. بیایید، با من بیایید من شما را راهنمایی می‌کنم.
جای برخورد سرم با بینی مرد هنوز درد می‌کرد اما شدت ضربه‌ای که به او خورده بود، در مقابل این درد ناچیز به نظر می‌رسید. در دل خداخدا می‌کردم که بینی‌اش نشکسته باشد وگرنه پدر به سختی تنبیه‌ام می‌کرد. بعد به نظرم رسید که من نمی‌توانستم تقصیری داشته باشم. این یک اتفاق بود، موقع برداشتن فنجان قهوه، اشتباه کوچکی از من سر زده بود اما بیش‌تر تقصیر را خود او داشت، می‌خواست وقتی سرم را بلند می‌کنم، خودش را عقب بکشد، من که عقب سرم چشم نداشتم.
بعد به یاد حرف‌های پدر افتادم و اشک به چشم‌هایم دوید و سوزش و بغض گلویم را سوزاند. این که به درد نخور بودم و به جای مغز تکه‌ای گچ توی سرم بود اما این هم واقعیت نداشت، گچ نبود، چون آن وقت حتما سرم هم عیب می‌کرد.
دستم را به سمت ناحیه درد بردم اما سرم سالم بود. در این فکر و خیال‌ها بودم که نگاه مهندس فهماند باید آنجا را ترک کنم.
مستر روبن با صدایی بم چیزی گفت که متوجه نشدم اما به دستپاچگی‌ام افزود و باعث شد فوری از پذیرایی خارج شوم. تا آن لحظه درون آشپزخانه همه‌چیز ساکت و آرام می‌گذشت و خدا می‌داند که اگر مهندس چیزی درباره آن حادثه به مادرم می‌گفت، او اصلا ساکت نمی‌ماند. چه بسا که به خاطر این پیشامد به شدت از طرف او و پدرم سرزنش و تحقیر می‌شدم اما چنین اتفاقی اصلا نیفتاد. سال‌ها بعد فهمیدم این تصور ما بود که به آنها قدرت می‌داد و گرنه آنها آنقدر هم که به نظر می‌رسید قدرتمند نبودند. می‌شد از دماغ یکی از آنها خونی بیاید و هیچ اتفاقی هم نیفتد.
***
زمانی فرا رسید که دیگر نمی‌توانستم به خانه شیرین رفت و آمد کنم و به طور عادی در باغ بازی کنیم. شیرین کمتر برای بازی می‌آمد و اگر هم می‌آمد معمولا بیشتر از چند دقیقه نمی‌ماند. گاهی خوراکی که برایم کنار گذاشته بود، می‌آورد و به همان سرعتی که آمده بود، می‌رفت.
به مرور زمان فاصله‌ها بیشتر شد و گاهی پیش می‌آمد که یک هفته تمام او را از نزدیک نمی‌دیدم. گاهی برایم از پشت پنجره دست تکان می‌داد. اکنون از آمدن آنها چهار سال گذشته بود. من تبدیل به نوجوانی می‌شدم که باید از کودکان و بازی‌هایشان فاصله می‌گرفتم. این خصلت زندگی سخت است که کودکان را هرچقدر هم کودک باشند، مرد بار می‌آورد. بعضی از روزها روی لنج یک ماهیگیر کار می‌کردم و اگر فرصتی می‌ماند برای کمک به علیرضا و عباس می‌رفتم که در یک کار ساختمانی با عمو کار می‌کردند. با این حال مهندس هنوز به من، علیرضا، سهراب و دو نفر از پسران دیگر جزیره ریاضیات درس می‌داد. یادم هست که روز چهارشنبه‌ای بود که پدر برای دیدن مهندس و کمک به او به خانه‌اش آمد. مهندس داشت با علیرضا حرف می‌زد، همگی ما در اصل مخاطبش بودیم، روز قبل نامه دایی از بوشهر رسیده بود، پدر می‌خواست علیرضا به بوشهر برود. علیرضا به مهندس گفت:
- شما با پدرم حرف بزنید، او به اصرار مادرم می‌خواهد که من بروم اما من ترجیح می‌دهم که حتی برای کار هم شده به تهران بروم، شاید آن جا کسی بشوم اما در بوشهر هیچ چیزی برای پیشرفت وجود ندارد.
مهندس گفت: پسرم! این میل و اراده‌ خود توست که بروی و برای خودت کسی بشوی. من می‌گویم تو بیشتر از آن چه هستی، خواهی شد و به این گفته‌ام ایمان دارم؛ چرا که معتقدم اگر نمی‌توانی به کسی دنیای بهتری نشان بدهی، بگذار با دنیای خودش زندگی کند، تازه  چه فایده اگر دنیای خوب را فقط نشانش بدهی؟ او باید بتواند به آن دنیای خوب دست پیدا کند! باید که توانایی‌اش را داشته باشد. من می‌دانم که تو هر جا باشی از پس خودت برمی‌آیی. این را هیچ‌وقت فراموش نکن، سرکرده لشکری عظیم را می‌توان ربود اما هیچ قدرتی قادر به ربودن اراده حتی فقیرترین افراد نیست و تو این اراده را داری  که فردی توانا باشی. فراموش نکن پسرم، فقر از توانایی گریزان است. تو هر جایی که باشی می‌توانی پیشرفت کنی.
علیرضا گفت: «برای همین هم دوست دارم در یکی از مدرسه‌های تهران درس بخوانم، من می‌توانم سخت کار کنم و خودم خرج تحصیلم را بدهم.»
سهراب گفت: «شاید ندانی! اما ما به زودی از این جا می‌رویم، شاید تو بتوانی کنار ما زندگی کنی، این طور نیست پدر؟»
مهندس که از این حرف ناگهانی جا خورده بود، گفت: «البته! اما اینها همگی به شرایط جدید ما بسته است.»
سهراب گفت: «امیدوارم که این شرایط جدید، همچنین اجازه دهد که من برای تحصیل به اروپا بروم!»
مهندس جواب داد: «تو اگر دوست داری می‌توانی به اروپا سفر کنی اما نباید اروپا را به این جا بیاوری.»
پدر که تازه رسیده بود، گفت: «خب چرا نگذاریم اروپایی‌ها به این جا بیایند؟ آنها اگر بیایند دیگر ما برای شنیدن، دیدن و تجربه آن چه که آنها دارند و می‌بینند احتیاجی به این سفر نداریم. به این ترتیب بهای کمتری هم می‌پردازیم. هر چند آنها چیزهای بدی هم دارند که باید از آنها پرهیز کنیم.»
مهندس نالید که: «دوست من!  دوست ساده من! آنها چه چیزی می‌خواهند به ما بیاموزند که خودشان صدها سال قبل از ما نیاموخته باشند؟... تازه تو خیال می‌کنی آنهایی که می‌آیند با اخلاص همه دانششان را به ما می‌دهند؟ آن وقت چطور بر ما حکومت کنند؟»
پدر سکوت کرد، نمی‌دانست جواب مهندس را چه باید بدهد.
واقعیت همین بود که مهندس می‌گفت!

پاورقي كيهان  -  ۲۴ / ۰۸   / ۱۳۹۴