کارگری که از چاله فقر به چاه الکل پناه برد
خورشید عاقبت مثل هر روز طلوع کرد، علیرضا ناگهان رو به عباس که بیشتر از همه بابت رفتن علیرضا ناراحت بود، گفت:
- همه ما دیر یا زود باید از این جا برویم، ما به زودی همدیگر را خواهیم دید. این را مطمئنم. میدانی مهندس میگوید که آینده از جنس رویاست، برای همین قابل تصور است. هر کس جنس رویاهایش را خودش انتخاب میکند، کسی که رویاهایش را روشن میبیند، نور را انتخاب میکند. اما کسی که بدبختیها را در فردایش میبیند،تاریکی را برمیگزیند. این دست تست که جنس آرزوهایت از کدام یکی باشد.
این جملات را بعدها وقتی رویاهایم را در غروب خورشید و شبها میساختم، بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. من هنوز نمیتوانستم دریابم که کدام رویا از جنس تاریکی و کدام یکی از نور است اما اطمینان داشتم که علیرضا رویایش را از جنس تاریکی انتخاب نمیکند.
***
پروانه پرسید:
- کی به دیدنمان میآیی داداش؟
علیرضا گفت:
- هر وقت بتوانم.
- یعنی کی؟
- یعنی هر موقعی که پول داشته باشم و بتوانم سفر کنم.
- داداش! حالا برایم قصه بگو.
- اگر برایت قصه بگویم خواب از سرت میپرد، حالا بگیر بخواب، اگر صدای مرغ شب دربیاید، دیگر نمیتوانی بخوابی.
حس کردم دروغ میگوید. او دیگر به دیدنمان نمیآمد. شاید برای مدت زمانی طولانی یا حتی همیشه او را نمیدیدیم. با این حال دروغش اندکی نگرانیام را تخفیف داد.
در آن جزیره دور دست گاهی به نظر میرسید که جهان از حرکت باز ایستاده و خورشید غروب نمیکند اما آن شب حرکت زمان از حرکت موجها هم تندتر بود.
***
جشن خداحافظی در کار نبود، یک میهمانی ساده بود که تکنسینها و 10-12 نفر از دوستان مهندس که از کارگران شرکت نفت بودند، دعوت داشتند.
برای بچهها توی باغ صندلی گذاشته بودند، شیرین لباس آبی کمرنگی پوشیده بود که در عین حال هم زیبا بود و هم به نظر چهرهاش را آرام و شاد نشان میداد.
بچهها به بازی و خوردن مشغول بودند اما من دل و دماغ درست و حسابی نداشتم، حتی میتوانم بگویم از این آرامش و شادی دلم به هم خورد. دوستان کودکیام داشتند برای همیشه میرفتند و خودشان از این بابت خوشحال بودند. دوباره ما میماندیم و جزیره و کلی خاطره که جایی گوشه دلمان پنهانش میکردیم.
گوشهای نشستم و به تماشا مشغول شدم. لحظاتی بعد شیرین کنارم نشست و کودکانههایش را با من قسمت کرد، مداد تراشی که کله یک اسب بود، یک مداد پاککن که بوی آدامس میداد و یک دفترچه یادداشت که گوشهاش نوشته بود:«برای فردا!»
روز بعد کشتی وسایل مهندس و خانوادهاش را بار زد. ما کنار اسکله به صف شدیم و سوار شدن و رفتنشان را تماشا کردیم.
علیرضا داشت میرفت، آن روز باران نبارید. این اولین باری بود که برای وداع به بندرگاه آمده بودم. غمی عمیق از رفتن علیرضا در درونمان جاری بود، ما که آن همه همدیگر را دوست داشتیم، هیچوقت به یکدیگر حتی یک سخن محبتآمیز نگفته بودیم و در عوض هر وقت میتوانستیم مثل درندگان به هم چنگ و دندان نشان میدادیم. ما برادرها بسیار متفاوت بودیم، خیلی هم متفاوت؛ علیرضا پسری باهوش، شوخ طبع، خونسرد و البته اهل مطالعه بود. میثم شلوغ، بیتفاوت و بیخیال بار آمده بود، انگار که هیچ چیز در زندگی آن قدر مهم نبود که باعث آزارش شود، عباس نترس، پرجنب و جوش و پر از هیجان و در عوض من احساساتی، خجالتی ولی جدی بودم.
با سوار شدن علیرضا به کشتی، فضا پر از سفارشهای عجولانه شد: «برای ما نامه بده، درسهایت را خوب بخوان، مواظب خودت باش، به حرف آقای مهندس گوش کن، پسر خوبی باش و...»
آن قدر ایستادیم تا کشتی از اسکله فاصله گرفت. در حالی که همگی دستهایشان را در هوا تکان میدادند و به امید دیدار میگفتند، من در میان سکوت تماشایشان میکردم.
مهندس؛ تنها مردی که بودنش به همه ما آرامش و اطمینان میداد، داشت میرفت. همسر مهربانش ریحانه خانوم؛زنی که با چشمهای یک مادر نگاهمان میکرد برای آخرین بار دستش را در هوا تکان داد و بعد به مادر خیره ماند. سهراب که با شادمانی به ما لبخند میزد، معلوم بود که چقدر از ترک این جای دور افتاده خوشحال است و شیرین؛ او تکه کوچکی از جزیره و بخش بزرگی از کودکیهایم بود که روی عرشه کشتی از آن جا دور میشد.
- تو فکر میکنی باز هم آنها را ببینیم؟
مادر این سوال را از پدر پرسید و اشکهایش را با نرمی انگشتان پاک کرد. پدر چیزی نگفت اما پیدا بود که او هم غم بزرگی بر دلش سنگینی میکرد.
***
دو ماه بعد از رفتن مهندس یک روز پدر با حالی نزار به خانه برگشت، بوی زنندهای از نفساش به مشام میرسید.
معلوم بود که قبل از رسیدن به خانه بالا آورده و محتویات معدهاش روی پیراهن سفیدش منظره ناخوشایندی درست کرده بود.
مادر نگران و با اندوهی بسیار به او کمک کرد تا صورتش را توی دستشویی بشوید. بعد از چند بار قی کردنهای شدید، او را به رختخواب برد و پتویی روی تن لرزانش کشید.
بعد در مقابلش بیحرکت ایستاد، بدنش به طرز آشکاری میلرزید، زیر لب نالید:
- چطور میتوانی این کار را با ما بکنی؟
پدر چشمهایش را بر هم گذاشت و گفت:
- همه میخورند...
مادر سرش را بین دستانش گرفت، حق با او بود. اغلب کارگرها مشروب میخوردند. آنها به واقع برای فراموش کردن فقر و تحقیری که تنهایشان را میمکید، میخوردند. با این حال گفت:
- همه بخورند! همه خیلی کارها میکنند اما تو نمیتوانی. تو نباید این کار را بکنی.
آن روز برای اولین بار به دقت به مادر نگاه کردم. در سخنان غمانگیزش لحنی ملتمسانه بود که نمیشد آن را نادیده گرفت. قامت بلندش کمی خمیده بود، چطور متوجه نشده بودم که چیزی او را خرد کرده، در صورت ظریف و گردش چینهایی پیدا شده بود. زیر پلکهایش کمی متورم و دور چشمان محزون و نگرانش تیره بود. محزون، مانند چشمان بیشتر زنانی که من میشناختم. سرتا پا نگرانی با ملایمت و اندوه.
- دعوا کردی؟
پدر چیزی نگفت اما معلوم بود که چیزی او را آزار میدهد.
- آدم که بیخودی سراغ این چیزها نمیرود، چطور شد که لبت به این زهرماری باز شد؟ پدر و مادرمان عرقخور و بیدین بودهاند یا لقمه حرام توی سفرهمان آمده که...
- بس کن زن میخواهی همسایهها را خبر کنی و جار بزنی!
مادر محتاطانه گفت: «خب اگر خوب است بگذار همه بدانند!»
پدر رویش را به سمت دیوار برگرداند و ملحفه را روی صورتش کشید.
مادر روی صندلی پدر نشست و گریست. صندلی زیر بار اندام نحیفش جرق و جروقی کرد و بعد آرام شد، حس کردم اندوهی که او را به این روز انداخته صدای صندلی را درآورده است.
گریه مادر اندکی بعد آرام گرفت و به خودش آمد. پسرها خسته از کار روزانه در اتاقی که جای علیرضا همیشه در آن خالی بود، استراحت میکردند. پروانه برای مادر آب آورد و مادر با لحنی دلجویانه آن را به پدر داد. چشمهای پدر سرخ بود، وقتی آب را گرفت، خیلی آرام گفت: «روزگار سختی است، این انتقام دوستی با مهندس است.»
و بعد برای اتفاقی که نخواست برایمان شرح دهد، به تلخی گریست.
***
مادر در اتاق مشغول دوختن چیزی بود، روسری بخشی از صورتش را پوشانده و لبهایش آرزومندانه به هم میخورد، داشت زیر لب دعا میخواند. کنارش نشستم و گوش دادم، برای خانوادهاش سلامتی میخواست و برای پدر که روی تخت دراز کشیده و از کمردرد ناله میکرد، مادر دعا کرد که بلاها زودتر تمام شود و این حادثه هم ختم به خیر شود و باز دعا کرد، دعاهایش تمامی نداشت، آهسته بیرون رفتم و از پشت دیوارهای کوتاه گذشتم. علیرضا رفته بود. جای مهندس و خانوادهاش را هم یک خانواده دیگر پر کرده بودند. پدر از بخش تاسیسات پالایشگاه به کار روی مخزنها منتقل شده و در مدت 8 ماهی که از انتقال مهندس میگذشت، دو بار برای بازجویی به حراست برده شده بود. اکنون مجبور بود سختترین کارها را انجام دهد اما حالا بیمار بود، بیماریاش یک سرماخوردگی ساده نبود، او از نردبان سقوط کرده بود، همه میگفتند مادر باید خدا را شکر کند، حتی ممکن بود بمیرد یا گردنش بشکند، دکتر چند روزی برایش استراحت نوشت و چند عکس رادیولوژی توصیه کرد.
آن روز مادر را میدیدم که روزگار چقدر بر او سخت گرفته است، چانهاش نوک تیز و دماغش باریک شده بود. دو گوشه گونههایش مثل صخرهای که زیر ضربه مداوم مانده باشد زاویهدار شده و تو رفته بود. چینهای پیشانیاش عمیق و چشمهای سیاهش تنگتر به نظر میرسید، درست مثل کسی که میخواست آن را نیمبسته نگاه دارد تا همه چیز را ببیند.
***
در امتداد ساحل سنگی، بیهدف قدم زدم. دو مرغ دریایی اطراف صخرهها سر و صدا میکردند. بچهها لانه مرغاش را خراب کرده و تخمهایش را برداشته بودند.
یکی از ماهیگیرها که آن اطراف بود به گمان این که من هم یکی از آن بچهها هستم، سرم داد زد: «میبینی بچه با زندگی این بیچارهها چهکار کردهاید؟»
- من آقا؟
- بله! میبینی شما بچهها چقدر میتوانید رذل و پلید باشید؟
- آقا من کاری نکردهام!
مرد مردد گفت: «همیشه همینطور است. همه گناهکارها چهره آدمهای معصوم را به خود میگیرند اما معصومیت به قلب است بچه جان!»
به او خیره میشوم، غضبناک نگاهم میکند.
- آقا! من کاری نکردهام!
مرد لجوجانه گفت: «نه! تو به من بگو! خوب است کسی خانهات را خراب کند؟ اگر خانه نداشته باشی کجا میتوانی زندگی کنی؟»
با خودم گفتم: «آفتاب داغ، این مرد را هم دیوانه کرده.»
باز هم ماهیگیر به حالتی عجیب به من خیره شد و بدون اعتنا به حرفم افزود: «این جزیره قبل از این که متعلق به تو باشد، مال این مرغهای دریایی بوده است. حالا تو بچه آدمیزاد آمدهای و خانهاش را خراب و بچههایش را از او گرفتهای! من اگر مرغ دریایی بودم چشمهایت را از کاسه درمیآوردم.»
سرم را زیر انداختم و به راهم ادامه دادم.
صدای مرد ماهیگیر را پشت سرم میشنیدیم که به جای مرغان ماهیخوار آدمها و بچههایشان را نفرین میکرد.
***
دو هفته بعد پدر توانست به کمک عباس و مادرم چند قدم بردارد، هر قدمی را که برمیداشت دستهایش را به شانههای یکی تکیه میداد. تا یک هفته بعد هم نه دل و دماغ درست و حسابی داشت و نه پیشرفتی به دست آمد. نیمههای شب او را میدیدم که روی تخت دراز کشیده و با خود زمزمه میکرد. حتم داشتم اگر غیرتش مانع نمیشد از درد فریاد میزد. روزهای بعد ناچار شد با درد و سختی راه برود و برای این که کارش را از دست ندهد و باعث خجالت نشود، تظاهر کرد که حالش خوب است. حال ناخدای کشتی شکستهای را داشت که بادبانهایش را برافراشته بود و مستقیم به سمت طوفان میرفت و عاقبت هم کشتیاش را غرق میکرد. یک هفته بعد از برگشتن به کار کمردرد توانش را گرفت و دوباره در رختخواب افتاد. با این حال میشنیدم که به خود میگفت: «مصیبت تندبادیست که میگذرد این هم خواهد گذشت.»
***
کابوسهای ما تمامی نداشت و همگی در اتاق نشیمن کوچک خانه نشسته بودیم، سکوت آنچنان سنگین بود که به صدای زنگ لولا یا به صدای خفه زمزمهای میشکست. نیمههای شب بود که پدر به تاثیر قرصهای آرامبخش به خواب رفت. ساعتها از پی هم میگذشت.
مادر به پشتی تکیه داده بود. نگرانی پیرش کرده بود اما چشمانش هنوز زنده بود آن قدر زنده که تا صبح روی هم نیامد.
پاورقي كيهان - ۲۶ / ۰۸ / ۱۳۹۴