خبری که با شنیدنش صابر از درون فرو ریخت (۷)
پرواز 655
صابر به چانه خمیر که گرد و بزرگ میشد و شکل میگرفت، نگاه کرد اما جرأت نگاه کردن به ماه دخت را نداشت. سرش را پایین انداخت تا دختر در غبار چشمانی قطره اشکی را که داشت حلقه میشد، نبیند.
غبار ازکی به چشمش نشسته بود، صدای دوری میگفت، از وقتی ماهدخت خلخال به پاهایش بسته و برای آوردن آب با دیگر دخترها از میان آبادی میگذشت. صدای خلخال پاهایش مثل نسیمی بود که میوزید.
- دخترخاله! عصری میروم شهر، سوغات چی برایت بیاوریم؟! چشمان میشی ماه دخت سحر خودش را داشت.
- به سلامت! هیچی پسرخاله! کی برمیگردی؟
صدایش، صدای دور زنی بود که آرام گریه میکرد.
- زود!
ماه دخت آه کشید! در میان آهش چیزی بود که فقط یک زن میتوانست آن را بشنود. صدایی که میگفت:
- نرو صابر! نرو!
کمی آن سوتر زلیخا نان را از تنور گرفت و به رد دستهای خواهر نگاه کرد که چانهای دیگر را در سکوت شکل میداد.
صابر با خودش گفت، کاش فقط یک بار چیزی بگویدتا قید دایی و کار و فامیل را بزنم.
صابر با صدایی که میلرزید، گفت:
- کاش بشود آدم هیچوقت سفر نرود، سفر است و هزار جور خطر.
صدایش میلرزید، دوست داشت ماه دخت برایش نگران شود.
***
صابر مردانه و با دلتنگی دور شد، زیر لب چیزی میخواند، ماه دخت دل دل میکرد؛
«کاش همین حالا بگویم، اما نه! نمیشود! اگر بگویم خون به پا میکند و آبادی را روی سرمان خراب میکند؟»
بعد دلش شور افتاد:
- اما اگر برگردد و ببیند که مرا شوهر دادهاند چه؟ بیچاره آن وقت چه به روز خودش میآورد؟... نمیدانم! نمیدانم اما این طور بهتر است. اگر بیاید و ببیند که من خودم به این عروسی رضا شدهام، سرش را میگیرد و پی زندگیاش میرود اما اگر بفهمد که دایی برای پسرش خواسته یاخودش را میکشد یا پسردایی را! دایی! امان از این دایی! اگر او چیزی بخواهد، هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیست. خودش هم میداند که صابر خاطرخواه من است، به عمد او را میفرستد شهر.
ماه دخت زیرلب نالید:
- خدایا چه کار کنم؟ شاید بهتر باشد صدایش کنم، آخرش دستهم رامیگیریم از آبادی میرویم، اما به کجا؟ بدون کار، بدون پول، بدون آینده، پس مادرم چی؟ یک عمر دو خواهر نه توی روی خودشان و نه تو روی دایی میتوانند نگاه کنند، بعد دشمنی پشت دشمنی!
صابر بین دو لنگه در حیاط ایستاد و دست مردانهاش را در هوا تکان داد.
***
ماه دخت رنگ و رویش را باخته بود و سرخاب روی صورت رنگ پریدهاش جلوهای نداشت. لبانش میلرزید.
خاله با منقلی پر از آتش و اسپند دور و اطراف خانه میگشت، دو هفته بود که صابر به سفر رفته و هنوز برنگشته بود.
غروب روز دوشنبهای بود که صابر بازگشت. چمدان فلزی را که به همراه داشت، سنگین سنگین میکشید، از مقابل سرای دایی که رد شد انگار غلغله بود،دلش شور افتاد، مثل کسی که از حیوانی بگریزد خودش راداخل حیاط انداخت، «چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده؟»
زنها توی حیاط مشغول پخت و پز بودند. زینت، زن مشهدی جمال گفت:
- چه خبر است صابرخان؟ یک یااللهیی... چیزی بگو! خدای نکرده غیرتت که در شهر جا نمانده، این طور سرت را پایین انداختی و میآیی تو!
صابر سرش را زیر انداخت و سبیل سیاهش را به دندان جوید و گفت:
- سلام زینت خاتون! ببخشید، اولاً که نمیدانستم غریبه به این خانه است! همین الان رسیدم، اما بد نیست شما هم بگویید این جا چه خبر است؟
***
وقتی صابر خبر را شنید، اول باورش نشد اما وقتی از چند نفرخبر عقد را شنید، مثل درختی که از درون پوک شود، به یکباره فروریخت. بود و نبود، بیشتر مثل شبح بود، انگار دندان به جگر داشت، که از عهده هیچ کلامی برنمیآمد. حرفی نزد و حرفها توی دلش ماند، راز عشق در همین است، تا وقتی نرسیده باشی، شوق رسیدن در دل آدمی هست اما دیگر رسیدنی در کار نبود، پس نه شوقی بود و نه امیدی، صابر میدانست که دیگر هیچ امیدی برای رسیدن نیست.
ماه دخت كه بود؟
ماه دخت زيبا، از طرفي دخترخاله صابر و از سويي ديگر دخترعمه پسردايي فضلالله بود. دايي سليمان هم بزرگ خانواده بود و كسي كه نميشد روي حرفش نه آورد، اگر دايي چيزي را ميخواست، حتماً به دستش ميآورد بهخصوص اگر آن را براي پسرش؛ فضلالله ميخواست.
دايي براي پسر يكدانهاش همه كاري ميكرد، او حتي ميتوانست سهم زمينهايي را كه براي شش دخترش در نظر داشت، ـ اگر لازم بود ـ براي فضلالله خرج كند.
در مقايسه بين صابر و فضلالله شايد صابر به مراتب براي دامادي خالهاش مناسبتر بود. هرچه فضلالله پر شروشور و كم هوش بود، صابر به جايش آرام اما زرنگ و باهوش به حساب ميآمد. صابر در خيلي چيزهايي كه افتخار مردها حساب ميشد از او سرتر بود. از ماهيگيري همانقدر سررشته داشت كه از مكانيكي و جوشكاري و... واقعاً جوشكار ماهري بود. به علاوه قد بلند و شانههاي پهناش هميشه تعريف و تمجيد ديگران را بهدنبال داشت. در كشتي خوب فن ميزد و موقع جشنها خودش را به رخ پسرهاي همسن و سال ميكشيد. آرامش چهره محجوب صابر وقتي از دست رفت كه شنيد بهترين دوستش يعني همان پسردايي كم استعداد و پر دردسر كه هميشه جورش را صابر كشيده بود، بعد از اينكه او راز دلش را برايش برملا كرده بود، براي خواستگاري ماهدخت پاپيش گذاشته است. آن روز وقتي خبر را شنيد تا ساعتها كنار اسكله نشست و دست آخر تصميم گرفت به مادربزرگ؛ ماهمنير حالي كند كه اين اول خواسته او بوده نه پسردايي. صابر، فضلالله را متهم به نامردي كرد. او حتي اگر گوشه چشمي به ماه دخت داشت، وقتي به راز دوست داشتن او پي برد، بايد خودش را كنار ميكشيد اما فضلالله به فوريتي كه فهميده بود، با دايي سليمان نقشه كشيده و او را به شهر فرستاده بودند و بعد هم به خواستگاري رفته بود. اين همه نامردي در حق پسرعمه واقعاً كجا روا بود؟ ماه منير حرفهاي صابر را با صبوري شنيد و دست آخر گفت:
ـ نميشود صابر، پسرداييات پا پيش گذاشته، اين همه وقت؟ چرا حالا شما دو نفر يك دفعه هواي ماه دخت به سرتان افتاده؟ چرا قبل از او به من نگفتي؟
- گفتم، گفتم شما نشنيديد مادر!
صابر راست ميگفت، مدتها بود كه ماهمنير حرفهاي بريده و نگاههاي با دوام صابر و ماه دخت را ديده اما بياعتنا گذشته بود.
- دستم تنگ بود پسر! اما اگر ميگفتي كه اين قدر او را ميخواهي هرچه را داشتم ميفروختم. حتي اين زمينها را! من كه جز خوشبختي شما چيزي نميخواهم. حالا هم بايد صبر كني. هزار اتفاق ممكن است بيفتد!
آخرين باري كه صابر چشمان ميشي ماه دخت را ديد، همان شبي بود كه قرار دو خانواده براي جشن عروسي گذاشته شد. آن شب صابر از پس كنگرههاي پشتبام به حياط دايي سرك كشيد، ماه دخت براي چند لحظه ميان حياط آمد و بيآنكه او را ببيند، پشت به ديوار داد و به تماشاي آسمان ايستاد.
به چه چيزي فكر ميكرد؟ نه لبخندي بر لب داشت كه معلوم باشد از اين وصلت راضي است و نه اشكي بر چهره كه صابر بداند آن نگاههاي پردوام، معنياش عشق بوده است.
صابر شب را روي پشتبام صاف رو به آسمان دراز كشيد و نيمهشب راه نخلستانها را در پيش گرفت. تا وقتي صورت ماه دخت را بهخاطر ميآورد، ترس كاري نبود، حتي يكبار هم به يادش نيامد كه قصههاي آدمهاي جنزده را به ياد بياورد. نميدانست دلش از فضلالله گرفته يا از بيوفايي ماه دخت شكسته است. فقط به اين ميانديشيد كه برادر و عشقاش را در يك شب از دست ميدهد.
***
شب بعد را هم آبادي به شادماني گذراند و به جز چشمان صابر هيچكس غبار روي ماه را نديد. نيمه شب بود كه ماهمنير نگران نبودن صابر شد. صابر را از صبح نديده بود اما انديشيد كه بگذار اتفاق بيفتد! اگر كه حالا وقت رويارويياش با اين مسئله بود، بگذار باشد. روز بعد و روز بعدش هم از صابر خبري نشد. موقع غروب روز چهارم بود كه مردها فانوس دستشان گرفتند و راهي اطراف شدند، آبادي تازه جواني و رشيدي او را بهخاطر آورده بود؛ موهاي سياه با قد بلند و بازوها و سينه ستبرش اما انگار صابر آب شده و به دريا ريخته بود.
غبار ازکی به چشمش نشسته بود، صدای دوری میگفت، از وقتی ماهدخت خلخال به پاهایش بسته و برای آوردن آب با دیگر دخترها از میان آبادی میگذشت. صدای خلخال پاهایش مثل نسیمی بود که میوزید.
- دخترخاله! عصری میروم شهر، سوغات چی برایت بیاوریم؟! چشمان میشی ماه دخت سحر خودش را داشت.
- به سلامت! هیچی پسرخاله! کی برمیگردی؟
صدایش، صدای دور زنی بود که آرام گریه میکرد.
- زود!
ماه دخت آه کشید! در میان آهش چیزی بود که فقط یک زن میتوانست آن را بشنود. صدایی که میگفت:
- نرو صابر! نرو!
کمی آن سوتر زلیخا نان را از تنور گرفت و به رد دستهای خواهر نگاه کرد که چانهای دیگر را در سکوت شکل میداد.
صابر با خودش گفت، کاش فقط یک بار چیزی بگویدتا قید دایی و کار و فامیل را بزنم.
صابر با صدایی که میلرزید، گفت:
- کاش بشود آدم هیچوقت سفر نرود، سفر است و هزار جور خطر.
صدایش میلرزید، دوست داشت ماه دخت برایش نگران شود.
***
صابر مردانه و با دلتنگی دور شد، زیر لب چیزی میخواند، ماه دخت دل دل میکرد؛
«کاش همین حالا بگویم، اما نه! نمیشود! اگر بگویم خون به پا میکند و آبادی را روی سرمان خراب میکند؟»
بعد دلش شور افتاد:
- اما اگر برگردد و ببیند که مرا شوهر دادهاند چه؟ بیچاره آن وقت چه به روز خودش میآورد؟... نمیدانم! نمیدانم اما این طور بهتر است. اگر بیاید و ببیند که من خودم به این عروسی رضا شدهام، سرش را میگیرد و پی زندگیاش میرود اما اگر بفهمد که دایی برای پسرش خواسته یاخودش را میکشد یا پسردایی را! دایی! امان از این دایی! اگر او چیزی بخواهد، هیچ کس و هیچ چیز جلودارش نیست. خودش هم میداند که صابر خاطرخواه من است، به عمد او را میفرستد شهر.
ماه دخت زیرلب نالید:
- خدایا چه کار کنم؟ شاید بهتر باشد صدایش کنم، آخرش دستهم رامیگیریم از آبادی میرویم، اما به کجا؟ بدون کار، بدون پول، بدون آینده، پس مادرم چی؟ یک عمر دو خواهر نه توی روی خودشان و نه تو روی دایی میتوانند نگاه کنند، بعد دشمنی پشت دشمنی!
صابر بین دو لنگه در حیاط ایستاد و دست مردانهاش را در هوا تکان داد.
***
ماه دخت رنگ و رویش را باخته بود و سرخاب روی صورت رنگ پریدهاش جلوهای نداشت. لبانش میلرزید.
خاله با منقلی پر از آتش و اسپند دور و اطراف خانه میگشت، دو هفته بود که صابر به سفر رفته و هنوز برنگشته بود.
غروب روز دوشنبهای بود که صابر بازگشت. چمدان فلزی را که به همراه داشت، سنگین سنگین میکشید، از مقابل سرای دایی که رد شد انگار غلغله بود،دلش شور افتاد، مثل کسی که از حیوانی بگریزد خودش راداخل حیاط انداخت، «چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده؟»
زنها توی حیاط مشغول پخت و پز بودند. زینت، زن مشهدی جمال گفت:
- چه خبر است صابرخان؟ یک یااللهیی... چیزی بگو! خدای نکرده غیرتت که در شهر جا نمانده، این طور سرت را پایین انداختی و میآیی تو!
صابر سرش را زیر انداخت و سبیل سیاهش را به دندان جوید و گفت:
- سلام زینت خاتون! ببخشید، اولاً که نمیدانستم غریبه به این خانه است! همین الان رسیدم، اما بد نیست شما هم بگویید این جا چه خبر است؟
***
وقتی صابر خبر را شنید، اول باورش نشد اما وقتی از چند نفرخبر عقد را شنید، مثل درختی که از درون پوک شود، به یکباره فروریخت. بود و نبود، بیشتر مثل شبح بود، انگار دندان به جگر داشت، که از عهده هیچ کلامی برنمیآمد. حرفی نزد و حرفها توی دلش ماند، راز عشق در همین است، تا وقتی نرسیده باشی، شوق رسیدن در دل آدمی هست اما دیگر رسیدنی در کار نبود، پس نه شوقی بود و نه امیدی، صابر میدانست که دیگر هیچ امیدی برای رسیدن نیست.
ماه دخت كه بود؟
ماه دخت زيبا، از طرفي دخترخاله صابر و از سويي ديگر دخترعمه پسردايي فضلالله بود. دايي سليمان هم بزرگ خانواده بود و كسي كه نميشد روي حرفش نه آورد، اگر دايي چيزي را ميخواست، حتماً به دستش ميآورد بهخصوص اگر آن را براي پسرش؛ فضلالله ميخواست.
دايي براي پسر يكدانهاش همه كاري ميكرد، او حتي ميتوانست سهم زمينهايي را كه براي شش دخترش در نظر داشت، ـ اگر لازم بود ـ براي فضلالله خرج كند.
در مقايسه بين صابر و فضلالله شايد صابر به مراتب براي دامادي خالهاش مناسبتر بود. هرچه فضلالله پر شروشور و كم هوش بود، صابر به جايش آرام اما زرنگ و باهوش به حساب ميآمد. صابر در خيلي چيزهايي كه افتخار مردها حساب ميشد از او سرتر بود. از ماهيگيري همانقدر سررشته داشت كه از مكانيكي و جوشكاري و... واقعاً جوشكار ماهري بود. به علاوه قد بلند و شانههاي پهناش هميشه تعريف و تمجيد ديگران را بهدنبال داشت. در كشتي خوب فن ميزد و موقع جشنها خودش را به رخ پسرهاي همسن و سال ميكشيد. آرامش چهره محجوب صابر وقتي از دست رفت كه شنيد بهترين دوستش يعني همان پسردايي كم استعداد و پر دردسر كه هميشه جورش را صابر كشيده بود، بعد از اينكه او راز دلش را برايش برملا كرده بود، براي خواستگاري ماهدخت پاپيش گذاشته است. آن روز وقتي خبر را شنيد تا ساعتها كنار اسكله نشست و دست آخر تصميم گرفت به مادربزرگ؛ ماهمنير حالي كند كه اين اول خواسته او بوده نه پسردايي. صابر، فضلالله را متهم به نامردي كرد. او حتي اگر گوشه چشمي به ماه دخت داشت، وقتي به راز دوست داشتن او پي برد، بايد خودش را كنار ميكشيد اما فضلالله به فوريتي كه فهميده بود، با دايي سليمان نقشه كشيده و او را به شهر فرستاده بودند و بعد هم به خواستگاري رفته بود. اين همه نامردي در حق پسرعمه واقعاً كجا روا بود؟ ماه منير حرفهاي صابر را با صبوري شنيد و دست آخر گفت:
ـ نميشود صابر، پسرداييات پا پيش گذاشته، اين همه وقت؟ چرا حالا شما دو نفر يك دفعه هواي ماه دخت به سرتان افتاده؟ چرا قبل از او به من نگفتي؟
- گفتم، گفتم شما نشنيديد مادر!
صابر راست ميگفت، مدتها بود كه ماهمنير حرفهاي بريده و نگاههاي با دوام صابر و ماه دخت را ديده اما بياعتنا گذشته بود.
- دستم تنگ بود پسر! اما اگر ميگفتي كه اين قدر او را ميخواهي هرچه را داشتم ميفروختم. حتي اين زمينها را! من كه جز خوشبختي شما چيزي نميخواهم. حالا هم بايد صبر كني. هزار اتفاق ممكن است بيفتد!
آخرين باري كه صابر چشمان ميشي ماه دخت را ديد، همان شبي بود كه قرار دو خانواده براي جشن عروسي گذاشته شد. آن شب صابر از پس كنگرههاي پشتبام به حياط دايي سرك كشيد، ماه دخت براي چند لحظه ميان حياط آمد و بيآنكه او را ببيند، پشت به ديوار داد و به تماشاي آسمان ايستاد.
به چه چيزي فكر ميكرد؟ نه لبخندي بر لب داشت كه معلوم باشد از اين وصلت راضي است و نه اشكي بر چهره كه صابر بداند آن نگاههاي پردوام، معنياش عشق بوده است.
صابر شب را روي پشتبام صاف رو به آسمان دراز كشيد و نيمهشب راه نخلستانها را در پيش گرفت. تا وقتي صورت ماه دخت را بهخاطر ميآورد، ترس كاري نبود، حتي يكبار هم به يادش نيامد كه قصههاي آدمهاي جنزده را به ياد بياورد. نميدانست دلش از فضلالله گرفته يا از بيوفايي ماه دخت شكسته است. فقط به اين ميانديشيد كه برادر و عشقاش را در يك شب از دست ميدهد.
***
شب بعد را هم آبادي به شادماني گذراند و به جز چشمان صابر هيچكس غبار روي ماه را نديد. نيمه شب بود كه ماهمنير نگران نبودن صابر شد. صابر را از صبح نديده بود اما انديشيد كه بگذار اتفاق بيفتد! اگر كه حالا وقت رويارويياش با اين مسئله بود، بگذار باشد. روز بعد و روز بعدش هم از صابر خبري نشد. موقع غروب روز چهارم بود كه مردها فانوس دستشان گرفتند و راهي اطراف شدند، آبادي تازه جواني و رشيدي او را بهخاطر آورده بود؛ موهاي سياه با قد بلند و بازوها و سينه ستبرش اما انگار صابر آب شده و به دريا ريخته بود.
پاورقي كيهان - ۰۱ / ۰۹ / ۱۳۹۴