به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 2,977
بازدید دیروز: 5,979
بازدید هفته: 16,624
بازدید ماه: 37,594
بازدید کل: 23,699,415
افراد آنلاین: 15
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱٤۰۳
Monday , 29 April 2024
الاثنين ، ۲۰ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
جایی در خاطرات گذشته! (۸)

پرواز 655


جایی در خاطرات گذشته!

Image result for ‫پرواز 655‬‎


يك ماه بعد وقتي ماه‌منير وجب به وجب چغادك‌، خشت و دالكي‌، اهرم و روستاهاي اطراف بوشهر را گشته بود، خودش پيدايش شد تكيده و سرد، هيكل نيرومندش به ني باريك و بلندي مي‌مانست‌؛ توخالي توخالي‌.
همسايه‌ها دور ماه‌منير حلقه زدند و هر كس چيزي گفت‌: «اين پسر جني شده برايش دعا بگير و ببر قبرستان چال كن‌/ عقيقه‌اش كن‌/ ماه‌منير جان چشم خورده جوانت‌، ببرش امامزاده و هفت شب دخيل ببند...»
و ماه‌منير هرچه از دستش برآمد كرد اما لبخند گرم و تن ستبر و بازوهاي نيرومند صابر در دو ماهي كه گذشت تكيده‌تر شد. بيشتر اوقات تنها بود و هر وقت هم بود، آن قدر دور بود كه انگار صدايش از دالان‌هاي پيچ در پيچ زندگي مي‌آمد.
«قاسم‌! چيزي بزن كه دلمان باز شود.»
از ني قاسم هميشه يك صدا مي‌آمد، صدايي كه دل كسي را باز نمي‌كرد اما به عادتي هميشگي هر كسي به او مي‌رسيد همين را مي‌گفت‌.
صابر باز هم براي يك هفته گم شد و دوباره مثل يك روح بازگشت‌.
- صابر! پسرم كجا بودي اين همه وقت‌؟ نگفتي از غصه‌ات مي‌ميرم‌!
اين هم از شانس صابر بود كه اين قدر عزيز ماه‌منير بود و گرنه براي فراموش كردن مي‌گذاشت و مي‌رفت اما ماه‌منير حتماً از غصه دق مي‌كرد.
بعد ناگهان ماه‌منير تصميم گرفت از آبادي برود، دو پسرش را بردارد و دور شود. دستكم تا دلوار مي‌توانست برود اما چطور مي‌شد به صابر كه در خود كز كرده بود و همه‌ حركاتش بوي نااميدي و مرگ مي‌داد، حالي كرد كه بايد تا جايي كه مي‌تواند از آن‌جا دور شود. صابر ديگر صداي زندگي را نمي‌شنيد.
تا وقتي اولين باران پاييزي آمد، صابر از غصه آب شده بود. ماه‌منير انديشيد اگر دست نجنباند، پسرش در اندوه غرق مي‌شود. پس بدون اين‌كه نظر صابر را بپرسد، با فروش تكه‌اي زمين و پس‌اندازي كه داشت‌، در دلوار خانه‌اي كوچك خريد.
نگاه ماه دخت وقتي بارها را پشت وانت مي‌گذاشتند، پر از اندوه بود دلش مي‌خواست پسرخاله از او دلگير نباشد. مي‌خواست او هم بفهمد كه خيلي وقت‌ها انسان براي زندگي به چيزي بيشتر از عشق محتاج است اما تا وقتي آبادي پشت تپه‌ها گم نشد، صابر برنگشت و به چشماني كه با اندوه آن‌ها را بدرقه مي‌كرد، نگاه نكرد. شايد اگر برمي‌گشت زليخا، خواهر ماه دخت را مي‌ديد كه از پشت پنجره‌هاي مشبك با چشماني اشكبار نگاهشان مي‌كرد و برايشان دست تكان مي‌داد. وانت‌بار آرام‌آرام رفت و صابر دلش را كه از آبادي كنده مي‌شد، با خود مي‌برد.
ماه‌منير انديشيد: «راهش همين است‌، لازم است تا صابر رنج و اندوه را به تمامي و براي يك‌بار تحمل كند، بايد دست از اين دل‌دل كردن‌ها بردارد و دلش را از آينده‌اي كه ديگر وجود نداشت‌، بردارد و با خودش ببرد.»
سرانجام صابر ناچار شد تا در بده بستان اندوه و شادي يكي را انتخاب كند و ماه‌منير مي‌دانست كه انسان به ناچار جانب شادي را مي‌گيرد و صابر هم كم‌كم به زندگي باز خواهد گشت اما پيدا بود كه حسي در درونش رسوب مي‌كرد، چيزي شبيه كينه نسبت به كسي كه از همه بيشتر دوستش داشته بود؛ پسردايي فضل‌الله.
تابستان سال بعد باران خوب باريده بود، زمين‌هاي صيفي‌كاري شده‌ آبادي چغادك تا چشم كار مي‌كرد، سبز بود. ماه‌منير و پسرانش برگشته بودند بوشهر، خانه‌ دلوار همچنان پا بر جا بود. كار زمين‌ها و بعد دلتنگي‌ها آن‌ها را اول به چغادك و بعد به بوشهر كشاند.
صابر دوباره به زندگي برگشته بود، او ديگر فهميده بود كه فقط در خاطرات گذشته جايي براي او و ماه دخت وجود دارد و بايد راهش را به سمت زندگي بگيرد و برود. فقط يك مشكل وجود داشت نگاهش يك جايي در طول راهي كه از تابستان سال قبل تا تابستان آن سال گذشته بود، گم شده بود. او هيچكس را نمي‌ديد. وقتي ماه دخت براي اولين بار او را در خانه‌ خاله‌اش ديد، از ديدن چشمان تهي و سردش‌، از نگاه بي‌فروغ و بي‌محبت‌اش استخوان‌هاي پشتش تير كشيد، به ناچار با هم رو در رو شده بودند:
- سلام پسرخاله‌! كجا بوديد اين همه وقت‌؟ دل همگي براي شما تنگ شده‌...!
- عليك دختر خاله‌! همين اطراف‌، شما لطف داريد! پسردايي خوبند؟
در لحن صدايش طعنه نبود، در واقع هيچ چيزي كه نشان دهد از چيزي خوشحال يا ناراحت است‌، وجود نداشت‌.
ماه دخت انتظارش را داشت اما طاقتش را نه‌. نمي‌توانست با اين لحن كنار بيايد، اصلاً مگر تقصير او بود؟ چه كاري مي‌توانست بكند؟ ماه دخت براي صدمين بار با خود انديشيد: «فكر كردن در اين‌باره بيهوده است‌!» او بايد با اين لحن كنار مي‌آمد. با اين حال خوب مي‌دانست كه تظاهر به بي‌تفاوتي و سردي بيش از هر كسي خود صابر را رنج مي‌داد، بعد آرزو كرد كه «كاش صابر هم به راستي فراموش كرده باشد!»
 ***
- پسرخاله شما را چه شده‌؟ چه غصه‌اي داريد كه اين‌طور آب مي‌شويد؟
صابر اگر قبل از آن‌، زليخا را فقط به‌خاطر اين‌كه دختر خاله‌اش و همچنين خواهر ماه دخت بود، دوست داشت‌، اكنون به‌خاطر دلسوزي و نگراني‌هايي كه دم‌به‌دم با كلام و پرسش همراه شده بود، مي‌توانست بيشتر دوستش داشته باشد. چه كسي مي‌تواند تا پايان عمر اسير خاطرات گذشته باشد؟
زليخا به اندازه‌ ماه دخت زيبا نبود اما نگاه محجوب‌، دل رئوف و چشمان سياه و زلالي داشت‌. شايد اگر اندوه‌، چشمان صابر را تار نكرده بود، مي‌توانست صد پري دريايي را ببيند كه در چشم‌هاي زليخا خانه داشتند.
يك سال زمان زيادي نبود براي اين‌كه ماه دخت با شنيدن خبر خواستگاري ماه‌منير از زليخا براي صابر، پريشان نشود.
- چرا صابر؟ چرا او؟
اما اين را به چه كسي بگويد؟ شايد بهتر بود به خود زليخا مي‌گفت‌، اما بعد به خود نهيب زد كه مگر ناكامي و غريبي و نامرادي روزگار را در چهره‌اش نمي‌بيني‌؟ اگر تو نخواستي او را خوشبخت كني‌، هيچ زن ديگري هم حق ندارد اين كار را بكند؟
اما اين درست نبود، آن زمان ماه دخت بيش‌تر از هر كسي صابر را دوست داشت‌. اما همه آن خيالبافي‌ها و روياهاي دخترانه‌اش‌، بعد از رفتن به خانه فضل‌الله به يكباره دود شد و از ياد رفت‌. حالا تنها ترس‌اش رويارويي و چشم در چشم شدن دو مرد بود. آن هم ربطي به ازدواج زليخا با صابر نداشت‌. آن‌ها فاميل بودند و خواهي نخواهي روزي با هم چشم در چشم مي‌شدند.
ماه دخت اين همه را مي‌گفت و بعد خودش مي‌شنيد، عاقبت هم صلاح نديد چيزي به خواهر بگويد. شايد كه زليخا اين گفتگو را به حساب حسادت زنانه مي‌گذاشت‌. شايد هم اين طور خيال مي‌كرد كه او به قدر كافي خوشبخت نيست‌. اما واقعيت اين بود ماه دخت از زماني كه فهميد به زودي مادر مي‌شود، به چيز ديگري جز زندگي‌اش فكر نمي‌كرد. اما خيال بود و خيال را حد و مرزي نيست‌. پس بهتر ديد كه سكوت كند و بگذارد خواهر خودش تصميم بگيرد. از طرفي زليخا هم خواهر را دوست داشت اما عشق‌اش به صابر تمام شدني نبود، هيچوقت آرزو نداشت آن‌ها از همديگر دست بكشند اما حالا كه ماه دخت به ميل خودش زن پسردايي شده بود، چه اشكالي داشت‌؟ ميل خودش‌؟ كم و بيش زليخا اين‌طور فكر مي‌كرد. «من اگر باشم‌، نه مي‌آورم‌» اين را همان روز اول به ماه دخت گفته بود.
«تو چه مي‌داني‌؟ تو كه جاي من نيستي‌، چه فايده‌اي دارد، آخرش كه مجبورم مي‌كنند، دستكم اين‌طور دايي ما را گرامي مي‌دارد.»
عقل همان را مي‌گفت كه ماه دخت انجام داد، زليخا انديشيد:
«عشق كه عقل نمي‌شناسد، من اگر جاي او بودم نه مي‌آوردم‌، پس او آن طور كه خيال مي‌كردم صابر را دوست ندارد. من اگر جاي او بودم‌...»
واقعيت اين بود كه زليخا اكنون جاي خودش بود، مي‌توانست تصميم بگيرد با مردي عروسي كند كه روزي مات و منگ عشق خواهرش بوده و اميدوار باشد كه روزي سايه و شبح آن عشق را از سر زندگي‌اش دور كند، يا نه‌! مي‌توانست خيال صابر را از سر بيرون كند و به مردي دل ببندد كه تا به حال سايه هيچ زن ديگري بر دلش نيفتاده باشد.
زليخا سرانجام در بين ترديد و اميد تصميمش را گرفت‌، نبايد درنگ مي‌كرد، نبايد غصه مي‌خورد. زمان سرانجام جاي پاي عشق را از چهره‌ صابر برمي‌داشت‌. با خود فكر كرد كه همه عشق‌ها سرانجام روزي تمام مي‌شوند اما اگر صابر براي انتقام كشيدن از ماه دخت او را مي‌خواست چه‌؟ براي دومين بار در عمر 18 ساله‌اش دلش لرزيد اما سرانجام وقتي فهميد هيچ‌گاه بدون حسرت و درد نمي‌تواند به او نگاه كند، تسليم شد. عشق گريبانش را گرفته بود، صابر به زمان احتياج داشت تا چيزي را فراموش كند و مجبور بود كه فراموش كند يا دست كم اين طور به نظر مي‌رسيد. حالا او هم به زمان احتياج داشت تا همه اين قلب را به دست آورد.
زنان آبادي كه كل كشيدند و صداي ‌ساز و دمام توي محل پيچيد، زليخا دانست كه ديگر هيچ چيزي او را نمي‌تواند از تصميمي كه گرفته‌، منصرف كند.
 ***
ماه منير از قدم پربركت زليخا مي‌ديد كه پسرش در شركت نفت كار پيدا كرده است‌. خاله خديجه‌؛ مادر زليخا هم تعريف و تمجيد از خواهرزاده را تمام نمي‌كرد و زليخا بيشتر از همه خوشحال بود؛ چرا كه دست‌كم صابر از همه‌ گذشته‌ها دور مي‌شد و مي‌توانست چيزهايي را كه ديگر به كار زندگي‌اش نمي‌آمد، فراموش كند.
اما اي كاش وقتي عليرضا به دنيا آمد، به خواهرش نه مي‌گفت‌! بي‌خيال حرف مردم و اطرافيان كه مي‌خواستند ناف او را به نام دخترخواهرش ببرند. آن وقت ديگر مجبور نبود با رفتن عليرضا عشق‌ها و كينه‌هاي قديمي را به ياد بياورد.
زليخا دلش براي چندمين بار لرزيد، آيا صابر در همه‌ اين سال‌ها كينه‌اش را فراموش نكرده بود كه مي‌توانست اين‌طور از پسردايي فضل‌الله متنفر باشد؟

پاورقي كيهان  -  ۰۳ / ۰۹   / ۱۳۹۴