به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 3,014
بازدید دیروز: 5,979
بازدید هفته: 16,661
بازدید ماه: 37,631
بازدید کل: 23,699,452
افراد آنلاین: 20
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱٤۰۳
Monday , 29 April 2024
الاثنين ، ۲۰ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
خانواده‌ای در مقابل ۲ خواستگار سمج! (۹)
 
پرواز 655

خانواده‌ای در مقابل ۲ خواستگار سمج!

Image result for ‫پرواز 655‬‎

كم نيستند پسرهايي كه گناه پدران را به دوش مي‌كشند.  
از وقتي عليرضا رفته بود، حرف‌هاي نيش‌دار پسردايي فضل‌الله و پسرانش كمابيش به گوش همه‌ ما مي‌رسيد. پدر هرچه بيشتر مي‌شنيد، راضي‌تر مي‌شد. واضح بود كه آرامش فضل‌الله را نمي‌خواست‌. چند ماه از رفتن عليرضا مي‌گذشت كه شبي مادر از طرف ميثم واسطه شد تا جريان خاطرخواهي مهتاب را كه از بستگانش بود، به گوش پدر برساند. پدر اول به رويش نياورد، حتي تأكيد كرد كه پسر مگر تو چند سال داري‌؟ كار و كاسبي‌ات كجاست كه بخواهي زن بگيري‌؟
اما وقتي از ميثم شنيد كه اگر دست نجنباند، دايي فضل‌الله مهتاب را براي پسرش‌؛ امير مي‌گيرد، به يكباره نظرش عوض شد. حتي گفت كه پسرها با قبول مسئوليت ازدواج مرد مي‌شوند و بعد براي اين‌كه به ميثم يادآوري كند كه به‌عنوان پدر وظيفه‌اش را مي‌داند، قول داد كه هر كاري از دستش بربيايد، انجام مي‌دهد. بعد يك روز ميثم و امير به‌خاطر مهتاب دست به گريبان شدند. كار اول به تهديد و بعد كتك‌كاري كشيده بود. هيچ كدام حاضر نبودند از اين خاطرخواهي دست بردارند.
خانواده مهتاب در مقابل اين دو خواستگار سمج كه هر كدام ديگري را تهديد مي‌كرد، چاره‌اي جز سكوت نديدند و عاقبت بعد از چندبار رويارويي جوان‌ها، كار به ريش سفيدها واگذار شد.
يك روز معمول كه نه عيد و نه جشن و تعطيلي بود، ريش سفيدها به خانه‌ مهتاب رفتند. آن شب ميثم و امير هر كدام در گوشه‌اي از محفل نشسته بودند. پيدا بود كه پسر دايي و پدر هر كدام براي به دست آوردن نظر دايي محراب خان اميركلايي تلاش كرده بودند اما كسي نمي‌دانست محراب خان كدام يك از جوان‌ها را شايسته‌تر تشخيص مي‌دهد. امير دو سال از ميثم بزرگتر بود و به جز اين مسئله هيچ ارجحيتي به ميثم نداشت‌. هر دو تصميم داشتند روي زمين‌هايي كه براي خانواده مانده بود، كار كنند. ماه‌منير در چغادك حاصلخيز زمين داشت و از شانس پدر بود كه تنها برادرش‌، در بندرعباس كار و كاسبي خوبي به هم‌زده بود و چشمداشتي به آن زمين‌ها نداشت‌. امير هم از دايي فضل‌الله مقداري زمين به ارث مي‌برد، زمين‌هايي كه پدر آن را سهم مادرش‌؛ ماه‌منير مي‌دانست‌.
ساعت از 8 شب گذشته بود كه بعد از كمي حرف و صحبت‌، محراب‌خان بالاخره تصميمش را با احضار مهتاب گرفت‌.
مهتاب با سيني چاي وارد شد و به دايي كه ريش سفيد همه بود، سلام كرد، بعد چشمان درشتش را زير انداخت و جلوي او ايستاد.
رنگش پريده بود، محراب خان در حالي كه به مهتاب نگاه مي‌كرد، گفت‌:
- مهتاب عروس صابر است‌. هيچ حرفي نيست‌! همين والسلام‌.
با شنيدن اين حرف‌ها امير تا بناگوش سرخ شد، انگار داشت از خشم خفه مي‌شد ولي جرأت نكرد چيزي بگويد.
پدر در حالي‌كه تسبيحي در دست داشت و كنار دست محراب خان نشسته بود، با چشم اشاره‌اي كرد و ميثم برخاست تا دست لاغر و پير دايي محراب را ببوسد. محراب خان مردي لاغراندام بود كه صورتي استخواني داشت و دست‌هايش مثل چرم چروكيده بود. او مُرفه‌ترين مرد فاميل و هفتاد و پنج سال سن داشت و مدام شخم مي‌زد، دانه مي‌كاشت و برمي‌داشت‌. انگار شيره زمين را تا قطره آخر مي‌مكيد. ميثم دست او را بوسيد و دوباره پايين مجلس كنار دست جوان‌ترها نشست‌.
آن طرف‌تر امير سرش را زير انداخته و زير لب چيزي زمزمه مي‌كرد: «بر شيطان لعنت‌!»
مهتاب كه رفت‌، فضل‌الله برخاست و در حالي‌كه نشان مي‌داد، از محراب خان و تصميمش دلخور است‌، نگاهي از روي خشم به پدر انداخت‌. نگاهش به نگاه پدر گره خورد و هر دو بدون اين‌كه لب از لب باز كنند، چيزهايي زير لب به هم گفتند كه فقط خودشان شنيدند.
فضل‌الله رفت و معلوم بود چيزي بيشتر از دلخوري با خود مي‌برد. چند نفري به پدر تبريك گفتند. پدر با غرور لبخندي زد، انگار كه انتقام 20 ساله‌اش را از دوستي كه سال‌ها قبل به او خيانت كرده بود، گرفته است‌. با رضايت دستي به پشت ميثم كشيد كه با خوشحالي تند و تند پلك مي‌زد.
- مبارك باشد پسر! زنده باشي‌! مبارك باشد!
مي‌دانستيم كه پدر براي بردن اين جنگ از پسردايي فضل‌الله چيزي باارزش را پيشكش كرده است‌. چيزي كه از عهده پسردايي فضل‌الله خارج بود، خانه دلوار را. جايي كه 20 سال قبل خشم اين خصومت را در خود خفه كرده بود. سال‌ها بود كه آن عشق به دست فراموشي سپرده شده بود اما خيانتي كه فضل‌الله در حق برادرش كرده بود، قابل بخشش نبود. پس پدر لازم ديده بود كه براي سيراب كردن اين كينه چيزي ارزشمند را ببخشد. او با خود فكر كرده بود، اين برد حسرت امير را با فضل‌الله قسمت مي‌كند، چيزي كه هميشه آرزويش را داشت‌؛ پسري به گناه پدر مجازات مي‌شد و رنجش براي پدر مي‌ماند.
 ***
بعد از ازدواج ميثم‌، نوبت عباس بود كه به تكاپو بيفتد، تا آن زمان هيچ كس نتوانسته بود بفهمد كه اين چهره آرام و تودار به چه چيزي فكر مي‌كند؟  
يك روز كه به دنبال عباس و رفقايش راه افتاده بودم توي خيابان‌هاي بوشهر، دو چهارراه بعد از پهلوي‌، توي كوچه‌ انارك پيچيد و پشت در دولنگه خانه‌اي ايستاد و گفت‌:
- خودش است‌! همين‌جاست‌، اين خانه‌ دختري است كه دوست دارم‌، پدرش سرهنگ است‌.
سبحان‌، پسرحاجي تدين هم با ما بود، پدرش سر چهارراه آجيل‌فروشي داشت و همه چيز را از قبل مي‌دانست‌.
گوشه ديوار را گرفتيم و از كنار تير چراغ برق گذشتيم‌، چند درخت خزان‌زده شاخه‌هايشان از روي ديوار خانه گذشته بود. عباس پايش را روي شاخه‌ درختي گذاشت و خودش را روي ديوار كشيد، پشت سرش سبحان بالا رفت‌، عباس گفت‌: «تو كجا مي‌آيي‌؟»
سبحان از روي ديوار سرك كشيد.
عباس خون غيرتش به جوش آمد و گفت‌: «برو پايين لا مصب‌! تو ناسلامتي رفيق مايي‌.»
پسرحاجي گفت‌: «به همين خيال باش كه دختره را به تو بدهند، دستت به كفش دختره هم نمي‌رسد.»
اما عباس گوشش بدهكار نبود.
- تو حاليت نيست‌! نمي‌فهمي كه ما خاطرخواه هميم‌؟
سبحان گفت‌:
- ابله‌! پدرش سرهنگ است‌. مي‌آيد دخترش را به تو بدهد؟ دختره هم كه بخواهد پدرش نمي‌گذارد.
- هيچ كس نمي‌تواند، مانع ما دو تا شود.
- انگار تو توي اين مملكت زندگي نمي‌كني‌، بدبخت او نظامي است‌، اگر حتي بو ببرد كه دور و بر دخترش پرسه مي‌زني‌، خاكت را توبره مي‌كند. تو حتي نمي‌تواني فكرش را بكني كه اين بابا چه كارهايي كه نمي‌تواند بكند!
عباس پوزخندي زد:
ـ نه بابا! يك سرهنگ ترياكي و اين همه ابهت‌؟
سبحان كه حالا بر سر وجد آمده بود، در حالي كه اطرافش را ورانداز مي‌كرد، صدايش را پايين آورد و گفت‌:
ـ بله همين جناب سرهنگ به قول تو ترياكي‌، دستش به جاهايي بند است كه يك شبه تو را به جايي مي‌فرستد كه عرب ني مي‌اندازد!
عباس با بي‌اعتنايي گفت‌:
ـ زر مفت مي‌زني سبحان‌! تو از كجا اين چيزها را مي‌داني‌!
سبحان با لحني مغرور جواب داد:
ـ خب ما اينيم‌!
عباس كه سعي مي‌كرد، از روي درخت سر نخورد، چهره در هم كشيد و پرسيد:
ـ خب حالا! فهميدم‌! بقيه‌اش‌!
سبحان با همان ژست قبلي جواب داد:
ـ آهان‌! من يك پسر عمو دارم كه نظامي است‌. قبلا براي همين جناب سرهنگ كار مي‌كرد. اين جناب سرهنگ قبلا كه سرهنگ نبود. اولش يك سرگرد ترياكي بود كه مواد مخدر قاچاق را مي‌گرفت‌. بعد چند نفر از مأموران مورد اعتماد آقا اين مواد را به خانه‌اش مي‌بردند، از جمله پسرعموي ما. آقا كه شما باشي پسرعموي من تعريف مي‌كند كه اين بابا هم مواد را پا بساطي اين مقام و آن مقام مي‌كرد تا هوايش را داشته باشند. از قضا پسرش بر سر يك موضوع خانوادگي پدرش را لو مي‌دهد و وقتي مأموران مبارزه با مواد مخدر به خانه‌اش مي‌ريزند، مقدار زيادي كوكائين پيدا مي‌كنند. جناب سرگرد را مي‌گيرند اما همان دوستان پابساطي به دادش رسيدند و قضيه اين طور فيصله پيدا كرد كه يكي از مأمورها اعتراف كرد كه كوكائين گرفته شده را او اشتباهي به جاي خريد خانه سرگرد، به آن‌جا برده‌، به خاطر اين تقصير، مأمور بيچاره را به زندان انداختند اما كمي بعد جناب سرگرد كه سبيل اين و آن را خوب چرب كرده بود، سرهنگ شد و حبس مأمورش را خريد. حالا تو خيال مي‌كني چنين كسي به تو آدم يك لا قبا دختر مي‌دهد؟
عباس از ديوار پايين پريد، دست‌هايش را توي جيب‌هايش فرو برد و از ما دور شد، شانه‌هايش به نظر افتاده مي‌آمد، انگار به‌خاطر چيزي كه نبود، شرمنده بود.

پاورقي كيهان  -  ۰۶ / ۰۹   / ۱۳۹۴