به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 415
بازدید دیروز: 4,943
بازدید هفته: 31,017
بازدید ماه: 51,987
بازدید کل: 23,713,807
افراد آنلاین: 13
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۱۳ اردیبهشت ۱٤۰۳
Thursday , 2 May 2024
الخميس ، ۲۳ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
1 ۰۳/۰۲/۱۲
(0 بازدید)


1 ۰۳/۰۲/۱۲
(0 بازدید)


ماموران سازمان امنیت در تعقیب یک انقلابی (۱۳)

ماموران سازمان امنیت در تعقیب یک انقلابی

Image result for ‫پرواز 655‬‎

پدر سرش را به تأييد تكان داد اما اين‌ها چيزهايي بود كه مادر مي‌خواست باور كند.

عباس با بي‌احتياطي جواب مادر را داد:
ـ اگر آقا داوود را رها كردند به اين خاطر بود كه از چند فرسخي داد مي‌زد، جرأت چنين حرف‌هايي را ندارد. تازه بنده خدا يك آدم عادي است كه سرش به كشاورزي گرم و حتي سواد درست حسابي ندارد اما عليرضا دانشجو است‌. فرق اين دو...
و بعد مثل اين كه متوجه شده باشد، حرف‌هاي بدي زده‌، بقيه جمله‌اش را خورد.
منتظر بودم تا مادر گناه اين كار را به گردن مهندس و افكارش بيندازد، مگر نه اين‌كه عليرضا بيشتر از هر كسي خود را به او و افكارش نزديك مي‌ديد اما مادر سكوت كرد، سرش را پايين انداخت و بي‌صدا گريه كرد، اشك‌هايش روي پيراهن سفيدش چكيد.
بعد روي صندلي چوبي آشپزخانه نشست‌. شب بي‌صدا آمد، مادر شام نخورد اما پدر شام‌اش را خورد و براي كشيدن سيگار به حياط رفت‌. انگار دنبال جايي براي گريز از عزاداري مادر بود. از پنجره آشپزخانه نسيم گرمي وارد اتاق مي‌شد و غم و محنت همگي را اضافه مي‌كرد. سارا ظرف‌هاي نشسته را توي ظرفشويي تلنبار كرد و با ديدن حال زار مادر كه هر لحظه بدتر مي‌شد، به طرفش رفت و دست‌هايش را دورش انداخت‌. انگار مي‌خواست يك جوري مادر را در مقابل آن مصيبت محافظت كند. مادر سكوت را شكسته و پدر كنار درختي در حياط ايستاده بود و تكان نمي‌خورد. پيدا بود كه چيزي داشت در درونش مي‌شكست‌.
روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم‌، به نظر هر دو به طرز عجيبي متفاوت به نظر مي‌رسيدند، هر دو لاغرتر و فرسوده‌تر به چشم مي‌آمدند.
 ***
مهندس آن شب و شب‌هاي ديگر هم دير به خانه آمد. تا اين كه يك روز پيكان سبز رنگي مقابل خانه ايستاد. چند مأمور از سازمان امنيت دنبال مهندس آمده بودند اما مهندس خانه نبود. بعد همگي رفتند اما دو مأمور با لباس شخصي توي كوچه ماندند و نگهباني دادند. بعد پدرم و عباس را براي بازجويي بردند.  
همان روز خانم يوسفي صدايم كرد و گفت‌:
- محمودجان به دوستانت بگو كه هر جا مهندس را ديدند، به او بگويند كه مأمورها دنبالش هستند، زودتر بيايد خانه‌! حالا برو!
با تعجب گفتم‌: «اين را جدي مي‌گوييد؟ خيال كردم مي‌خواهيد سفارش كنيد، فرار كند»
- نه پسرم‌! چرا فرار كند؟ او كاري نكرده‌!
به همان آهستگي كه پدر از مأمورها حرف مي‌زد، گفتم‌:
- اما خانم‌، اين‌ها مأمورهاي ساواك هستند.
گفت‌: «فرقي نمي‌كند! تو كاري را كه گفتم بكن‌، او خودش هرطور صلاح بداند، رفتار مي‌كند. حالا زود برو و او را پيدا كن‌.»
حدس زدم با وجود اين‌كه خانم يوسفي از همسرش خواسته كه برگردد، اين پيغامش يك هشدار است و همين‌طور هم شد، مهندس براي چند هفته غيب‌اش زد.
بعد نيمه شبي بي‌سروصدا پيدايش شد. روز بعد خانم يوسفي به دو خدمتكارشان مرخصي داد و گفت كه خيال دارد چند روزي براي استراحت به سفر برود اما اين بهانه بود و ما جايي نرفتيم‌. مهندس يك روز ديگر ماند و نيمه‌شب دوباره رفت‌. آن شب درحالي‌كه همه ما را در كنارهم جمع كرده بود، پس از شام به هر كس سفارش‌ها و نصيحت‌هايي كرد، دست آخر دست‌هاي شيرين را در دستانش فشرد پيشاني‌اش را بوسيد و گفت‌: «دخترم‌! تو بايد مثل يك دانه باشي‌، هر جا زندگي ترا برد، جايت را پيدا و رشد كني‌. اين مسلم است كه آن‌ها شما را راحت نخواهند گذاشت‌. روزگارتان را سياه و تلخ خواهند كرد اما باور كن كه گاهي تلخي همان چيزي است كه ما براي زنده ماندن در اين روزگار سخت به آن نياز داريم‌. بعضي اوقات شادماني‌هاي زندگي آن‌قدر زيادند كه ما از ياد مي‌بريم كه از هر چيزي و هر لحظه‌اي لذت ببريم‌. حالا از تو مي‌خواهم كه براي روزهاي سخت خودت را آماده كني‌، براي زماني كه هر لحظه‌اش ممكن است با خبرهاي بد و ناگوار همراه باشد. آن وقت تو بايد اين چيزهاي خوب را به ياد بياوري‌. تو هرگز نبايد بگذاري خبرهاي بد و ناگوار ترا غمگين و نااميد كند. من سعي كردم كه به تو انسان بودن را ياد بدهم‌، البته اگر كه خود آن را آموخته باشم‌، اكنون نيز مي‌خواهم هميشه به‌خاطر داشته باشي كه يك انسان در مقابل هر نفسي كه مي‌كشد، مسئول است و...»
مهندس حرف‌هاي ديگري هم زد و بعد هم رفت‌. چند روز پس از رفتنش اوضاع خانه به كلي تغيير كرد.
 ***
آشپزخانه در انتهاي راهرو قرار داشت و با در يك‌لنگه‌اي از راهرو جدا مي‌شد. ساعت ملال‌آور ظهر فرا رسيد. يك نفر در زد، مادر در را به روي او باز كرد، پسركي با موهاي بور و آشفته كه چشماني قهوه‌اي داشت‌. باعجله گفت‌:
- شما بايد خانم يوسفي باشيد.
مادر متعجب نگاهش كرد.
- چطور؟
پيغامي براي خانم يوسفي آورده بود.  
- خانم شما بايد برويد. هرچه زودتر. مادرم گفته كه صلاح نيست شما تهران بمانيد، اگر آشنايي داريد برويد پيششان‌.
لحظه‌ كوتاهي به سكوت گذشت‌. ريحانه خانم نگاهي به مادر انداخت‌، مادر آهي كشيد و دستش را به طرف دهان برد و روي لب‌ها گذاشت‌.
- خدايا! خودت رحم كن‌!
بعد ريحانه خانم با لحني مصمم گفت‌: «برو پسرم‌! برگرد به خانه‌ات‌، سلام مرا به مادرت برسان و بگو كه از نگراني‌اش سپاسگزارم‌.»  
روز بعد شيرين برايم گفت كه پسرك در واقع از طرف دوستان پدرش پيغام آورده بود. مهندس تهران را ترك كرده و سلامت بود اما فعلاً نمي‌توانست به ديدارشان بيايد.
 ***
در اولين روزهاي بهمن موقع بازگشت به خانه به چند نفر از همسايه‌ها مقابل در برخوردم‌. ماشين بيوك سفيدرنگي مقابل در پارك شده بود و دو مرد قوي هيكل در صندلي جلويي نشسته بودند، يكي از همسايه‌ها كه عينكي‌، قدكوتاه و اندكي چاق بود، بدون اين‌كه پرسشي بكنم‌، گفت‌:
- اين‌ها مأمورند! دنبال مهندس آمده‌اند!
كنار پدرم مقابل در اطاق مأمور ديگري ايستاده بود، مويي خاكستري و عينكي سياه بر چشم داشت‌. در سمت چپ او مرد قد كوتاهي متفكر ايستاده و بر قفسه به هم ريخته كتابخانه تكيه داده بود، براي سومين بار با اين منظره‌ ناخوشايند روبرو مي‌شدم‌. آن‌ها هربار كه براي گرفتن مهندس مي‌آمدند، كتابخانه‌اش را به هم مي‌ريختند و درحالي‌كه همه اثاث خانه را زير و رو مي‌كردند، فحش مي‌دادند و ناسزا مي‌گفتند اما اين‌بار همه چيز در سكوت برگزار مي‌شد. خانم يوسفي با شانه‌هاي فرو افتاده در شال قهوه‌اي پشمي‌، روي صندلي نشسته و درحالي‌كه دست‌هايش را به دور زانوها قلاب كرده بود، خاموش به جنب‌وجوش دو مأمور سياهپوش كه قفسه‌ها را كف اطاق خالي مي‌كردند، نگاه مي‌كرد. نواري خاكستري از موهايش از زير شال به پيشاني عرق كرده‌اش چسبيده بود. چشم‌هايش با آن مردمك‌هاي درشت به چشم‌هاي غزالي مي‌ماند كه شكارچي‌اش را زير نظر دارد اما اصلاً هراسي از او به دل ندارد.
مرد بلندتر همچنان ساكت بود اما كوتوله حرف‌هايي زد كه هر كلمه‌اش ضربان قلبمان را تغيير مي‌داد:
- خانم شما بايد جاي همسرتان را بگوييد. اين به نفع خودش است كه تسليم شود. ما مي‌دانيم كه او تا حالا چند نفر را به قتل رسانده‌...
خانم يوسفي كه منتظر چنين جمله‌اي نبود با چشم‌هايي وحشت‌زده و خشمگين كه ديگر به چشمان غزال شبيه نبود و بيشتر به نگاه ببري خشمگين شباهت داشت‌، ميان حرفش دويد و گفت‌:
- آقا! به شوهر من تهمت قتل نزنيد. خودتان مي‌دانيد كه اين حرف‌هاي مسخره باعث مضحكه شما مي‌شود، اگر او قاتل است‌، چرا لابه‌لاي قفسه‌ها و كتاب‌ها دنبالش مي‌گرديد؟ اين حرف را از كجا در آورده‌ايد؟ او آزارش به يك مورچه هم نمي‌رسد، هر جرمي را مي‌توانيد به او نسبت دهيد آقا! ولي او را قاتل نخوانيد!
در صدايش لحن تنفري آشكار بود.
مرد كوتوله سخنش را بريد، بالاتنه‌اش را به سمت خانم يوسفي چرخاند و با لحني خشمگين اما شمرده‌اي گفت‌:
- خانم لازم است كه بگويم كه همسر شما نه يك نفر بلكه چند نفر را كشته است‌. ما مداركي در دست داريم كه نشان مي‌دهد همسر شما يك مجرم و خرابكار و جاسوس است‌! او در جريان چند سوءقصد به جان مسئولان دولتي درگير بوده‌، در ضمن اين‌طور كه ما مطلع شديم ايشان به كلاهبرداري هم متهم است‌.
خانم يوسفي نگاهش را به نوبت به چهره‌ مأمورها و سپس شيرين و پدر و من انداخت و با قيافه‌هاي ساكت و زبان‌هاي خاموش كه روبرو شد، ناگهان فرياد زد:
- اين‌ها همه‌اش تهمت است‌! افترا است‌، من باور نمي‌كنم‌، حالا هم برويد! بيرون برويد و خودش را پيدا كنيد! برويد و راحتمان بگذاريد. مي‌خواهيد ما را خوار و خفيف كنيد؟ نمي‌توانيد! هرگز!
چهره مرد كوتوله و همكارش سرد و خشك بود، به مرد همكارش نگاهي انداخت‌، مرد انگار كه با اين نگاه ادامه‌ سخن را تحويل گرفته باشد، با لحن چرب و نرم گفت‌:
- خانم‌! بايد اعتراف كنم كه شواهد عليه اوست‌! خب اگر جرمي مرتكب نشده‌، بهتر است زودتر خودش را تسليم كند. اين‌طوري بي‌گناهي‌اش ثابت مي‌شود، البته اگر كه بي‌گناه باشد! اما اطمينان داشته باشيد با فرار كار خودش را خراب مي‌كند.
شكي نبود كه مهندس مخالف سرسخت وجود خارجي‌ها در صنعت نفت بود، آن چه كه از او درباره استعمار و استبداد شنيده بودم‌، ثابت مي‌كرد كه او با خيلي از قراردادها و روابط خارجي به خصوص با آمريكايي‌ها كه در همه امور سرك مي‌كشيدند، مخالف بود. حتي از اين كه نخست وزير و مجلسي‌ها را عوامل وابسته به آمريكا و انگليس و روسيه بداند، ابايي نداشت‌. روشن بود كه اگر اين حرف‌ها به گوش ساواك رسيده باشد، مهندس بايد تاوانش را پس مي‌داد اما اين كه واقعاً عضو يك تشكيلات چريكي باشد اين را كسي نمي‌دانست‌. اين جمله را زماني از او شنيده بودم كه‌: «گواهي‌هاي تاريخ ثابت كرده است كه دگرگوني يك نظام با كشتار فردي تحقق پيدا نمي‌كند.» آن روز او در جمع دوستانش درباره اتفاقي كه چند سال قبل افتاده و به كشته شدن نخست وزير، حسينعلي منصور منجر شده بود، صحبت مي‌كرد. اگرچه از نظر او، آن‌ها كه نخست وزير را ترور كرده بودند، مردان بزرگ و شجاعي بودند اما براي تغيير آن چه كه در كشور مي‌گذشت‌، كافي نبود.
به علاوه اتهام كلاهبرداري هم از آن حرف‌ها بود كه به مهندس نمي‌چسبيد. كم پيش مي‌آمد كه كسي شنيده باشد يك مخالف سياسي را به كلاهبرداري هم متهم كنند. براي همين خانم يوسفي تا آن حد برآشفتـه بود. پشت همه اين اتهــام‌ها ماجـراي ديگــري بود.

پاورقي كيهان  -  ۱۷ / ۰۹   / ۱۳۹۴