به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 9,067
بازدید دیروز: 5,006
بازدید هفته: 44,675
بازدید ماه: 65,645
بازدید کل: 23,727,456
افراد آنلاین: 11
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
جمعه ، ۱٤ اردیبهشت ۱٤۰۳
Friday , 3 May 2024
الجمعة ، ۲٤ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
بازگشت به خانه (۴۶)
پرواز 655

بازگشت به خانه
 

    نتیجه تصویری برای پرواز 655  بازگشت به خانه


    از تكرار اين حرف بيزار بودم اما دوباره پرسيدم‌:
- فرزندت چه شد؟
- او را به خواهرم سپردم‌، با اين خواهش كه هرگز حرفي از من و مادرش نباشد.
زير لب گفتم‌:
- تولد دردناكي داشتيد! هم خودتان و هم آن بچه‌!
- بله چون ذات تولد دردناك است‌، تأثر برانگيزترين لحظه‌هاي زندگي عبور از دنيا به جهان ديگر است‌، براي همين هم اغلب ما از زندگي و مرگ هر دو! مي‌ترسيم‌، نوعي وحشت كه در يكي آدم را وادار به فرياد مي‌كند و در ديگري وادار به سكوت‌. هر دو حال دردناك است‌. ما هر دو تولد دردناكي داشتيم‌! اما تولد من با سكوت بود و تولد او با فرياد، من وحشتم را در درونم پنهان كردم و...
سخن‌اش را ناتمام گذاشت‌، در آن چهره‌ اندوهگين و ملتهب اشتياق به پايان اين قصه دردناك بيش از هر چيزي پيدا بود.
سكوت كردم و باباعلي دمي مكث كرد و بعد با لحني اندوهگين گفت‌:
- زخم عشق‌، زخمي است كه هرگز سرش به هم نمي‌آيد. ممكن است كه آن را نخواهي ببيني اما وجود دارد، هر وقت يك نفر عاشق شود اين زخم دهان باز مي‌كند و سال‌ها با او مي‌ماند اگر به كسي كه دوستش داري برسي اين زخم خودش را در وجودت پنهان مي‌كند اما امان از وقتي كه در عشق ناكام بماني يا او را از دست بدهي‌، زخم دردناك و چركين مي‌شود، تو مي‌فهمي چه مي‌گويم‌؟ نه‌؟ مي‌فهمي اين حرف‌ها را نمي‌توان به كسي كه عاشق نبوده گفت‌. من عشقم را نابود كردم‌، من كسي را كه دوست داشتم كشتم‌! براي همين هم تا پايان عمر محكوم به عذاب كشيدنم‌...
 ***
نور چراغ اتاق بر صورت گرد و جدي و ريش نسبتاً كوتاه و شقيقه‌هايش كه به سفيدي مي‌زد، مي‌تابيد. انعكاس نور در شيشه‌هاي عينكش‌، نمي‌گذاشت حالت چشمانش را ببينم اما مي‌توانستم از صدايش درك كنم چقدر از بهبودي نسبي‌ام شادمان است‌. بخاري كه با هيزم تازه پر شده بود، نرم‌نرم مي‌سوخت‌، لباس‌هاي خيس‌مان را روي صندلي‌هاي چوبي مقابل آتش پهن كرديم و با احساس يگانه‌اي از بوي چوب و باران و گرما در صندلي‌ها فرو رفتيم‌. يكي از پنجره‌ها باز بود و باد نمناكي هواي اتاق را پر مي‌كرد، باباعلي ناگهان گفت‌:
لابد مي‌داني كه اقاقيا در بيابان‌ها و جلگه‌ها يكي از درختان بلند و سرسخت است‌. اين درخت كه به اعتقاد من مظهر سرسختي و زيركي است‌، از زمان جوانه‌زدن ده‌ها دشمن ريز و درشت دارد، ابتدا گله‌هاي بزرگ حيوانات در چرايشان‌، جوانه‌هاي نورسته را مي‌خورند اما اين گياه از هر فرصتي براي رويش استفاده مي‌كند و وقتي گله‌ها كوچ مي‌كنند، به شكل نهالي در مي‌آيد اما او دشمنان ديگري دارد، آهوان كوچك تا جايي كه قدشان ياري مي‌كند برگ‌هاي سبز را مي‌خورند، بعد نوبت به بز كوهي مي‌رسد كه بلندتر است و در عين حال اين توانايي را دارد كه صاف روي دو پا بايستد، به اين ترتيب حيوان برگ‌هاي بلندتر را مي‌خورد. گياه براي نجات از دست اين حيوانات مجهز به تيغ‌هاي بلندي است كه آن را مقداري حفظ مي‌كند، بعد نوبت به زرافه‌ها مي‌رسد كه برگ شاخه‌هاي بلندتر را مي‌خورند، آن‌ها دشمنان خطرناك‌تري هستند، چرا كه زبان زرافه به‌خاطر انعطاف به گونه‌اي است كه مي‌تواند بدون آسيب ديدن از تيغ‌هاي درخت بگذرد و برگ‌هاي تازه را بخورد. مي‌داني كه بلندتر از زرافه ديگر حيواني وجود ندارد، به همين دليل در بلندترين شاخه‌هاي درخت كه از دسترس زرافه هم دور است‌، درخت ديگر نيازي به‌وجود خار نمي‌بيند. اما اين بخش از درخت نيز از گزند حيوانات مصون نمي‌ماند. فيل با قدرت خاص خود، به‌طور معمول قسمتي از تنه را مي‌شكند و اين بخش لذيد و بي‌درد سر را مي‌خورد، اگر گفتي با وجود همه‌ اين مسايل چرا باز هم اقاقيا در بيشتر جلگه‌ها و بيابان‌ها و دشت‌ها ديده مي‌شود؟
لحظه‌اي فكر كردم‌. چيزي به ذهنم نرسيد. شانه بالا انداختم‌. مرد خوشحال از برملا كردن راز درخت گفت‌:
- راز بزرگ اقاقيا در اين است كه درخت دانه‌هاي غيرقابل هضمي دارد كه به راحتي در دسترس حيوانات قرار مي‌دهد و حيوانات پس از خوردن دانه‌ها، در جريان كوچ آن را با خود ده‌ها كيلومتر دورتر مي‌برند، دانه‌ها از طريق دفع حيوان به چرخه باز مي‌گردند و گياهان كوچك پس از رشد، به همان شيوه قبلي در طبيعت رشد مي‌كنند. مي‌بيني يك درخت بي‌حركت و به ظاهر ساكن در طبيعت چقدر دشمن دارد و چطور باز هم خودش را حفظ مي‌كند؟ چگونه است كه ما آدم‌ها به بلا و مصيبتي دچار خميدگي مي‌شويم و از حركت و تلاش باز مي‌مانيم‌؟
 ***
زخم‌هايم تقريباً خوب شده است و مي‌توانم راه بروم‌، دلم براي خانه تنگ شده است و دلشوره‌ها آزارم مي‌دهد. موقع ترك بابا علي است‌. برخلاف نظرش تصميم دارم به تهران برگردم‌، با اين‌كه مي‌دانم او به راحتي مرا از مرز عبور خواهد داد.
سه ماه گذشته و دنيا عوض نشده بود، فقط انگار جاده‌ها به نظر شلوغ‌تر مي‌آمد، چاله‌ها و جاي چرخ‌ها هم گودتر و كوه‌ها هم كوتاه‌تر شده بود بي‌صدا و با قدم‌هايي تند از كوچه‌ها مي‌گذشتم‌.
در مدت زماني كه نزد بابا علي بودم‌، آدم‌هايي كه نمي‌شناختم‌، آمدند و رفتند آقاي معلم چند كتاب داستان برايم آورد. فقط يكي را خواندم‌، بقيه اوقات روز را روي كنده‌ درخت خشكيده‌اي مي‌نشستم كه بابا علي به جاي صندلي از آن استفاده مي‌كرد. سعي مي‌كردم به صداي جنگل گوش كنم‌، بابا علي راست مي‌گفت «هر موجودي به زبان خودش با انسان‌ها حرف مي‌زند.»
عاقبت پس از سه ماه وقتي توانستم بدون كمك عصا راه بروم‌، به بابا علي گفتم‌:
- مي‌روم تهران‌!
بابا علي مي‌گويد:
- درست مقابل پنجره يك درخت است به عظمت پاييز، هر روز صبح از پشت پنجره نگاه مي‌كنم ببينم هست يا نه‌؟ مي‌داني چرا؟
چون اين درخت دوست من است‌! خنده‌دار است نه‌؟
بي‌آن كه چيزي بگويم‌، شانه‌هايم را با ترديد بالا مي‌اندازم‌. معلوم است كه بابا علي از رفتنم خوشحال نيست‌.
ـ هر روز صبح پشت پنجره مي‌آيم تا از بودنش مطمئن شوم‌، مي‌داني چرا؟ حالا مي‌گويم‌! چون آدم در مورد آن‌هايي كه دوستشان دارد، اين اطمينان را ندارد كه اگر لحظه‌اي چشم از آن‌ها بردارد چه اتفاقي مي‌افتد؟ به نظر من حتي درخت‌ها هم مي‌گريزند.
- ولي هميشه اين‌طور نيست‌!
- نه‌! هميشه همين‌طور است‌.
و بلافاصله مي‌گويد:
ـ به نظرم ما آدم‌ها هميشه تنها هستيم‌!
انگار اين حرف را به خاطر دلداري خودش مي‌زند.
سرم را به علامت تأييد تكان مي‌دهم‌!
- دست‌كم مي‌توانم در مورد خودم اطمينان داشته باشم كه همين‌طور است و دوستان از آن‌جا قابل تشخيص‌اند كه اجازه نمي‌دهند تنها بمانيم‌، آن‌ها هستند كه به خلوت آدم روشني مي‌دهند...
جواب مي‌دهم‌:
- اما گاهي ما مجبوريم كه احساساتمان را فدا كنيم و به‌خاطر چيزي ديگر آن‌ها را ترك كنيم‌!
بابا علي مي‌خندد! قيافه‌ متفكري به خود مي‌گيرد: «مثل زماني كه يك تابلو، نقاش‌اش را ترك مي‌كند؛ چون چيزي براي بخشيدن به نقاش ندارد! اوه بله‌! فداكاري بزرگ‌ترين خوشبختي دنياست‌! تو خوشبختي نه‌؟»
لبخند مي‌زنم‌.
- گمان مي‌كنم‌!
 ***
مردان كمي پيدا مي‌شوند كه بتوانند كسي را غريب اما عاشقانه در هر كجاي زمين كه باشد، دوست داشته باشند. بعيد مي‌دانستم بتوانم اين‌گونه باشم‌. دست كم مي‌خواستم بدانم بعد از من چه بلايي بر سر شيرين آمده است‌؟ تنها يك نشانه براي پيدا كردنشان كافي بود اما براي يافتن اين نشانه لازم بود تا سري به خانه بزنم‌. كمي از غروب گذشته بود كه باران شروع به باريدن كرد. منتظر بودم هر لحظه صداي آژير پليسي پشت سرم به صدا در بيايد اما نيامد، من لابه‌لاي جمعيت گم شده بودم‌.
وقتي به خانه رسيدم‌، غروب شده بود. خواستم در بزنم اما ترسيدم‌. به ناچار درخت چناري را كه به ديوار تكيه داده بود، به سختي گرفتم و به بالاي ديوار رسيدم‌. صداي نفس‌هاي خودم را مي‌شنيدم كه دزدانه و با ترس در سينه‌ام بالا و پايين مي‌رود، در اتاق را باز كردم‌، از اتاق نشيمن صداي خفه‌ مادر مي‌آمد: «خب تو چه گفتي‌؟»
«جوابش را ندادم‌، چه ربطي به مردم دارد؟»
اين صداي بم پدر بود، آهسته صدا زدم‌: «پدر! پدر!» پدر قد راست كرد و نگاهي همراه با تعجب و ترس به اطرافش انداخت‌.
- پدر منم‌!
مادر جيغ كوتاهي كشيد!
پدر از جا پريد و خودش را مقابل در رساند.
- كجا بودي اين همه وقت‌؟ نگفتي‌...

پاورقي كيهان  - ۲۵ / ۱۲  / ۱۳۹۴