روزهای بی حوصلة لندن
در همسايگي پانسيون مسيو لينو رستوراني است كه عصرها در آن مشغول به كارم، دستمزدش بد نيست. سهيل ميگويد كه در مقايسه با برخي از كارهايي كه جوانهاي خارجي اينجا انجام ميدهند، جاي شكر دارد. اين را هم از بدبختي ميداند كه آدم جلاي وطن ميكند و تن به هر كاري ميدهد. اين رستوران عصرها اغلب محل رفت و آمد دخترها و پسرهاي جوان ايراني است كه براي وقت گذراني يا ملاقات دوستي يا حتي پيدا كردن همزباني به اينجا ميآيند.
سهيل بيشتر شبها وقتي حوصلهاش بيشتر از هميشه سر ميرود، براي ديدار با خواهرش در اين رستوران قرار ميگذارد. تنها خواهر سهيل كه چند ماه از من كوچكتر است، يك سال قبل به لندن آمده است. نازنين دختر صريح، رك و شادابي است كه ميداند چه زماني سكوت كند. اهل غرولند و نق نيست، در عين حال به قدر كافي دلنشين است. گاهي او را در رستوران ملاقات ميكنيم. چند باري هم به ديدنمان آمده است. يك بار مسيو لينو به شوخي گفت: «روزي اين دختر همسرت ميشود.»
با اين حال حقيقت اين است كه من هرگز به نازنين به اين چشم نگاه نميكنم.
عصر يكشنبه و مطابق معمول روزهاي تعطيل رستوران شلوغ بود. سهيل دير كرده و به خودم اجازه دادم، سر ميز نازنين بنشينم. بحثمان كه از يك گفتگوي ساده آغاز شده بود، ناگهان به زندگي رسيد، به طرز عجيبي نگاهم ميكرد.
آن حالت نگاه برايم ناآشنا بود. چهره شادابش دگرگون و گونهها و بينياش برافروخته شد. نگاهش را كه پر از اشتياق و اراده بود، به چهرهام دوخت. به روشني ميتوانستم بفهمم كه از چيزي بينهايت رنج ميبرد.
مثل كسي كه به هذيانگويي افتاده باشد، ناگهان گفت: «درهاي زندگي، بله! درهاي زندگي ميتواند با چشمان شما به روي يك نفر باز شود. در لبخند شما مهرباني هست كه من در كمتر مردي مشابهاش را ديدهام.» نگاهش صادقانه بود، با تبسمي كه از سر بيخيالي بر لبم آمده بود، گفتم:
- چشمان من قادر نيست حتي نيم دري را بگشايد چه برسد به درهاي زندگي!
نازنين پرسيد: «چرا اينگونه حرف ميزنيد؟ چه چيزي شما را اين قدر نااميد كرده است؟»
با قيافهاي جدي نگاهي به او كردم. بعد از مكث كوتاهي روي چهرهاش گفتم: «وقتي آدم نداند در اين دنيا براي چه زندگي ميكند، خيلي ساده به حال و روز من ميافتد. آدمي روز به روز زندگي ميكند و از اينكه بالأخره روزش را به سلامت طي كرده و به شب رسيده، شاد است. شب نيز ميتواند به روز ملالآورش فكر كند و روز بعد هم به اميد شب، اما اينها همه چه فايدهاي دارد؟»
با ترديد پرسيد: «يعني واقعاً نميدانيد چرا زندگي ميكنيد؟ نه! من باور نميكنم، شما داريد به خودتان تهمت ميزنيد؟ اگر آدمي نداند كه چرا زندگي ميكند، لياقت زندگي كردن ندارد.»
حرفش را به دل نگرفتم، كمي خشمگين يا شايد هم از چيزي ناراحت بود. لحن سخن گفتناش اينطور نشان ميداد.
پاورقي كيهان - ۳۱ / ۰۱ / ۱۳۹۵