به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 3,977
بازدید دیروز: 9,496
بازدید هفته: 3,977
بازدید ماه: 70,050
بازدید کل: 23,731,861
افراد آنلاین: 6
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۱۵ اردیبهشت ۱٤۰۳
Saturday , 4 May 2024
السبت ، ۲۵ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
در جستجوی خبری از شیرین(۳ ۶)
پرواز 655

در جستجوی خبری از شیرین

Image result for ‫پرواز 655  در جستجوی خبری از شیرین‬‎

عارف چشمان تيله‌اي‌اش را در چشمانم دوخت‌، انگار مي‌خواست از قدرت و توانم در شنيدن كلمات بعدي مطمئن شود.
- بله‌! بله‌! ما دو دوست و هم‌كلاسي و بعد هم‌دانشگاهي بوديم‌، عصر يك روز پنجشنبه بود، براي دانشگاه اصفهان اعلاميه مي‌برديم كه به محض پياده شدن از اتوبوس مأمورها به سراغمان آمدند. عليرضا با ديدن آن‌ها همراه ساك اعلاميه‌ها فرار كرد اما نتوانست از چنگشان بگريزد...
چانه‌ گرد و تازه تراشيده‌اش را كه شيار يك زخم عميق روي آن ديده مي‌شد، با پشت دست لمس و سعي كرد تا خاطره آن روز را به ياد بياورد:
- دو روز بعد از دستگيري‌، ما را مقابل هم نشاندند، هيچكدام اعلاميه‌ها را به گردن نگرفتيم اما جرم خيلي آشكار بود. بعد شروع كردند به شكنجه‌. خوشبختانه من هيچ اطلاعي از نحوه‌ گرفتن اعلاميه‌ها و كساني كه در اين كار دخيل بودند، نداشتم‌. نمي‌دانيد ندانستن چه نعمتي است‌. گاهي به جايي مي‌رسي كه مي‌خواهي همه چيز را اعتراف كني اما وقتي چيزي نمي‌داني‌، در واقع هيچ چيز براي اعتراف نداري‌...
بار ديگر سكوت كرده و انگشتان لرزانش را در هم گره كرد.
- عليرضا؟ او چطور شد؟
- آخرين بار او را در زندان اصفهان ديدم‌، قرار بود به تهران منتقل شود. حال پريشاني داشت‌، به سختي راه مي‌رفت كه البته در آن شرايط امري عادي بود.
- فكر مي‌كنيد مرده‌؟
با لحن غمگيني گفت‌:
- دلم مي‌خواهد بتوانم به شما كمك كنم اما باور كنيد من هم همين قدر مي‌دانم‌. شايد مرده باشد! اگر تعادل روحي‌اش را از دست نداده و ديوانه نشده باشد...
ديوانه‌؟ باز هم يك احتمال ديگر!
با يادآوري آن چه در دوران زندان ديده بودم‌، مي‌توانستم تصور كنم كه چگونه ممكن است يك نفر مشاعرش را از دست بدهد. دوست عليرضا را ترك كردم و به خانه بازگشتم‌، از مقابل اتاق مادر به آهستگي گذشتم‌. اتاق پر از سايه و سكوت بود. موقع عبور از مقابل آن دلشوره‌اي به شكل دعا به سراغم آمد:
- خدا كند مادر مرا نبيند. اكنون چگونه او را بين زندگي‌، مرگ و ديوانگي عليرضا بي‌جواب بگذارم‌؟!
 ***
براي اين‌كه موقع بيرون رفتن هيچ‌كس سؤال‌پيچم نكند، صبح زود از خانه بيرون زدم‌، با اين حال در شهر جنب‌وجوش غيرعادي آدم‌ها در جريان بود.
باز هم تنها نبودم‌. آن موجود، ظريف و مهربان اما بي‌وفا مثل يك بوي رسوخ‌كننده دنبالم مي‌آمد و از تك‌تك رشته‌هاي ذهنم مي‌گذشت‌. گويي او بود كه مرا به سوي خود مي‌كشيد.
هميشه همين‌طور است‌، آن‌ها كه دوستشان داريم و در انتظارشان هستيم‌، در عمق وجودمان پنهان مي‌شوند. آن‌ها در اعماق روحمان دست و پا مي‌زنند تا شمعي روشن كنند براي اين‌كه راه را نشانمان دهند. راه به سمت خيابان گرگان مي‌رود. هوا سرد است و سرما مانند نيش زنبور در تنم فرو مي‌رفت‌. راه كوچه‌هاي شهر را مي‌گيرم و به طرف پايين سرازير مي‌شوم‌. رخت‌هاي شسته‌ رنگارنگ كنار پنجره‌ها، كوچه‌هاي باريك و پرجمعيت‌، زن‌هايي كه در درگاه خانه‌ها با هم گپ مي‌زنند، پسرهاي نوجواني كه با دورنمايي از آزادي و ماجراجويي و سرمستي زودگذر دوران بلوغ به تيرهاي چراغ برق تكيه داده‌اند، همه و همه را تند پشت سر مي‌گذارم و با صداي بلند قسم مي‌خورم كه پيدايش كنم‌.
نزديك ساعت 10 صبح براي بار سوم از كوچه‌اي مي‌گذرم كه در دو لنگه چوبي آبي رنگش برايم آشناست‌، همين‌جا! همين خانه است‌!
يك بار ديگر كوچه را از ابتدا تا انتها مي‌روم‌، صداي ضربان قلبم را مي‌شنوم كه تندتر مي‌تپد. گرمم مي‌شود و كتم را در مي‌آورم و به ستون سنگي كنار در تكيه مي‌كنم‌. براي دقايقي طولاني بي‌هیچ‌انديشه‌ای شروع به تميز كردن كرك‌هاي كت پشمي‌ام مي‌كنم‌. ناگهان سردم مي‌شود، كت را دوباره مي‌پوشم دوباره به همان محله آمده‌ام كه آخرين بار او را ديده بودم‌. شادي روزهاي قبل به كلي ناپديد شده و اثر سردي بر دلم گذاشته است‌. صداي خودم را مي‌شنوم‌: «احمق بايد اول او را به جاي امني مي‌رساندي‌! بايد او را از آن خانه بيرون مي‌بردي‌، اگر او را گرفته باشند!؟» با گفتن اين كلمات ناخودآگاه به ياد قدرت تشخيص و ذهن منگ و كور در روز حادثه افتادم‌.
«تو خيلي احمقي‌! يك آدم كودن كه به هيچ دردي نمي‌خوري‌!» بي‌اختيار دوباره مقابل همان خانه‌اي بودم كه چندسال قبل با وحشت آن‌جا را ترك كرده بودم‌. دستم را روي زنگ گذاشتم‌، از زنگ صدايي در نيامد، در زدم و منتظر ماندم اما هيچ صدايي نيامد، كوشيدم كه از بين روزنه‌ها داخل را ببينم اما تلاشم بي‌فايده بود. هيچ چيز روشني در آن خانه نبود.
شيرين كجا بود؟ مي‌توانستم تصور كنم كه بعد از رفتنم اتفاق ناگواري برايش افتاده باشد. چشم‌هايم پر از اشك شد، مدتي ديگر همان‌جا به انتظار ماندم‌. يك نفر از خانه كناري بيرون آمد و بي‌آن كه توجهي به من بكند، راهش را از كنارم گرفت و رفت‌.
به ساعتم نگاه كردم‌، از يازده گذشته بود و خيابان داشت در تاريكي فرو مي‌رفت‌. آهسته شروع به قدم زدن كردم‌، اگر الان او را مي‌ديدم كه از پياده‌رو به سمت خانه مي‌آيد، حتماً از شادي بيهوش مي‌شدم‌. در خانه‌ كناري را زدم پسرجواني در را گشود.
- آقا دو سال است كه آن خانه خاليست‌. هيچكس آن‌جا زندگي نمي‌كند.
- نمي‌دانيد آن دو خانمي كه اين‌جا زندگي مي‌كردند، كجا رفته‌اند؟
پسر جوان سر تكان داد:
- نه‌! نمي‌دانم‌.
- ممكن است از مادرتان بپرسيد! شايد... شايد او بداند! شايد پيغامي اسمي‌، آدرسي‌، چيزي گذاشته باشند.
پسر رفت و برگشت‌:
- نه خبر ندارند!
به طرف يكي ديگر از خانه‌ها به راه افتادم‌؛ درحالي‌كه بار نوميدي‌ام را بر دوش مي‌كشيدم‌. احساس خستگي و كوفتگي به سراغم آمد، چه كنم‌؟
- خانم شما از همسايه‌تان خبري نداريد؟
- همسايه‌؟
زن با تعجب نگاهي به من انداخت‌.
- بله‌! خانم يوسفي و دخترشان‌؛ شيرين خانم‌. پلاك 11، همين در چوبي‌!
- شما برادرشان هستيد؟
- برادر كه نه‌! ما دوست خانوادگي هستيم‌.
زن مردد ماند.
- 2 سال است كه از ايشان بي‌خبريم‌! راستش‌... راستش من ايران نبوده‌ام‌.
چند لحظه بعد سايه مردي كوتاه و لاغر روي زمين افتاد. با حضور مرد احساس دلگرمي عميقي كردم‌.
زن كنار رفت و مرد دستانش را به سويم دراز كرد:
- من صبوري هستم‌!
دستانش گرم بود، احساس اميد كردم‌.
- من محمود هستم‌! دوست خانوادگي خانم يوسفي‌. داشتم به همسرتان مي‌گفتم كه ايران نبوده‌ام و دنبال خانم مهندس مي‌گردم‌. همسايه‌ها مي‌گويند كه ديگر در اين محله نيستند اما حتم دارم براي من يا برادرشان آدرسي يا پيغامي گذاشته‌اند، اگر مي‌دانيد لطفاً اين لطف را از من دريغ نكنيد!
مرد متوجه درماندگي‌ام شده بود!
- خب گفتند اگر برادرشان آمد، بگوييم كه به اهواز نزد دايي‌شان مي‌روند.
سرم را زير انداختم‌:
- اسمي‌؟ آدرسي‌؟ نامه‌اي‌؟
مرد سكوت كرد. سكوت طولاني آن دو نفسم را بند آورد.
- متشكرم‌! اين شماره‌ تلفن من است‌، لطفاً اگر خودشان يا برادرشان آمدند، به آن‌ها بدهيد! اين زحمت شما را هرگز فراموش نمي‌كنم‌.
مرد كاغذ را به دست همسرش داد و او نيز به آرامي در جيب لباسش گذاشت و گفت‌:
- بله‌! بله‌! شما خيالتان راحت‌! حتماً اگر آمدند به آن‌ها مي‌رسانم‌. خداحافظي كردم و در پشت سرم بسته شد. با خود فكر كردم اگر بعد از رفتنم‌، او به ياد جاروكردن حياط بيفتد و بعد بدون اين‌كه ملتفت باشد، كاغذ از جيب لباسش سربخورد و گوشه‌ باغچه يا هر جاي ديگري بيفتد چه‌؟!
عجب چه بدشانسي‌!

پاورقي كيهان  - ۱۹ / ۰۲ / ۱۳۹۵