به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 4,463
بازدید هفته: 11,116
بازدید ماه: 11,116
بازدید کل: 23,672,944
افراد آنلاین: 17
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۰۵ اردیبهشت ۱٤۰۳
Thursday , 25 April 2024
الخميس ، ۱۶ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
چطور انقلاب این‌همه طلبکار پیدا کرد؟ (۴ ۶)

پرواز 655

چطور انقلاب این‌همه طلبکار پیدا کرد؟

Image result for ‫طلبکار‬‎
    

روزهاي انقلاب گذشته اما هنوز شور و شوق عجيبي در تن مردم شهر جاري است‌، جسته و گريخته مي‌شنوم كه بعضي از حزب‌ها رفراندمي را كه حكومت جمهوري اسلامي به رأي گذاشته بود، تحريم كرده بودند و حتي در مناطقي صندوق‌هاي رأي را آتش زدند، با اين حال 98 درصد از مردم در رفراندام شركت داشتند كه آمار خيره‌كننده‌اي بود.
صبح زود بود، هنوز به درستي از رختخواب بيرون نيامده بودم كه عباس هيجان‌زده و آشفته وارد اتاقم شد.
مادر حيرت‌زده پشت سرش آمد.
- چرا دست خالي برگشتي‌؟
عباس گفت‌: «نشد! مقابل مغازه آقاي محمدي غلغله بود، اتفاق بدي افتاده‌!»
با وحشت ادامه داد:
- بيچاره آقاي محمدي‌، صبح زود، بعد از نماز با پسرش آمده تا در مغازه را باز كند، همين كه كركره را بالا كشيده‌، چند نفر مي‌آيند و يك خشاب توي تنش خالي مي‌كنند.
مادر بهت‌زده سرجايش ماند، نيم خيز شدم و پرسيدم‌:
- كي اين كار را كرده‌؟
عباس با تأسف سري تكان داد و گفت‌:
- مي‌گويند يك تصفيه حساب حزبي است‌. روشن است كه اين روزها هر كسي درباره‌ حزبش دچار ترديد شود، چگونه با او يا حتي خانواده‌اش رفتار مي‌كنند. حالا اين بنده خدا كه خودش از همين قماش بوده است اما بيچاره آن مردمي كه خونشان را بي‌جهت مي‌ريزند تا بلوا درست كنند.
چند دقيقه بعد صداي آمبولانس توي كوچه افتاد و دمي بعد آژير پليس آمد. به سرعت لباس پوشيدم و با دست و رويي نشسته خودم را به كوچه رساندم‌. پليس از مردم مي‌خواست كه متفرق شوند، ترس پليس از ازدحام جمعيت به نظرم منطقي آمد. شنيده بودم كه در يك تجمع اين چنيني كه بعد از يك حادثه پيش آمده‌، بمب ديگري منفجر شده و مردم زيادي به قتل رسيده بودند.
عباس مي‌گويد: «پسر آقاي محمدي فقط شانزده سال داشت‌!»
با سكوتم همراهي‌اش مي‌كنم‌!
- تو فكر مي‌كني اوضاع چطور شود؟ اين همه حزب از كجا آمده‌؟ اگر اين كشت و كشتارها و اين اختلافات داخلي ادامه پيدا كند، چه چيزي از انقلاب مي‌ماند؟!.
به ياد دانشگاه مي‌افتم‌، به ياد تحصن‌ها! چرا ديگر سازشي در كار نيست‌؟ مي‌گويم‌:
ـ بله‌! من هم آن روزها را يادم هست‌، آن وقت‌ها اين قدر حزب نبود، اصلاً به‌خاطر ندارم به جز دو سه گروه مشخص اسمي از بقيه بوده باشد. جوان‌ها يا اهل مطالعه و سياست بودند يا كاري به هيچ چيز نداشتند و سرشان به خوشگذراني يا درس مشغول بود. سياسي‌ها هم در همين چند حزب فعاليت مي‌كردند، حالا كاري نداريم كه بعضي‌ها اداي سياسي‌ها را در مي‌آوردند اما حداكثر همين چند حزب بودند، درست مي‌گويي اين همه حزب از كجا آمد؟ چطور انقلاب اين همه طلبكار پيدا كرد؟
عباس به تلخي گفت‌:
- مي‌داني‌! من كه فكر مي‌كنم سرنخ قضيه جاي ديگري است‌، حزب توده و خلق كه تكليفش معلوم است‌، سر نخ‌اش به كمونيست‌ها مي‌رسد. اگر فكر كني اين گروه‌ها با مغز چند نفر آدم اداره مي‌شوند، اشتباه فكر كردي‌! طبيعي است كه وقتي انقلابي مي‌شود، همه كشورهاي استعمارگر براي اين‌كه در آن‌جا به قدرت برسند، تلاش كنند. اگر همه چيز بعد از انقلاب ختم به خير و خوشي مي‌شد جاي تعجب داشت‌، سرنخ اين گروه‌ها يا به انگليس و آمريكا مي‌رسد يا به شوروي‌...
آمبولانس با آژير خاموش از مقابلمان مي‌گذشت‌، روشن بود كه دليلي براي عجله نداشت‌، مرده مي‌برد.
 ***
- قطار تندرو فردا شب‌؟
صداي مادر ناراحت و در چهره‌اش اثر درد بود، چشمش كه به پدر افتاد و فهميد كه چه گفته‌، سه بار تكرار كرد: «نمي‌شود براي دو روز ديگر بليط بگيري‌، قطار تندرو فردا شب‌؟»
پدر خم به ابرو آورد و با لحن سرزنش‌آميزي گفت‌:
- تو هم كه هميشه نالاني‌! يك روز چه توفيري دارد؟ دست من نيست‌، تا دو روز ديگر بايد خودش را به پادگان معرفي كند.
مادر بي‌آن كه كوتاه بيايد، با لجاجت گفت‌:
- تو هم هميشه كار خودت را بكن‌! لابد توفير دارد كه مي‌گويم‌.
بعد دستانش را به پلك‌هايش كشيد كه از اشك خيس شده بود. گويي فرو ريختن چندباره‌ اميدهايش را ـ كه دوباره از نو ساخته بود ـ به چشم مي‌ديد. بازمانده‌ بغض و رنجي را كه چند سال در او مانده بود، مي‌شد در نگاهش ديد و بغض را، بغضي كه نمي‌گذشت و نمي‌گذاشت كه اشك نيايد. پدر اما ساكت بود، نمي‌دانستم در انديشه‌اش چه چيزي مي‌گذرد؟ موقع شام چند بار سعي كردم تا نگاهش را دنبال كنم اما واضح بود كه از نگاه كردن به چشمانم پرهيز مي‌كرد. در سكوت غذا خورديم‌. بعد از غذا پدر سيگاري روشن كرد و به صندلي خودش پناه برد، پارچه چهارخانه بزرگ روي رختخواب‌ها را برداشتم و به پشت بام رفتم‌. لباس‌هاي روي بند در هواي ساكن بام خشك شده بود، دراز كشيدم و مدت زيادي بيدار ماندم‌، فردا بايد به سمت خرمشهر و محل خدمت سربازي مي‌رفتم‌.
ـ هنوز مي‌خواهي شيرين را پيدا كني‌؟  
صداي عباس بود كه مطابق معمول بيدار بود. با اميدواري مي‌گويم‌: «گفته است مي‌روم اهواز» با اطمينان گفت‌: «اما آن‌جا پيدايش نمي‌كني‌!»
- تو از كجا مي‌داني‌؟
- چون من آن‌جا بودم‌!
عباس صورتش را به سمتم مي‌چرخاند و مي‌گويد:
- بله‌! وقتي تو اين‌جا نبودي‌، من دنبالش رفتم‌. رفتم چون به تو قول داده بودم اما آن‌جا نبود.
با نااميدي گفتم‌:
- راست نمي‌گويي‌!
گفت‌:  
- راست است‌!
- آدرس‌؟ آدرس را از كجا آوردي‌؟
- آخرين بار كه آمده بود، آدرس را داد.
با اعتراض گفتم‌: پس چرا هيچوقت حرفي نزدي‌؟
- قبل از اين‌كه فرار كني‌، شيرين براي ديدنمان آمد، بعد بدون اين‌كه مادر بويي ببرد، با هم قرار گذاشتيم و او همه‌ جريان را برايم گفت‌. قرار شد وقتي پيدايت كردم‌، به شيرين خبر دهم‌. همه جا را دنبالت گشتم پيدايت نكردم‌، تا اين‌كه خودت آمدي‌، بعد از اين‌كه رفتي‌، به اهواز رفتم اما او ديگر آن‌جا نبود.
- چرا آن وقت كه آمدم نگفتي‌؟
- ترسيدم بروي دنبالش و برايت اتفاقي بيفتد. هرچه دورتر مي‌شدي بهتر بود.
با دلخوري گفتم‌:
- چرا اجازه ندادي خودم تصميم بگيرم‌، مي‌داني در اين چند سال چقدر زجر كشيدم‌؟
عباس طاقباز رو به آسمان دراز كشيد.
- نمي‌دانم‌! هيچ فرصتي براي تصميم گرفتن نبود. اگر مي‌دانستم كه خطري تهديدت نمي‌كند، شايد همه چيز را مي‌گفتم‌. اما ترا مي‌شناختم و مي‌دانستم كه به‌خاطر عشقي كه به او داري‌، حاضر به هر نوع فداكاري هستي‌!  
و بعد آهسته تكرار كرد:
- آن‌جا چيزي پيدا نمي‌كني‌! با اين حال من آدرس را توي جيب كوله پشتي‌ات مي‌گذارم‌.
بعد سكوت كرد و گذاشت تا ناراحتي‌ام قدري فروكش كند.
سال 59 بود و حالا سه سال مي‌شد كه از شيرين خبري نداشتم‌.

پاورقي كيهان  - ۲۱ / ۰۲ / ۱۳۹۵