به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 2,397
بازدید دیروز: 1,526
بازدید هفته: 6,531
بازدید ماه: 6,531
بازدید کل: 23,668,359
افراد آنلاین: 3
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۰٤ اردیبهشت ۱٤۰۳
Tuesday , 23 April 2024
الثلاثاء ، ۱٤ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
جنگ آغاز شد! (۷ ۶)
پرواز 655

جنگ آغاز شد!


Image result for ‫پرواز 655  جنگ آغاز شد!‬‎
 

- سلام‌! شما دوست خانوادگي عمه‌ام هستيد؟
قالي كف پوش اتاق صداي پايي را كه تا نزديكم آمده‌، خفه كرده بود و متوجه حضور دخترك رنگ پريده و سبزه‌اي كه بعداً فهميدم دختر دايي شيرين است‌، نشدم‌.
- بله خانم‌، اسمم محمود است‌، پدرم براي مهندس و عمه‌تان كار مي‌كرد، ما تقريباً از بچگي با هم بزرگ شديم‌.
چشم‌هاي دختر از پشت عينك مرطوب بود،
- پس شما هم دنبال او مي‌گرديد!
- بله‌، چطور؟
دايي پيشاني‌اش را جمع مي‌كند و مي‌گويد:
- چند سال قبل جواني از همكلاسي‌هاي دوران مدرسه‌اش آمده بود، اسمش چي بود؟
دختر به تندي گفت‌:
- عباس‌!
- نه‌! نه‌! او هم بود! به گمانم گفت كه از دوستان خانوادگي است‌، اما يك نفر ديگر هم بود يك جوان قدبلند...
دختر به آرامي گفت‌:
- رضا؟
- آها خودش است‌!
احساس تلخي ذهنم را پر كرد.
- رضا؟
سعي كردم بر خودم مسلط شوم و پرسيدم‌:
- خب‌؟
اين جمله را با دلواپسي ادا كردم‌. با گفتن اين جمله همه احساسات گذشته را در خودم بازيافتم‌؛ شيفتگي‌، كنجكاوي‌، حسادت و سرگشتگي‌. دايي بدون اين‌كه متوجه تغيير حالتم شود، برخاست و داخل اتاق شروع به قدم زدن كرد.
- راستش را بخواهيد هر وقت غريبه‌اي به ديدنمان مي‌آيد، منتظرم كه خبري از او بياورد، هر روز منتظر يك تلفن يا نامه‌ام كه فقط يك جمله از او برايم بگويد.
پرسيدم‌: «يعني رضا هم از او خبري نداشت‌؟»
- نه‌! هيچوقت‌! شيرين همان روزهاي نخست كه مادرش را آورد، مي‌گفت كه كاري نيمه تمام دارد و بايد به تهران برگردد. خيلي بي‌تاب بود اما اول حال مادرش و بعد من مانع رفتنش شديم‌. رضا هم نمي‌دانست كه اين كار نيمه تمام چيست‌.
خوب به‌خاطر دارم كه به‌خاطر يكي از دوستانش خيلي پريشان بود، مي‌گفت كه بي‌گناه به زندان افتاده و بايد به او كمك كند اما چه كاري از دست دختر بيچاره ساخته بود؟ مادرش كه اين‌جا در بستر مرگ بود، خبر مرگ پدرش شوك بزرگي بود و بعد از آن هم مادرش را از دست داد. خيلي آشفته بود، سه روز بعد از فوت خواهرم‌، به‌طور ناگهاني و بدون خداحافظي ما را ترك كرد. مي‌دانست كه مانع كارش مي‌شوم‌، فقط برايمان يك نامه گذاشت و رفت‌.
- مي‌شود اين نامه را ببينم‌؟
ايـن سـؤال آن قـدر ناگهـاني بـود كه حيـرت دايـي را به دنبـال داشـت‌.
- نامه‌اش را؟
در آن لحظه تنها به برداشت شخصي خودم اعتماد داشتم‌، شايد چيزي درون آن نامه بود كه مي‌توانستم ردش را پيدا كنم‌.
با عذرخواهي كه كمي دير بود، گفتم‌:
- خواهش مي‌كنم‌. من مصمم هستم كه او را پيدا كنم‌. يك كلمه‌اي‌، يك رد و يك نشانه شايد ما را به او برساند.
دايي بي‌آن كه جواب بدهد يا با نگاه به دخترش جواب اين خواهش را جويا شود، برخاست و از اتاق بيرون رفت‌.
در آن لحظه هيچ فكر خاصي از ذهنم نمي‌گذشت‌. سرانجام دايي بازگشت و پاكتي را كه ظاهر محقري داشت‌، به دستم داد.
- اين همان نوشته است‌. به نظر من كه فقط يك نامه‌ خداحافظي است‌. اين را گفت و روبرويم نشست‌.
پاكت را باز كردم‌، دو صفحه كاغذ تا خورده داخل پاكت بود.
«دايي عزيزم‌،
اين نوشته را در حالي برايتان مي‌نويسم كه قلبم از اندوه لبريز است‌. مي‌دانم كه هرگز اين شهامت را نخواهم داشت كه در چشمان مهربان شما نگاه كنم و بگويم كه قصد دارم‌، براي مدتي طولاني و شايد هميشه شما را ترك كنم‌. از اين‌كه در لحظات غمگين در كنارم بوديد، هميشه از شما سپاسگزارم‌. اما اين‌كه چرا مي‌روم‌، چون مجبورم كه بروم‌، مي‌روم چون دوستاني مهربان و صميمي دارم كه به شدت به من نياز دارند. گفتم دوست‌! مي‌بينيد كه جايي براي نگراني نيست‌، اميدوارم كه درباره من سخت قضاوت نكنيد. شما از خيلي چيزها اطلاع نداريد. من مي‌دانم كه شايد به‌خاطر نگراني‌هايتان از جهت من‌، هرگز مرا نبخشيد! اما اطمينان داشته باشيد، درباره‌ آن‌چه انجام خواهم داد، خوب فكر كرده‌ام و مي‌دانم كه اين بهترين كار است‌. اين را مطمئن باشيد كه هرگز براي بيهودگي و پوچي وقتم را تلف نخواهم كرد.
دايي عزيزتر از جانم‌!
من معلم خوبي چون پدرم داشتم و شما بهتر از هر كسي مي‌دانيد كه او براي زندگي شرافتمندانه همه‌ چيزهايي را كه بايد بياموزم‌، به من ياد داده است‌. پس بي‌جهت نگران نباشيد. نشاني‌ام را برايتـان نمي‌نويسـم تا مطمئن باشم به دنبالـم نخواهيد آمد و برايم نامه‌اي نخواهيد فرستاد، چون اين كار خيلي به ضررم تمـام خواهـد شـد.
به اميد روزي كه با آسودگي جان و خاطر با شما ملاقات كنم‌.
شيرين‌»
نامه را بيش از چند مرتبه خواندم‌، خط خودش بود. با همان حروف كشيده كه نشانه‌هاي ظرافت زنانه‌اش مي‌پنداشتم‌. نامه ميان دستانم بود و لرزش محسوس آن دايي را برانگيخت تا بپرسد:
- شما مي‌توانيد حدس بزنيد براي چه كاري ما را ترك كرده‌؟
مي‌دانستم كه بعد از آن اتفاق‌، آسايش بر او حرام شده‌، با اين حال گفتم‌:
- نمي‌دانم‌. نمي‌توانم حدس بزنم‌!
سرش را تكان داد و زير لب چيزي گفت‌.
كلافه از حس درماندگي و تنهايي كه يكباره به سراغم آمده بود، بلند شدم بي‌تأمل دستم را پيش بردم و گفتم‌:
- اگر خبري شد در اولين فرصت با خبرتان مي‌كنم‌.
با نگاهي غمگين گفت‌:
- اميدوارم سلامت باشد!
***
حركت زمان از حركت هوا كندتر بود. از دور دست‌ها صداي تمام نشدني گلوله مي‌آمد. گاهي به نظر مي‌رسيد كه چيزي در هوا منفجر مي‌شود و هوا را گرمتر مي‌كند. بعد سربازي خودش را داخل پادگان انداخت‌. پيراهنش پاره‌پاره و بر اثر حركتش بال بال مي‌زد. دو نفر ديگر هم به‌دنبالش داخل پادگان دويدند و پشت سرشان نور ترسناكي روشن شد؛ هزار برابر قويتر از فلاش يك دوربين‌. نور آن و صدايش چشمم را زد. چشمانم را بستم و روي زمين دراز كشيدم‌. وقتي چشمانم را باز كردم‌، آتش در برابرم روشن بود و دو مرد ناپديد شده بودند. سربازها شروع به دويدن كردند. صداي پوتين‌ها و فريادهايشان چيزترسناكي بود: «جنگ‌!» عراق به ايران حمله كرده بود و خرمشهر سرشار از بوي باروت و گلوله و خون بود.
جنگ آغاز شد، مردان با پيراهن‌هاي ركابي‌، خواب آلود با فانوس‌هاي دودزده در نخلستان‌ها جمع شدند. زير فانوس سنگرها را يكي يكي بنا كردند، بعد توي سنگرها خزيدند. و منتظر شدند، روزهاي آتشيني گذشته بود و شب‌هاي آتشين ديگري در راه بود. هوا سرشار از صداي گلوله و بوي باروت و فرياد بود. وقتي شعله‌هاي آتش شهر را فرا گرفت‌، زن‌ها و بچه‌ها مجبور شدند با لباس‌هاي خاك‌آلود به سمت جاده‌هاي خارج شهر حركت كنند، بعضي‌ها به‌خاطر اسباب و اثاثيه‌اي كه از دست رفته بود، شيون و زاري مي‌كردند و بعضي‌ها به‌خاطر ترك خانه اما هيچكس به دلش بد راه نمي‌داد. همگي انتظار داشتند كه شعله جنگ زود فروكش كند. خيلي از مردها ماندند تا هم از خانه مراقبت كنند و هم از شهر، آخرين چيزي كه به ذهن هر كس مي‌رسيد، اشغال شهر به دست عراق بود.

پاورقي كيهان  - ۲۸ / ۰۲ / ۱۳۹۵