بخش چهارم و پایانی/ گفتوگوی دفاع پرس با مادر شهید مدافع حرم "حسن قاسمیدانا" ؛
"من از شهادت فرزندم خوشحالم. آن روزی که فرزندم رفت قلبا راضی بودم و افتخار میکنم که حضرت زینب(س) پسرم را برای دفاع از حرمش طلبید. خوشحالم که خریدار فرزندم زینب(س) بانوی کربلا بود."
تمامی خاطراتی که از روز تولد تا قبل از اعزام فرزندم به یاد دارم را در دفترچهای نوشتهام. بعد از شهادت حسن، خانواده به دنبال راز شهادت او بودند. پسر خواهرم از من میپرسید خاله جان حسن چه کار کرد که به توفیق شهادت دست یافت. بعد از رفتن حسن، جوانهای خانواده دوست دارند مانند او باشند و مانند او زندگی کنند. در بین فرزندان خودم هر کدام خصلتهای خوبی دارند که حسن جمع همهی این خصلتها را داشت و امروز فرزندانم به دنبال این هستند تا با الگو قرار دادن حسن دیگر خصلتهای نیک را فراگیرند. حسن به وقت خودش مهربان، به وقت خودش جدی و به وقت خودش و در برابر دشمنان خشمگین بود.
پسر خواهرم میگفت مدتها ذهنم مشغول این مساله بود که حسن چگونه به این مقام دست یافت. یک شب در خواب حسن را دیدم که چهرهای بسیار نورانی داشت. او در آسمان و من بر روی زمین با هم مکالمه کردیم. از حسن پرسیدم که تو چگونه به این مقام رسیدی؟ حسن گفت: هیاتها، حرم رفتنها و سفر کربلا مرا به اینجا رساند. گفتم: خب حسن جان اینها هم مقدمهای میخواهد که آدم زیارت با معرفت داشته باشد. گفت: پسر خاله چشمت را از نگاه حرام، زبانت را از حرف دروغ و غیبت، فکرت را از کار گناه و بدنت را از انجام معصیت دور کن.
قبلا هم گفتم حسن با وجود اینکه یک نظامی بود اما روحی لطیف و عارفانه داشت و علاوه بر این دغدغههای فرهنگی نیز داشت. شعر را بسیار دوست داشت و گاهی با دوستانش جلسه مشاعره میگذاشت. دوستانش میگویند در بیشتر این مسابقات حسن برنده میشد.
** منتظر امر آقا
حسن همیشه 5-4 دست لباس نظامی مرتب داشت. یک روز یک دست از بهترین لباسهایش را جدا کرد و میخ و چکش آورد و بر در کمد کوبید. گفتم: مادرجان داری چهکار میکنی؟ گفت: مادر فعلا بنشین و نگاه کن. میخها را کوبید و یک شلوار و لباس نظامی، جوراب و کلاه بر روی میخها آویزان کرد و یک پوتین هم پشت در گذاشت. گفتم: خُب که چی؟ گفت: یعنی واقعا نمیدانی مادر؟ گفتم: نه. گفت: این لباسها را آماده گذاشتهام که اگر روزی آقا فرمان جهاد دادند بیدرنگ و بدون توقف وقت لباس را بر تن کنم و آمادهی اعزام شوم. وقتی که دستور جهاد داده شد دیگر نباید خود را معطل لباس پوشیدن کرد و هی دنبال لباسهایم بگردم.
شهید مدافع حرم “حسن قاسمی دانا” از اولین نیروهای ایرانی بود که داوطلبانه و در کنار نیروهای رزمنده افغانستانی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خاطره شهادت او را نخستین بار از زبان شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم) شنیدیم. آن روزی که در یکی از پارکهای کهنز شهریار مهمان شهدای گمنام بودیم. شهیدان صدرزاده و خاوری از فاطمیون و شهدای آن برای ما گفتند. سید ابراهیم حسن را خیلی دوست داشت. در عملیاتی که در سال ۹۳ انجام شد و سیدابراهیم نیز حضور داشت، حسن به شهادت رسید. او هر روز جمعه در یک ساعت مقرر به دوستانش یادآوری میکرد که در چنین روزی حسن پر کشید. دلش پیش حسن بود و آرزوی شهادت را داشت. سیدابراهیم خیلی دوست داشت از حسن و خوبیهایش بنویسیم تا اینکه چندی پیش فرصتی پیش آمد و خدمت مادر این شهید مدافع حرم که بانوی صبر و مقاومت است رسیدیم. حال بخش دوم ماحصل گفتوگوی ما با این مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون را میخوانید:
… ماشین که دور شد به احمد نگاهی کردم و گفتم: داداش حسن رفت. احمد خندید و گفت: خب من هم دیدم که حسن رفت. گفتم: “احمدجان این رفتن با دیگر رفتنهای حسن فرق داشت. یک حسی به من میگوید که این آخرین خداحافظی حسن بود و دیگر او را نمیبینم.” احمد وقتی حس و حال من را دید شروع کرد به شوخی کردن. من از فردای روزی که حسن رفت منتظر خبر شهادت او بودم.
تا لحظهی شهادت حسن فقط خانواده و یکی از دوستانش از حضور در سوریه خبر داشتند. به همه گفته بود که برای زیارت به کربلا میرود. دوشنبه و پنجشنبه هر هفته با ما تماس میگرفت. من را با عنوان “مادر گلم” صدا میکرد. مکالمات نیز بیشتر حول احوال پرسی از همدیگر میگذشت.
** آرزوهای شهید قاسمی دانا
از پسرم وصیت نامهای به جا نمانده است. فرماندهاش می گفت از روزی که به سوریه آمد یک دفترچه داشت که در آن مطالبش را مینوشت اما بعد از شهادتش آن دفترچه را پیدا نکردیم.
حسن دو سه آرزوی بزرگ داشت که همواره بر زبان جاری میکرد. میگفت آرزو دارم زمان ظهور آقا امام زمان(عج) حضور داشته باشم. آرزوی دیگرش این بود که یک روز صبح از خواب بیدار شود و به خیابان برود و ببیند دیگر زن بی حجابی در شهر نیست. بی حجابی خانمها او را زجر میداد و غصه میخورد که چرا جامعه اسلامی باید اینگونه باشد. در برخی مهمانیهایی که حجاب به خوبی رعایت نمیشد، حضور پیدا نمیکرد.
** همه او را دوست داشتند
به صلهی رحم و سر زدن به اقوام بسیار اعتقاد داشت و همواره به خانهی فامیل میرفت. اخلاق او باعث شده بود که از کودک ۷ ساله تا پیرمرد هفتاد ساله او را دوست داشته باشند. او هم میدانست که با هر فرد چگونه رفتار کند. کافی بود که یک نیم روز با یک نفر باشد، آنچنان با هم دوست میشدند که انگار از سالها قبل همدیگر را میشناسند.
بعد از شهادتش، دوستانش میگفتند حسن همه مدل دوست و رفیق داشت. از روحانی و بسیجی تا جوانهای جلف با حسن دوست بودند.
یک روز حسن به من گفت: مادرجان یک دوست دارم که تک پسر است و نماز نمیخواند. میخواهم از راه دوستی او را به نماز خواندن تشویق کنم و اینگونه شد. پس از شهادت حسن این آقا همیشه به ما سر میزند و از خوبیهای حسن برایمان میگوید. به دوستانش نیز سپردهام که هر کس خواب حسن را دید برایم تعریف کند، یک بار این آقا میگفت خواب دیدم که از صحن آزادی وارد حرم مطهر امام رضا(ع) شدم. از راهروهای آن صحن به پشت بام رفتم و در فاصلهی چند متری گنبد طلایی دیدم یک سنگ سفید نصب شده و با خط طلایی روی آن اسم شهید حسن قاسمی دانا حک شده است. از پشت بام به پایین آمدم که داداش حسن را در صحن دیدم. گفتم: داداش تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر شهید نشدی؟. حسن تبسمی کرد. گفتم: داداش بالای بام رو دیدی که سنگ بزرگی برایت نصب کردند. گفت: میدانم. سپس حسن دستهایم را گرفت و گفت بیا برویم نماز اول وقت بخوانیم. برو ۲ مهر کربلا بیاور. رفتم مهر بیاورم که از خواب بیدار شدم.
** آرزویم این بود که فرزندانم رزمنده شوند
در دوران دفاع مقدس مهدی فرزند بزرگم و حسن کم سن و سال بودند. وقتی در معراج شهدای مشهد، شهید میآوردند و تشییع میکردند، دست بچهها را میگرفتم و به مراسم تشییع میرفتم و همیشه یکی از آرزوهایم این بود که فرزندانم بزرگ بودند و آنان را راهی جبهههای حق علیه باطل میکردم. دوست داشتم فرزندانم در عاشورای زمان نقش آفرینی کنند. این آرزویم را وقتی بچهها بزرگ شدند به آنها گفتم. روزی که حسن میخواست برود همین حرف را یادآوری کرد و گفت: مادرجان مگر نمیگفتی که دوست داری فرزندت در عاشورا زمان در سپاه امام حضور داشته باشد؟ اگر میگفتم نرو حرف دل و زبانم یکی نبود اما قلبا قانع شدم که فرزندم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برود.
یک روز دستهای مهربانش را بر گردنم انداخت و گفت: مادرجان اگر به سوریه بروم و شهید بشوم چه میکنی؟ خندهام گرفت. گفتم: پاشو مادرجان تو شهید نمیشوی. بعد کمی مکث کردم و گفتم هر کاری که دیگر مادران شهدا میکنند من هم میکنم. گفت: مادر اما برای من در مراسم شهادتم گریه نکن بلکه برای مصیبتهای حضرت زینب(س) و اهل بیت(ع) گریه کن و برای عزای آنان لباس مشکی بر تن کن.
** تنها چند دقیقه اشک ریختم
حسن در مراسمهای فوت اقوام هم عادت داشت که تنها لباس تیره بپوشد و فقط در مراسمهای عزای ائمه لباس مشکی بر تن میکرد. و در تمام روزهای محرم و صفر لباس مشکی را بر تن داشت. هر وقت که ایام عزای ائمه میشد به حسن و دیگر فرزندانم یادآوری میکردم که مثلا فردا سالروز شهادت امام صادق(ع) است. این تربیت باعث شده بود که وقتی بزرگ شده بودند گاهی وقتها خودشان به من یادآوری میکردند تا لباس مشکی بپوشیم.
وقتی خبر شهادتش را به من دادند تا ۱۰ دقیقه گریه کردم و تنها حسنم را صدا زدم. پس از آن ده دقیقه دیگر گریه نکردم و با لباس سرمهای در مراسم تشییع و ختمش بودم. برایم مهم نبود که کسی میگوید چرا مادرش لباس مشکی نپوشیده است. مهم این بود که به وصیت فرزندم عمل کردم. وقتی به بهشت رضا رفتیم و پیکرش را دیدم، بدون اینکه اشک بریزم با او حرف زدم. میگفتند اشک بریز چرا که قلبت درد میگیرد اما من اشکی نداشتم. من باور کرده بودم که حسنم شهید شده است و اکنون زنده و در نزد خدایش روزی میخورد. پس دلیلی ندارد که اشک بریزم.
حسن اولین شهید مدافع حرم مشهدی بود. پیش از آن پیکرهای شهدای افغانستانی مدافع حرم را میآوردند اما در سکوت و خلوت تشییع میشدند. دوستان حسن اجازه ندادند که مراسم تشییعش در سکوت و غریبانه برگزار شود. پیکر حسن را همراه با پیکرهای سه شهید فاطمیونی از مهدیه مشهد تشییع کردند. تشییع باشکوهی شد. پیش از شهادتش کسی خبر نداشت که حسن سوریه بوده است، خبر شهادتش در سوریه همهی دوستانش را شوکه کرده بود و همه آمده بودند. راهی که حسن آغاز کرده بود باعث شد تا تعدادی از دوستانش نیز برای دفاع از حرم به سوریه بروند.
شب تدفین پیکر حسن دو تن از سرداران به منزل ما آمدند. من در آشپزخانه بودم. فهمیدم که برای دلجویی آمدهاند. وارد سالن شدم آن دو بلند شدند و دلجویی کردند. گفتم: من از شهادت فرزندم خوشحالم. آن روزی که فرزندم رفت قلبا راضی بودم و افتخار میکنم که حضرت زینب(س) پسرم را برای دفاع از حرمش طلبید. خوشحالم که خریدار فرزندم زینب(س) بانوی کربلا بود. حسنم زینبی بود. وقتی از هیات برمیگشتیم آرام آرام زمزمه میکرد که “امان از دل زینب، که خون شد دل زینب” و آرام اشک میریخت. ذکر همیشگی فرزندم یا زینب(س) بود. پس به من تبریک بگویید که به چنین سعادتی مفتخر شدهام.
** کمک به هیات، شمردن ندارد
وقتی از هیات خارج میشد، کتش را روی دوش میانداخت و دستش را داخل جیبش میکرد و بدون اینکه اسکناسها را برای شمارش لمس کند یا بیاورد بیرون و اسکناسی بشمرد هر چه در جیب داشت در صندوق کمک به هیات میانداخت. من به او اعتراض میکردم که مادر جان شاید در راه بنزین ماشینت تمام شد و پولی هم در جیب نداشتی آن وقت چه میکنی؟ میگفت فعلا که بنزین دارد. گفتم: خُب شاید فردا به پول احتیاج پیدا کردی. گفت: مگر ما میدانیم که تا چه وقت زندهایم که پول در جیب خودمان نگه داریم؟ زشت است آدم وقتی از در هیات امام حسین(ع) بیرون میآید موجودی جیبش را نگاه کند و بگوید چقدر بندازم. به این فکر نکن که چقدر کمک کنی به این فکر کن که چقدر به هیات حضرت اباعبدالله نیاز داری!