به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 2,537
بازدید دیروز: 2,765
بازدید هفته: 15,320
بازدید ماه: 81,393
بازدید کل: 23,743,202
افراد آنلاین: 4
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۱۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Wednesday , 8 May 2024
الأربعاء ، ۲۹ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
13 - خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۹ - شکنجة دختر برای شکستن مقاومت مادر ۰۷/ ۰ ۱/ ۱۳۹۵
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۹

شکنجة دختر برای شکستن مقاومت مادر 

 

Image result for ‫مرضیه حدیدچی (دباغ)‬‎Image result for ‫مرضیه حدیدچی (دباغ)‬‎


مأموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده‌خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه‌های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
نگران و مشوش ثانیه‌ها را سپری می‌کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین درگذر بود. بی‌قرار و بی‌تاب در آن سلول 1×1/5 متر این طرف و آن طرف می‌شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک[ دریچه[‌روی در، راهرو را نگاه می‌کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ! برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ‌کس!
چون مار گزیده‌ای به خود می‌پیچیدم، آن شب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتم، خوف داشتم که آنان دست به کاری حیوانی بزنند، می‌ترسیدم، می‌لرزیدم و فرو می‌ریختم... آخر خدایا این  چه وضعی است! این چه مصیبتی است! چطور تاب بیاورم! گل زندگیم را پرپر کنند! خودت دریاب! خودت از این شکنجه‌گاه جهنمی نجاتش بده..!
صدای جیغ‌ها و ناله‌های جگرسوز رضوانه قطع نمی‌شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی‌رساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟!‌چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت چهار صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می‌زدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح و خونین، دو مأمور او را کشان کشان بر روی زمین می‌آوردند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه! جگرپاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن‌چنان که کنگره آسمان به لرزه درآید، هرچه که به دستم می‌رسید دندان می‌کشیدم، آن قدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر روی او می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورد و بیدارش نمی‌کند؛ دیگر دیوانه شدم، سرو تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می‌کوفتم، فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد... دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت زده به جسم بی‌جان دخترم از آن سوراخ در می‌نگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه خون می‌جوشید...
ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد، چنان که اگر کوه در برابرم متلاشی می‌شد، به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: «مرا هم ببرید!‌ می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل‌ها! جنایتکارها!! و...»، در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر و الصلوهًْ و انها لکبیره الا علی الخاشعین(1)». آب سردی بر این تنوره گرگرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت و خطابم قرار می‌داد و مرا به صبر و نماز فرا می‌خواند، بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است.
صدا، صدای آیت‌الله ربانی شیرازی(2) بود خیلی سوزناک دلداریم می‌داد.
اونیز از همان دیشب، چون من تا صبح نخوابیده بود؛ و تا سپیده صبح نماز و قرآن می‌خواند، ولی صدایش در میان آن همه فریاد و جیغ گم می‌شد؛ و من تا این لحظه نمی‌شنیدم، مرحوم ربانی شیرازی سلولش فاصله‌ای با سلول من نداشت و آن چه را که من دیده بودم او نیز دیده بود و هر چه را که رضوانه و من آخرت و دنیا را فریاد می‌زدیم یقین داشتم که تنها او بود که می‌شنید و اطمینان دارم که قلب او نیز از این جنایت خون بود. وجود این عالم ربانی در آن برهوت و کویر لم یزرع، آب حیاتی بر ریشه‌های خشکیده‌ام بود. جانی دوباره گرفتم و زنده شدم، برخاستم و دست به سوی آسمان گرفتم و همه چیز و همه کس را به دست توانای خداوند متعال سپردم و زندگی دخترم را از او خواستم.
به واقع هیچ چیز جز آن آیات الهی نمی‌توانست مرا به خود آورد و تسکینم دهد. از رضوانه دیگر هیچ خبری نداشتم، در دریای بیم و امید دست و پا می‌زدم و هر چه که از حرکت عقربه‌های ساعت می‌گذشت بر نگرانیم می‌افزود. حدود ده روزی به همین منوال گذشت که ناگاه معجزه‌ای که انتظارش را می‌کشیدم روی داد، رضوانه را باز گرداندند، اما شکسته و پژمرده، زخمی و مجروح، مچ دستانش به شدت آسیب دیده و زخمی و خونین بود، علت را پرسیدم، معلوم شد که پس از آن شب برزخی و در حالت اغما، او را به بیمارستان شهربانی برده‌اند و در آن جا دست‌هایش را با زنجیر به تخت بسته بودند، و سرباز مسلحی هم در آن جا نگهبانی می‌داد و فقط روزی یک بار دست‌هایش را باز می‌کردند و به دستشویی می‌برده‌اند.
دختر چهارده ساله‌ام را در آغوش گرفتم و دلداریش دادم. از او درباره آن شب گم شده در زمان، پرسیدم، اشک در چشمانش حلقه زد، بغض در گلویش ترکید؛ و در آغوشم فرو رفت، و هق هق گریست؛ در آن شب شوم چند نفر از ساواکی‌های مزدور و خبیث، چون حیوانی درنده و وحشی او را سر برهنه کرده و دورش حلقه می‌زنند و آزار و اذیتش می‌کنند...!
این شکنجه وحشیانه و اقدام کثیف برای دختری که همیشه با چادر مشکی و پوشیه به مدرسه رفته بسیار دردناک و عذاب‌آور بود. هنوز هم تصور و یاد آن لحظه‌هایی که دست کثیف آن جلادان و جنایتکاران با بدن دخترم تماس می‌گرفت و از هوش می‌رفت، برایم دردآور و تکان دهنده است و از خداوند برای آن حیوانات کثیف عذاب الیم می‌خواهم.
بوی عفن و آزادی
با شنیدن آن چه که بر سر دخترم، گل باغ زندگیم آمده بود، نفرتی عجیب و عمیق نسبت به رژیم و مأموران یافتم که پایانی بر آن نیست...
در شرایط جدید نه تنها زخم‌هایم بهبود نیافت، بلکه عفونتش عود کرد و بوی آزار دهنده آن تمام فضای سلول را می‌گرفت ‌و هر چه می‌گذشت بدتر و بدتر می‌شد؛ به طوری که کاملاً زمین‌گیر شدم.
رضوانه پس از مدتی از نظر جسمی و روحی حالش بهتر و مساعد شد، و می‌توانست دیگر روی پاهایش بایستد و چند قاشقی غذا بخورد و چند قطره‌ای آب بنوشد. با شکل‌گیری این وضعیت، آمدند و او را به زندان قصر بردند. دلیلش را نگفتند و من هم ندانستم که چرا؟!
با رفتن رضوانه حال من بدتر و بدتر شد،‌ دیگر قادر به هیچ حرکتی نبودم. چون جسمی در حال گندیدن در گوشه سلول افتاده بودم؛ تا این که روزی نصیری برای بازدید به آن جا آمد و به تک‌تک سلول‌ها و اتاق‌ها سر زد و دستوری داد. وقتی در سلولم را به رویش باز کردند! از بوی عفنی که به دماغش خورد، چند قدمی به عقب رفت؛ عصبانی شد و به سربازی گفت: «در را باز بگذار، تا این بوی گند برود و بیایم ببینم که چه خبر است!»
با گفتن این جمله از آن جا خارج شد و به سراغ دیگر سلول‌ها رفت.
در این مدت فهمیدم که چرا دستگیر شده‌ام. یک روز پیش از گرفتاری دخترم متوجه شدم کسی که مرا لو داده، متأسفانه یکی از بچه‌هایی بود که رویش حساب می‌کردیم. یک وقت دیدم او را دست و چشم بسته به اتاقم آوردند به او گفتند: «که گفتی دباغ چه کار می‌کرد؟» آن برادر که مرا نمی‌دید، شروع به گفتن کرد: «عرض کردم، نوار تکثیر و پخش می‌کرد، اعلامیه پخش می‌کرد، پست می‌کرد، جلسه آموزشی می‌گذاشت و...»، حال در این فکر بودم که با لو رفتن کمی از فعالیت‌هایم تا کی در این محبس خواهم ماند...
نصیری دوباره بازگشت، در آن زمان او را نمی‌شناختم، بعدها فهمیدم که با چه اهریمنی طرف بودم. ولی رفتارش و چاپلوسی سایر مقامات کمیته در نزد او، نشان می‌داد که فرد ذی‌نفوذ و مهمی است. او در حالی که با دستمال سفیدی روی دماغ و دهانش را گرفته بود گفت: «پیر زن تو این جا چه کار می‌کنی؟» 34 سال بیشتر نداشتم ولی آن قدر شکسته شده بودم که او پیر زن خطابم می‌کرد، گفتم: «از من نپرس از آن‌هایی که مرا آورده‌اند بپرسید، از پرویز. مرا با هشت بچه قد و نیم قد به این جا آورده و شکنجه‌ام داده‌اند، دختر بچه‌ام را جلو چشمانم آزار و اذیت کرده‌اند؛ شما خبر دارید با او چه کرده‌اند؟! و چه بلایی سرش آورده‌اند؟! خودم را هم که می‌بینی، هیچ جای سالم در بدنم پیدا نمی‌شود؛ تمام بدنم عفونت کرده و چیزی نمانده که به قلبم سرایت کند و بمیرم، نه از پزشک خبری هست، نه از دارو؛ خدا کند که بمیرم و از این همه ظلم و جنایت راحت شوم...» حاضر نبودم که از این حمله کلامی دست بردارم، ولی نصیری جمله‌ام را بردید و گفت: «چه کرده‌ای؟ برای چه تو را گرفته‌اند؟» خود را به بی‌خبری زده و عوامانه گفتم: «کاری نکرده‌ام، جرم من این است که می‌خواستم دامادهایم دکتر و مهندس شوند و دخترانم سفید بخت شوند!» نصیری گفت: «این چرند و پرندها و مزخرفات چیست که می‌گویی.» قسمی لفظی خورده و ادامه دادم: «آلآن چند روز است که بچه‌هایم بی‌سرپرست در خانه رها شده‌اند، شوهرم در مأموریت و مسافرت است، نمی‌دانم چه بلایی سر آن‌ها آمده و از وضعشان بی‌خبرم، یک دخترم را هم الآن معلوم نیست به کجا برده‌اند، می‌گویند زندان، ولی معلوم نیست...» نصیری خواست که حرف‌هایم را مکتوب کنم، ولی وانمود کردم که سواد ندارم و حتی روخوانی هم نمی‌دانم، به همین خاطر با عتاب گفت: «پیرزن! تو نه خواندن می‌دانی و نه نوشتن، آخر چه کار می‌خواستی و می‌توانستی بکنی، می‌خواستی شاه را بکشی! آخر چرا خودت را بدبخت می‌کنی و...» گفتم: «فقط همانی که گفتم می‌خواستم آینده هفت دخترم را روشن کنم، زن دکتر و مهندس شوند...» پوزخندی زد و از سلول خارج شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1- سوره بقره آیه 45 یعنی: «و از خدا به صبر و تحمل و نماز یاری جویید که نماز امری بسیار بزرگ و دشوار است، مگر بر خداپرستان»
2- آیت‌الله عبدالرحیم ربانی شیرازی در 1301 شهر شیراز متولد شد. تحصیلات خود را از مکتب خانه آغاز کرد و در دوازده سالگی به فراگیری علوم اسلامی روی آورد و در همین ایام در بازار به کار پرداخت. او در هفده سالگی وارد حوزه علمیه شیراز شد و در کنار تحصیل علوم دینی به فعالیت سیاسی روی آورد و در طرد فرقه‌های بابیت، بهاییت و صوفی‌گری به همراه سایر گروه‌ها به نام «دین» تلاش می‌کرد. در 1320 با اوج‌گیری تبلیغات توده‌ای‌ها به میدان آمد و با آن‌ها به مبارزه پرداخت. او در 1327 به حوزه علمیه قم رفت و به درس آیت‌الله العظمی بروجردی و آیت‌الله محقق داماد حاضر شد. آیت‌الله ربانی از حضرات آیات شیخ محمد کاظم شیرازی، سیدعبدالله بلادی، حاج‌آقا بزرگ طهرانی اجازه اجتهاد گرفت. وی پس از درگذشتن آیت‌الله بروجردی به طرح و تبلیغ مرجعیت امام خمینی پرداخت.