به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 2,453
بازدید دیروز: 2,765
بازدید هفته: 15,236
بازدید ماه: 81,309
بازدید کل: 23,743,118
افراد آنلاین: 5
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۱۹ اردیبهشت ۱٤۰۳
Wednesday , 8 May 2024
الأربعاء ، ۲۹ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
17 - خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۱۳ - لحظه شیرین دیدار فرزندان در زندان ۱۷/ ۰ ۱/ ۱۳۹۵
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۱۳

لحظه شیرین دیدار فرزندان در زندان

Image result for ‫خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)  لحظه شیرین دیدار فرزندان در زندان‬‎



چپی‌ها نیز در ورزش و نرمش صبحگاهی حضور داشتند. من به دلیل وخامت جراحت‌ها و زخم‌هایم و ضعف عمومی که داشتم توان شرکت در این برنامه‌ها را نداشتم. بعد از ورزش نوبت صرف صبحانه می‌شد، سپس هر کسی به فراخور حالش مشغول کاری می‌شد. بیشتر اوقاتمان را مطالعه کتاب و حضور در مباحث و جلسات سیاسی، پر می‌کرد. بعد از ناهار زندانیان استراحت، و عصر هنگام هم در محوطه بند و اتاق‌ها و دور و بر تخت‌ها راه می‌رفتند و قدم می‌زدند. گاهی هم نگهبان از روی دلسوزی اجازه می‌داد تا زندانیان برای راهپیمایی به محوطه مقابل ساختمان بروند. اول غروب و شاید زودتر، شام توزیع می‌شد. بعد از شام و نماز، بچه‌ها دور هم می‌نشستند و راجع به کتاب‌هایی که خوانده بودند بحث و گفت‌وگو می‌کردند. ساعت 10 شب، خاموشی بود، و تازه از این ساعت به بعد پچ‌پچ بچه‌ها شروع می‌شد. هر دو یا سه نفر در گوشه‌ای خیلی آهسته درباره کارها و برنامه‌های آینده و تصمیماتشان صحبت می‌کردند. برخی هم به کارهای دیگر می‌پرداختند، برای کتاب خواندن اوج ساعت مطالعه بود، به هر حال از خواب خبری نبود. بعد از نیمه شب بود که افراد تک تک به خواب می‌رفتند و از این لحظه چشم‌ها به خاطر روشن بودن لامپ‌ها (چراغ‌های خواب!) در آزار بود و اغلب با روسری چشم‌هایشان را می‌بستند تا به خواب بروند.
برنامه ملاقات‌ها به شکل معمولی بود و تنها افراد نسبی درجه یک حق دیدار داشتند.
چندبار خانواده‌ام و خواهرها به ملاقاتم آمدند. یکی دو بار هم دختر و پسر عمه‌هایم که نامشان حدیدچی بود خود را برادر و یا خواهرم جا زده به ملاقاتم می‌آمدند. شوهرم نیز هر ماه یک مرتبه از اهواز برای دیدنم می‌آمد.
به بچه‌های زیر هفت سال اجازه ملاقات نمی‌دادند. ولی در عید نوروز سال 53 این ممنوعیت موقتا برداشته و ملاقاتی عمومی اعلام شد.
پدر و مادر و برادر و خواهرم به ملاقاتم آمدند و دختر و پسر کوچکم را نیز همراه آوردند، ملاقاتی از پشت میله‌ها و توری‌ها. آنها بچه‌ها را بلند می‌کردند، تا همدیگر را ببینیم. نمی‌دانم چطور شد که در همین حال رئیس زندان اجازه داد بچه‌ها حضوری به ملاقاتم بیایند. برایم لحظاتی بسیار شیرین و به یاد ماندنی بود، آن‌ها را سخت در آغوش گرفتم و آنها از سر و گردنم بالا می‌رفتند. در حالی که زخم‌های عفونی‌ام دهن باز کرده و درد بر تمام وجودم مستولی بود، بایستی این وضع را تحمل می‌کردم و مراقبت می‌کردم تا هم بدن بچه‌ها با زخم‌ها و جراحات به خاطر میکروبی بودنشان تماس مستقیم نیابند و هم ناله‌ای نکنم که متوجه وضعیتم شوند و به خانواده خبر دهند. ممکن بود خانواده با اطلاع از بیماریم دست به دامان کسانی می‌شدند تا آزادم کنند. فرزندان دلبندم را در بغل روی زانوهایم می‌نشاندم تا دستم به سر و گردنشان برسد، با این که درد شدیدی داشتم؛ ولی اصلا مایل به از دست دادن این لحظات شیرین توأم با شیطنت‌های کودکانه و دوست داشتنی بچه‌ها نبودم. یکی دو مامور نیز متوجه این حال و شعف شدند از این رو پس از پایان وقت ملاقات، بچه‌های مرا دیرتر از همه از آن جا خارج کردند. آن‌ها گریه می‌کردند و می‌گفتند: «ما می‌خواهیم پیش مامان بمانیم!» فکر می‌کردند که به مهمانی آمده‌اند!
فرزندانم به اجبار از آن جا رفتند، ولی خانواده‌ام می‌گفتند برای مدت‌ها این دو هر وقت پلیسی را در خیابان می‌دیدند ترش کرده می‌گفتند که این همان کسی است که نگذاشت ما پیش مامان بمانیم و از او جدایمان کرد.
هر زندانی برای خود مخارجی از جمله خرید سیگار، شیر و ماست و... داشت آن‌ها هم که بیماری‌های گوارشی داشتند و مصرف غذاهای زندان برایشان مضر بود، خود غذایشان را از بوفه زندان تهیه می‌کردند. بودجه‌ این مخارج یا از محل مقرری‌هایی بود که از طرف زندان داده می‌شد، و یا از پول‌هایی که بستگان و اقوام در ملاقات‌ها می‌دادند.