سقوط تنگه احد نتیجه سقوط ایمان بود
گناه؛ علّت اشتباهات بزرگ و از دست دادن ایمان
شما ببينيد در جنگ اُحد يک اتّفاقى افتاد، که [مسبّبان اين اتّفاق] يک عدّه مؤمن بودند؛ آن پنجاه نفرى که دچار نفرين و شِکوه همه مسلمانها در طول اين چهارده قرن شدند، مسلمان بودند، اصحاب پيغمبر بودند، کسانى بودند که خيلى از همينها در بدر شرکت کرده بودند؛ اينها مردمان بدى نبودند، [امّا] همينها دچار آن آفت شدند؛ يعنى بهخاطر غنيمت گردنه را رها کردند، ميدان را به دشمن دادند و موجب شدند که تعداد زيادى از خونهاى پاک بر زمين ريخته شد- خونى مثل خون حمزه سيّدالشّهداء بر زمين ريخته شد؛ چيز کمى نبود اين- و پيغمبر زخم خورد و حکومت اسلام و نظام نوپاى اسلامى دچار تزلزل شد؛ بهخاطر کوتاهى اين پنجاه نفر. آيات قرآن درمورد اين پنجاه نفر زياد است؛ میفرماید که: «اِنَّ الَّذين تَوَلَّوا مِنکم يَومَ التَّقَى الجَمعانِ اِنَّمَا استَزَلَّهُمُ الشَّيطانُ بِبَعضِ ما کسَبوا»؛ معنايش اين است که آن کسانى که در روزِ ملاقاتِ دو گروه- يعنى در روز اُحد- رو برگرداندند، فرار کردند و گريختند، اين کارى که اينها کردند نتيجه اشتباهات و لغزشهايى است که قبل از اين کرده بودند؛ يعنى هر لغزشى، بهنوبهخود، لغزشهاى ديگرى را بر انسان تحميل میکند؛ يعنى پايه ايمان را سست میکند و آن سستى ايمان تأثير سوء خودش را در عمل بعدى ما ميگذارد. يعنى يک خطا که میکنیم و يک لغزش که پيدا میکنیم، اين لغزش يک تأثيرى روى ايمان ما ميگذارد، ولو نامحسوس.
يک کار خطايى را قبلاً يک نفرى انجام میدهد، بعد در ايمان او يک تأثير منفى ميگذارد، بدون اينکه خود انسان هم متوجّه بشود. آدم هيچ نمیفهمد؛ مثل خيلى از حالات انسان که از حالى به حالى میرود لکن متوجّه نيست تغيير حال خود را؛ مثل ماها که از جوانى به پيرى آمدهايم. خدا رحمت کند مرحوم آقاى خاتمى(رضواناللهعليه) را؛ به من ميگفتند که- آن وقتى که به من اين حرف را ميزدند، مثلاً 65 تا 70 سالشان بود- من به زبان ميگويم که پيرم امّا اصلاً احساس نمیکنم پيرم؛ خودم را مثل همان تصوير 30سالگى و 35سالگى ميبينم. من سالها بعد باز از ايشان پرسيدم گفتم شما يکوقتى يک چنين حرفى به من ميگفتيد؛ گفتند آره، الان هم همانجور است. اين [ماجرا براى] سال 57 [است] که من از تبعيد برميگشتم، رفتم اردکان خدمت ايشان. حالا خود ما هم همينجور؛ تصويرى که از خودمان- ما ريشسفيدها و پيرمردها- در ذهنمان هست، تصوير سى سال پيش از خودمان است؛ همان وضعى که سى چهل سال پيش داشتيم، تصوير ما از خودمان آن تصوير است. اين گذران عمر و تحوّل عجيبى که پيدا شده، با همه آثار جسمانىاى که دارد- حتّى آثار محسوس جسمانى- درعينحال اين را درک نمیکنیم. تحوّل ايمان هم همينجور است؛ يعنى کم شدن ايمان را هم که آثار محسوس جسمانى هم ندارد تا انسان بفهمد و درک بکند، آدم حس نمیکند.
پس آن لغزش و اشتباه در ايمان اثر گذاشت، اين کم بودن ايمان [هم] در عمل بعدى ما اثر ميگذارد؛ يعنى بعد که ميخواهيم يک عملى را انجام بدهيم، يک ميدان جهادى و ميدان امتحانى پيش مىآيد، اين کمبود ايمان ما اينجا خودش را نشان میدهد. مايى که با يک ايمان وافر يکجايى توانستيم يک جست بزنيم، يک حرکت بکنيم، يک کار بزرگ انجام بدهيم، حالا که در مقابل همان کار قرار ميگيريم مىبينيم دست و پايمان ميلرزد؛ درست مثل همينکه آدم در جوانى ميتوانسته با يک جست از جوى دومترى بپرد، حالا به همان جوى که ميرسد نمیتواند. اينجورى میشود؛ يعنى همينطور عمل روى ايمان و ايمان روى عمل اثر ميگذارند؛ اثر منفى. نتيجهاش شکست اُحد میشود؛ نتيجهاش عقبرفتهاى گوناگون ديگر میشود؛ نتيجهاش اين میشود که 61 سال بعد از هجرت پيغمبر و 50 سال بعد از وفات پيغمبر، نوه پيغمبر که عزيزترين انسانِ پيغمبر است- يعنى امام حسين(عليهالسّلام)- در مقابل حکومت جانشين پيغمبر قرار میگیرد و به آن وضع فجيع به شهادت ميرسد. من يکوقتى گفتم اينها عبرتهاى تاريخ است؛ اينها فراتر از درس است، اينها عبرتهاى تاريخ است. غرض، اين يک نکته که در مورد ايمان فرمودند.
پایههای ایمان
يک نکته ديگر در باب ايمان- يعنى جمله ديگرى که در اين جلد است- که اين هم باز از کلمات اميرالمؤمنين است، حکمت سىام يا سىويکم [ نهجالبلاغه است]. البتّه [ترتيب] اينها در نسخههاى نهجالبلاغه مختلف است و عقب و جلو دارد؛ اين در نسخه من سىام است. «سُئِلَ عَنِ الايمان»؛ از حضرت پرسيدند درباره ايمان براى ما صحبت کن. فرمود: «اَلايمانُ عَلى اَربَعِ دَعائِم»؛ ايمان بر روى چهار پايه استوار است. يعنى چه بر روى چهار پايه؟ يعنى اگر اين پايهها محکم بود، اين ايمان اين رو ميماند؛ اگر اين پايهها سست شد يا فرو ريخت، آنوقت ايمان به همان نسبت فرو ميريزد؛ بهطور کامل ساقط نمیشود امّا به همان نسبت فرو ميريزد. چهار پايه، پايههاى ايمان است؛ آنها چيست؟ اين چهار پايه را بيان فرمودند: «عَلَى الصَّبرِ وَ اليَقينِ وَ العدلِ وَ الجِهاد»؛ اينها چهار پايه ايمان است:
1) صبر و استقامت
اوّل صبر، ايستادگى و استقامت در همه زمينهها؛ يک برنامهاى را ميخواهيد دنبال کنيد، ايستادگى کنيد پاى آن برنامه تا آخر؛ کارى را ميخواهيد انجام بدهيد، کار را تمام کنيد؛ مصيبتى پيش مىآيد، در مقابل آن مصيبت خودتان را از دست ندهيد؛ واجبى بر شما مقرّر میشود، براى انجام دادن واجب تحمّل داشته باشيد و بىحوصله و ازپاافتاده نشويد؛ در مقابل گناهى قرار ميگيريد، ايستادگى کنيد و تسليم گناه نشويد. ايستادگى، در هرجايى يک نمودى دارد. البتّه معناى ايستادگى، در همهجا يکى است؛ يعنى همان قوّت نفْسانى و استقامت و پافشارى، منتها هرجايى يکجور خودش را نشان میدهد: صبر در مقابل اطاعت، صبر در مقابل معصيت، صبر در مقابل مصيبت. [پس] يکى صبر است.
2) یقین
بعد، «وَ اليَقين»؛ يک پايه ايمان هم بر يقين استوار است. همينطور که گفتيم، يقين همان علم است. پايههاى يقين را نبايد متزلزل کرد و شک را مثل موريانه نبايدانداخت به پايه يقين؛ يقين را بايد استوار نگه داشت. اگر بهطور طبيعى سؤالى به ذهن انسان آمد، بايد برود آن سؤال را دنبال بکند تا اينکه شک و ترديد را برطرف بکند امّا خودش وسوسه نبايد بکند، يقين را در خودش يا در ديگران نبايد زايل کند، يقينيّات را دچار ترديد نکند و تبديل به مشکوکات نکند.
3) عدل
«وَ العَدل»؛ يکى هم عدل. عدل يعنى هر چيزى در جاى خود قرار گرفتن. معناى لغوى عدل هم يعنى ميانه، اعتدال هم که میگویند از اين است؛ يعنى در جاى خود، بدون افراط، بدون تفريط، بدون چپرَوى، بدون راسترَوى؛ اين معناى عدل است. اينهم که میگویند عدل [يعنى] قراردادن هر چيزى در جاى خود، بهخاطر همين است؛ يعنى وقتى در جاى خود قرار گرفت- که نظام طبيعت بر مبناى عدل و حق آفريده شده- تعادل بهوجود مىآيد. آنوقت، در رفتار انسان عدل لازم است؛ در حکمرانى، براى حکمران عدل لازم است؛ در موضعگيرى عدل لازم است؛ در اظهار محبّت و اظهار نفرت عدل لازم است. ببينيد، قرآن در دو جا- به نظرم يا دوجا است يا بيشتر- [اشاره به عدل میکند]: «وَ لا يَجرِمَنَّکم شَنَئانُ قَومٍ عَلى اَلاّ تَعدِلوا»؛ دشمنى با يک کسى هم موجب نشود که شما درباره او از عدالت کناره بگيريد و عدل به کار نبريد؛ نه، ولو دشمن هم هستيد با کسى، «اِعدِلوا هُوَ اَقرَبُ لِلتَّقوى». عدل هم يکى از پايههاى ايمان است؛ اگر عدل بود، ايمان ميماند.
4) جهاد
و آخرى جهاد [است]. جهاد يعنى مبارزه؛ همان معنايى که امروز ما در زبان فارسى از کلمه مبارزه ميفهميم؛ جنگ آن معنا را نمیدهد، ستيزهگرى آن معنا را نمیدهد؛ هيچکدام معنايى را [نمیدهد] که ما از مبارزه ميفهميم. ميگويى من دارم مبارزه میکنم، مبارزه علمى میکنم، مبارزه اجتماعى میکنم، مبارزه سياسى میکنم، مبارزه مسلّحانه میکنم؛ همه اينها مبارزه است و يک معنا دارد. مبارزه يعنى يک تلاش پُرنيرو را انجام دادن، در مقابل يک مانع و يک دشمن. اگر هيچ مانعى در مقابل انسان نباشد، اين مبارزه نيست. مثلاً فرض کنيد در جادّه آسفالته، انسان در يک ماشين خيلى خوب با باک پُر از بنزين، پايش را بگذارد روى گاز و همينطور يواشيواش برود؛ اين را مبارزه نمیگویند. مبارزه آنجايى است که انسان با يک مانعى برخورد کند- که اين مانع در جبهههاى انسانى میشود دشمن، در جبهههاى طبيعى میشود موانع طبيعى- با اين درگير بشود و سعى کند اين مانع را از ميان بردارد؛ اين میشود مبارزه. جهاد در عربى عيناً به همين معنا است؛ يعنى مبارزه. جهاد در قرآن و حديث هم به همين معنا است؛ همهجا بهمعناى جنگ مسلّحانه نيست. البتّه يکجا هم تطبيق میکند با جنگ مسلّحانه، يکجا هم تطبيق میکند با جنگ غير مسلّحانه. بنابراين، يکى از پايهها هم جهاد است.