به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 18,129
بازدید دیروز: 4,654
بازدید هفته: 22,783
بازدید ماه: 22,783
بازدید کل: 25,009,922
افراد آنلاین: 129
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
یکشنبه ، ۰۲ دی ۱٤۰۳
Sunday , 22 December 2024
الأحد ، ۲۰ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۸۲ - فاطمه ملکی : نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم ۱۳۹۸/۱۱/۲۶

نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم 

  ۱۳۹۸/۱۱/۲۶

Image result for نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم

 

فاطمه ملکی

همسر شهید «مهدی نعمایی» درباره عید نوروزی که سردار سلیمانی نخستین مهمانشان بود، می‌گوید: در این دیدار سردار وارد اتاق آقا مهدی شدند؛ دوستان آقا مهدی از خاک محل شهادتش چند عدد مُهر درست کرده بودند؛ من این مُهرها را به سردار نشان دادم و ایشان گفتند «می خواهم با مهر تربت شهید در این اتاق نماز بخوانم.»
بعد از شهادت سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی، وقتی پای صحبت خانواده شهدا می‌نشینیم، خوب احساس می‌کنیم که آنها عزیزترین سردار را از دست داده اند؛ حتی فرزندان کم سن و سال شهدا درد فراق سردار را با تمام وجود حس کردند؛ این داغ برای دختران شهید «مهدی نعمایی» آن قدر سنگین بود که بعد از شهادت سردار توان مدرسه رفتن را هم نداشتند و تا امروز انگشتر یادگاری سردار را به انگشت دارند و با یادش گاهی بغض می‌کنند و گاهی لبخند می‌زنند.
پای حرفهای همسر شهید «مهدی نعمایی» می‌نشینیم؛ او روایت می‌کند از سردار سلیمانی که نخستین مهمان عید نوروز سال 98 بود و حال و روز دختران شهید بعد از شهادت حاج قاسم را.
عیدی ویژه شهید نعمایی به خانواده‌اش
در زمان تحویل سال 1398 به همراه بچه‌ها سر مزار آقامهدی رفته بودیم؛ به آقا مهدی گفتم «زمانی که شما در کنار ما بودید، هر سال یک عیدی خوب به من و بچه‌ها می‌دادید؛ عیدی امسال ما فراموش نشود.»
از ابتدای عید نوروز امسال تا هفت فروردین به مسافرت رفته بودیم و تا آن روز هیچ مهمانی به منزل ما نیامده بود؛ همان شب که به منزل رسیدیم با ما تماس گرفته شد و گفتند «سردارسلیمانی قرار است فردا به دیدن خانواده شهدای ساکن در البرز بیایند و اگر آمدن به منزل شما قطعی شد، فردا اطلاع می‌دهیم.»
صبح روز هشت فروردین منتظر تماس بودم که با من تماس گرفته شد و گفتند «سردار سلیمانی حدود ساعت 10 به منزلتان می‌آیند.» من بچه‌ها را بیدار نکردم و با مادر آقامهدی تماس گرفتم و گفتم که «قرار است سردار سلیمانی به منزلمان بیایند.» در حال آماده کردن منزل بودم که زنگ منزل‌مان زده شد؛ سراغ بچه‌ها رفتم و گفتم «بچه‌ها بیدار شوید، مهمان عزیزی به منزلمان می‌آید.»
در را باز کردم؛ سردار و یکی از محافظان به منزلمان آمدند؛ ایشان بعد از احوالپرسی سراغ بچه‌ها را گرفتند؛ به ایشان گفتم «بچه‌ها دارند، آماده می‌شوند تا خدمت برسند.» سراغ بچه‌ها رفتم؛ آنها چادرشان را سر کردند و با اینکه خواب‌آلود بودند با دیدن سردار شاد شدند؛ سردار روی ریحانه و مهرانه را بوسیدند و بچه‌ها کنار ایشان نشستند. روی میز پذیرایی تبلت ریحانه را آماده گذاشته بودم تا از سردار عکس بگیرم؛ ایشان بعد از احوالپرسی به تبلت روی میز‌اشاره کردند و گفتند «این تبلت برای کیه؟» من گفتم «برای ریحانه خانم» سردار گفتند «خب، با تبلت ریحانه خانم یک عکس یادگاری بیندازید.» با تبلت عکس گرفتم اما کیفیت عکس‌ها پایین بود؛ بعد با گوشی خودم تعدادی عکس گرفتم.
برای پذیرایی از مهمان‌ها در حال رفتن به آشپزخانه بودم تا چای بیاورم؛ سردار گفتند «دخترم زحمت نکش بیا کنار ما بنشین.» من هم نشستم و سردار از مسائل و اوضاع و احوال زندگی پرسیدند. وقتی که با سردار سلیمانی صحبت می‌کردیم، یاد قرار سال تحویل افتادم که از آقامهدی عیدی خواسته بودم؛ همان موقع داستان را برای سردار تعریف کردم و به ایشان گفتم «دیدن شما در منزلمان عیدی من و بچه‌ها بود.» سردار فرمودند «ان شاءالله عیدی شما دیدن روی حضرت مهدی (عج) باشد.»
بعد سردار پرسیدند «شما به دیدن رهبر انقلاب رفتید؟» من هم گفتم «سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی اولین مهمان عید امسال ما شما هستید،‌ ان شاءالله تا پایان سال دیدار با رهبر انقلاب نصیب ما می‌شود.» ایشان هم گفتند «ان شاءالله»
روی مبل نشسته بودیم، سردار به محافظی که در منزلمان بودند، گفتند که «جعبه انگشترها را بدهید که می‌خواهم به دخترانم انگشتر هدیه بدهم» ایشان یک انگشتر به مهرانه و ریحانه دادند و جعبه را روبروی من نگه داشتند و گفتند «دخترم یک انگشتر به انتخاب خودت بردار» من هم گفتم «سردار خودتان لطف کنید یک انگشتر به من بدهید» که یک انگشتر به من دادند و گفتم «این هدیه خیلی ارزشمند است.»
نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم
بعد از گفت وگوی خودمانی سردار با بچه‌ها، بچه‌ها به ایشان گفتند «ما یک اتاق داریم که تمام وسایل بابا در آنجاست.» سردار گفتند «بسیار خوب، برویم به اتاق بابا.» به همراه سردار به اتاق آقامهدی رفتیم؛ سردار به در و دیوار اتاق آقا مهدی که قاب عکس‌هایی از شهید بود نگاه می‌کردند؛ عکسی از سردار و آقامهدی بود. من در کمد را بازکردم تاسردار کفش و پوتین و لباسهای آقامهدی را ببینند؛ سردار گفتند «احسنت، احسنت به شما که موزه درست کردید، خیلی کار قشنگی بود.»
بعد هم من در ویترین را باز کردم و انگشتر آقا مهدی را که سردار به شهید داده بود، نشان دادم. دوستان آقا مهدی از خاک محل شهادتش چند عدد مُهردرست کرده بودند؛ من این مُهرها را به سردار نشان دادم و ایشان گفتند «من می‌خواهم با مهر تربت شهید در این اتاق نماز بخوانم.»‌ سردار اجازه ندادند برایشان سجاده بگذارم و با همان مهر تربت نماز خواندند.
بعد از اینکه نماز سردار تمام شد، مهرانه و ریحانه کنار ایشان ایستادند تا عکس یادگاری بگیرند؛ سردار به من گفتند «دخترم خودت هم بیا یک عکس بگیریم». من هم رفتم کنار بچه‌ها با سردار عکس گرفتیم.
قاب عکسی از سردار و آقامهدی روی دیوار بود؛ من آن قاب عکس را به ریحانه و مهرانه دادم و گفتم «سردار به شما هدیه دادند شما هم این قاب عکس را به ایشان هدیه بدهید.» بچه‌ها این قاب عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند «این قاب عکس را به اتاقتان بزنید.»
زمان رفتن حاج قاسم فرا رسید؛ اصلا دلمان نمی‌خواست سردار از منزلمان بروند؛ موقع خداحافظی به سردار گفتم «برای من و بچه‌ها دعا بفرمایید.» سردار گفتند «شما باید ما را دعا بفرمایید. دعا بفرمایید که من شهید بشوم.» با این جمله سردار جا خوردم و گفتم «سردار الان زود است؛ ان شاءالله سال‌های سال سایه‌تان بالای سر ما باشد و آخر عمرتان به شهادت.» ایشان خم شدند و بچه‌ها را بوسیدند. چندین بار از سردار خواهش کردم که باز هم در کنار ما بمانند اما حیف که دل کندن از سردار دلها خیلی سخت بود.
سردار رفتند من از پشت پنجره ایشان را دیدم که خودشان در را باز کردند و سوار ماشین شدند. در آن لحظه فقط‌اشکم جاری بود. خانواده آقا مهدی هم چند دقیقه بعد از رفتن سردار به منزلمان رسیدند و ایشان را ندیدند.
خبر شهادت حاج قاسم را باور نمی‌کردم
صبح جمعه 13 دی ماه هوا خوب بود؛ پرده‌ها را کنار زدم و تلویزیون را روشن کردم؛ دیدم عکس سردار سلیمانی روی شبکه رادیویی صفحه تلویزیون است؛ پیش خودم گفتم چه آدمهای بامعرفتی عکس سردار را به این شبکه ارسال کرده اند؛ وقتی دقیق‌تر نگاه کردم دیدم زیرنویس شده... فوری ... حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید. با دو دست به سر زدم. حالم خیلی بد شد. می‌گفتم نه این اتفاق نیفتاده این دروغه... با خودم گفتم این چیه از تلویزیون پخش می‌کنند؟! همین طور‌اشکهایم جاری بود؛ من تا چهلمین روز شهادت آقامهدی این طور‌گریه نکرده بودم؛ بچه‌ها از خواب بیدار شدند و من را نگاه می‌کردند و با هم آرام حرف می‌زدند؛ هر دوشان به اتاقشان رفتند؛ لباس مشکی پوشیدند و انگشترهایی که سردار به آنها هدیه داده بودند را انگشتشان کردند؛ به آغوش من آمدند و سه نفرمان خیلی‌گریه کردیم.
اقوام برای تسلیت با منزلمان تماس می‌گرفتند و من نمی‌توانستم صحبت کنم و فقط زار زار‌گریه می‌کردم. ریحانه و مهرانه بعد از شهادت سردار خیلی ناراحت شدند و حتی چند روز بعد از شهادت سردار نتوانستند به مدرسه بروند. حرف سردار هر روز در خانه مان است؛ وقتی مهمان به منزل ما می‌آید دخترانم انگشترهای یادگاری سردار را به آنها نشان می‌دهند. بچه‌ها خیلی دلتنگ سردار هستند.وقتی در طول روز عکس‌ها و فیلم‌های سردار را که نگاه می‌کنم، بچه‌ها می‌آیند و می‌گویند «صدای سردار می‌آید» و باهم می‌نشینیم نگاه می‌کنیم. بعد بچه‌ها می‌پرسند «مامان سردار دیگر رفت؟ دیگر برنمی گردد؟» من هم می‌گویم «سردار رفت پیش بابا.» چند وقت پیش ریحانه برای پدرش در نامه‌ای نوشته بود «بابا! مامان رفته تشییع سردار و ما را با خودش نبرده. بابا! سردار آمده پیش تو؟ دیگر جمع‌تان جمع است! فرمانده‌تان هم آمد!»
سردار سلیمانی به قدری برای این ملت و به خصوص خانواده شهدا عزیز است که مادرم بعد از شهادت سردار می‌گفت «احساس می‌کنم آقامهدی تازه شهید شدند.»
آقامهدی به سردار گفته بود «کیف میکنی با ما رزمنده‌ها عکس می‌اندازی!»
در اتاق مان عکسی از آقا مهدی و سردار سلیمانی بود که بچه‌ها عید نوروز امسال این عکس را به سردار هدیه دادند و گفتند این عکس را به دیوار اتاقتان بزنید.
یادم هست وقتی آقامهدی این عکس را به ما نشان داد، تعریف می‌کرد «وقتی این عکس را با سردار انداختیم، به سردار گفتم کیف می‌کنی با ما رزمنده‌ها عکس می‌اندازی! سردار گفتند من کیف می‌کنم، هیچ، تازه دست‌های شما را هم می‌بوسم.»
ما در کجای دنیا چنین فرمانده‌ای داریم که به سربازش بگوید من دست‌های شما را می‌بوسم؟!
دیداری که قسمت مان نشد
حدود یک ماه قبل از شهادت سردار، با بنده تماس گرفته شد و گفتند که «سردار برنامه‌ای برای دیدار با خانواده شهدا دارد که در یکی از پنجشنبه‌ها به همراه بچه‌ها به دیدار سردار برویم.» من از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم و گفتم حتما به این دیدار می‌آییم. از روز سه شنبه هر هفته منتظر تماس بودم. بعد با خودم گفتم نکند این دیدار برای خانواده شهدای مدافع حرمی است که با مشکلاتی مواجه هستند و می‌خواهند با سردار مطرح کنند. بعد با کسی که تماس گرفته بود مجددا تماس گرفتم و پرسیدم «اگر این دیدار برای خانواده‌هایی است که مشکلات زیادی دارند، آنها را معرفی کنیم» آن خانم گفتند «نه این برنامه فقط برای دیدار با همسر و فرزندان شهداست تا بچه‌های شهدا یک روز را با سردار بگذرانند». چند پنجشنبه منتظر تماس بودم تا اینکه خبر شهادت سردار را شنیدیم و دیگر این دیدار قسمت مان نشد.
بر اساس این گزارش، شهید «مهدی نعمایی» متولد 1363 است که در 8 خرداد 1388 با «زهرا ردایی» ازدواج کرد و سرانجام در 23 بهمن 95 در منطقه حماء سوریه به شهادت رسید؛ از این شهید دختران هشت و شش ساله به نام‌های ریحانه و مهرانه به یادگار مانده است.