سردار حسین معروفی، در سالهای دفاع مقدس یکی از فرمانده گردانهای لشکر ثارالله بود که سردار حاج قاسم سلیمانی فرماندهی آن را برعهده داشت. آشناییشان طولانی است، به خوبی اخلاص و تقوایش را میشناسد، نامههای عاطفیاش و آن ابراز ارادتها به حاج قاسم یا همان «حبیب» دوران دفاع مقدس، هنوز پابرجاست. وابستگیشان به هم آنقدر زیاد بود که میگوید وقتی خبر شهادت «حبیب» را شنید اگر از سنگینی این داغ سکته میکرد هم سبب تعجب نبود.حالا او فرمانده جدید سپاه استان کرمان است و هر کسی که بخواهد حاج قاسم را بشناسد کافیست نگاهی به رفتار و سیره عملی سردار معروفی بیندازد.
وی خاطراتی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی مطرح کرد که شاید خیلیها برای اولین بار آنها را میخوانند و میشنوند.
چشمت به خانه خدا افتاد دعا کن در راهش تکه تکه شوم!
این خاطره را چندجا گفتم اینجا هم میگویم که ثبت شود نه به خاطر اینکه خودمان را بچه های حاج قاسم و سرباز او میدانیم. من زیرتمام نامههایم مینوشتم سرباز کوچک شما و ایشان در جواب مینوشت برادر کوچک شما. یکبار حاج قاسم را سرلشکر صدا نمیزدیم با حاج قاسم گفتن لذت میبردیم. در بچههای جنگ به او میگفتیم «حبیب». ۳۱ سال از جنگ گذشته اما این هنوز لفظ ما بود. سال ۸۵ به حج تمتع مشرف شدم، آن زمان هم شهید پورجعفری همراهش بود، تماس گرفتم و گفتم میخواهم با حاجی خداحافظی کنم. گفتند جلسه دارند و فقط ۵ دقیقه وقت دادند. داخل رفتم، کمی طول کشید و آقای پورجعفری داخل آمد، حاجی گفتند هنوز میخواهیم صحبت کنیم. موقع خداحافظی همدیگر را در بغل گرفتیم و روی هم را بوسیدیم. موقع خارج شدن از در اتاق، دست زد به شانهام و گفت حسین! من برگشتم و گفتم بله، گفت وقتی چشمت به خانه خدا افتاد از او بخواه من در راهش تکه تکه شوم.
سال ۸۶ بود من میدانستم در حوزه مقاومت ایشان دارد اذیت میشود، یک نامه محبتآمیز و باعاطفه نوشتم و او را به دوران دفاع مقدس بردم و دو قطعه عکس برایش فرستادم. یکی از عکسها که الان در فضای مجازی منتشر شده که شهید کاظمی نشسته و ایشان ایستاده را من برای حاجی فرستادم. یکی دیگر از عکسهایی که فرستادم تعدادی از فرماندهان گردان لشکر ثارالله بودیم که آخرین عکس ما بود و بعدش اسیر شدیم و جنگ هم تمام شده بود. حاجی در جواب نامهام نوشت برادرم همیشه سعی کن بوی معروفی همان زمان را بدهی و دعا کن سال دیگر در راه او پاره پاره شده باشم. این نامه را سالروز تولد منجی عالم بشریت برایم نوشته بود.
وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم...
من ساعت ۶ صبح فهمیدم حاج قاسم شهید شد، تازه متوجه شدم چقدر به هم وابستهایم اگر در این صحنه سکته می کردیم کسی نباید ایراد بگیرد چون ما خیلی به ایشان وابسته بودیم. بعد به ذهنم آمد که بدانم او چگونه شهید شد، بهرحال حاجی شهید میشد این را به من گفته بود، سال ۸۵ در نامهاش هم گفته بود و اصرار میکرد برای شهادتش دعا کنیم. اولین عکسی که دیدم دست راستش با آن انگشتر بود آنجا بود یقین کردم حاج قاسم همانگونه که میخواست رفت. هم شفاها به من گفت و هم کتبا برایم نوشته بود. این سند حقانیت اوست. رفتن انسان دست خودش است، او می خواست تکه تکه و پاره پاره با معشوقش ملاقات کند، حسینی و «اِرباً اِربا» شود چون عاشق اباعبدالله بود. در زمین خدا حضور داشت اما در زمین حسینبن علی و بیبی دو عالم بازی میکرد.