فاطمه زورمند
به هنگام نواختن ساز ناکوک جنگ 9 ساله بود، چند روزی را به همراه خانواده به یک روستای دور افتاده در بیابانهای اطراف حمیدیه پناه میبرند ولی چون آنجا هیچ امکاناتی حتی آب هم ندارد به روستای خود بازمیگردند.
متولد 1351 در روستای «وصیله حلاف» شهرستان حمیدیه است، از میان شش خواهر و سه برادر او فرزند ششم خانواده است.
سال 1361 دو سال از جنگ گذشته و جنگ وارد سال سوم خود شده؛ روستای وصیله حلاف در نزدیکی پادگان لشکر 92 زرهی ارتش قرار دارد؛ هواپیماهای عراقی معمولا برای شناسایی و احیانا هدف قرار دادن این لشکر از بالای سر خانههای روستا پرواز میکنند.آژیر قرمز که به صدا در میآید دخترکان روستا هر یک به سویی میدوند. چقدر این قصه آشناست.
هر بار با شنیدن صدای گوش و دلخراش آژیر قرمز خود را در سرحد مرگ میبینند.
در یکی از همین روزها موشک یکی از جنگندههای عراقی به دکل برق فشار قوی روستا که نزدیک خانه امینه است اصابت میکند و انفجار مهیبی رخ میدهد.
او، پدر و خواهرش مجروح میشوند؛ اما جراحت امینه شدید است. سیمهای برق بریده و روی او افتاده اند؛کابل برق رگهای دستش را پاره کرده؛ یکی از همسایهها که ساکن اهواز و اتفاقا آن روز برای سرکشی به اقوامش به روستا آمده؛ وقتی صحنه و وضعیت امینه را میبیند به سرعت او را سوار وانتش میکند و به اهواز میآورد.
دست چپ امینه به شدت خونریزی میکرد و درد سراسر وجودش را فراگرفته بود و شایدگریه تنها راه تسکین دخترک بود. هنوز پدر به اهواز نرسیده بود که بهخاطر شدت جراحت و خونریزی بیمارستان امام خمینی اهواز تصمیم میگیرند او را به تهران اعزام کنند؛ دختر 10 ساله روستایی غریب و تنها به همراه تعداد زیادی مجروح دیگر سوار بر هواپیمای جنگی کرده و به تهران منتقل میکنند.
«امینه حلفی» آن دختربچه 10 ساله حمیدیهای اکنون بانویی موفق و یک فعال اجتماعی است که روایتگر ماجرای مجروحیت خویش است. بشاش و پرنشاط روبهرویم نشسته و بیقرار است که روایت روزهای سختش را بگوید. وقتی میگویم شنیدهام سرنوشت جالبی دارید با لبخندی سرشار از متانت پاسخ میدهد: «ما پُر از شکوفهایم» و این استعارهها در ادامه مصاحبه بیشتر و بیشتر خودش را نشان میدهد:
«پدرم وقتی به اهواز میرسد و به او میگویند دخترت را برای مداوا به تهران اعزام کردهاند رهسپار تهران میشود ولی هرچه جستوجو میکند مرا پیدا نمیکند چون او نام مرا میگفت ولی پرونده من با نام دیگری ثبت شده بود. او میگفت «امینه حلفی» اما آنها میگفتند نداریم فقط «آمنه خلفی» داریم و من را با پرونده فرد دیگری میشناختند و ثبت کرده بودند. پدرم هم از همه جا بیخبر بود و نمیدانست که «آمنه خلفی» همان امینهاش است، البته این یک سوءتفاهم بود و اتفاقا دختری به نام «آمنه خلفی» بود که چند وقت بعد بر اثر جراحت شهید شد و این تشابه و اشتباه بعدها هم برای من مشکل ساز شد.
به نوعی مجهولالهویه بودم تا اینکه دست بر قضا یکی از پزشکان بیمارستان مرا شناخت، او بچه ارومیه و دکتر ارتش بود و مدتی در دشت آزادگان خدمت کرده بود.تا مرا دید گفت: «تو دختر حاج سید نیستی؟ که زمین کشاورزی دارید؟» گفتم: «بله من هستم.» آن موقع هم وسیله ارتباطی درست و حسابی که نبود به همین خاطر «حاج حسین رجایی» گفت: «من به خانوادهام اطلاع میدهم که به پدرت بگویند تو اینجایی.» در آن مدتی که خانوادهام نبودند او و خانوادهاش به ملاقاتم میآمدند و خیلی به من محبت میکردند. میوه و لباس برایم میآوردند؛ همیشه برایشان از خدا سلامتی میخواهم. تا جایی که خبر دارم ساکن تهران بودند اگر در قید حیات است خدا به او سلامتی بدهد اگر هم در قید حیات نیست بهشت نصیبش بشود.
پس از مدتها دوری پدرم مرا پیدا کرد، وقتی مرا دید خیلی ناراحت شد؛ وقتی پدرم بالای سرم رسید اولین لحظه دستی بر سرم کشید و متوجه شد موهایم نیست، سراغ موهایم را گرفت؛ گیسوان بلند و سیاهی داشتم و عربها هم روی موی دخترانشان خیلی حساس هستند، موهایم را بهخاطر عمل کوتاه کرده بودند.
گفت: «کی موهات رو کوتاه کرد؟» گفتم: «فلان پرستار» رفت سراغش گفت: «گیس دخترم را کجا گذاشتی؟» پرستار گفت: «حاجی دست دخترت آسیبدیده؛ وضعیتش خطرناکه! اون وقت تو سراغ گیسش رو میگیری.» پدرم گفت: «بله، مادرش خوزستان است و نمیتواند به تهران بیاید این موها را برای آرام کردن مادرش میخواهم.»
وقتی در مورد پدرش حرف میزند چشمانش از غرور برق میزند، مگر یک دختر چه چیزی بیشتر از عشق پدر میخواهد؟ حسی که امینه از محبت و حمایت پدر در غربت روایت میکند یک پا روضه مکشوف است، به ناگاه ذهن گریزی میزند به داستان دخترکی خردسال که به گیسوانش هم رحم نکردند.
امینه لبخندی بر لب و با احساس رضایتی از عمق وجود میگوید: «خدا پدرم را رحمت کند خیلی برایم زحمت کشید.»
و ادامه میدهد: «دستم مدام خونریزی داشت تا جایی که ناخنهایم سیاه شد دکتر با من صحبت کرد و گفت: «دخترم، هرچه سیاهی بالاتر برود باید دستت را از بالاتر قطع کنیم.» وسیلهای دستم داد و گفت: «با آرنجت بگیر، آرنج داشته باشی میتوانی با آن چیزهایی را بگیری ولی اگر دستت از بالاتر قطع شود این یک حرکت کمکی را هم دیگر نخواهی داشت.» من یک دختر بچه 10 ساله با آن عقل و فهم کودکانه پذیرفتم که دستم را قطع کنند. ولی پدرم به شدت ناراحت و مخالف این عمل بود و هر طوری شده میخواست مانع نقص عضو دخترش شود دکتر پدرم را دلداری داد و گفت: «دخترت باهوش و زرنگ است و مطمئن باش در آینده روی پای خودش میایستد.»
وقتی دستش قطع شد خیلی برایش سخت بود. یک دختر 10 ساله محجوب روستایی، دیگر باید با یک دست کارهایش را رتق و فتق کند، اجازه نمیدهد کسی به او دست بزند و یا کارهایش را انجام بدهد مخصوصاًً پرستاران مرد:
«با آن سن کم و شرایط سخت دستم هیچگاه نگذاشتم روسری از سرم کنار برود. پوست تیره و نمکین و عربی صحبت کردنم برای کادر بیمارستان خیلی جذاب بود. وقتی عربی صحبت میکردم همه اطرافیان به من نگاه میکردند.
22بار من را به اتاق عمل بردند، آخرین عملم هم در سال 71 بود، بهخاطر وضعیت جسمانی و عملهایی که نیاز بود روی دستم انجام بشود 11 سال تهران زندگی کردیم و کاملاً به لحن تهرانی صحبت میکردم حتیترکی هم یاد گرفتم و دوستانم به شوخی به من میگفتند: «عرب تهرانی»!»
در آن سالها که او مجروح شد هنوز فرهنگ برخورد با یک فرد جانباز یا معلول خیلی جا نیفتاده بود. کسی با او دوست نمیشد ولی او روحیهاش را از دست نمیداد؛ هر کس سؤال میکرد برایش به راحتی توضیح میدادم که چه اتفاقی برایم افتاده است. ولی پذیرش یک فرد مثل من در جامعه تا حدودی سخت بود:
«در مدتی که تهران بودم درس نخواندم و وقتی به اهواز آمدم دوباره شروع به تحصیل کردم. پدر و مادرم بیسواد بودند ولی من هر طور بود درس میخواندم مدتی که دستانم در آتل و باند بود از درس عقب افتادم اما همین که وضعیت جسمانی و البته روحیام بهتر شد چون دست چپم را از دست داده بودم دوباره شروع به درس خواندن کردم؛ کلاس چهارم و پنجم را جهشی خواندم؛ چون باید برای تحصیل به اهواز میآمدم صبحها با هر وسیلهای که بود از وانت تا موتور سهچرخ سوار میشدم و خودم را به مدرسه میرساندم پدرم که این وضعیت را دید ناراحت شد یک روز با مسئولین ارتش که به نوعی همسایه ما هم بودند صحبت کرد که یک ماشین برای بچههایی که برای تحصیل به اهواز میآیند در نظر بگیرند که آنها هم قبول کردند.
یک روز معلم ریاضی از ما خواسته بود که در خانه روی مقوا رسم بکشیم؛ رفتم خانه و به پدرم گفتم نیاز به مقوا دارم، یک روز بارانی بود و پدرم گفت حالا در این شب بارانی از کجا مقوا پیدا کنم؛ پاشو یک چیزی پیدا کن و روی آن بکش، فکر کنم پشت یک جعبه کفش بود که رسم را کشیدم و فردا سرکلاس بردم، معلم تا به رسم من رسید گفت: «این مال کیه؟ خب روی لنگه کفش میکشیدی» و همه بچهها خندیدند، خیلی ناراحت شدم و چند روزی سرکلاسش نرفتم، ناظم مدرسه که متوجه شده بود من سرکلاس نمیروم پرسید: «چرا سر کلاس ریاضی نمیروی؟» ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم: «معلم از من کار خواسته بود من هم تکلیف را تحویل دادم و مهم این بود که وظیفهام را انجام دادم حالا چه فرقی میکرد روی چه مقوایی اما معلم حتی از من نپرسید چرا مقوا نداشتی» دوست داشتم به بچهها بگوید ببینید هر طور بوده کارش را انجام داده است.
سال 81 وارد دانشگاه شدم. سال 84 هم فارغالتحصیل شدم، دانشگاه آبادان کارشناسی زبان و ادبیات عرب خواندم، هر چند دوست داشتم پزشکی بخوانم ولی با مشاور که صحبت کردم گفت بهخاطر شرایط جسمانی ات شغل سختی است ولی فکر میکنم اشتباه کردم باید به دنبال علاقهام راه خودم را میرفتم.
بعد از فارغالتحصیلی بهعنوان عضو هیئتمدیره و کارمند شرکت سهام عدالت در بهزیستی مشغول به کار شدم، به مدت 14 سال در شرکت خدمات سهام عدالت به مردم میدادیم. ولی با تغییر دولت از کار بیکار شدم و الان 5 سال است که بلاتکلیفم. اما خدا را شکر میکنم و ناامید نیستم و تلاش و کوششم را دارم و وجودم از محبت خداوند بزرگ سرشار است.
درسته که سختیهای زیادی را دیدم ولی دورهای که من پشتسرگذاشتم لبریز از زیبایی بود؛ چگونه میشود که یک بانوی مجروح و آسیبدیده از جنگ که یک عضو حرکتی مهم خود را از دست داده رویدادهای اطرافش را عین زیبایی میبیند؟ در حالی که وضعیت جانبازیاش نیز هنوز در هالهای از ابهام است گویا پدرش هر کاری کرده که اثبات کند امینه جانباز است نتوانسته، هم بهخاطر همان سوءتفاهم و شباهت اسمیو هم بهخاطر اینکه بایگانی بیمارستان کمکی تهران در موشکباران دچار آتشسوزی شده و همه پروندهها میسوزد، تا اینکه بالاخره سال 85 در بیمارستان مطهری تهران وقتی که داشتند سیستم بایگانی بیمارستان را کامپیوتری میکردند بالاخره نام واقعی او و پدرش را پیدا میکنند.
امینه خانم میگوید: «رفتیم دیوان عالی کشور و موضوع را اثبات کردیم که من امینه حلفی هستم و شهید نشدهام و زندهام تا شناسنامهام را درست کردند و به تازگی پرونده جانبازیم به جریان افتاده و برای تایید به فرمانداری حمیدیه رفته که بعد از آن به مرکز استان ارسال میشود.
دوستی دارم به نام خانم «کاردان» استاد ناشنوایان و ساکن کرج است؛ در دوران تحصیلم در دانشگاه ایشان اهواز مشغول به کار بودند و به شدت پیگیر روند کاری من بود و کتابهای مورد نیازم را تامین میکرد خیلی من را حمایت میکرد و متنها و مطالب زیبایی برایم میفرستاد و به من روحیه میداد خیلی دوستش دارم و هنوز هم مدام تماس میگیرد و احوالم را جویا میشود.
برای آنهایی که فکر میکنند در صورت بروز یک مشکل دیگر نمیشود زندگی کرد عرض میکنم سال 94 با معرفی یکی از همکاران ازدواج کردم. با وجود شرایط جسمانی که دارم سالهاست رانندگی هم میکنم و فعالیتهای اجتماعی مختلفی دارم.»
با همه فراز و فرودهایی که پشتسر گذاشته ولی هیچ وقت امیدش را از دست نداده همچنانی که در تمام حین مصاحبه نشاط و انرژی مثبت در کلامش موج میزند.تأکید دارد اگر در کاری سختی نباشد انجامش هیچ لذتی ندارد. خیلی وقتها آدمترقی میکند ولی اگر این نکته نباشد در آن حلاوتی که باید باشد نیست.
صحبتمان گل انداخته و او هر لحظه برگ جدیدی از توانمندی خود رو میکند:
«42 سال است مداح اهلبیت هستم؛ البته بیشتر به زبان عربی مداحی و مولودی میخوانم. شعرهای مداحی را خودم میگویم و 12 شاگرد هم دارم. پدرم در حمیدیه یک حسینیه به ارث گذاشته اول محرم تا 12 محرم آنجا مداحی میکنم و مجلس دارم. پدرم مرد مومنی بود و خیلی برای اعمال دینیم اهمیت قائل بود، همیشه برای نماز و روزه تشویقم میکرد.خدا را بابت خانواده مهربانم شاکرم، پدر و مادرم هیچ وقت برایم از محبت کم نگذاشتند.»
امینه سرش را پایین انداخت و به ناگاه نوا در حنجره انداخت، لهیب صدایش جگر آدم را میسوزاند، چه توفیقی بالاتر از اینکه در میانه مصاحبه به منبر سالارشهیدان خوانده شوی؛ چشمانش را میبندد و روضه اباعبدالله سرمیدهد، و این یعنی کل یوم عاشورا و کل الارض کربلا. عاشورا الساعه پای میز مصاحبه برپا شده و کربلا هرجا که ایستاده باشی همانجاست، و همانجا میشود نقطه ثقل هستی و گفتوگویمان به بهترین وجه ممکن ختم به خیر میشود.
منوی اصلی
ورود اعضا
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: | 2,644 |
---|---|
بازدید دیروز: | 3,648 |
بازدید هفته: | 2,644 |
بازدید ماه: | 251,937 |
بازدید کل: | 25,862,299 |
افراد آنلاین: | 6 |
اوقات شرعی
اوقات شرعی به وقت زنجان
اذان صبح: | |
---|---|
طلوع خورشید: | |
اذان ظهر: | |
غروب خورشید: | |
اذان مغرب: |
تقویم و تاریخ
شنبه ، ۳۰ فروردین ۱٤۰٤
Saturday , 19 April 2025
السبت ، ۲۱ شوّال ۱٤٤۶
فروردین 1404 | ||||||
---|---|---|---|---|---|---|
ج | پ | چ | س | د | ی | ش |
1 | ||||||
8 | 7 | 6 | 5 | 4 | 3 | 2 |
15 | 14 | 13 | 12 | 11 | 10 | 9 |
22 | 21 | 20 | 19 | 18 | 17 | 16 |
29 | 28 | 27 | 26 | 25 | 24 | 23 |
31 | 30 |
آخرین اخبار
سرلشکر سلامی: ارتش در یک هماهنگی و همدلی شکوهمند با سپاه موجب عصبانیت دشمنان شده است ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۰٤/۰۱/۲۸
(42 بازدید)
(42 بازدید)
در حیاط دولت مطرح شد: از بهکارگیری نیروگاههای تجدیدپذیر تا پیگیری دستور رئیسجمهور برای ممنوعیت واردات پارچه ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۰٤/۰۱/۲۸
(62 بازدید)
(62 بازدید)
امیرحسین ثابتی، نماینده مجلس: اموال کشور را از «ترامپهای داخلی» پس بگیرید ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۰٤/۰۱/۲۸
(35 بازدید)
(35 بازدید)
به بهانه روز ارتش جمهوری اسلامی: حکایت پرفراز و نشیب ارتش در این سرزمین ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۰٤/۰۱/۲۸
(49 بازدید)
(49 بازدید)
امیر سرتیپ صباحیفرد: نیروی پدافند هوائی کشور در تربیت نیروی جوان متخصص سرآمد است ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۰٤/۰۱/۲۸
(52 بازدید)
(52 بازدید)
محسن اسماعیلی به عنوان «معاون راهبردی و امور مجلس رئیسجمهور» منصوب شد ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۰٤/۰۱/۲۸
(30 بازدید)
(30 بازدید)
برگزاری راهپیمایی عظیم «انا علی العهد» با حضور مردم ایران از 31 استان و نمایندگان 70 ملیت در قم ۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۰٤/۰۱/۲۸
(43 بازدید)
(43 بازدید)
رهبر انقلاب در دیدار جمعی از مسئولان ارشد سه قوه: مسائل کشور را به مذاکره گره نزنید اشتباه برجام تکرار نشود ۱۴۰۴/۰۱/۲۶ ۰٤/۰۱/۲۷
(120 بازدید)
(120 بازدید)
۲۹ - گفتگو با جانباز«امینه حلفی»: تاراج دست و گیسو ۱۳۹۹/۰۵/۰۴
گفتگو با جانباز و فعال موفق اجتماعی«امینه حلفی»:
تاراج دست و گیسو