اینجا مدرسه است، مدرسهای که در آن درس انسانیت میآموزند، درس پرواز، درس جدا شدن از دنیا. دانشآموزان این مدرسه همه نخبهاند و به پیشرفتهترین فرمولهای آزادگی دست یافتهاند. رقابت بینشان موج میزند و برای رسیدن به اوج از هم پیشی میگیرند؛ اما تقلب در کارشان نیست، یکدیگر را زمین نمیزنند، حسادت ندارند؛ تنها غبطه است که در وجودشان موج میزند، غبطه به دوست و همکلاسی که زودتر پرواز کرد. غبطه به دوست شهیدشان که رتبه اول عاشقی شد و مدال ایثار را دریافت کرد. دلتنگش هستند و به هر جد و جهدی شده میخواهند خود را به او برسانند. و اینگونه است که 100 دانشآموزن مدرسه مکتبالصادق(ع) سپاه، در مکتب اهلبیت به درجه استادی رسیدند.
دبیرستان مکتبالصادق(ع) در سال 61 تاسیس شد. مدرسهای که چون متعلق به سپاه بود این ذهنیت را ایجاد کرده بود که میتواند پلی برای ورود به جبهه باشد. لذا ورود به این مدرسه برگ برندهای بود برای دانشآموزانی که آرزوی جهاد در راه حق را داشتند. پیشبینیها درست از آب درآمد و در طول سالهای 61 تا 67 بیش از 500 دانشآموز این مدرسه راهی میدان نبرد شدند و 100 نفر از آنها به خیل شهدا پیوستند. و امروز همکلاسیها و دوستان همان شهدا دور هم جمع شدهاند تا یاد دوستان شهیدشان را زنده کنند. آنها پس از تلاش و پیگیریهای فراوان خانوادههای شهدا را پیدا کرده و برای دوستان سفرکرده شان جشن تولد و یادواره برگزار میکنند تا نشان دهند هنوز هم دانشآموز مکتب امام صادق(ع) هستند و بر عهد دوستیشان ثابت قدم...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
امیرحسین انقلابی بود
مادر شهید امیرحسین ذاکری که خواهر شهید محمدحسین صادقی ظفرقندی و خواهرزاده شهید سید نورالله طباطبایینژاد نیز هست در رابطه با پسرش میگوید:
«امیرحسین سال 64 در والفجر 8 عملیات آزادی فاو به شهادت رسید. محمدحسین در چهار خرداد سال 61 در فتح خرمشهر، سر نماز به شهادت رسید. داییام نماینده اردستان بود و هفت تیر سال 60 به همراه آقای بهشتی به شهادت رسید.
امیر حسین بچه اولم بود، او از کودکی اهل قرآن بود. در سه چهار سالگی قرآن را حفظ میکرد. راه میرفت و بازی میکرد و قرآن میخواند و مداحی میکرد. حسین میآمد و شبهای جمعه با هم بچهها را میبردیم مهدیه، مجلس شهید کافی.
ما هم مدام درگیر جریانات انقلاب بودیم. بچهها را برمیداشتم و میرفتم راهپیمایی. اولین عاشورایی که رفتیم راهپیمایی من چهار تا بچه داشتم. همسرم غسل شهادت کرد و بچهها را برداشتیم و رفتیم تا میدان آزادی. تا میگفتند مرگ بر شاه ما هم میدویدیم و میرفتیم بیرون. یکبار وقتی رفتم بیرون به امیر گفتم پدرت نیامده، بمانید خانه، در را باز نگذارید بیایید. بعد در را نیمه بستم و رفتم. آن زمان هم ساواک و ارتش دنبالمان میکرد. ما داشتیم مرگ بر شاه میگفتیم و میرفتیم که دیدم امیر و محسن جلوتر از ما هستند. گفتم برای چه آمدید؟ گفتند خود شما برای چه آمدید؟ اینها از کودکی در این راهها بودند.
امیرحسین اول دبیرستان گفت: من میخواهم بروم سپاه. پدرش هم گفت: شده فرش خانه را هم بفروشم باید امیرحسین را بگذارم مدرسه اسلامی. او را بردیم و در مدرسه سپاه ثبتنام کردیم. سال سوم بود که امیرحسین خودش بهصورت بسیجی رفت جبهه. بعد از آزادسازی فاو او در سنگر خودش بوده که یکترکش به سر و دیگری به قلبش میخورد و شهید میشود. آن زمان من 9 ماه بود که باردار بودم. چهلم او این امیرم به دنیا آمد.
ما عاشق آقا بودیم و همیشه میرفتیم بیت رهبری. من وصیت کردم که همه بچههایم پشتیبان ولایتفقیه باشند تا به فرموده امام آسیبی به مملکت نرسد. وصیتنامه و همه نامههای امیرحسین سفارش به پیروی از ولایت فقیه است. او همیشه راه میرفت و زیرلب میگفت: «امام شویم فدایت».
هرچه داریم از ولایتفقیه است. این را بدانید که ما خانوادههای شهدا پیرو و حامی ولایتفقیه هستیم. خودم و بچههایم حاضریم هر جا که آقا بفرمایند برویم و بجنگیم. حاضرم همه پسرها و دامادها و نوههایم را برای جنگ بفرستم.
خدا روح شهید سلیمانی را شاد کند؛ همه باید از ایشان درس بگیریم. آنهایی که پشت آقا حرف میزنند باید فردا جواب این شهدا را بدهند. من با وجود بیماریهایی که دارم برای تشییع سردار رفتم و نماز جمعه آقا هم شرکت کردم.»
خیلی وابسته پسرم بودم
«فاطمه گشو» مادر شهید کیان ارثی در رابطه با نحوه ورود پسرش به این مدرسه و شهادتش میگوید: «پسرم دوستی داشت که برادرش در این مدرسه درس میخواند. او که آمد اینجا، محمد گفت: من هم میروم. خودش هم دوست داشت بیاید اینجا. هم اینجا درس میخواند و هم در حوزه.
رفتارش خیلی خوب بود. همه جا حتی در شستن لباسها کمکم میکرد. اولین بار با شهید موسوی در عملیات قلاویزان شرکت کرد. بعد رفت مهران و بعد کربلای 5 به شهادت رسید. من ابتدا به او اجازه نمیدادم برود. خیلی به او وابسته بودم. ولی بعد از تلویزیون رزمندگان را میدیدم و دلم میسوخت، محمد هم از فرصت استفاده میکرد و میگفت: اگر دلت میسوزد بگذار من هم بروم. خلاصه من را راضی کرد و رفت. اگر دوباره برگردیم به آن زمان باز هم به او اجازه میدهم.
دو سال رفت منطقه. هم درس مدرسه را میخواند و هم درس حوزه را و جبهه هم میرفت. پدرش در جبهه جنوب بود و او غرب.
حسن گفت: برایمگریه نکنید
پدر شهید زندی از پسر شهیدش برایمان گفت، از ایمان و تقوا و شجاعت او:
«حسن از بچههایی بود که هنگام تسخیر لانه جاسوسی در آنجا حضور داشت. او در این مدرسه دیپلمش را گرفت بعد هم در کنکور شرکت کرد و مهندسی مکانیک جامدات دانشگاه علم و صنعت قبول شد.
وقتی میخواست برود جبهه آمد خانه و گفت: 22 سال از عمر من گذشته تا حالا تقاضایی از شما کردم؟ گفتم نه. گفتم درست است پدر تو هستم ولی تو از ایمان و از همه لحاظ از من بالاتر هستی اختیار با خودت است. بلند شد دور من بگردد که اجازه ندادم. وقتی حسن شهید شد برادر بزرگش در جبهه بود. برای همین هم خیلی زود برگشت خانه و کمکم قضیه را به ما گفت.»
مادر شهید زندی در ادامه گفت: «هر وقت میخواست برود جبهه میآمد میزد پشتم و میگفت: اگر من رفتم و شهید شدم خودت را نزن و گریه نکن، مانند زینب قهرمان باش. من یک روز شهید میشوم، اگر گریه کنی حلالت نمیکنم.»
مکتبالصادق(ع) بهخاطر بچهها ویژه شد
«محمدطاهر عمویی» از اعضای کادر مدرسه بوده و سالها در کنار این بچهها و شاهد رشد و تعالی آنها بوده است. او مکتبالصادق(ع) را شبیه دوکوهه و محل دگرگونی بچهها میداند:
«بنده اواخر 62 وارد دبیرستان شدم و آموزش نظامی سپاه تهران را شروع کردم. من آن زمان حدود 20 سالم بود و در سپاه مشغول به کار بودم و تا زمانی که دبیرستان منحل شد در آنجا فعالیت میکردم.
مکتبالصادق محل ویژهای بود؛ اما ویژه بودن آن بهخاطر خود بچهها بود که در خانوادههای انقلابی و در مساجدتربیت شده بودند. این دبیرستان هم بستر خوبی برای رشد و تعالیشان بود. یعنی زمینه قبلی وجود داشت و بر اساس آن زمینه قبلی اینها توانستند رشد کنند و به کمالاتی برسند. تعبیر ما این است که خانه امام صادق(ع) یک دوکوهه بود. محل تعلیم وتربیت و دگرگونی بود. بر این اساس وقتی بچهها وارد دبیرستان میشدند یک پیش زمینه داشتند، آماده تحول بودند و ریشه آن هم در خانواده یعنی پدر و مادرشان بود. بعد هم میرفتند جبهه و جهاد و جاهایی که کمال به نتیجه میرسید. در بین آنها عدهای شهید شدند و عدهای هم جانباز و عدهای هم هستند و از خیل و منهم منینتظر هستند تا آقا ظهور کنند.
علت ماندگاری ما در کار دبیرستان بهخاطر تربیت بچهها بود. آنها تافته جدا بافته نبودند، از مریخ نیامده بودند. آنها همان کسانی بودند که در فوتبال و والیبال هیجان خودشان را داشتند و خیلی عجیب و غریب نبودند. ما اعتقاد داریم دبیرستان سپاه مکانی بود برای اینکه بچهها را مانند چمرانتربیت کنیم؛ این مبنای دیدگاه ما بود. چمرانتربیت کردن یعنی چه؟ یعنی افراد سه بعدی بار بیایند. از بعد معنوی دارای کمالات خوبی باشند، از بعد اخلاقی وتربیتی هم دارای شاخصههایی باشند، از بعد علمیهم حرف اول را داشته باشند و در بعد شجاعت و شهامت و جنگجویی هم بتوانند حرف اول را بزنند.»
فکر میکردیم از این مدرسه
زودتر به جبهه میرسیم
«هدایتالله فرجی» دانشآموز اولین دوره مدرسه مکتبالصادق(ع) است و از خیل دوستان شهیدش جا مانده. او دلتنگ دوستانش است و امیدوار روزی که به آنها بپیوندد:
«بنده از دوره اول این دبیرستان وارد مدرسه مکتبالصادق(ع) شدم. چون اسم سپاه روی این دبیرستان بود فکر میکردیم خیلی سریع میتوانیم خودمان را به جبههها برسانیم و یکی از انگیزههای ما همین بود. حتما هم بچهها گزینش میشدند. شاهد این صحبتهای من این است که این دبیرستان در طول سالهای جنگ حدود 100 شهید و 300 جانباز داشت و همه بچههای دبیرستان رزمنده بودند. بچهها عاشق جبهه بودند و این مدرسه پلی بود برای رسیدن به این خواستهشان. بچهها از همان روزهای اول عاشق جبهه شدند. اولین شهید این مدرسه سال 62 به شهادت رسید، او تنها 15 سال داشت؛ سید محمدحسین خراسانی، که راه شهادت را باز کرد. این شهید کنار من مینشست. ما افسوس میخوردیم که چرا اینقدر زود رفت. چند ماه بعد دیگر بچهها نمیتوانستند تاب بیاورند و رفتند عملیات، عملیات خیبر بود و همانجا هم چند نفر شهید شدند. این جریان شهادت و درس خواندن همزمان در دبیرستان ادامه داشت. بچهها درس میخواندند و موقع عملیات به جبهه میرفتند. این جریان ادامه داشت، ما در عملیات بدر شهید دادیم، سال 64 در عملیات والفجر 8 تعدادی شهید و مفقود دادیم و اوج جریان شهادت در دبیرستان عملیات کربلای 5 بود که حدود 30 شهید دادیم. تا آخر جنگ هم این روند ادامه داشت.
وقتی کسی شهید میشد میگفتیم او نمرده و از پیش ما نرفته بلکه مسیری باز شده. البته ناراحت و دلتنگ میشدیم اما تلاشمان این بود که زودتر به آنها برسیم. دلتنگی بچهها شاید بهخاطر این بود که مدتی دوستان را نمیدیدند؛ ولی چون مسیر باز شده بود همه عاشقتر میشدند.
بچههای الان هم همینطور هستند اما فضا مانند آن زمان نیست. من الان فرزندی دارم که دبیرستانی است. اگر فضا باز شود، شور همینها و همه بچههای دهه هشتادی، اگر کمتر از بچههای زمان جنگ نباشد، خیلی بیشتر است. اگر اینها هم در همان جو قرار بگیرند بیتاب و عاشق شهادت میشوند. در مراسم تشییع شهدای مدافع حرم یا در شهادت حاج قاسم دیدیم که چه شوری راه افتاد. همه بیتاب شدند و گفتند ما حاج قاسم هستیم.
شهید مجید مسگر تهرانی سال 65 در والفجر 8 مفقود شد. او ورودی دوره سوم بود و من دوره اول و با اینکه دو سال از او بزرگتر بودم، با او در اردوها ارتباط خیلی خوبی برقرار کردم. رابطه دوستانه و عاشقانهای بین ما برقرار شد و از خدا خواستهام که برگردد. پدرش چشمانتظار از دنیا رفت؛ ولی مادرش در قید حیات است. من با همه بچهها ارتباط داشتم با مجید مسگر رفت و آمد هم داشتم. او بیان خوبی داشت. خیلی خوش اخلاق و جذاب بود. ما در جنگ با هم بودیم، و با هم بودن در آن شبها برای ما علقه ایجاد کرد، همین است که خیلی دلتنگش هستم...
حدود 4، 5 مفقود داریم و دوست داریم که خانوادهها از چشم انتظاری رها شوند. بچههای دبیرستان همه درسخوان بودند، شهدا آخرین مدارج را هم طی کردند و آنها که ماندند بعد از جنگ وارد تحصیلات تکمیلی شدند و همه دکتر و مهندس هستند. دلم برای همه بچهها تنگ شده و امیدوارم یک روز به آنها برسم. یکبار خواب شهید باروح را دیدم. میگفت: همه شما میآیید پیش ما فقط دیر و زود دارد. الان سیوچند سال است از جنگ گذشته؛ اما این شور هم در ما هست و هم در خانوادههای شهدا. ما وقتی با هم هستیم اصلا فکر نمیکنیم اینها کنار ما نیستند.»
همه بچههای مدرسه اهل جبهه بودند
«سید علی محمد حسینی» از دانشآموزان مدرسه مکتب الصادق(ع) بود و امروز پس از گذشت سالها خاطرات آن روزها را برایمان زنده میکند و از دوستان شهیدش میگوید:
«وضعیت دبیرستان ما طوری بود که همه بچه جبههای بودند و تنها دبیرستانی بودیم که اصلا غیرجبههای نداشتیم. در کل بچهها خیلی پرشور و شر بودند و بردن اسامیآنها کمی سخت است. یعنی اگر بچههای آرام را نام ببرم بهتر است. شهید مسگر تهرانی آرام بود، شهید ناظری آرام بود، شهید باروح که خودش سمبل و یک مداح به تمام معنا بود. او روحیه خاص و انرژی فراوانی داشت و همه را به سمت راه درست هُل میداد.
من جزءاشرار دبیرستان بودم. زمانی به ما گفتند رفتن شما به جنگ، خلاف قانون است. از طرفی سخنی از امام(ره) روی دیوار مدرسه داشتیم که نوشته بود: هر کس درس نخواند حرام است در مدرسه بماند. ما هم با حدود 7، 8 تا از بچهها رفتیم و گفتیم: نمیخواهیم درس بخوانیم. گفتند: یعنی چه؟ گفتیم: مگر امام چنین فرمایشی ندارد؟ گفتند: هر کس نمیخواهد درس بخواند کارتش را بگذارد. فکر میکنم تا شب حدود 50 تا کارت جمع شد. شب همه ما را خواستند و وقتی دیدند که نمیتوانند جلوی ما را بگیرند روبوسی کردند و حلالیت خواستند و ما هم رفتیم.
این اتفاق قبل از کربلای 5 بود و ما در این عملیات نزدیک به 30 شهید داشتیم. من در مقطعی جبهه بودم و برای تشییع پیکر بچهها برگشتم. آنقدر تعداد بچهها در نقاط مختلف شهر زیاد بود که آمدیم داخل دبیرستان و بچهها را دستهبندی کردیم. گفتیم ده تا بروید تشییع فلان شهید، ده تای دیگر بروید برای دیگری و.... نمیشد به همه شهدا برسیم.
بعضی از بچههای مدرسه هم آخرهای جنگ شهید شدند. مانند شهید مجتبی آزادی. شبی که من تیر خوردم کنار آقای سروش امیری بودم. صورت و کتفم تیر خورد و جانباز 25 درصد هستم. افتادم و او آمد بالای سر من.
شهید محمدعلی جوزانی کسی بود که خیلی آرام و دور از خشونت بود، پدرش هم انسان موجهی بود و در کل خانواده آرامیبودند. من یک روز رفتم معراج و دیدم اسمش در فهرست است. گفتم جوزانی کارمند معراج شده؟ گفتند نه این فهرست شهداست. گفتم او مخالف خشونت بود و نمیآمد جبهه. بعد فهمیدم اواخر جنگ منافقان او را در اسلام آباد گرفتهاند و به توپ بستهاند. چشمانش را از بین برده بودند و صورتش را نابود کرده بودند و کلا او را منهدم کرده بودند. همچنین ما شهیدی داریم به نام کمال حیدریان که سرش را با توپ زدند.»
به بهانه گروه سرود رفتم منطقه
«سید مرتضی موسوی نیا» از دانشآموزان مدرسه مکتبالصادق(ع) است. او نحوه ورودش به مدرسه را اینگونه تعریف میکند:
«برادرم من را مجبور کرد که به این مدرسه بیایم. در واقع آقای علی خندان که از نیروهای سپاه بود، از دوستان قدیمیبرادرم بود. من حتی نمیخواستم در آزمون ورودی مدرسه هم شرکت کنم ولی با اصرار ایشان شرکت کردم. با اینکه با بسیج در ارتباط بودم اما چون در محله نیروی هوایی زندگی میکردیم و اصلا دوست نداشتم به محل دیگری بروم؛ نمیخواستم به این مدرسه بروم.
همان تابستانی که قرار بود آزمون برگزار شود برای اولین بار رفتم منطقه برای بازدید. بعد از فتح خرمشهر بود. آن موقع من تقریبا 14 سالم بود و اصلا بازدید از مناطق باب نشده بود ولی من با اینکه اصلا سرودخوان نبودم، همراه با گروه سرود وارد منطقه شدم.
بنده از سال 63 رفتم منطقه و تا سال 67 هم بودم و در عملیات والفجر 8 مجروح شدم؛ البته اینطور نبود که بطور رسمی برویم، در دورههای 10 روزه و 20 روزه میرفتیم و برمیگشتیم.
سید الشهدای بچههای دبیرستان وحید باروح است. شهید شاخصی بود، هم مداح بود هم بزرگتر بود هم از لحاظ فیزیکی درشت بود.»
اینجا مدرسهای با 500 رزمنده است
«قاسم امینی زمانی» همکلاسی و همرزم شهدا بوده. و امروز برای دوستان شهیدش مراسم یادبود و جشن تولد برگزار میکند. او هنوز دوستانش را در کنار خود حس میکند:
«دبیرستان مکتبالصادق علیهالسلام در سال 61 تاسیس شد و تا سال 76 برقرار بود. من در دور چهارم این دبیرستان وارد شدم و با 20 نفر از شهدا همکلاس بودم.
جذب این دبیرستان تحت نظر سپاه پاسداران بود و همان گزینشی که برای سپاه بود برای دانشآموزان این مدرسه هم انجام میشد. مدرسه در سال 62، اولین شهید را تقدیم کرد. اکثر شهدای ما متعلق به مرداد سال 66 و عملیات کربلای 5 هستند. شهید شیمیایی و مدافع حرم هم داشتیم. 8 تا آزاده داریم. 500 تا رزمنده که جانباز هم در بین اینها داریم. از جانباز قطع پا داریم تا جانباز شیمیایی و در سطوح مختلف.
موضوعی که این دبیرستان را خاص میکرد این بود که از مناطق مختلف تهران شاگرد آن بودند. از مناطق بالای شهر تا پایین شهر و از شرق تا غرب شهید داریم. حتی شهید ترور هم دادیم، چون در لباس سپاه بودند.
شهید هیزمی با پدرشان ترور شدند. ما 5 خانواده با سه شهید داریم و سایر پسرهای خانواده و پدر خانواده هم جانباز هستند. یعنی همه خانواده درگیر جبهه و جنگ بودهاند. در مجلس هم حضور دارند. 5 خانواده هستند که پیکرهای شهدایشان هنوز به دست خانواده نرسیده. ما به آنها شهید نمیگوییم؛ بلکه میگوییم جاویدالاثر. هفته پیش تولد یکی از اینها بود و ما رفتیم منزل آنها. مادرش هم در جریان نبود. آنها هنوز چشم به راه هستند و حتی منازلشان را تغییر نمیدهند. سه خانواده داریم که هم پدر شهید است و هم پسر. شهید ابوالقاسم سپهری که شهید ترور است. او خیاط بود اما فعال مسجدی بود. فرزندش هم در جبهه شهید شد.
متأسفانه سال 91 که کارمان را شروع کردیم. حدود 20 درصد از پدر و مادرهای شهدا از دنیا رفته بودند. هر سال 3 یا 4 پدر و مادر شهید را از دست میدهیم و این خیلی برایمان اذیتکننده است.
مادر شهید هیزمیهم همسر شهید بود و هم مادرخانم شهید. روزی که رفتم منزلشان که برنامه سال 92 را اعلام کنم دخترشان که همسر شهید بودند، گفتند ما توقع نداشتیم چنین برنامههایی داشته باشید. مادر شهید گفت: دخترم از قول خودت صحبت کن. من سالها منتظر بودم که دوستان و هم کلاسیهای محمدرضا سراغمان بیایند. بعد از آن، بارها به منزل ایشان رفتم. ولی متأسفانه ایشان هم از دنیا رفتند.
ما برنامه تولد شهدا را هم داریم و میرویم منزل آنها و برایشان جشن میگیریم. تا الان به منزل بیش از 30 شهید رفته ایم. اوایل از برخورد خانوادهها میترسیدیم اما شکر خدا خوب بود. سن شهید را با تاریخ روز حساب میکنیم مثلا آنها الان 50، 60 ساله هستند و ما شمع 50 سالگی را فوت میکنیم.
حدود 65 مادر شهید و 60 پدر شهید در قید حیات هستند، اما بعضیهایشان بیمار هستند و نمیتوانند از منزل بیرون بیایند. در برنامهها و یادوارهها هم چون نمیتوانند شرکت کنند، گاهی اوقات فرزندانشان را میفرستند. چند نفر هم در شهرستان هستند.
قرار بود اولین یادواره شهدا را 12 اردیبهشت 92 در لانه جاسوسی، برگزار کنیم. از 8 ماه قبل، یعنی از مهر ماه شروع کردیم. تعدادی از خانوادههای شهدا را از بنیاد شهید پیگیری کردیم، تعدادی را هم شماره داشتیم؛ اما حدود 70 درصد آنها هم شماره شان تغییر کرده بود هم منازل. مثلا نوشته بود اتوبان نواب...
آخرین نفر را دو روز قبل از مراسم در بیمارستان بقیهًْالله توسط یکی از دوستانمان و کاملاً معجزهآسا پیدا کردیم. او در پرونده میبیند نام خدابخش موسوی نوشته، دقیقاً همان اسمیکه ما به دنبالش بودیم. گفته بود شاید از بستگان شهید موسوی ما باشد که او را پیدا نکردهایم. از او پرسوجو میکند و متوجه میشود او پدر شهید موسوی است.
محمدحسین محمدخانی یا شهید محمود دیبا که جانباز شیمیایی بودند و به شهادت رسیدند. احد گودرزیانی که حدود یک سال پیش از دنیا رفتند و در زمینه شهدا کار میکردند و در حال نوشتن کتاب شهدا بود.
کوچکترین شهید ما کمیل یارمحمدی بود که 15 سالش هم نشده بود. بزرگترین شهید ما کمال حیدریان که از فرماندهان جنگ بود و 22 سالش بود. ولی اکثر شهدا حدودا 17 ساله و دانشآموز بودند. حدود 12 نفر جانباز شیمیایی داشتیم.
در مقطعی بچهها تمایل داشتند بروند جبهه. مسئولین دبیرستان گفتند با این شرط که معدلتان بالای 18 باشد میتوانید بروید. بچهها هم رقابت کردند. در جایی شنیدم که میگویند اینها که به جبهه آمدند افسردگی داشتند. بنده روانشناسی خواندهام و میتوانم با توجه به خصوصیات هر فردی بگویم که افسرده است یا نه. بسیاری از شهدای ما از نوابغ بودند. پدر شهید هادی آریایی که خیر مدرسهساز هستند و شهید آریایی بهعنوان شاگرد اول به جبهه رفتند. شهید اسماعیل ناظری دوست من بود و در درس شیمی به من کمک میکرد.»