در جمع ایثارگران دلیرمرد میهن اسلامی عزیزمان، غربت بینشانی بر چهره منیر شهدای گمنام هنوز پیداست. خلوص و صداقتشان احوال هر شنوندهای را دگرگون میکند. میهمان گفتوگوی اینک ما خانواده گمنامی از شهدای گرانقدرمان هستند که همگی رهرو صدیق مسیر گمگشتگی شهید بزرگوارشان بسوی ملا اعلی هستند.
شهید عباس باقری تشکری،زاده مشهد است. او در جزیره مجنون گمنام شد. جوان برومند انقلابی که در عین جوانی به او لقب ریش سفید محل دادند به جهت خلق نیک و مهربانی و عطوفتی که در کردارش هویدا بود. آنگونه که دوستان و دشمنان انقلاب شیفته منش بزرگوارانه و کلام تأثیرگذار وی بودند. امید که بارقه لطف الهی چشمان منتظر مادر دلشکستهاش را روشنی بخشد و آرام دل بیقرارش گردد.
آری صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به محله هدایت مشهد مقدس منزل شهید جاویدالاثر؛ عباس باقری تشکری، فرمانده 18 ساله گردان عبدالله جبههها رفت؛ و با خانواده محترم شهید والامقام به گفتوگو نشستم، پای درددل مادر صبور و او از فراق دردانهاش برایمان گفت که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
سید محمد مشکوهًْالممالک
حاج خانم خودتان را معرفی میفرمایید؟
بنده طیبه آخوندیان یزد و اهل مشهد هستم. مادرم اهل تهران است پدرم اهل یزد. زمان کشف حجاب پدرم بهخاطر حجاب بانوان به خراسان آمدند. بقدری پدرم خوشرفتار بود که اهل سنت آن منطقه هم پدرم را مثل مرشد خود، دوست داشتند.
از فرزندتان عباس آقا برایمان تعریف کنید.
پسرم عباس تحفه الهی بود. درست شب تاسوعا بدنیا آمد و اسمش را با خودش آورد. همانطور هم مثل حضرت عباس شهید شد. قاسم شاکری نوجوانی که در سیزده سالگی به شهادت رسید از دوستان شهید عباس بود. تفنگ و کفشهایش از خودش بزرگتر بود. همیشه به او میگفتم قاسم با این کفش و تفنگ کجا میروی! وقتی که منزل ما جمع میشدند برای اعزام یا وقتی از مرخصی برمیگشتند، بچهها که از خانه بیرون میرفتند، میدیدم نشسته دارد درس میخواند. میگفتم قاسم الان درس میخوانی؟ میگفت موقع جنگ جنگ. موقع درس درس.
عباس حتی زمانی که مجروح هم میشد به ما نمیگفت من لباسهای خونیاش را که میشستم میفهمیدم. وقتی هم ازش میپرسیدم میگفت بهخاطر سینهخیز رفتن در بیابانهاست.
یک بار در بیمارستان شهدای تجریش تهران، نزدیک امامزاده صالح بستری بود. من به عیادتش رفتم. گفت: چرا آمدید چه کسی به شما خبر داده؟ گفتم خودت که نمیگویی ولی برایم خبر میآورند. میگفت: چون این بچهها مادرشان پیششان نیست غصه میخورند. گفتم من مادر همه اینها هستم. فرقی نمیکند همه پسر من هستند. بعدازظهر که دوباره خواستیم عیادت برویم، دیدیم خودش آمد که ما دیگر بیمارستان نرویم.
منزل یکی از داییهای عباس هم تهران بود و بعضی وقتها که مجروح میشد آنجا میرفت و خانه نمیآمد. خالهاش هم مادر دو شهید است. شهید کاظم پسر خاله بچهها که در بیمارستان صحرایی جبهه خدمت میکرد تعریف کرد یک مجروح داشتیم، وقتی او را از زمین بلند کردیم، خون زیادی از پشتش به زمین میریخت طوری که من دستم را روی زخمش گذاشته بودم. عباس کلاهش را روی صورتش گذاشته بود تا پسرخالهاش او را نشناسد او میگفت وقتی کارم تمام شد با خود گفتم به سراغ آن رزمنده بروم و از احوال او جویا شوم.وقتی کلاهش را برداشتم دیدم عباس است.تعجب کردم از او پرسیدم چرا این کار را کردی؟ عباس گفت نکند میخواستی به دکترها بگویی این پسرخالهام است. میخواستی بهخاطر نگرانی حالم به من رسیدگی کنی و از دیگران غافل شوی!
با اینکه مجروح شده بود نگفتید دیگر بس است، تو دِینت را ادا کردی؟
فرماندهانش به او میگفتند بس است تو دیگر نباید جبهه بیایی.وشهید عباس در پاسخ میگفت نه تا جان دارم باید بجنگم. من هم هیچگاه مانع رفتنش نشدم.
مهمترین ویژگی عباس آقا چه بود؟
پدرشان بسیار سخاوتمند بود و همیشه به مردم کمک میکرد. بچههایش هم همین طور هستند. عباس که از پدرش هم جلو زده بود. سپاهی بود اما همه حقوقش را به رزمندهها میداد. هرچه که در خانه بود به آنها و مردم محل کمک میکرد.آن زمان من تک و تنها با دوتا بچه کوچک، فقط با یک چراغ نفتی خانه راگرم و با همان هم غذا درست میکردم. عباس همیشه نفت منزل را به همسایهها میداد. گاهی همسایهها میگفتند اینها همیشه نفت دارند چون بچههایشان جبهه میروند. به اینها نفت میدهند.در حالی که گاهی چون مردها در جبهه بودند همان سهمیه همه مردم را هم نمیتوانستیم بگیریم.
از معجزاتی که برایتان اتفاق افتاده برایمان بگویید.
عباس ما خیلی حساس بود. کوچک که بود سرخک گرفت. یک هندوانه در اتاق بود. عباس گفت میخواهم، من هم به او دادم. یک دفعه نفسش قطع شد. همسایهها آمدند و با داد و فریاد که آی عباس مرد، بچه را به بیمارستان بردند. آنجا دکترها گفتند که بچه مرده است. به پدرش خبر دادند از مغازه آمد، مثل اینکه گوسفند هم نذر کرده بود.
من با بچه به خانه برگشتم. دست و پایم هم میلرزید. اما رفتم یک آبجوش نبات درست کردم و از گوشه لبش داخل دهانش میریختم وگریه میکردم. نمیدانم چه شد که یک دفعه نفسش بالا آمد. اگر او آن موقع مرده بود، هر دوتای ما مرده بودیم. از بس که او برای همه عزیز بود. برای فامیل و همسایه و همه. عباس ما دوباره زنده شد. با اینکه در بیمارستان گفته بودند تمام کرده است.
یک دفعه دیگر از جبهه هم عباس آمد و گفت: مامان مهمان داریم. هوا هم سرد بود. اسفناج تازه گرفته بودم گفتم آش درست کنم و زودپز را روی گاز گذاشتم. خودم هم کنار گاز ایستاده بودم. یکدفعه زودپز ترکید.
ترکشهایش از پنجره رد شد و به داخل باغچه افتاد. ولی چیزی به من نخورد. به قدری مهیب بود که همسایهها فکر میکردند در خانه ما بمب گذاشتهاند. حالا زودپز نصفش ترکیده نصفش روی گاز مانده. در حالی که مواد داخلش نریخته بود. بالاخره با همان آش را آماده کردم. عباس آمد گفت مامان آش درست کردی. گفتم بله. شما که آنجا آش نمیخورید. رفت از رستوران برنج و کباب برای رزمندهها گرفت آورد. بعد که رفتیم سفره را جمع کنیم، دیدیم همه آشها را خوردهاند و برنجها مانده است. وقتی داشتند میرفتند از پنجره داشتم نگاهشان میکردم دیدم یک رزمنده مجروح و سرش بسته است. گفتم این مهمان اصلی است که باعث شد خدا ما را حفظ کند. همیشه یک معجزه باورنکردنی اتفاق میافتاد.
* * *
صدیقه باقری تشکری که در زمان شهادت برادر تنها چهار سال داشته از عشق و علاقه وافرش به شهید و مرام و جوانمردی او میگوید:
لطفا خودتان را معرفی فرمایید.
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ماست
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ماست
بنده صدیقه باقری تشکری خواهر کوچک شهید عباس باقری تشکری هستم. شهید باقری تشکری فرمانده گردان عبدالله و دوست و همرزم شهید برونسی بودند. شهید ما از اول دوست داشت گمنام بماند. به همین دلیل تمام وسایلش بعد از شهادتش در ساکش بود و هیچ چیزی همراه خودش نداشت حتی لباس فرم و پلاک.
از فعالیتهای قبل انقلابشان بگویید.
آن چیزی که من از دیگران شنیدم در مسجد کرامت، مسجد اباالفضلی، مسجد حمزه و مسجد الله فعالیت داشتند و اعلامیه پخش میکردند و فعالیتهای انتظامی محل را همراه دیگر برادرانم و دوستانش به عهده داشتند. با اینکه سن کمیداشت اما به نوعی مورد اعتماد مردم محل بود.یادم میآید وقتی عباس وارد کوچهمان میشد همسایهها یکییکی میآمدند و مشکلاتشان را میگفتند و او آنها را حل میکرد.
عباس آقا فرزند چندم خانواده هستند؟
خانواده ما چهار برادر و دو خواهر هستیم و شهید عباس فرزند دوم خانواده هستند
فرزندان دیگر در حال حاضر به چه کاری مشغول هستند؟ در همان مسیر عباسآقا هستند؟
چون شهید دوست داشت گمنام باشد، برادران او نیز راه و منش شهید را ادامه دادند و بعد از جنگ خیلی ساده و گمنام به کار خود مشغول شدند، با وجود اینکه جانباز شده بودند هیچگاه اقدام به گرفتن درصد جانبازی نکردند، مادرم هنوز چشم به راهش هست. خانهمان خیلی قدیمیشده و وقتی به مادرم میگوییم بروید یک جای راحتتر زندگی کنید، مادر میگوید نه، ممکن است عباس برگردد. یعنی هنوز منتظر است.
قبل از انقلاب در مشهد چه فعالیتهایی داشتند؟
در مسجد کرامت از کودکی به یادگیری قرآن و معارف قرآنی مشغول بودند.در فعالیتهای فرهنگی و انقلابی تهیه کاستهای سخنرانی و اعلامیه کمک میکرد. از سخنرانان مسجد کرامت دعوت میکردند و شبها جلسات مخفیانه انقلابی در منزل داشتند. همسایهها را در پشتبام جمع میکرد تا فریاد اللهاکبر سر دهند. در منزل ما جلسات سخنرانی برگزار میکردند. وقتی پدرمان تصویر حضرت آقا را در تلویزیون میدید خاطرات دوران کودکی و بازی در کوچه را تعریف میکرد میگفت ایشان از همان کودکی بزرگ بودند.
دلیل این گمنامی چیست؟
زندگی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) و خانواده و فرزندان ایشان همیشه الگوی برادرم بود حتی میگفت دوست دارم مزارم مثل حضرت زهرا(سلامالله) گمنام باشد. حتی جلوی دوربینهایی که زمان جنگ برای فیلمبرداری میآمدند نمیرفت. دوستانش تعریف میکردند که شهید عباس همیشه پشت دوربین میایستاد و جلو نمیآمد و کارهایش را آرام و بیادعا انجام میداد.
زمان جنگ عباسآقا چند ساله بودند؟
ایشان از ابتدای جنگ یعنی حدودا ۱۴سالگی به جبهه رفت و در تاریخ 15 اسفند سال 62 به شهادت رسیدند.
شهید عباس تشکری چه توصیهها و وصایایی کرده بود؟
عباسآقا به نماز اول وقت و حجاب خیلی اعتقاد داشتند. در وصیتنامهشان هم روی حجاب خیلی تأکید کردند. آخرین بار به خواهرم که تقریبا نزدیک سن تکلیف رسیده بود یک عکس از دختری باحجاب در منزل امام خمینی که قرآنی در دست داشت را هدیه داد و گفت دوست دارم مثل این دختر با حجاب و پیرو قرآن و یار امام باشید. حتی یک چادر کوچک هم برایم خرید. محبت زیادی که به او داشتم باعث شد این همه انتظار من را خیلی اذیت کند. بعد از شهادت ایشان خیلی حالم بد بود. بعد از آن برادرهای دیگرم سعی میکردند جای عباس را برای من پرکردند، تا من احساس دلتنگی نکنم.
کدام ویژگی اخلاقی ایشان باعث شد که شما شیفته ایشان شوید؟
او خیلی از مردم دستگیری میکرد. هر مشکلی که همسایهها داشتند عباس حل میکرد. دقیقاً مثل بزرگتر محله بود. حتی دعواهای پدر و فرزندی را حل میکرد.همه حرفش را قبول داشتند؛ چه خانواده و چه مردم محل. با اینکه حتی سنشان از عباس بالاتر بود. او نیروی رسمی سپاه بود اما کل حقوقش را به دیگران میبخشید. یعنی وقتی میآمد دیگر هیچی نداشت. بعضی از همین دوستان هم تعریف میکردند که وقتی ما میخواستیم خانه برویم عباس در جیب ما پول میگذاشت و میگفت من که مجردم پول لازم ندارم، شما متاهلید این پول دستتان باشد دست خالی نروید. نه فقط به دوستانش؛ بلکه به همه کمک میکرد. بعدها فهمیدیم که این کارها راکرده. وقتی به مشهد میآمد به غیراز کارهای مربوط به دوستان و همرزمانش و رفع مشکل آنها حتما به دیدن اعضای خانواده پدری و مادری میرفت و از حال همه جویا میشد؛ اگر مشکلی داشتند آن را برطرف میکرد حتما به ملاقات همه خانوده چه کوچکترها و چه بزرگترها میرفت از مادرم میخواستند لباس گرم برای رزمندگان ببافند و در گروههای جهاد خواهران شرکت کنند. شهید عباس، هم راه را میدانست و هم راهنمای خوبی برای همه بود.
نظر شهید در مورد حضرت امام(ره) و انقلاب چه بود؟
عباس بسیار درباره پیروی از امام تأکید میکرد. در وصیتنامهشان نوشته بودند پشتیبان رهبر باشید و امام راتنها نگذارید. میگفت؛ نگذارید تفنگ من به زمین برسد حتما راه من را ادامه دهید. تمام سخنرانیهای امام را با دقت گوش میدادند و حتی گاهی مطالب مهم آن را یادداشت میکردند. امام را نایب برحق امام زمان(عج) میدانست و میگفت؛ این فرزند امام حسین(ع) را تنها نگذارید.
به نظرتان چه شاخصه و ویژگی در وجود عباسآقا او را به این عاقبت بخیری رساند؟
دعای مادر و پدرم. ایشان یک انقلابی به تمام معنا بود. بعد از عباس مادرم در بیمارستانها به مجروحان کمک میکرد. من را هم همراه خودش میبردند، من در بین مجروحان به پرستار کوچولو معروف بودم. تا زمانی که جنگ بود، در جهاد و بیمارستانها کار میکرد. حتی به بیماران شیمیایی خدمت میکرد. کاری که بعضی از پرستارها انجام نمیدادند را مادرم و دیگر خانمهای جهاد گر باعشق و علاقه و بدون خستگی انجام میدادند. پدر هم به نحو دیگری کمک میکرد. بابا همیشه به جبهه میرفتند و در هلال احمر وسایل نفتی و گازی را تعمیر میکرد.
برادرتان در کدام عملیاتها شرکت کرد؟
تا وقتی که شهید شد در تمام عملیاتها شرکت کرده بود. مجروح هم شد. از ناحیه شکم و سر و دست، پهلو بارها مجروح شد.
پدر و مادرتان نمیگفتند دیگر کافی است تو دینت را ادا کردی؟
نه. حتی برادران دیگرم که میخواستند به جبهه بروند پدر و مادر مخالفت نمیکردند. برادرم همیشه به مادرم سفارش میکرد مانند مادر وهب قوی و استوار باشد. مادرم صبحها در بیمارستان بودند و شبها در جهاد پشتیبانی خواهران. جمعهها برای دروی گندم با جهاد میرفتند برای کمک به خانوادههای رزمندگانی که در روستا زندگی میکردند در حالی که اصلا یاد نداشتند چطوری گندمها رادرو کنند. و هر روز برای سلامتی رزمندگان در جبهه نذر روزه میکردند و روزه میگرفتند.
تربیت پدر و مادرتان در مورد عباسآقا چگونه بود که به این راه رفت؟
مادرم همیشه به سه چیز تأکید دارند. قرآن و نماز اول وقت و اهلبیت. نور قرآن باعث میشود بچه اینگونهتربیت شود. یکی هم صداقت. پدر و مادر من با همه افراد خیلی صداقت داشتند.قدیمیها خیلی ساده و خوب زندگی میکردند. زندگی قرآنی و ساده ایشان بستری برای تربیت عباس شد.
مادر هم تا قبل از کرونا در بسیج فعال بودند.و مسنترین خانم بسیجی هستند. از ابتدای تشکیل این نهاد در بسیج بودند.
آخرین باری که عباسآقا به جبهه رفت کی بود و چه شد که پیکرشان را نیاوردند؟
آخرین باری که آمد، مادرم به او گفت؛ عباس جان حالا دیگر وقتش است دامادت کنیم. و خیلی به عباس اصرار کرد. حتی با هم رفتند و یک النگو خریدند. به دل مادرم راه میآمد. در نهایت گفت حالا من اینبار بروم اگر برگشتم بعدش ازدواج میکنم.
روز آخری که رفت مثل همیشه همه رزمندگان منزل ما جمع شدند. بعضیها هم که از شهرستان آمده بودند. یک عکس هم از آن روز داریم. همه در کوچه ایستاده بودند و من هم خیلی کوچک بودم و از لابهلای جمعیت میرفتم آنها را ببینم. بیقرار بودم تا اینکه مادرم مرا در آغوش گرفتند تا من آرام شوم. ساکش را برداشت و خداحافظی کرد و همراه همرزمانش رفت. من با چشمانم تا انتهای کوچه او را بدرقه کردم چون همرزمانش همراهی نداشتند نمیگذاشت برای بدرقه به راهآهن برویم و همان جا خدا حافظی کرد. آن روز آخرین وداع ما با شهید عباس بود.
عکسالعمل پدر و مادر به شهادت برادرتان چه بود؟
وقتی برایمان خبر آوردند که در جزیره مجنون مفقود شده است، پدر و مادرم صبورانه منتظر آمدن خبری از طرف دوستانش بودند. روایتها از نحوه شهادت ایشان متفاوت است. یکی از دوستانش آمد و تعریف میکرد که همه برگشتند ولی عباس ماند. چون فرمانده گردانِ عبدالله بود. بیادعا و گمنام در عملیات خیبر همه ما در جزیره مجنون بودیم. دشمن خیلی پیش روی کرده بود. از قرار گاه فرمان عقبنشینی دادند. عباس همه را سوار قایقها کرد و خودش تا لحظه آخر ماند قاسم هم وقتی میبیند همه برگشتهاند میپرسد عباس کو؟ میگویند عباس هنوز نیامده. قاسم دوباره سوار قایق میشود و به طرف عباس میرود. میگوید من بدون عباس برنمیگردم. ایشان در 13 سالگی در کنار عباس به مقام شهادت رسید. شهید دهنوی هم در همان عملیات اسیر شدند و بعد همراه آزادگان به وطن برگشتند. یکی دیگر از دوستانش میگفت؛ من دیدم عباس رفت داخل سنگر و بعد سنگر را با خمپاره زدند. نقل قولهای مختلفی برای ما میآمد. هیچکس داستان اصلی شهادتش را نمیدانست. این بیخبری باعث نشد که پدر و مادرم ناامید شوند. وقتی سال 69 صحبت از مبادله اسیران شد، نور امیدی در قلب پدر و مادرم روشن شد. آنها هر روز اخبار را دنبال میکردند و بین تصاویر روزنامهها و تلویزیون بهدنبال نشانی از عباس میگشتند. هر روز لحظهشماری میکردند تا به آنها خبری برسد. بارها به هلال احمر و مراکز مربوط به مبادله اسرا میرفتند تا شاید خبری به دست آورند. پلاک هم همراه نداشت تا پیکر مطهرش در این سالها پیدا شود. دوست داشت مثل حضرت زهرا(س) گمنام باشد. پدر و مادرم خیلی اذیت میشوند. مخصوصاًً که تولدش هم روز تاسوعاست و وقتی نوحه حضرت عباس(ع) را میشنوند خیلی بیتاب میشوند. مادرم قبلاً خیلی قوی بود؛ اما الان که پا به سن گذاشته کمطاقت شده است و هنوز چشم به راه خبری از گمگشته خودش است. پدرم تا آخرین لحظه زندگی منتظر و چشم به راه خبری از پسرش بود وهمیشه زمزمه میکردند:
نام تو شفاست یا اباعبدالله
درمان بلاست یا اباعبدالله
در ساحل دجله عاشقان حجله زدند
عباس کجاست یا اباعبدالله
مادر همیشه میگوید که در سال ۴۲ شاه به امام گفت که یارانت کو؟ حضرت امام فرمودند؛ یاران من در گهوارهاند. مادر میگفتند که فرزندانش همان بچههایی هستند که امام خمینی را یاری میکنند. برای همین مادر و پدرم خیلی قوی بودند. من بعدها گریه پنهانی پدرم رادیده بودم. ولی آن موقع اصلا بیتابی نمیکردند. حتی به کسانی که بیتاب بودند و گریه میکردند هم دلداری میدادند و میگفتند چرا گریه میکنید. عباس شهید شده است و شهیدان زنده هستند.ما این چند ساله خیلی در مورد عباس کمکاری کردیم. من خیلی دوست داشتم درباره عباس کتاب بنویسم ولی نشد.
* * *
امیر آقا برادر کوچکتر شهید و همبازی و همرزم شهید در مبارزات انقلابی بوده و اکنون خاطرات آن سالها را برایمان مرور میکند:
لطفا خودتان را معرفی کنید.
بنده امیر باقری تشکری هستم، متولد سال۴۵. من از برادرشهیدم یک سال کوچکتر بودم واین امر باعث نزدیکتر بودن ما میشد.ما همیشه باهم بودیم و تمام فعالیتهای انقلابی را در کنار هم انجام میدادیم. عباس فقط برای من برادر نبود بلکه دوست و رفیق و همراه همیشگی من بود. عباس از اول جوانی دنبال انقلاب بود. خانه کوچکی داشتیم که حال و هوای جبهه را داشت. یک تخته سیاه آنجا گذاشته بودیم و آقای قرائتی میآمدند آنجا و درسهای قرآنی میدادند.
آقای قرائتی چگونه با آن خانه آشنا شده بودند؟
دو برادر بزرگترم در کلاسهای قرآن و تفسیر ایشان در مسجد یزدی آبادکه بهصورت مخفیانه برگزار میشد شرکت میکردند. بعد از لو رفتن کلاس درس ایشان توسط مأموران رژیم به پیشنهاد برادرم و موافقت پدر کلاس در منزل ما برگزار میشد.
چه فعالیتهای انقلابیای داشتید؟
آن موقع اعلامیههایی که روحانی محل میداد را پخش میکردیم. چون ما مرکز شهر بودیم و در مرکز درگیریها، همیشه در صف اول راهپیماییها پشت عکس امام میرفتیم و آن را نگه میداشتیم و هنوز هستیم. خانه ما در کوچه باریکی بود و دو در داشت. انقلابیها میدانستند این خانه دو تا در دارد. یک در به سمت میدان شهدا بود. در دیگرش هم به کوچه رضویها و خیابان خواجه ربیع راه داشت. چون کوچهها خیلی تنگ و تودرتو بود علاوه بر پناهگاه، مکان خوبی برای فعالیتهای انقلابی بود. بعد از انقلاب و دوران جنگ و جبهه منزل ما محل سخنرانی بود. ما جلساتی تحت عنوان جلسات خانوادههای شهدا با والدین شهدا داشتیم.
آن زمان همه با هم بودند، همه اتحاد داشتند، همه در حال کمک به یکدیگر بودند. یکی گوشت داشت به آن یکی کمک میکرد. یکی نفت کمک میکرد. همه در حال کمک به یکدیگر بودند. در منطقه ما اینطوری بود. ما با خدا معامله کردیم. دعای شهداست که ما را نگه داشته است.
آیا شما هم جبهه رفتهاید؟
بله هم بنده و هم پدرم. پدرمان ایلام و سومار و جاهای دیگر بود. یک شب از یک منطقه سوار ماشین شدم که بروم پایگاه ظفر تا عباس را ببینم. ماشین تا یک جایی رفت و بعد نگهداشت و پیاده شدم. تاریک تاریک بود. همان راه را پیاده رفتم، فقط یک نور فانوسی از دور معلوم بود. آنجا که رسیدم گفتند؛ عباس دیروز برای اطلاعات عملیات رفته بود. پدر بیشتر برای کارهای فنی میرفت و ما هم از طرف اصناف و بسیج به جبهه می رفتیم تا کمک کنیم مثلا آنجا نانوایی بزنند، یا آذوقه برای رزمندهها تهیه میکردیم، میبردیم.
پدر چگونه فوت کردند؟
پدرمان خیلی منتظر عباس بود و اثر مواد شیمیایی ریهاش را آزار میداد. اواخر قلبش بزرگ شد و مبتلا به بیماری قلبی شدند. عملش کردیم ولی دیگر خوب نشدند. و در بیست اردیبهشت سال 85 به رحمت خدا رفتند.
شنیدهام که پدرتان همبازی رهبری بودهاند.
زمانی که ما بعد از فوت امام خمینی میخواستیم مرجع تقلید انتخاب کنیم پدرم سفارش کردند و خاطرهای برای من و خواهرم از دوران کودکی رهبر عزیزمان تعریف کردند و تأکید داشتند ایشان را بهعنوان مرجع انتخاب کنیم.
به نظر من خدا پسر شما را از همان سه سالگی که زنده ماند ذخیره کرده بود که بیجهت از دنیا نرود. تا بعد از ۱۵ سال راهی را برود که عاقبت بخیر شود.
بله. یادم هست آخرین باری که از جبهه آمد، من و مادرم حرم بودیم. در راه برگشت، دیدیم داداش هم دارد میآید. مادرم گفت: برای چی اینجا آمدی؟ گفت: اینبار را برای شما نیامدهام. آمدهام ببینم چرا من مجروح میشوم اما شهید نمیشوم؟! آخرین بار هم که ترکش به پیشانیاش خورده بود، یک میلیمتر با مغزش فاصله داشت. ولی زنده ماند. اما آن دفعه آمد با همه فامیل صله ارحام انجام داد. بعد رفت و دیگر برنگشت.
بهعنوان صحبت پایانی اگر از برادر شهیدتان عباس آقا نکتهای مانده برایمان بگویید.
وقتی میخواستند این خانه را بسازند، گفتند پسر اولی را داماد کردهایم و این را برای عباس میسازیم. آخرین بار آمد اینجا دوری زد و رفت. اما اصلا برایش مهم نبود.
از نظر اخلاقی همه شهدا مثل هم هستند اما یک خصوصیات خاصی دارند. مهمترین آن این است که صادقانه زندگی کردند و به هرچه اعتقاد داشتند عمل کردند. پدر و مادر شهدا هم با بقیه پدر و مادرها فرق دارند.
مثل شهید عباس در میهن ما زیاد هستند، همین حالا هم امید همه ما به این جوانان عالم و توانای معتقد و با تقوایی است که راه خود را پیدا کرده و چراغ روشن مسیر ما هستند.
در میان دلیر مردان میهن عزیزمان غربت بینشانی بر چهره منیر شهدای گمنام هنوز پیداست. و مادران شهیدی که هنوز در سکوت سرافراز به انتظار نشستهاند. مادر شهید جاویدالاثر عباس باقری تشکری یکی از مادرانی است که هنوز بعد از 38 سال انتظار، امید به جوانانی دارد که ادامهدهنده راه فرزندش میباشند.