سید ابوالحسن موسوی طباطبایی
ابوالحسن امام علی بن محمد الهادی النقیّ علیهماالسلام دهمین پیشوای جهان تشیع در نیمه ذی الحجه سال ۲۱۲ هجری در روستای صِریا (پنج کیلومتری مدینه) متولد شد. عمر شریف آن حضرت چهل و دو سال و مدت امامتش سی و چهار سال بود. امام هادی(ع) به سال ۲۲۰ پس از شهادت پدر بزرگوار خود، امام جواد(ع)، در هشت سالگی سکان امامت و هدایت را در دست گرفت. پذیرش امامت آن حضرت در سنین کودکی از سوی شیعیانی که امامت پدر ایشان در خردسالی را تجربه کرده بودند، موضوعی قابل قبول و غیر دشوار بود.
از مسائلی که امر امامت آن حضرت را خطیر میساخت، نزدیکی دوران ایشان با عصر غیبت است. آن حضرت در جهت آمادهسازی شیعیان برای دوران غیبت امام مهدی ارواحنا فداه، دست به فعالیتهای مختلفی زد از جمله با تربیت شاگردان گرانسنگ و والامقام، شبکهای وسیع از وکیلان ایجاد کرد و شیعیان را تشویق فرمود تا حتی المقدور از ارتباط مستقیم با امام پرهیز نموده و با آن وکلا تماس داشته باشند.
امام نقی(ع) در طول امامت خود با شش نفر از خلفای غاصب عباسی معاصر بود: معتصم ۲۱۸ - ۲۲۷ / واثق ۲۲۷ - ۲۳۲ / متوکل ۲۳۲ - ۲۴۷ / منتصر ۲۴۷ - ۲۴۸ / مّستعین ۲۴۸ - ۲۵۲ / معتزّ ۲۵۲ - ۲۵۵/ آن حضرت سرانجام در سال ۲۵۴ به دست معتز مسموم شد و به شهادت رسید.
پس از شهادت امام جواد(ع)، معتصم شخصی را مأمور کرد تا به مدینه رود و معلمی برای امام هادی(ع) که در سنین خردسالی بود برگزیند. معتصم دستور داده بود این معلم میبایست به بغض و دشمنی با اهل بیت زبانزد باشد تا آن حضرت را به سیره خود پرورش داده و از حب خاندان پیامبر(ص) منحرف نماید. سرانجام شخصی به نام جُنیدی که عالم بزرگی بود و نسبت به علویان دشمنی داشت این کار را بر عهده گرفت.
جنیدی با دیدن امام هادی(ع) از هوش سرشار و علوم بیکران آن حضرت در شگفت ماند و پس از مدتی مجالست با آن حضرت اظهار داشت: «او شیخی بزرگوار است. به خدا سوگند من هر حرفی بیان میکنم، میپندارم در حد کمال سخن گفتهام. اما وقتی او زبان به سخن میگشاید، ابوابی از علم را بر من میگشاید. مردم گمان میکنند او از من تعلیم میگیرد اما به خدا سوگند من از او میآموزم.» جنیدی با دیدن اعجاز علم امامت در کودکی، اندک اندک از دشمنی با اهل بیت فاصله گرفت و از معتقدان به امامت و ولایت گردید.
از میان خلفای هم عصر با امام هادی(ع)، جنایتکارترین و پستترین آنها متوکل عباسی است. امام علی(ع) در خطبهای که ابن شهر آشوب آن را در مناقب خود آورده از متوکل چنین تعبیر فرموده: «عاشِرُهُم أكفَرُهُم؛ دهمین خلیفه عباسی (متوکل) کافرترین آنان است.» وی در بغض و کینه به اهل بیت خصوصا امیرالمؤمنين(ع) شهرت داشت. وی بارها قبر مطهر سیدالشهدا(ع) را ویران کرد و دستور داد آن زمین مطهر را شخم زنند و زائران اباعبدالله(ع) را عقوبت نمایند. او کسی بود که دستور داد زبان یعقوب بن سِکّیت را از پشت سر درآورند و به طرز فجیعی او را به شهادت رسانند. ابن سکیت معلم فرزندان متوکل بود. روزی متوکل از او پرسید فرزندان من معتزّ و مؤيّّد نزد تو محبوبترند یا حسن و حسین دو فرزند علی بن ابیطالب(ع)؟ ابن سکیت که از این قیاس مع الفارق برآشفته بود با کمال شجاعت گفت: «قنبر غلام علی از تو و فرزندانت نزد من محبوبتر است!»این سخن حق باعث شد آن خلیفه جور دست به خون ابن سکیت بیالاید.
متوکل دو سال پس از به خلافت رسیدن یعنی در سال ۲۳۳ دستور داد یحیی بن هرثمه امام هادی(ع) را از مدینه به مرکز خلافت در سامرا بیاورد. این سیاست بیشباهت به عمل مأمون در آوردن امام هشتم از مدینه به مرو نیست و میتوان گفت متوکل همان اهدافی را دنبال میکرد که مأمون در پی آنها بود. هنگامیکه یحیی بن هرثمه خواست آن حضرت را از شهر خارج کند مردم مدینه صدا به ناله و خروش بلند کردند و احساسات شدید خود را در عشق و محبت به امام ابراز داشتند. بدین ترتیب کوچ اجباری امام که در ظاهر دعوتی محترمانه از سوی خلیفه بود آغاز شد.
یحیی بن هرثمه در مسیر مدینه تا سامرا معجزاتی از امام هادی(ع) نقل کرده است؛ از جمله اینکه در بیابانی خشک که همه همراهان از شدت بیآبی در شُرف هلاکت بودند، امام آنان را به محلی باصفا که دارای درختان و چشمههایی پر آب بود هدایت کرد. آن عده پس از سیراب کردن خود و اسبها، مشکها را نیز پر کرده و به راه افتادند. اما وقتی بعضی از همراهان به آن محل بازگشتند، اثری از آبادانی نیافته و با بیابان خشک لم یزرع روبه رو شدند. یحیی در این سفر از شفا یافتن جوانی نابینا به دست مبارک امام هادی(ع) نیز گزارش داده است.
متوکل با وجود نامه محترمانهای که در دعوت امام دهم(ع) به سامرا نوشته بود اما با ورود آن حضرت به شهر، امام را به حضور نپذیرفت و او را در کاروانسرایی دون شأن حضرتش اسکان داد. متوکل در دوران حضور امام هادی در سامرا از هیچ آزار و تحقیری نسبت به ایشان کوتاهی نکرد: دستگیریهای مکرر آن حضرت، سر و پا برهنه بردن امام به کاخ خلافت، تعارف جام شراب - العیاذ بالله - به آن حضرت، قصد مکرر کشتن ایشان، ریختن مأموران حکومتی در نیمه شب به خانه امام و تفتیش منزل آن حضرت. در اینجا به نقل ماجرایی که در جلد ۵۰ بحارالانوار آمده است میپردازیم:
در زمان متوکل زنی ادعا کرد که او زینب، دختر فاطمه زهرا علیهاالسلام است. وی را نزد متوکل بردند. متوکل خطاب به او گفت تو زن جوانی هستی و از دوره پیامبر اکرم(ص) سالیان سال گذشته است. آن زن گفت رسول خدا(ص) بر سر من دست کشیده و در حق من دعا نموده است که هر چهل سال جوانیام بازگردد و من تاکنون هویت خود را پنهان نموده بودم ولی فقر و نیازمندی باعث شد تا اکنون راز خویش را برملا سازم.
متوکل بزرگان خاندان ابیطالب و آل عباس را حاضر کرد و داستان این زن را برایشان ذکر نمود. آنها پاسخ دادند حضرت زینب در فلان سال وفات نموده. آن زن گفت این روایت دروغ است و مرگ من از مردم پوشیده بوده است. متوکل به حاضران گفت آیا دلیلی دیگر بر رد ادعای این زن دارید؟ پاسخ آنان منفی بود. متوکل سوگند خورد تا دلیل قانعکنندهای نیابد آن زن را از ادعای خود تکذیب نکند. به پیشنهاد آن جماعت، متوکل امام هادی(ع) را احضار نمود و از آن حضرت حل این مشکل را تقاضا کرد. امام فرمود این زن دروغ میگوید و حضرت زینب دختر فاطمه زهرا(س) در فلان تاریخ درگذشته است.
متوکل گفت اینها روایت است و من قسم یاد کردهام که فقط تسلیم دلیل و برهانی محکم شوم. امام فرمود دلیل محکم و قانعکنندهای وجود دارد و آن اینکه گوشت بدن فرزندان حضرت زهرا بر درندگان حرام است. این زن را به نزد درندگان بینداز چنانچه او در ادعای خود صادق باشد، آسیبی نخواهد دید. آن زن صدا به اعتراض بلند کرد و گفت شما میخواهید با این کار مرا به کشتن دهید. امام هادی(ع) فرمود در این مجلس تعدادی از فرزندان حسن و حسین(ع) حضور دارند هر کدام از آنها را که میخواهی در مقابل درندگان بینداز!
راوی گوید به خدا قسم رنگ چهره همه حاضران تغییر کرد. در این هنگام یکی از کینهتوزان گفت چرا علی بن محمد(ع) همواره دیگران را جلو میاندازد؟ چرا او خود نزد درندگان نمیرود؟ متوکل از شنیدن این سخن، امیدوار شد امام هادی با رفتن نزد درندگان کشته شود بدون آنکه او در مرگ حضرتش دخالتی داشته باشد. از این رو به امام گفت شما چرا خود به نزد درندگان نمیروید؟ امام فرمود آری! خود میروم. آنگاه نردبانی آوردند و دریچه قفس را که محل نگهداری شش شیر بود گشودند. امام از نردبان پایین رفت و بین آن حیوانات قرار گرفت. شیرها نزدیک شده و بر زمین نشستند و سرهای خود را در مقابل امام بر زمین گذاشتند. آن حضرت پس از نوازش شیرها به هر کداماشاره فرمود تا در گوشهای روند. آنها هر کدام به کنجی خزیدند.
در این هنگام وزیر متوکل به وی گفت این ماجرا به هیچ عنوان به صلاح نیست و پیش از آنکه منتشر شود باید علی بن محمد را از جایگاه شیران خارج کنی. متوکل رأی وزیر را پسندید و به امام عرض کرد ای ابوالحسن! ما قصد سوئی نسبت به شما نداشتیم و میخواستیم از گفتهات به یقین برسیم اکنون درخواست میکنم از جایگاه شیران خارج شوی. امام برخاست و شیرها در حالی که سر و بدن خود را به لباس امام میکشیدند او را احاطه نمودند امام بار دیگر به آناناشاره کرد بازگردند و خود از درون قفس بیرون آمد و فرمود هر کس گمان میکند از فرزندان فاطمه است به درون قفس رود. متوکل به آن زن گفت اینک نوبت توست که داخل جایگاه شیران شوی. زن گفت به خدا قسم ادعای من باطل است و فقر و بیچارگی باعث شد تا چنین سخنی گویم. متوکل دستور داد آن زن را به عقوبت نزد شیران بیندازند اما مادر متوکل وساطت کرد و او را از مجازات رهانید.