لطفا خودتان را معرفی فرمایید.
بنده حمید اعتماد جانباز 70 درصد از ناحیه دو چشم هستم. در سال 63 به صورت بسیجی به جبهه رفتم و وارد گردان مالک لشکر 27 محمد رسولالله(ص) شدم. با همین گردان در بسیاری از عملیاتها شرکت کردم؛ عملیات بدر در جزیره مجنون، عملیات والفجر8 در سال 64 و عملیات کربلای یک در مهران. که این عملیات یک عملیات سراسری بود و با رمز ابالفضلالعباس انجام شد و یک چشمم آنجا آسیب دید که به ناچار تخلیه کردند و پروتز مصنوعی گذاشتند. در عملیات کربلای 5 در دی سال 65 در شلمچه هم چشم دیگرم مجروح شد و به درجه جانبازی از ناحیه دو چشم نائل آمدم.
آیا شما پیش از آغاز جنگ فعالیتهای انقلابی هم داشتید؟
بله. منزل ما در محله نارمک بود. به یاد دارم که وقتی امام فرمودند که حکومت نظامی باید شکسته شود، مردم به پادگانها میرفتند تا سربازان را با خود همراه کنند. من به پادگان ارتش در سلطنت آباد که پاسداران فعلی است رفتم. یک اسلحه ژ3 برداشتم و شبها در محله نگهبانی میدادم. پس از پیروزی هم اسلحه را به مسجد موسی بنجعفر علیهالسلام در همان محله خودمان تحویل دادم. این اولین فعالیت انقلابی من قبل از سال 57 بود.
یک خاطره از آن زمان برایتان تعریف کنم. ما به یک پادگان در میدان عشرت آباد که اکنون سپاه نام دارد رفتیم. مردم با شور و حال انقلابی که داشتند به طرف دیوار پادگان یورش بردند و دیوار تخریب شد. سربازان گارد از داخل به مردم شلیک میکردند. جوانی کنار من تیر خورد و به زمین افتاد. من هم اولین بار بود که این صحنهها را میدیدم، بالاسرش رفتم و گفتم چه کاری میتوانم برایت انجام دهم؟ گفت خیلی تشنه هستم. من هم از پادگان بیرون زدم. مردم در خانه هایشان را باز گذاشته بودند تا به انقلابیها پناه دهند. به خانم متدینی گفتم مقداری آب میخواهم. ایشان ظرف آبی به من دادند و وقتی آمدم دیگر آن جوان نبود و فقط اثر خونش روی آسفالت مانده بود. گویا آمبولانس او را برده بود. یک خشاب خالی هم از او روی زمین مانده بود، اولین بار بود که خشاب میدیدم، آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم و رفتم.
این صحنه دقیقا در سال 65 که در مهران مجروح شدم برایم تکرار شد. خیلی خون از دست داده بودم و عطش داشتم. اما به من میگفتند نباید آب بخوری که خونریزیات بیشتر نشود. یک لحظه یاد آن جوان انقلابی افتادم و آن خاطرات برایم تداعی شد.
چطور شد به جبهه رفتید؟
پدرم نجار بود و من هم کنارش کار میکردم. یک دوست نجار هم داشتم به نام علیرضا نیکاعتقاد که انسان باصفایی بود. آن زمان من مجرد بودم و او تازه ازدواج کرده بود و فرزندی نداشت. یک روز وارد کارگاه شد در حالی که لباس سبز سپاه را پوشیده بود. به او گفتم علیرضا جریان چیست؟ گفت ما در خانههای خودمان نشستیم و مملکت در حال جنگ است. در همه مرزها جنگ است. در کردستان بلواست و عراقیها به جنوب آمدهاند. گفتم تو کار فنی بلدی، تو نجاری موقعیت خوبی داری، به زندگیات برس. گفت: الان جنگ مهمتر است. بعدها به شهادت رسید و یک پایگاه بسیج به نام او زدند. او این حرف را زد و خداحافظی کرد و رفت؛ اما یک جرقهای در ذهن من زد. باز به خودم میگفتم من اینجا باید کمک حال پدرم باشم و خیلی هم که اهل جبهه نیستم.
یک روز صبح که داشتم درکارگاه را باز میکردم متوجه اعلامیهای روی دیوار شدم. دیدم نوشته شهید نیکاعتقاد که یک عکس بدون سر به صورت نمادین برایش کشیده بودند. گویا در کردستان سرش از تنش جداشده بود. یک لحظه به فکر فرورفتم که دنیا چقدر کوچک است، تا دیروز اینجا با هم رفیق بودیم اما امروز نوشته شهید! کمکم جرقهها قویتر شد. گفتم من هم سری بزنم و ببینم اوضاع چگونه است. با خودم فکر کردم که ممکن است فرداروزی دشمن وارد خاکمان شود و به ناموسمان بیحرمتی کند. لذا گفتم الان وقت رفتن است. آن زمان 28 سالم بود و هنوز خدمت سربازی نرفته بودم. رفتم اما بعد 6ماه معاف شدم. آنجا با فضای نظامی آشنا شدم و دوباره سال 63 به جبهه رفتم. اولین عملیاتی هم که شرکت کردم عملیات بدر در اسفند سال 63 بود. سال بعد هم ورزیده شدم و رزم شبانه آموختم و در عملیات والفجر 8 و عملیات فاو شرکت کردم که لشکر محمد رسولالله خطشکن بود. آنجا دستم تیر خورد و الان هم انگشتان دستم راست نمیشود.
در دوران دفاع مقدس چه اتفاقاتی برای شما افتاد؟
به جبهه میتوان از چند جنبه نگاه کرد. اسمش جنگ است؛ اما وقتی وارد آن فضا میشوی میفهمی نه، فقط جنگ نیست. جبهه یک مدینه فاضله بود. فضای عجیبی که همه نوع آدم آنجا بود. نوجوان 16 ساله، دانشجو، دکتر، مهندس، پیرمرد و کشاورز. اینکه میگویند انقلاب همه قشری داشت حقیقت است. انقلاب و جبهه متعلق به قشر خاصی نبود. هم بسیجی داشت هم سپاهی و ارتشی. یک دنیای متفاوت بود. به نظر من حاشیههای جبهه انسان را جذب میکرد. آن اخلاص و نمازشب خواندنها، صمیمیتها، شوخیها و بگوبخندها، فعالیتهای صبحگاهی و رزمهای شبانه، به نظر من اینها همه درس عبرتها و جذابیتهای جبهه است. چون وقتی مثلا آدم میخواست مرخصی برود، نمیتوانست طاقت بیاورد. میگفت شهر دیگر جای ما نیست، باید برگردیم پیش دوستانمان.
اینکه مشغول زندگی و کار در شهر باشی، بعد دوستت شهید شود، عکسش را ببینی، بعد بیایی جبهه و این فضاهای معنوی را ببینی و... اینها باعث جذب من شد. چیزی که من آنجا دیدم، فرهنگ جبهه بود. مثلا در عملیات کربلای یک که رمز عملیات یا ابوالفضلالعباس(ع) بود، رزمندگان همان ابتدای کار، آب قمقمههایشان را خالی کردند. این حرکت پیام دارد. رزمنده میداند آنجا که میرود بیایان است و تشنگی؛ اما تا اسم سپهسالار امام حسین علیهالسلام میآید، به احترام ایشان آب قمقمهاش را خالی میکند. اصلا سلاح نبود که ما را پیروز کرد. چرا رمز عملیات یا فاطمهالزهرا(س) بود؟ چرا یا علی بن ابی طالب یا اسامی سایر ائمه بود؟ چون الگویشان آن بزرگان بودند.
در عملیات کربلای 5 من از ناحیه چشم راستم کاملا نابینا شدم، که به ما میگویند «جانباز بصیر» که از عبارت «كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِىٍّ نافِذَ البَصيرَه» گرفته شده و جانبازان نابینا به تاسی از حضرت عباس این نام را انتخاب کردند و آن را در وزارت کشور هم ثبت کردیم. در میدان هفتم تیر یک موسسه هست به نام جانبازان بصیر و مربوط به کسانی است که از ناحیه دو چشم مجروح شدند. ما در خدمت مقام معظم رهبری هم این مسئله را مطرح کردیم و ایشان فرمودند اسم بسیار خوبی برای این نوع مجروحیت است.
آن خودسازیها و معنویات سبب جذب میشد که از یک عملیات به عملیات بعدی بروی. من یادم هست وقتی یک چشمم را از دست دادم، اطرافیان میگفتند تو دیگر دینت را ادا کردهای و مجروح هم شدهای، دیگر برای چه میخواهی دوباره برگردی به جبهه؟ من میگفتم یک چشم که چیزی نیست، بچههای ما سرشان رفته. بعضیها درک نمیکردند و فکر میکردند که ما شعار میدهیم. در صورتی که وقتی خودمان را با این رزمندهها و شهدا مقایسه میکردیم، حیرت میکردیم. اینها همه وجودشان را گذاشتهاند. پدری که دو و یا سه فرزندش شهید شدند. به قول دوستان ما از شهدا جاماندیم.
رفتم که خار از پا کشم محمل ز چشمم دور شد
یک لحظه غفلت کردم و صد سال راهم دور شد
ما از قافله جاماندیم؛ اما باز هم خدا را شکر در همین اداره پیام آوران ایثارگر داریم خدمت میکنیم. بعد از مجروحیت در رشته علوم سیاسی ادامه تحصیل دادم و فوق لیسانسم را در دانشگاه علامه طباطبایی گرفتم. بعد هم ازدواج کردم. سپس اینجا آمدیم به عنوان خادم و رئیس اداره پیام آوران، همان راه را این بار در قالب خاطره گویی ادامه دادیم، بنا بر فرمایش مقام معظم رهبری که زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست. آن هم در جنگ نرم که دشمن راه انداخته است. در این دانشگاهها و مدارس باید نسل امروز این خاطرات و دغدغهها را بفهمند. به لطف الهی این اداره کارش را در تمام استانها انجام میدهد. ادامه راه همرزمان در آن جنگ، الان در این جنگ نرم است.
آیا خانواده با رفتن شما به جبهه مخالفت نمیکردند؟
من سربازی رفتم و در حین خدمت دیپلم گرفتم. در کارگاه پدرم مشغول بودم و چند تا کارگر داشتم. به من میگفتند تو شرایط خوبی داری باید بمانی و ازدواج کنی؛ ولی من به خاطر همان دوستم جذب جبهه شدم. حتی وقتی هم که مجروح شدم، گفتند دیگر برای چه میخواهی بروی؟ گفتم این وظیفه است. اگر الان ما نرویم، پس چه کسی برود؟
ما در سوسنگرد گوردسته جمعی دختران جوانی را پیدا کردیم که با سیم تلفن دستشان را بسته بودند و مورد تجاوز قرار گرفته بودند. بعثیها داعش زمان خودشان بودند. به دستور آمریکا آمده بودند و اصلا نمیخواستند جمهوری اسلامی باشد. مشخص بود که صدام به نیابت از آمریکا به ایران حمله کرده بود. لذا کمکم این مسائل را برای خانواده روشن میکردیم.
من بعد از جانبازی که برگشتم شهرم، تازه به فکر ازدواج افتادم؛ چون قبل از آن اصلا فرصت ازدواج نداشتم. وقتی برگشتم به علت علاقهای که به درس و دانشگاه داشتم کنکور شرکت کردم که یک بار رد شدم. سال دوم با نمره خیلی خوبی دانشگاه علوم سیاسی تهران قبول شدم. در حین ادامه تحصیل ازدواج کردم. با همسرم در نماز جمعه آشنا شدیم. پدرم خیلی خوشحال بود؛ چون قبل از آن میگفت خدایا این فرزند من نابینا شده، چطو میتواند زندگی کند؟ گفتم خدا میفرماید تو کمک کن، من هم کمکت میکنم. نصرت کن، من هم نصرتت میدهم. خدا بزرگ است. کمتر از یکسال، هم درس خواندم، هم ازدواج کردم و شاغل شدم. و الان هم دو دختر و دو پسر و عروس و داماد دارم. چون به کارهای فرهنگی خیلی علاقه داشتم فوری جذب بنیاد شهید شدم. البته آن موقع بنیاد جانبازان بود، ستاد آزادگان هم جدا بود، بعد تلفیق شد و بنیاد شهید تشکیل شد. این اداره هم جرقههای آن دفاع مقدس بود. کار ما یک کار کاذب دبیرخانهای نیست. ما تمام دوستان مجروحمان را از سراسر کشور جمع کردیم، به اینها آموزش دادیم و اینها الان به عنوان پیام آوران ایثارگر در راهیان نور، مدارس، دانشگاهها و مساجد میروند و جلسات خاطرهگویی و پرسش و پاسخ برگزار میکنند. ادامه آن رزم ما، این کار فرهنگی و ترویجی است.
چگونه با وجود نابینایی از همسرتان برای ازدواج جلب نظر کردید؟
فرهنگ آن زمان با فرهنگ امروز تفاوتهایی داشت. همسران ما انسانهای باهوشی بودند؛ میگفتند ما شریک کسانی میشویم که خودشان در جنگ بودند. به نوعی خودشان را شریک ثواب ما کردند. این خودش یک فرهنگ است. مثلا آن خانم جوانی که میتوانست با یک انسان عادی ازدواج کند؛ این راه را انتخاب کرد. این یک نوع فرهنگ است. اینها با علم به سختیهای زندگی با یک جانباز این مسئله را پذیرفتند.
درباره فرهنگ دفاع مقدس و مصداقهای آن بیشتر توضیح بفرمایید.
مثلا یک نوجوانی بود به اسم قاسم معززی که 16 سال بیشتر نداشت. اخلاص عجیبی داشت. هرچه به او میگفتم بیا یک عکس یادگاری با هم بگیریم، قبول نمیکرد. میگفت میترسم ریا شود! ما به این حرف او میخندیدیم، اما حالا میفهمم آنها کجا را میدیدند. نوجوانانی که اصلا بعضیهایشان در جبهه بالغ میشدند.
در جبهه مثل الان پست و مقام مطرح نبود، الان روی در ورودی فرمانده مینویسند بدون هماهنگی وارد نشوید. آن زمان کجا این حرفها بود؟! شما میدیدید که فرمانده گردان شب رفته سرویسهای بهداشتی را میشوید. هر که پستش بالاتر بود تقوای بیشتری داشت. فرمانده گردان کم کسی نبود، 500 یا 600 نفر زیر دستش بودند؛ اما میدیدی مانند یک بسیجی خدمت میکند.
فرماندهان بزرگی چون حاج همت، حاج عباس کریمی یا کسان دیگر را داشتیم که شهید شدند. خود فرماندهان جلوتر از همه بودند. نمیگفتند بروید، میگفتند بیایید. این فرهنگ جبههها بود. آن سادهزیستی و اخلاص و زیارت عاشورا خواندن و نماز شبها. شهید همت یک روز خسته میآید داخل سنگر، غذا را جلویش میگذارند؛ برنج بوده با ماهی تن. میپرسید همه از همین غذا خوردهاند؟ میگویند برنج بله ولی تن نه. میگوید من این را نمیخورم، یا به همه باید به این غذا بدهید یا من هم نمیخورم. لذا این مسائل بود که جبهه را تبدیل به دانشگاه خودسازی و انسانسازی کرد. آنها که فارغالتحصیل میشدند یا شهید بودند یا جانباز یا آزاده.
نگاه شما به عنوان یک جانباز، به دوران دفاع مقدس چگونه است؟ آن را به چه چیزی تشبیه میکنید؟
ما قبل از شیوع ویروس کرونا، سه سال در مراسم اربعین به جاده شلمچه، در صفر مرزی میرفتیم. آنجا پایانه است و محل عبور زوار اربعین؛ زوار خارجی هم میآمدند. دوستان ما که به زبان انگلیسی و عربی مسلط هستند برای روایتگری حاضر میشدند. ما یک فیلمی درست کردیم به زبانهای دیگر. و مقایسه کردیم و گفتیم شما دارید به کربلا میروید، جایی که شهادت بود. اینجا شلمچه هم در 8 سال دفاع مقدس محل شهادت بود. اگر آنجا اسارت بود اینجا هم بوده. اگر کربلا جانباز داشته اینجا هم ما جانباز داریم؛ لذا فرهنگ عاشورا با فرهنگ دفاع مقدس ممزوج شد و این رمز پیروزی ما بود. شما ببینید دنیا چقدر از این جبهه مقاومت ما که سپهسالارش حاج قاسم سلیمانی است میترسیدند و بزدلانه او را به شهادت رساندند. این فرهنگ مقاومت، اسارت و شهادت و دفاع مقدس ما با فرهنگ عاشورا گره خورد و شد فرهنگ مقاومت، و آنجا که صهیونیستها برای اختلاف بین شیعه و سنی داعش را به راه انداختند، این مدافعین حرم بودند که طومار داعش را درهم پیچیدند.
این فرهنگ دفاع مقدس ما آمد، بیداری اسلامی شد، مدافعین حرم ظهور کردند و دشمن مانده که دیگر چه کند. اما همانطور که آقا فرمودند دشمن ما باید جمع کند از منطقه برود. من در یک مدرسه به بچهها گفتم یک زمانی آمریکاییها با قانون کاپیتولاسیون در این کشور هر کاری میخواستند میکردند و کسی هم حق نداشت اعتراض کند. همین آمریکا قاسم سلیمانی ما را شهید کرد؛ اما بچههای ما از داخل کشور عین الاسد را با موشکهای خودمان در هم کوبیدند؛ با اینکه از قبل اعلام کرده بودند و آنها هم جرأت نکردند جواب بدهند. این همان ایرانی است که به آن قانون ننگین کاپیتولاسیون تحمیل شد. اینها دستاوردهای جمهوری اسلامی است. آن زمان 60 هزار مستشار در ایران بود، اما امروز یک نفر از آنها اینجا نیست، جوانان ما لانه جاسوسی را اشغال کردند. الان ما با اقتدار روی پای خودمان ایستادیم و نانوتکنولوژیها، سوخت هستهای، ماهوارههایی که هر 90 دقیقه کره زمین را دور میزند، یا همین نفتکشهای ما که بدون هیچگونه آسیبی به ونزوئلا رفتند؛ اینها دستاوردهای ماست. اقتدار خیلی مهم است. این بزرگترین افتخار ماست که بچههای ما با اقتدار و فرهنگ جبهه و حماسه در دهان دشمن بزنند و روی پای خودشان بایستند. اینها چیزی نیست جز فرهنگ شهادت. آنها سلاح بیشتر دارند؛ اما ما هم جا نماندیم و خودکفا شدیم. همان ایرانی تحقیرشده، امروز جلوی دشمن ایستاده و از خودش دفاع میکند.
چه زمانی مجروح شدید؟
در عملیات سراسری والفجر 8 که عملیات پیروزمندانهای بود و شبهجزیره فاو تسخیر شد. هنوز هم سوال است که ایرانیهایی تحریم هستند، چگونه توانستند از اروند عبور کنند. خودکفایی باعث شد رفتیم و فاو گرفته شد. آنجا دستم تیر خورد.
سال بعد عملیات آزادسازی مهران بود که ما در فاو بودیم. لشکر ما دو قسمت شد؛ ما را فرستادند مهران و مهران آزاد شد. شب اول عملیات یک ترکش به صورتم خورد که ترمیم شد. برگشتم به پدافند. درآن ردوبدل آتش پدافندی چشم چپم تیر خورد و تخلیه شد. یک ماهی آمدم تهران و بعد با یک چشم برگشتم جبهه. شنیدم عملیات بعدی در راه است. در دی سال 65 عملیات شلمچه بود و بعد از بازگشت از عملیات هنگام سحر بود که خمپاره به ستون ما خورد. یکی از بچهها شهید شد، یکی هم پایش قطع شد و یک ترکش هم به چشم راست من خورد. برای عمل چشم، ابتدا به شیراز رفتم و بعد به بیمارستان طرفه تهران؛ همان بیمارستانی که سال قبل بابت چشم چپم در آن بستری بودم.
یکی از مشکلات فرهنگ جامعه این است که متولیان فرهنگی تخصص کافی برای آگاهی دادن و انجام درست فعالیتهای فرهنگی ندارند. روایتگران موسسه پیامآوران ایثار چگونه این فرهنگ را در بین نوجوانان نشر میدهند؟
وقتی ما برای اینها خاطره میگوییم خیلی برایشان جذاب است. بچهای که نه انقلاب را دیده و نه جنگ را. در یکی از مدارس به ما گفتند که امکانات خوبی در نمازخانه داریم؛ اما بچهها به نماز جماعت بیاهمیت هستند. من رفتم یک خاطره گفتم. گفتم یکی از همسن و سالهای خودتان تیر خورده بود و خونریزی داشت. راننده آمبولانس میدانست اگر این به کما برود دیگر برنمیگردد. پس با او حرف میزد که هوشیار بماند. اما دید که چند دقیقه است چیزی نمیگوید. بعد از چند دقیقه مجروح به راننده گفت مگر نشنیدی رادیو اذان میگفت، من گفتم شاید چند دقیقه دیگه زنده نباشم، داشتم نمازم را میخواندم.
به بچهها گفتم اسلام اصلا سخت نگرفته. اگر آب در دسترس نیست، تیمم کنید. اگر ایستاده نمیتوانی نشسته نماز بخوان. و همین یک خاطره باعث شد که بچهها به نماز علاقهمند شوند. هفته بعد که برگشتیم مدیر و مربی تربیتی مدرسه گفتند که صف نمازجماعت بچهها بیشتر شده.
خاطرات واقعی برای همگان جذاب است. این انتقال فرهنگ ایثار و شهادت همواره باید از طرف ما باشد. احتمالا کمکاری از طرف ما بوده است. البته انتقال فرهنگ عوامل مختلفی دارد، ازجمله؛ سینما، ماهواره، شبکههای مجازی و سخنرانی. و من فکر میکنم در حوزه خودمان موفق بودهایم. آمار و عملکردهای ما نشان میدهد که استقبال مدارس و دانشگاهها زیاد بوده است. باید هر کسی در خاکریز خودش درست عمل کند؛ من در روایتگری؛ شما در مقالهنویسی، یکی در فیلمسازی و دیگری در موسیقی. به نظرم اگر این خاکریزهای فرهنگی را درست پر کنیم میتوانیم مفاهیم را به خوبی به جوانان انتقال دهیم.
جدا از دانشآموزان و دانشجویان، در جامعه افرادی هستند که احساس خوبی نسبت به فرهنگ جهاد و مقاومت ندارند. چگونه میتوان چنین مخاطبانی را جذب کرد؟
حتی زندانیان که آدمهای پرخطری هستند؛ اما خاطرات ایثار برایشان جذاب است. یکی از دوستان روحانی ما که روایتگری میکنند گفت به یک زندان رفتم. به من گفتند با خودت نگهبان ببر اینها خطرناک هستند. گفتن نه نیازی نیست. رفتم و دیدم همه یک طرف نشستهاند و تا مرا دیدند شروع کردند به طعنه و کنایه زدن. به آنها گفتم میدانید فرق من و شما چیست؟
گفتند شما آزادی و همه چیز برای شماهاست، ما اینجا گرفتاریم. گفتم نه. فرق من و شما این است که گناه و جرم شما لو رفته که اینجایید؛ اما گناه ما لو نرفته است. این سخن آنها را جذب کرد. در حین خاطرهگویی، خیلی گریه میکردند و حال عجیبی داشتند. این مخاطبشناسی و جذب آن و انتقال مفاهیم، باعث میشود که حتی با زندانی هم بتوانی ارتباط بگیری.
کسانی را داشتیم که اصلا اهل دین و نماز نبودند؛ اما آمدند جبهه. روی بدنشان هم خالکوبی داشتند. مگر حر نبود. این یک اتفاق عجیبی است. چون دفاع مقدس ما با عاشورا ممزوج بوده، همان فرهنگ اینجا هم برقرار شده است. ما اگر مخاطبشناس خوبی باشیم، و درست عمل کنیم هر دل پاکی بهویژه جوانان جذب میشوند. به ظاهر آنها نگاه نکنید که گول زننده است، اگر صادقانه با ایشان برخورد کنید خوب همکاری میکنند. موارد زیادی بوده که جوان در ابتدا گارد گرفته؛ اما وقتی دیده تویی که داری خاطره تعریف میکنی، خودت به حرفهایت عمل کردی و مجروح شدی، جذب میشوند.
منابع مالی شما برای انجام این اقدامات از کجا تامین میشود؟
متولی اینجا خود بنیاد است، که یکی از وظایف اصلی آن ترویج فرهنگ دفاع مقدس است. ولی همیشه هم بودجه نیست. برای این کار یک تشکل مردمنهاد ایجاد کردیم که بتوانیم از کمکهای مردمی هم استفاده کنیم و در کنار کار اداریمان یک کار مردم نهاد هم داریم که استقبال خوبی شده است. بچهها هم بدون حقوق و بدون پست کار میکنند و این نشان میدهد با مدیریت جهادی، که ما اگر ایمان داشته باشیم و این فرهنگ جهادی درجامعه جا انداخته شود، کارها به خوبی پیش میرود. همان اقتصاد مقاومتی که آقا فرمودند؛ هر چیزی مردمی شود، درست میشود. همانند همین دفاع مقدس ما، اگر مردمی نمیشد مطمئن باشید سپاه و ارتش به تنهایی نمیتوانست کار کنند. بسیج تشکیل شد و مردم دست به دست هم دادند و در جنگ موفق شدیم. الان هم اگر گوش به فرمان ولایت باشیم؛ با اینکه در تحریم هستیم، میتوانیم در همه زمینهها چه اقتصادی چه فرهنگی و علمی، پیروز شویم.
بعد از مجروحیت هم باز به جبهه برگشتید؟
بله. من در سال 67 نابینا شدم و بعد از آن و قبل از قطعنامه، در یک دوره سه الی چهار ماهه به عنوان بیسیمچی و مبلغ و کارهای اینچنینی در جبهه بودم. سال 68 هم در عملیات مرصاد به عنوان بیسیمچی خدمت میکردم.
و کلام آخر؟
به نظر من ما میتوانیم با این فناوری راهیان نور و روایتگری که آقا فرمودند، گنجینهها را استخراج کنیم. ما بهجای اینکه روایت جنگ کنیم، روایت گنج بگویم. همان سبک زندگی رزمندهها. چه میشود که آن نوجوانی که دارد میرود پلاکش را درمیآورد و وقتی به او میگویند که این برای شناسایی توست. میگوید اگر من شهید شوم برایم حجله و پلاکارد میزنند؛ اما من میخواهم گمنام باشم. این کار او یعنی میخواهد خالص
باشد.
دیروز دنبال این بودیم که ناممان گم شود، امروز دنبال این هستیم ناممان گم نشود. دیروز پشت خاکریز امروز پشت میز. دیروز میگفتیم که حسین جان(ع) فرماندهی از آن توست، امروز میگوییم بدون هماهنگی وارد نشوید. اینها وصیتنامه شهید شوشتری است.
واقعیتهایی که بوده و هست. اگر چه الان چشم نیست؛ اما زبان که هست. امیدواریم بتوانیم خاطرات را برای نسل جوان خوب تبیین کنیم، که این بالاترین اعمال است؛ تا شهدا از ما راضی باشند.
ما هرچه داشتیم از امام خمینی(ره) است. دشمنان گفتند امام میرود انقلابشان هم تمام میشود؛ اما ما واقفیه نیستیم. ما افتخار میکنیم رهبرمان جانباز است.
بوی جبهه عطر مهر و سادگی است/ رمز جبهه تا ابد ایستادگی است/ رفت اگر از جبهه روحالله پاک/ چون علی با ماست از دشمن چه باک؟!