به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 3,866
بازدید دیروز: 4,191
بازدید هفته: 19,118
بازدید ماه: 19,118
بازدید کل: 23,680,941
افراد آنلاین: 92
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
جمعه ، ۰۷ اردیبهشت ۱٤۰۳
Friday , 26 April 2024
الجمعة ، ۱۷ شوّال ۱٤٤۵
اردیبهشت 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
313029
آخرین اخبار
۱۶۸ -گفتکو با همسر شهید مدافع حرم؛ علیرضا نوری : می‌خواهم تحویل سال پیش حضرت زینب (س) باشم ۱۴۰۰/۰۶/۱۴
گفتکو  با همسر شهید مدافع حرم؛ علیرضا نوری :
 
می‌خواهم تحویل سال پیش حضرت زینب (س) باشم 
 
   ۱۴۰۰/۰۶/۱۴

 

سیدمحمد مشکوهًْ الممالک

زندگی دنیوی سراسر تعلق است و زیبایی و در عین حال سراسر امتحان است و دشواری، و این ما هستیم که انتخاب می‌کنیم به زیبایی‌هایش دل‌ببندیم یا قدم در مسیر دشواری‌ها گذاشته و برای رسیدن به هدف نیکوی خلقت، سرسپرده بارگاه حضرت حق باشیم که به یقین آنچه نزد پروردگارمان است نیکوتر است. پیشگامان این دلدادگی و رهایی شهدای منیر این مرز و بوم هستند همچون شهید گرامی مدافع حرم علیرضا نوری. او که نور الهی در وجودش هویدا و ایمان و اعتقادات محکمش زبانزد بود. زندگی عاشقانه و زیبایی داشت و همسری عاشقتر.
صفحه فرهنگ و مقاومت کیهان این هفته میهمان همسر شهید علیرضا نوری در استان اصفهان شهر نجف آباد، شهرک قدر شد تا او از خاطرات و باورهای همسرش برایمان بگوید...
لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی فرمایید.
بنده آزاده عشوری متولد شهریور سال ۶۹ رشته مهندسی نرم‌افزار و همسر شهید مدافع حرم علیرضا نوری هستم. شهید نوری متولد ۵ مرداد سال ۶۶ بود و لیسانس علوم تربیتی داشت. سه سال فاصله سنی داشتیم و 4سال و 9ماه زندگی مشترک.
چگونه با هم آشنا شدید و ازدواجتان به چه صورت بود؟
من خواستگاران زیادی داشتم اما ملاک‌های من را نداشتند. آن زمان در کنگره شهدای نجف‌آباد کار می‌کردم و با عکس‌ها و زندگی و وصیت نامه شهدا سروکار داشتم، دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که ظاهر و اخلاقش مانند شهدا باشد. همه می‌دانستند که ملاک من برای انتخاب همسر چیست. من همیشه می‌گویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسل کردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه می‌گفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم. تعریف می‌کرد یک روز که به مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع) نذر می‌کند 40 زیارت عاشورا به حضرت زهرا(س) هدیه بدهد تا خدا یک همسر خوب نصیبش بکند. ایشان 40 شب پشت سر هم این زیارت عاشورا را می‌خواند و دقیقاً در آخرین شبی که زیارت عاشورا را می‌خواند فردایش شوهرخاله‌اش مرا به ایشان معرفی می‌کند. آن زمان خودم در کنگره شهدا کار می‌کردم و یک هفته‌ای می‌شد که به شهدا متوسل شده بودم و می‌‌خواستم یکی مثل خودشان نصیبم کنند.
همسر خاله‌ام در بخش فرهنگی لشکر ۸ نجف‌آباد کار می‌کردند و با آقا علیرضا دوست بودند. یک روز که با هم به استخر رفته بودند، به آقا علیرضا می‌گویند که اگر می‌خواهی ازدواج کنی، من یک مورد خوب برایت سراغ دارم. درواقع اولین موردی که ایشان به خواستگاری‌اش رفتند من بودم. در مرحله اول، خواهر و مادرشان آمدند و بعد جلسه رسمی خواستگاری انجام شد. بعد از صحبت‌های اولیه خانواده‌ها، قرار شد من و آقا علیرضا باهم صحبت کنیم. ایشان یک کاغذ کوچک همراهش بود که در آن حدود 30 سؤال و ملاک‌هایی که برای همسر آینده‌اش مدنظر داشت، نوشته بود. پلاک پاسداری هم به گردنش بود. گفتند قبل از هر صحبتی، باید این مسئله را بگویم که من پاسدار هستم. اگر این موضوع را قبول می‌کنید برویم سراغ بقیه صحبت‌ها. پلاکش را درآورد و گفت: من قبل از اینکه بخواهم به عقد شما دربیایم، به عقد سپاه درآمدم. سپاه مشقت‌های زیادی دارد و شغل سختی است. ماموریت و جبهه و جنگ و درآخر ممکن است که عاقبت من به شهادت ختم شود. از همان اول سختی‌های کارش را گفت و اینکه ممکن است در این راهی که می‌روم شهید شوم. اینها را می‌گویم که مبادا مثلا بخواهم ماموریت بروم، بی‌تابی کنید و یا مانع شوید. اما من چون دایی‌هایم اکثرشان نظامی بودند و خودم هم علاقه داشتم، به ایشان گفتم که نه من دوست دارم با یک پاسدار ازدواج کنم و هرگز سد راهتان نمی‌شوم. بلکه دوست دارم در این راه همراهتان باشم. خیلی خوشحال شد و گفت که ۵۰درصد قضیه حل شد. سپس کاغذ را از جیبش درآورد و سؤال‌هایش را پرسید. ابتدا در مورد حجاب و ولایت فقیه و رفت و آمد با اقوام که چگونه است پرسید و بعد وضع مالی و میزان درآمدش را شرح داد. گفت «درآمد من از پاسداری ماهی ۲۷۰ تومان بیشتر نیست. یک پیکان دارم که با برادرم شریک هستیم و یک موتور و یک خط تلفن دارم. چیز دیگری ندارم و شرایط زندگی برایتان سخت می‌شود.» من هم گفتم برای من مادیات ملاک نیست. گفتند «مطمئن هستی؟ ممکن است زندگی برایت سخت شود، مبادا زندگیمان را با زندگی دیگران مقایسه کنی.» گفتم نه من اصلا این مسائل برایم اهمیتی ندارد. بعد درمورد روابط خانوادگی با دوست و آشنا و نامحرمان فامیل پرسیدند که رفت و آمد و برخوردتان چگونه است؟ گفتم برخوردمان در حد سلام علیک است و دست دادن و عروسی مختلط نداریم. درمورد شغل گفت که دوست ندارم همسرم بیرون از خانه کار کند. درمورد ادامه تحصیل هم گفت مشکلی ندارد؛ اما بعدها تا لیسانس بیشتر موافقت نکرد. وقتی شرایط ایشان را پذیرفتم، گفتند که شما تمام ملاک‌های من را دارید و من نظرم مثبت است و فقط جواب شما می‌ماند. دوران عقدمان 4ماه طول کشید و 4سال و 9 ماه زندگی مشترک داشتیم.
شهید در مسائل اخلاقی و رفتاری چه ویژگی‌هایی داشتند؟
من در هر گزینه‌ای که نگاه می‌کنم ایشان در همه موارد نسبت به بقیه بهترین بود. از لحاظ خوشرو و خوش‌اخلاق بودن نمونه بود. همیشه خنده بر لب داشت و بعد از شهادت کسانی که می‌خواستند از شهید یاد کنند، از خنده‌رو بودنش می‌گفتند. او بخشنده بود و معمولا از کسی ناراحت نمی‌شد. همیشه با رفتار خوبش دیگران را متوجه‌اشتباهشان می‌کرد و صداقت را در زندگی سرلوحه خود قرار داده بود. علیرضا طوری رفتار می‌کرد که مطمئن بودم شهید می‌شود، حتی زمانی که وسایلش را جمع می‌کرد و گفت می‌خواهم به سوریه بروم، من‌گریه می‌کردم و می‌گفتم تو اگر بروی شهید می‌شوی.
خاطرم نیست از کسی ناراحت و دلخور شده باشد. همیشه می‌گفت دنیا کوچک‌تر از این حرف‌هاست که بخواهیم ناراحت شویم و کینه‌ای به دل بگیریم. دقیقاً با رفتار خوبش طرف را متوجه ‌اشتباهش می‌کرد. خیلی از غیبت بیزار بود. اگر گاهی پشت تلفن حرف کسی پیش می‌آمد، می‌گفت من راضی نیستم از این تلفن و در این خانه بخواهی غیبت کنی. نه خودش غیبت می‌شنید و نه می‌گذاشت کسی جلویش غیبت کند. اگر در مجلسی علیرضا بود، هیچ‌وقت غیبت نمی‌شد. از دروغ گفتن هم خیلی بیزار بود. حتی اگر جایی به نفعش بود که دروغ بگوید باز از این کار خودداری می‌کرد. خاطرم هست مشغول نوشتن پایان‌نامه کارشناسی‌اش بود و من هم کمکش می‌کردم. با هم پایان‌نامه را نوشتیم که حدود 100 صفحه‌ شد. در بخش آمار باید به چند دانشگاه می‌رفت منتها چون کارش زیاد بود و سرکار مرخصی نمی‌داد، فرصت انجام کار را پیدا نکرد و بخش آمار را از اینترنت کپی گرفت. زمانی که پایان‌نامه را ارائه می‌داد به استادش گفت من این بخش را کپی کرده‌ام و اگر صلاح می‌دانید که نمره قبولی به من بدهید و اگر قبول نمی‌کنید خودم به دنبال آمار بروم که استادش گفته بود من نمره صداقت را به شما می‌دهم. علیرضا در لحظات زندگی‌اش مثل پایان‌نامه‌اش در صداقت نمره قبولی گرفت.
مسئله اعزام به سوریه را چگونه با شما مطرح کردند و آیا شما مخالفتی نکردید؟
وقتی که این موضوع را با من مطرح کرد، قضیه سوریه خیلی در فضاهای مجازی و تلویزیون مطرح نبود. حتی حمله داعش به سمت گنبد و حرم حضرت زینب سلام الله علیها را هنوز منتشر نکرده بودند. و من هم زیاد از جریانات سوریه اطلاع نداشتم. ایشان با شهید روح الله کافی‌زاده دوست صمیمی و همکار بودند. به من گفت که با آقا روح الله می‌خواهیم یک ماموریت ۴۵ روزه به تهران برویم. ماموریت در بیابان‌های اطراف تهران است که تلفن آنتن ندارد و نمی‌توانم با شما تماس بگیرم. این اولین دروغ زندگی‌مان بود. من هیچ وقت از ایشان دروغی نشنیده بودم. سال 92 بود و من هشت ماهه باردار بودم و چون نزدیک تولد فرزندمان بود، فرمانده‌شان با اعزام آقا علیرضا موافقت نکردند. اما آقا روح الله با شهید محمدجواد قربانی رفتند که بعد از ۲۲ روز خبر شهادتش را به من گفت. گفتم مگر تهران نرفته بود؟ بعد قضیه سوریه را به من گفت و من اصلا باورم نشد. فکرش را هم نمی‌کردم که بخواهد دنبال شهادت به سوریه برود. همیشه فکر می‌کردم که شهادت حتما در جنگ میان کشور خودمان و دشمن خارجی است. بعد از آن روز و شهادت آقا روح الله، همیشه این ترس را داشتم که علیرضا هم برود و شهید شود. واقعا رفتارش مثل شهدا بود؛ چون من قبلا در کنگره شهدا بودم و می‌دانستم شهدا چه سلوک و منشی دارند. قبل از سوریه، هم برای درگیری با پژاک به کردستان اعزام می‌شد و از همان موقع من ترس از دست دادنش را داشتم ولی با جنگ سوریه، این ترس به یقین تبدیل شد. نمی‌دانم چگونه ولی من مطمئن بودم علیرضا شهید می‌شود. برای همین ابتدا مخالفت کردم. گفتم تو به من نگفتی که می‌خواهی خارج از کشور بروی و بجنگی. این نیروهای قدس هستند که در خارج از کشور دارند مبارزه می‌کنند. به سختی با این قضیه کنار آمدم. علیرضا شروع به آگاه کردن من کرد. جریانات تکفیری‌ها و کشتار مردم بیگناه و شیعه را تعریف می‌کرد. او می‌دانست نقطه ضعف من چیست. من هروقت اسم حضرت زینب(س) می‌آید، ناخودآگاه‌اشک چشمانم سرازیر می‌شود. گفت تویی که هروقت نام حضرت زینب(س) را می‌شنیدی،‌گریه‌ات می‌گرفت الان باید نشان‌دهی که شعار می‌دادی یا قلبا ارادت داشتی. یادم هست همیشه از او می‌پرسیدم که علیرضا به‌نظرت اگر ما در عاشورا بودیم، جزو اصحاب امام حسین علیه‌السلام بودیم یا دشمنانش؟ آن زمان واقعا جوابی نداشت به من بگوید. اما آن روز گفت یادت هست این سؤال را از من می‌پرسیدی، الان وقتش است. اگر اجازه بدهی و راضی باشی، من بروم. می‌گفتم الان که ما امام زمان (عج) را نمی‌بینیم که متوجه شویم امام موافق هستند که شما بروید آنجا بجنگید یا نه. گفت وقتی که خود حضرت آقا قبول کردند که از ایران رزمندگان بروند و در سوریه مبارزه کنند، مطمئن باش که امر رهبری، امر امام زمان هم هست و نظر امام زمان هم همین است.
نحوه اعزامشان به چه صورت بود؟
در طول سال چندین بار بحث سوریه را مطرح کرد. اسمش جزو داوطلبان بود. اما فرمانده‌شان بخاطر بارداری من و بعد تولد فرزندمان، اعزامش را عقب می‌انداخت.
یادم هست شب ولادت امام زمان(عج)، ما مشهد بودیم. یکی از دوستانش به نام آقای محمدی که می‌دانستند آقاعلیرضا سوریه رفتن را خیلی دوست دارد و الان هم مشهد است، خواست سربه سرش بگذارد. به علیرضا زنگ زد و گفت که اسمت برای عراق یا سوریه درآمده. علیرضا هم خیلی خوشحال شد و قضیه را به من گفت. بعد آقای محمدی گفتند که اگر می‌توانی تا نیم ساعت دیگر خودت را برسانی، بیا برو. من دیدم به یکباره چهره‌اش برافروخته و عصبانی شد که نمی‌تواند الان خودش را برساند. صبح نیمه شعبان وقت اذان بود که در گوشه‌ای از صحن آزادی نشسته بودیم. علیرضا خیلی دلشکسته و ناراحت بود که نتوانسته برود. به گنبد حرم امام رضا علیه‌السلام خیره شده بود و‌گریه می‌کرد. من تا آن روز‌اشکش را ندیده بودم. فقط می‌گفت یا امام رضا، الهی قربانت بروم و‌گریه می‌کرد. من احساس می‌کنم آن دلشکستگی و حال آن روزش باعث شد اسمش دربیاید و برود آن هم برای اسفندماه و ایام عید. فرمانده‌اش گفته بود تو که همیشه اسمت در فهرست بوده و داوطلبی، الان برو. چون برای تحویل سال اکثرا کسی نمی‌رود، الان وقتش است و لیست خالی است. آقا علیرضا قبول کرد و گفت من می‌خواهم تحویل سال پیش حضرت زینب(س) باشم.
شما چگونه به رفتنش رضایت دادید؟
قبل از اعزام، شش ماه در دانشکده افسری شیراز دانشجو بود و تازه یک ماه بود که به خانه برگشت. به من قول داده بود، به سوریه نرود چون من تنها با یک نوزاد چندماهه خیلی اذیت شده بودم. ولی خب نتوانست سر قولش بماند. به من گفت که می‌خواهم به سوریه بروم. من هم با آن چیزهایی که از سوریه تعریف کرده بود، نتوانستم مخالفت کنم. اینکه داعشیان در حق شیعه چه می‌کنند و ما باید به فریاد شیعه برسیم و ماجرای سال ۹۲ را تعریف کرد که داعش به قبر حجربن عدی که از صحابه پیامبر صلی اله علیه و آله بود، حمله و نبش قبرش کرده بودند. گفت من نمی‌خواهم این اتفاق برای مزار حضرت زینب(س) هم بیفتد و من اینجا نشسته باشم و اخبارش را بشنوم. اگر چنین اتفاقی بیفتد من دیگر نمی‌توانم زندگی کنم. با وجود همه این صحبت‌ها من واقعا قبول کردم و دوست داشتم برود. فقط ترس این را داشتم که اگر برود، حتما شهید می‌شود. راضی بودم هزاربار این راه را برود و برگردد. ولی می‌دانستم برنمی‌گردد.
از آخرین دیدار و لحظه خداحافظی برایمان بفرمایید. چه احساسی داشتید؟
به خانواده‌ام که جریان را گفتم، همه تعجب کردند و می‌گفتند او تازه از شیراز برگشته. بماند تا بچه بزرگ‌تر شود بعد برود. بعد به مادرش زنگ زدم و خیلی‌گریه ‌کردم. مادرشان گفت که بلند شوید بیایید اینجا. علیرضا خیلی برایش مهم بود که آنجا آرام باشم و این یک ساعتی که آنجا هستیم، ناراحت نباشم و جلوی خانواده‌اش‌گریه نکنم.
همه خانواده جمع بودند و من و خواهرش خیلی‌گریه کردیم. ولی مادرش تا اعزام و اواسطی که آنجا بود به دلش نیفتاده بود که پسرش شهید می‌شود. تنها یکی از برادرانش که در سپاه امام زمان پاسدار هستند خیلی مشوقش بود و می‌گفت برو. علیرضا رفت، روی این کوه کنار خانه نشسته بود و‌گریه می‌کرد. به برادرش گفت برو با آنها صحبت کن و بگو که من حتما می‌خواهم بروم. ۲۷ بهمن این جریان را به من گفت و تا وقتی برود سه شب طول کشید. در این سه روز من خیلی بی‌قرار بودم. اما خودش انگار به آرامش رسیده بود. من تا نیمه‌های شب بالاسرش‌گریه می‌کردم. آخرین روزهایی بود که می‌دیدمش. حتی موهایی را که شانه می‌زد و روی زمین ریخته بود جمع کردم و نگه داشته بودم. زمانی هم که می‌خواست به کردستان برود من‌گریه می‌کردم که نرو. اصلا نگاهم نمی‌کرد. می‌گفت اگر بخواهم به تو نگاه کنم و به‌گریه‌هایت اهمیت بدهم، پایم سست می‌شود ولی بدان در دلم آشوب است. گفت برای سال تحویل که کنار حضرت زینب (س) هستم لباس نو لازم دارم. رفتیم خرید کردیم. لباسی هم که برای تولدش گرفته بودم را هم با خودش برد. روز جمعه بود گفت هوس خورش قورمه‌سبزی کردم. ولی من اعصاب و حوصله نداشتم نتوانستم برایش درست کنم. از آن روز به‌بعد دیگر نمی‌توانم این غذا را بخورم.
وقتی که خواست برود، علی اکبر یکسال و هفت ماهش بود. ما را به منزل مادرم برد که تنها نباشیم.
خانواده مادرم همه در جنگ و جبهه بودند؛ برای همین هم برای مادرم عادی بود و علیرضا را تشویق هم می‌کرد و کلی خوراکی و آجیل برایش آماده کرده بود. علیرضا به مادرم می‌گفت کاش روحیه آزاده هم مثل شما بود. الان سه روز است دارد‌گریه می‌کند.
وقتی که ساکش را برداشت تا برود، سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و‌گریه ‌کردم. ولی نگاهم نکرد و سریع خداحافظی کرد و رفت. حتی نگذاشت تا ترمینال همراهش بروم. در آن سه روزی که تهران بود، من مرتب پیام‌های عاشقانه برایش می‌فرستادم ولی برخلاف روز‌های دیگر اصلا جواب نمی‌داد. تا قبل از اینکه سوار هواپیما شوند، پیام داد که بودنش نیازیست همچون نفس کشیدن. خدا را می‌گویم همیشه پشت و پناهت. این را که گفت بند دلم پاره شد. گفتم دیگر من را سپرد به خدا و رفت.
بعد از اعزام، با شما تماس هم می‌گرفتند؟
بله. آنجا که بود، روزی دو بار با من تماس می‌گرفت. همرزمش می‌گفت ما علیرضا را فقط دنبال تلفن پیدا کردن می‌دیدیم. خیلی دلش تنگ شده بود. علی اکبر را خیلی دوست داشت و می‌گفت علی اکبر جریان زندگی من است. ولی آنجا که بود می‌گفت اصلا یادم رفته صدا و چهره علی اکبر چه شکلی است. عکس من را برده بود و می‌گفت هرشب نگاهت می‌کنم. ولی عکس علی اکبر را فراموش کرد ببرد. چون گوشی هم نمی‌گذاشتند ببرند دیگر عکسی نداشت. مثل بقیه شهدا که از تعلقاتشان دل کنده‌اند. وقتی هم که زنگ می‌زد، می‌گفتم علی اکبر بیا با بابا حرف بزن، نمی‌آمد. انگار که کلا این رشته دوطرفه قطع شده بود. صبح‌ها ساعت ۹ و شب‌ها ساعت ۱۱ شب تماس می‌گرفت. شب ۲۹ اسفند بود تماس گرفت گفت که من می‌خواهم برای تحویل سال با هم باشیم و دعای تحویل سال را با هم بخوانیم. ساعتم را با ساعت ایران تنظیم می‌کنم ولی اگر نتوانستم تماس بگیرم نگران نشو. شاید چند روز بعد از این تماسم نتوانم زنگ بزنم. من هم گفتم منتظر تماست هستم. آن سال اولین سالی بود که تحویل سال از هم جدا بودیم. صبح روز بعد که قرارمان برای ساعت ۹ صبح بود که زنگ بزند، تماس نگرفت. من خیلی نگران شدم و‌گریه می‌کردم و گفتم غیرممکن است که من را منتظر بگذارد. خانواده‌ام می‌گفتند چیزی نیست و حتما صبر کرده که شب برای تحویل سال زنگ بزند. یک شماره هفت رقمی از سوریه داشتم مرتب زنگ می‌زدم؛ ولی دائم‌اشغال بود. دلم آشوب بود. شب سال تحویل شد و من گوشی به دست منتظر بودم، که خوابم برد و خواب دیدم که سال تحویل شده و علیرضا زنگ زده و سال نو را تبریک می‌گوید. و بعد هم آمد کنارم و باهم دیده بوسی کردیم. از خواب پریدم و دیدم ده دقیقه مانده به تحویل سال و تلویزیون دارد دعای فرج را پخش می‌کند. سال تحویل شد و علیرضا زنگ نزد.‌گریه می‌کردم و برای سلامتی رزمندگان و علیرضا دعا می‌کردم. صبح عید هم تنها در خانه ماندم و برای عیددیدنی جایی نرفتم و منتظر بودم. تا ۶ شب زنگ نزد ولی هر شب خوابش را می‌دیدم. یک شب خواب می‌دیدم من رفته‌ام پیش او و یک‌بار می‌دیدم که او آمده اینجا. یک شب هم دیدم که برادرم را می‌بوسد چون آن ایام خیلی مراقب ما بود. در نهایت فهمیدم علیرضا صبح روز بیست و نهم اسفند ساعت ۸ و ۴۵ دقیقه شهید شده؛ یعنی به تحویل سال نرسید ه بود.
چگونه خبر شهادت را به شما دادند؟
همه خبر داشتند غیر از من. در آن شش روز هر وقت به همکاران و فرمانده‌شان زنگ می‌زدم، چیزی به من نمی‌گفتند. چون می‌دانستند ما چقدر به هم وابسته‌ایم و من از رفتنش ترس داشتم. من به دایی‌هایم سپرده بودم که خبری بگیرند. تا اینکه روز ششم یکی از دایی‌هایم تماس گرفت و گفت که ما علیرضا را پیدا کردیم. مجروح شده و این چند وقت هم در بیمارستان دمشق بستری بوده. گفتم خداراشکر. الان کجاست من می‌خواهم پیشش بروم. ولی دایی‌ام گفتند صبر کن تا ما بیاییم و تصمیم بگیریم چکار کنیم. بعد دیدم که یکی یکی درمی‌زنند و مهمان می‌آید. مادرم می‌گفت که برو چادر سرت کن نامحرم می‌آید. گفتم من می‌دانم علیرضا شهید شده؛ مجروح نشده. اینها به من دروغ می‌گویند ولی بازهم می‌گفتند نه فقط مجروح شده است. اما دیدم زن‌دایی‌ام که نظامی است با لباس فرم آمده است. دیگر مطمئن شدم که علیرضا شهید شده چون به خاطر یک مجروحیت، زن‌دایی‌ام این‌طوری سراسیمه با لباس فرم نمی‌آید اینجا. همه نشسته بودند و من‌گریه و بی‌تابی می‌کردم؛ اما آنها باز می‌گفتند نه او زنده است. گفتم پس من می‌خواهم با او صحبت کنم. می‌گفتند در کماست و نمی‌تواند صحبت کند. برادرم هم قلبش را گرفته بود و به دایی‌ام گفت که بیشتر از این اذیتش نکنیم و بهتر است واقعیت را بگوییم. گفت که آزاده، علیرضا به آرزویش رسید. علیرضا شهید شده و دیگر برنمی‌گردد. حال آن موقع من دیگر گفتنی نیست.
چندبار اعزام شدند و کی به شهادت رسیدند؟
فقط یک‌بار رفت و به شهادت رسید. یکم اسفند ۹۳ اعزام شد. ۳ روز در تهران برای گرفتن کارهای پاسپورت مستقر بودند و چهارم اسفند به سوریه رفت و صبح 29 اسفند به شهادت رسید. اوایل جنگ بود و تعداد کمی می‌رفتند. آقا علیرضا چهارمین شهید لشکر۸ نجف آباد هستند. شهید کافی زاده اولین شهید استان اصفهان بود. بعد شهید محسن حیدری از لشکر بود، بعد شهید موسی کاظمی و شش ماه بعد علیرضا رفت.
سمت ایشان در سوریه و در لشکر نجف آباد چه بود؟
گفتند که به عنوان مستشار می‌رویم. ولی همه کاری می‌کرد. در پایگاه مرکزی بودند ولی در پایگاه‌های دیگر آموزش‌تانک برای نیروهای سوری داشتند. همرزمش می‌گفت علیرضا بچه زرنگی بود و به نوعی آچار فرانسه لشکر. هم بخش مهمات و حسابداری را بهش سپرده بودند هم آشپزی می‌کرده.در لشکر۸ نجف آباد هم توپچی‌تانک بود و هم در تعمیر‌تانک تخصص داشت.
آیا در کارهای خیر دست داشتند که بعد از شهادتش متوجه شده باشید؟
بزرگ‌ترین خیری که علیرضا در زندگیش انجام می‌داد، احترام زیاد و ابراز عشق و علاقه شدید به پدر و مادرش بود که با هربار دیدن آنها دست و پای آنها را می‌بوسید؛ اما اینکه بگویم کمک برای خرید جهیزیه و این چیزها نه. چون حقوق پاسداری آنقدرها نبود. اما در دوره بارداری نذر کرده بودیم که فرزندمان سالم به دنیا بیاید، یکی دوتا از این بچه‌هایی که جزو ایتام کمیته امداد در لشکر هستند، ماهانه یک مبلغی را به حسابشان واریز کنیم. و جاهای دیگر هم اگر از همکارانش کمکی می‌خواستند، دریغ نمی‌کرد.
آیا شما را هم به یادگیری آموزش‌های نظامی تشویق کردند؟
من از ایشان کاراته یاد گرفتم. قبل از اینکه سوریه برود برای مربیگری ثبت‌نام کرده بود. کمربند مشکی دان۲ داشت. اما بعد رفت سوریه و نشد که به مربیگری برسد.
از اتفاقاتی که بعد از شهادت همسرتان برای شما و فرزندتان افتاد برایمان بگویید.
علی اکبر یکسال و هفت ماهش بود. چون خیلی به خودم و برادرم وابسته بود نمی‌شد که پیش شخص دیگری بماند؛ برای همین هم او را در همه مراسم همراه خودمان می‌بردیم. در فیلم‌های مراسم هست که بغل برادرم است و بالاسر تابوت ایستاده‌اند. با دست می‌زند روی تابوت و می‌گوید بابا بابا. نمی‌دانم چطوری فهمیده بود. تا ۶ماه خیلی حالش بد بود. اعصابش به‌هم ریخته بود. تا نیمه شب جیغ می‌کشید و نمی‌توانست بخوابد. من حتی پیش مشاور و روانشناس هم رفتم. گفتند بخاطر این است که در این مراسمات حضور داشته است. می‌گفت که نگویید بابا پیش خدا رفته. اینطوری از خدا هم بدش می‌آید. بر سر مزار پدرش ببریدش و بگویید بابا علیرضا اینجاست. هروقت دلت تنگ شد باید بیایی اینجا. من سر مزار بردمش. یکسال و هفت ماهش بود نمی‌دانم پذیرفت یا نه.
آیا به دیدار حضرت آقا هم رفتید؟
آقا علیرضا قبل از شهادتش می‌گفت خواب دیدم با همکارانم من جمله موسی جمشیدیان و آقا روح الله و محمدجواد قربانی و یک نفر دیگر پیش حضرت آقا هستیم و دورتادورش نشسته‌ایم. آقا یک چفیه و انگشتر و قرآن به ما هدیه دادند. خیلی دوست داشت آقا را ببیند. می‌گفت در سال ۸۷ در سفر آقا به کردستان، ایشان را دیده. به عنوان مراقب رفته بودند و می‌گفت روی پشت‌بام از دور آقا را دیدم. حتما برای یک‌بار هم شده باید برای نماز عید فطر برویم تهران و من پشت سر آقا نماز بخوانم. از این خواب خیلی خوشحال بود و می‌گفت که آیا می‌شود یک روز از نزدیک آقا را ببینم. آن روز هم که به کردستان رفته بود، آقا یک چفیه و یک اسکناس ۵۰ تومانی به مراقبان داده بودند، که آنها را نگه داشت. بعد از شهادتش من با خانم جمشیدیان و همسر شهید کافی زاده به دیدار حضرت آقا رفتیم. انگار تعبیرش این بود و آقا به ما چفیه و انگشتر و قرآن هدیه دادند.
در آن دیدار چه گذشت؟
یک دیدار صمیمی بود. من خیلی هیجان زده بودم و به دوستم می‌گفتم دلم می‌خواهد ایشان را بغل کنم. علی‌اکبر هم بغل دایی‌اش بود. آقا که رد شدند لپش را کشیدند و کلی قربان صدقه‌اش رفتند. اول پدران شهدا را صدا می‌زدند که می‌رفتند و آقا هدیه‌ها می‌دادند. اتفاق عجیب این بود که علی اکبر دیگر اصلا بغل ما نمی‌ماند و می‌رفت خودش را پرت می‌کرد بغل آقا و می‌گفت باباجون. من خیلی حرف داشتم که به آقا بگویم. ولی وقتی اسمم را صدا کردند و رفتم، ابهت ایشان را که دیدم بغض کردم و نتوانستم چیزی بگویم. فقط گفتم آقا جان علی اکبرم خیلی بیقراری می‌کند و شب‌ها نمی‌خوابد، برایش دعای صبر کنید. گفتند بچه را بیاور. در گوشش یک دعایی خواندند و دست روی سرش کشیدند. بعد از آن علی اکبر خیلی آرام شد. بعد نماز ظهر را به اقتدا خواندیم و ناهار هم مهمانشان بودیم.
هدف شهید نوری از رفتن به سوریه چه بود؟
شهید می‌گفتند من در سپاه آموزش نظامی دیدم. غیر از مستشاری آنجا به مهارت‌های من احتیاج دارند. این درجه‌ها روی شانه‌ام سنگینی می‌کند. ستوان دو بود. می‌گفت این یک تکلیف است و من باید بروم. فرقی ندارد هرجا صدای مظلومیت شیعه باشد، ما مسئولیم و باید به فریادشان برسیم. یادم هست که یک عکس از یک بچه دیده بود که به حالت ملتمسانه به بالا نگاه می‌کرد. گروه‌های تکفیری از چند طرف روی سر بچه اسلحه گذاشته بودند. ما هم تازه بچه‌دار شده بودیم. نمی‌گویم از روی احساس حرف می‌زد. اعتقادش این بود و می‌گفت انگار روی سر علی اکبر خودم اسلحه گذاشتند. اینها با بچه من فرقی ندارند. و یا اینکه زنان باردار را می‌کشتند، می‌گفت اینها می‌خواهند شیعه کشی کنند و یا می‌گفت که نمی‌خواهیم به حضرت زینب هتک حرمت کنند. تاریخ تکرار نشود. می‌گفت نباید بگذاریم دشمن تا نزدیک خانه ما بیاید و مبارزه با دشمن حد و مرز نمی‌شناسد. در کل دلایل زیادی برای رفتن داشت و شهادت هم که آرزویش بود.
در وصیت نامه به چه مواردی‌اشاره داشتند؟
وصیت نامه‌اش را 5 دقیقه قبل از پرواز نوشته بود. اول حمد و ستایش خداوند و ائمه و بعد از خانواده و پدر و مادر و همسر و فرزند تشکر کرده بودند و بعد هم سفارش کردند به پیروی از ولایت فقیه و حلالیت طلبیدند.
از اینکه همسر شهید هستید، احساس غرور دارید یا دلتنگی؟
شهید بسیار همسردوست بود و ما زندگی عاشقانه‌ای داشتیم. اما با این حال من کاری نکردم. کار اصلی را ایشان کردند. همیشه می‌گویم خدایا من تا الان توانستم آن چیزی را که به من دادی، حفظ کنم. آن لحظه شهادت، خود شهید امتحان شد نه من. ولی الان این من هستم که دارم امتحان می‌شوم. آقا در آن دیدار فرمودند اگر شهدای شما نمی‌رفتند، الان باید در همدان و کرمانشاه مبارزه می‌کردند. یادم هست یکی از برادران شهدا آمدند که به پای آقا افتادند و التماس می‌کردند که اجازه بدهید من بروم. شغلم آزاد است و نظامی نیستم. آقا گفتند نه شما باید اینجا باشید و در جبهه فرهنگی کار کنید. همه نباید بروند. و اگر نظر من را بخواهید می‌گویم باید اینجا در جبهه فرهنگی کار کنید.
در جواب کسانی که انتقاد می‌کنند که چرا این جوانان به سوریه رفتند، چه باید گفت؟
بعضی‌ها از پایه با نظام و ولایت فقیه مشکل دارند و انگار می‌خواهند با این سؤال نمک روی زخم ما بزنند. ولی بعضی‌ها اینطور نبودند و واقعا برایشان سؤال بود. یک خانمی از کویت وقتی یکی از مصاحبه‌های من را دیده بود، به اینجا آمد و گفت من باورم نمی‌شود. اگر راست می‌گویی که واقعا عاشق همدیگر بودید، چرا گذاشتید برود. اقوام این خانم جزو پاسداران بود و آمده بود من را ببیند و دوست داشت که یک همسر با این ویژگی‌ها داشته باشد

Image result for ‫گل لاله‬‎